eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
💐آدینه تون بی غم وغصه 🌸از کوزه همان برون تراود 💐که در اوست🌺🌿 🌸زمین در گردش و 💐تا آسمان در چرخش 🌸است 💐یاد یاران چون شما 🌸در قلب ما آرامش 💐است 🌸سلام خدای زیباییها 💐سلام زندگی.🌺🌿 🌸سلام شکوفه های عشق💐 💐و محبت سلام قلبهای مهربان 🌸سلام دوستان عزیزم امروزتان 💐پراز بهترینها و زندگیتون🕊💐 🌸پراز باران برکت.الهی در این.💐 💐روز زیبا به زندگیماڹ سر سبزی 🌸وخرمی ببخش از نعمتهای....💐 💐بیکرانت سیرابماڹ کن به🕊💐 🌸قلبمان مهربانی به روحمان💐 💐آرامش و به زندگیمان🕊💐 🌸محبت عطا کن..🕊💐
دانلود رمان:مجرم عاشق👆👆 نویسنده : آمنه آبدار تعداد صفحات : 328 خلاصه : تانیا راستاد، دختر بیست و پنج ساله ای که بعد کشته شدن پدر و مادرش، در بیست سالگی قید زندگی را می زند؛ بعد پنج سال به خود می آید و آتش انتقام در دلش شعله ور می شود و تصمیم به گرفتن انتقام می گیرد. او برای گرفتن انتقام نیازمند یک باند قوی است؛ پس طی یک نقشه وارد زندگی سامان موحد، سرگرد دایره مواد مخدر می شود تا بدون اینکه پلیس کوچکترین شکی به او بکند و با اطلاعاتی که از او می گیرد، باندش را قوی کند..
"شھـٰادت‌‌اومدنۍ‌نیسـت ، رسـیدنۍِ! بایداونقـدربدویـۍ‌تابھش‌برسـۍ : )' •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣مومن با چه آزموده می شود درآخرالزمان⁉️ 🌱استاد_رائفی_پور •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📌 دانلود رمان پرستار بچه مثبت👆 📝 نویسنده: زهرا علیپور 🎬 ژانر: عاشقانه 📖 تعداد صفحات : 250 لینک دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت کسی به در اتاقش میزد. در رو باز کرد.مسئول پذیرش بود.یه پلاستیک بزرگ و یه پلاستیک کوچک سمت افشین گرفت و گفت: _اینا رو همون خانمی که پول اتاقتو حساب کرد،برات آورده. پلاستیک ها رو گرفت و تشکر کرد.تو پلاستیک بزرگ رو نگاه کرد.یه پرس چلو کباب و یه پاکت پول بود. به پلاستیک کوچکتر نگاه کرد؛مهر و جانماز و قرآن اندازه متوسط بود.. شرمنده تر شد. روز بعد تو خیابان دنبال کار میگشت، ولی همه ازش ضامن میخواستن.متوجه شد حتی کارهایی که در شان خودش نمیدید هم نمیتونه انجام بده. فاطمه میخواست بره بیرون.زهره خانوم گفت: _منم تا یه جایی برسون. -چشم مامان گلم.حالا کجا میخوای بری؟ -مغازه آقای معتمد. آقای معتمد،شوهرخاله ی فاطمه بود که مغازه پارچه فروشی داشت. زهره خانوم و فاطمه باهم رفتن تو مغازه.نسبتا شلوغ بود.چون آقای معتمد،آدم منصفی بود، همیشه مغازه ش شلوغ بود. فاطمه و مادرش صبر کردن تا یه کم خلوت شد.آقای معتمد متوجه زهره خانوم و فاطمه شد،بعد احوالپرسی عذرخواهی کرد که زودتر متوجه نشد. زهره خانوم گفت: _اینجوری خیلی خسته میشید.کسی رو استخدام کنید،کمکتون باشه. -مدتی هست دنبال کسی میگردم ولی به هرکسی نمیشه اعتماد کرد.چون کار من بیشتر با خانم هاست،باید آدم چشم پاکی باشه. -درسته،حق با شماست. فاطمه یاد افشین افتاد. با خودش گفت نه،آقای معتمد دنبال آدم چشم پاک میگرده ولی افشین... فاطمه، افشین تغییر کرده،اون اصلا به تو نگاه نکرد. چیزی که میخواستن خریدن و رفتن. فاطمه فکر میکرد که چکار کنه بهتره. نمیخواست خودش افشین رو به آقای معتمد معرفی کنه،از طرفی هم مطمئن نبود افشین اونقدر تغییر کرده باشه. وقتی مادرشو به خونه رسوند با حاج آقا تماس گرفت. -سلام حاج آقا -سلام،بفرمایید -وقت دارید درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم؟ -الان نه. -بعد از ظهر مؤسسه هستید؟ -بله.اون موقع تشریف بیارید مؤسسه. -بسیار خب،خدانگهدار. -خداحافظ. عصر به مؤسسه رفت.بعد احوالپرسی گفت: _آقای مشرقی باهاتون تماس گرفتن؟ -نه،چطور مگه؟ چیزی شده؟ حاج آقا نگران بود. -شما چرا نگرانشون هستید؟! -چند روز پیش موضوعی پیش اومد. سوالهای زیادی پرسید و رفت.دیگه خبری ازش نشد. -درمورد روزی حلال؟ حاج آقا تعجب کرد. -درسته،شما از کجا میدونید؟! -من دیشب اتفاقی دیدمشون. جریان رو مختصر برای حاج آقا تعریف کرد و بعد گفت: _آقای معتمد،همسر خاله نرگس،دنبال همکار میگردن ولی براشون مهمه آدم و پاکی باشه.به نظر شما آقای مشرقی اونقدر تغییر کردن. -آره،افشین خیلی مراقب نگاه هاش هست. -یعنی شما پیش آقای معتمد ضمانت میکنید؟ حاج آقا یه کم فکر کرد و گفت:... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» کپی🚫 ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت حاج آقا یه کم فکر کرد و گفت: _بله،من با آقای معتمد صحبت میکنم. -فقط حاج آقا،من نمیخوام آقای معتمد یا خانواده م یا حتی آقای مشرقی بدونن که من این پیشنهاد رو دادم..شما طوری رفتار کنید که مثلا اتفاقی متوجه شدید آقای معتمد دنبال همکار میگردن. -چشم،خیالتون راحت. -یه لطف دیگه ای هم بکنید.نمیخوام آقای مشرقی متوجه بشن که من درمورد ایشون با شما صحبت کردم. -باشه،با افشین هم طوری رفتار میکنم که مثلا اتفاقی دیدمش و خودش بهم بگه چه دسته گلی به آب داده. آدرس مسافرخانه رو داد و خداحافظی کرد. شب حاج آقا اطراف مسافرخانه رانندگی میکرد.افشین رو تو پیاده رو دید.بوق زد.افشین نگاهی به حاج آقا کرد و رفت سمتش.حاج آقا گفت: _سلام ستاره سهیل،کجایی داداش؟ -سلام حاج آقا. -ماشین آوردی؟ -نه. -پس سوار شو،میرسونمت. -ممنون خودم میرم. -سوار شو دیگه.. با اینکه خسته بود و میخواست زود بخوابه ولی سوار شد.حاج آقا گفت: _خونه میری؟ افشین نمیدونست چی بگه.بعد مکث کوتاهی گفت: _راه شما دور میشه،سر راه هرجایی تونستین پیاده میشم،خودم میرم. -چقدر تعارف میکنی،خونه تو بلدم دیگه، میرسونمت. افشین با خودش گفت جلوی در خونه پیاده میشم،با تاکسی برمیگردم.گفت: _زحمت تون میشه.ممنون. -چه خبر افشین جان؟ چند روزه هرچی زنگ میزنم،جواب نمیدی؟ شاید من مزاحمت هستم. -نه حاج آقا.آشنایی با شما برای من افتخاره. -آشنایی؟!! افشین بهت میگم داداش، ناراحت میشی؟ -نه حاج آقا.خوشحالم میشم. -پس چرا منو به برادری قبول نداری؟ همش تعارف میکنی،میگی آشنایی،به من سر نمیزنی،زنگ میزنم جواب نمیدی؟ افشین دید چاره ای نیست،جریان رو تعریف کرد و ساکت شد.همه چیزو گفت جز فاطمه. حاج آقا کنار خیابان نگه داشت.به افشین نگاه کرد و گفت: _پس الان کجایی؟ -مسافرخونه. -تو که گفتی پول نداری؟ مجبور شد قضیه فاطمه هم بگه.حاج آقا مرموز نگاهش کرد.. ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» کپی🚫 ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱