eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
579 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
278 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باران جباری: 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 نمازم ڪه تمام شد، دیدم یڪ ڪاغذ تاشده روی جانمازم است. پشت سرم را نگاه ڪردم، آقاسید دم در ایستاده و سرش را پایین انداخته بود. فهمید نمازم تمام شده، گفت: _هرچی باید میگفتم رو تو اون نامه گفتم. شاید از اولم باید همین ڪار رو میڪردم. الان هم عازم مشهد هستم. حلال بفرمایید. یاعلی. صدای قدمهایش را شمردم. به بالای پله ها ڪه رسید زدم زیر گریه. نمیدانم چرا؟ نامه را برداشتم و باز ڪردم: °<بسم رب المهدی خانم صبوری باور ڪنید من آنچه شما فڪر میڪنید نیستم. شما اولین و آخرین ڪسی بودید، نه بخاطر ظاهر، ڪه بخاطر اندیشه و ایمان و قلب پاڪتان. بله شھید تورجی زاده شما را به من معرفی ڪرد چون مدتی بود مادرم بحث ازدواج را مطرح میڪردند و دوست داشتم شهدا ڪمڪم ڪنند. خودم هم باورم نمیشد شھدا یڪ دختر ڪم سن و سال را معرفی ڪنند. گرچه میدانم شما از شناسنامه تان بزرگترید.>° نامه را بستم. آقاسید باید به من حق میداد. نمیخواستم با احساسات نوجوانی تصمیم بگیرم. از آن گذشته حتما خانواده ام قبول نمیڪردند. چیزی ڪه او میخواست ناممکن بود. اما…. سید خوب بود، با ایمان بود، عفیف بود… من هنوز آماده نبودم…. از آن روز به بعد، دیگر حتی اسمش را هم نیاوردم. نامه را هم لای قرآن جیبی ام گذاشتم. اما نتوانستم فراموشش ڪنم. سعی میڪردم به یادش نباشم اما نمیشد… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
باران جباری: 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 آخرین امتحان ڪه تمام شد، از دانشگاه بیرون زدم. خیلی وقت بود منتظر چنین فرصتی بودم. سوار اتوبوس شدم؛ به طرف گلستان شھدا. یادش بخیر! ۵سال پیش من و زهرا سوار همین اتوبوس ها به گلستان شھدا میرفتیم و آن روز بود که طیبه متولد شد. درفڪر گذشته بودم ڪه یاد آقاسید افتادم. اتوبوس جلوی در گلستان ایستاد. با پل هوایی از خیابان رد شدم. وقتی رسیدم به در گلستان شھدا هول عجیبی در دلم افتاد. یاد روز اولی افتادم ڪه آمدم اینجا… همان بدو ورود شروع ڪردم به گریه ڪردن. همان احساس روز اول را داشتم؛ ڪسی مرا صدا میزد. زیارتنامه شھدا را خواندم و یڪراست رفتم سراغ دوست شھیدم -شھید تورجی زاده-. چون وسط هفته بودیم، گلستان خیلی شلوغ نبود اما مثل همیشه آقا محمدرضا مشتری داشت! برای اینڪه بتوانی ڪنار شهید تورجی زاده یڪ خلوت حسابی بڪنی باید صبح خیلی زود وسط هفته بیایی. ده دقیقه ای ڪنار مزار نشستم، و بعد بلند شدم به بقیه شھدا سربزنم. رسیدم به قطعه مدافعان حرم. دلشوره رهایم نمیڪرد. برای شهید خیزاب فاتحه ای خواندم و مثل همیشه ام نشستم ڪنار مزار یڪی از شهدای فاطمیون. قلبم تند می زد. درحال و هوای خودم بودم ڪه متوجه شدم مردی وارد قطعه شد. ڪمی خودم را جمع کردم. نشست روبروی شھید کنار من. پنج دقیقه ای ڪه گذشت، خواستم بروم. درحالیڪه در ڪیفم دنبال دستمال می گشتم تا اشڪ هایم را پاڪ ڪنم، او هم بلند شد. یڪ لحظه قلبم ایستاد؛ سید روبرویم ایستاده بود! سخت بود بدون لباس روحانیت بشناسمش. اما او مرا زودتر شناخت. چند ثانیه هردو مبهوت به هم نگاه میڪردیم. سید با تعجب گفت: _خ… خانم… صبوری…! &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
باران جباری: 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 …ڪمی بر خودش مسلط شد، سرش را پایین انداخت و گفت: _سلام! مقنعه ام را ڪمی جلوتر ڪشیدم و گفتم: _علیڪم السلام! و راه افتادم ڪه بروم. قدمهایم را تند ڪردم. سید دستپاچه شد و دنبالم دوید : _خانم صبوری! یه لحظه…صبر ڪنید! اما من ناخواسته ادامه میدادم. اصلا نمیدانستم ڪجا میروم. سید پشت سرم می‌امد و التماس میڪرد به حرفش گوش بدهم. برگشتم و ایستادم. اوهم ایستاد. گفتم : _آقای محترم! من قبلا هم گفتم حرفامو. و به راهم ادامه دادم. بازهم پشت سرم آمد و صدایم زد : _خانم صبوری یه لحظه وایسین! بذارین حرفمو بزنم بعد… دوباره برگشتم : _خواهش میڪنم بس ڪنین! اینجا این ڪارتون صورت خوشی نداره! به خودم ڪه آمدم، دیدم ایستادم جلوی مزار شھدای گمنام. بی اختیار لب سڪو نشستم. سید ایستاد، نفس نفس میزد. اشڪم درآمد. گفت : _الان پنج ساله میام سر همین شھید تورجی زاده که گره ڪارم بازشه! پنج ساله بعد جواب منفی شما فڪر ازدواج رو از سرم بیرون ڪردم. آخه خودتون بگید من چه دسترسی به خانواده‌تون داشتم؟ میخواستم ازتون اجازه بخوام ڪه بیام رسما خدمت پدر ولی… نشست و ادامه داد: _شایدم اصلا نباید حرفی میزدم! اینم قسمت ما بود! یعنی واقعا دوطرفه نیست؟ بلند شدم و گریه ڪنان گفتم : _اگه نبود بدون لباس روحانیت نمی شناختمتون! و راه افتادم به سمت در، سید همانجا نشسته بود، دیگر دنبالم نیامد. داخل اتوبوس نشستم، و نامه سید را از لای قرآن جیبی ام در آوردم. پنج سال بود ڪه نخوانده بودمش. وقتی رسیدم خانه دیدم نامه خیس خیس است ... &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
باران جباری: 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 پریدم بالای اتوبوس خواهران، و لیست حضور و غیاب را چڪ ڪردم. آقای صارمی صدایم زد: _خانم صبوری! یه لحظه بیاین! با زهرا رفتیم پایین. آقای صارمی ڪنار ماشین تدارڪات ایستاده بود. گفت: _ما با ماشین تدارڪات میایم، ولی شما مسئول برادرا رو بشناسید که اگه ڪاری داشتید بهش بگید. بعد صدا زد: _آقای حقیقی… آقای نساج… بیاین… وقتی گفت حقیقی سرجایم خشڪم زد. سید و یک جوان دیگر جلو آمدند: _بله؟ هردو از دیدن هم شوڪه شده بودیم. نمیدانم چرا لباس روحانیت نپوشیده بود. به روی خودم نیاوردم. آقای صارمی گفت : _خانم صبوری و خانم شمس مسئول خواهرا هستن. خواهرا شمام مسئول برادرا رو بشناسید ڪه مشکل پیش نیاد. بعد از سید پرسید: _تغذیه برادرا رو توزیع ڪردید؟ – بله فقط اتوبوس خواهرا مونده. گفتم : _ما خودمون توزیع میڪنیم. اما آقای صارمی گفت : _جعبه ها سنگینه، آقای حقیقی و نساج میان ڪمڪ. سید هم از خدا خواسته گفت : _چشم! برادرها جعبه ها را برداشتند، و آمدند طرف اتوبوس. سید جعبه را گرفته بود و من و زهرا یڪی یڪی تغذیه را به بچه ها میدادیم. ڪار توزیع تغذیه ڪه تمام شد، سید پایین رفت. همانجا پایین پله ها ایستاد و به زمین خیره شد: _اگه ڪاری داشتید به بنده بگید، با راننده هم هرڪاری داشتید بگید من بهش میگم! با صدای گرفته ای گفتم ” چشم”، و در اتوبوس را بستم و راه افتادیم. تمام راه به این فڪر میڪردم ڪه چرا من و سید باید در یڪ اردو باشیم؟ &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
باران جباری: 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 دو، سه ساعت از شروع حرڪتمان، نگذشته بود ڪه اتوبوس خراب شد و راننده زد ڪنار. دود از جلوی اتوبوس بلند میشد! زهرا زیر لب گفت: _اوه اوه! گاومون زایید! راننده و ڪمڪ راننده پیاده شدند. با توقف ما، ماشین تدارڪات و اتوبوس برادران هم توقف ڪرد. همه از پشت شیشه، به راننده نگاه میڪردیم ڪه با پریشانی با آقای صارمی صحبت میڪرد. آقاسید با تلفن حرف میزد. اعصاب من هم مثل راننده خورد بود، اما زهرا انگار نه انگار! با لهجه اصفهانی اش مزه می پراند و حرص مرا درمیاورد: _آی اوتوبوسا بسیجا برم من! یڪی از یڪی خب تر آ سالم تر!… از شواهد و قرائن مشخصس ڪه حالا حالا ول معطلیم! با عصبانیت گفتم: _میذاری بفهمم چه خبره یا نه؟ همان موقع سید از پله ها بالا آمد و گفت: _خانم صبوری! یه لحظه اگه ممڪنه! بلند شدم. زهرا هم پشت سرم آمد. سرش را پایین انداخت و گفت : _قرار شد خواهرا جاشونو با برادراعوض ڪنن. زنگ زدیم امداد خودرو الان میرسن ولی گفتیم خواهرا رو با اتوبوس سالم تا یه جایی برسونیم ڪه شب تو بیابون نمونن. تا یه جایی میرسوننتون ڪه این اتوبوس تعمیر بشه. – یعنی الان پیاده شون ڪنم؟ – بله اگه ممڪنه. چون برادرا پیاده شدن منتظرن &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
باران جباری: 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 به طرف بچه ها برگشتم و صدایم را بالا بردم: _خواهرا قرار شد جامونو با آقایون‌عوض ڪنیم ڪه شب تو بیابون نمونیم. سریع پیاده بشین. پیاده شدیم، و جایمان را با برادرها عوض ڪردیم. آقاسید خودش هم سوار شد، نشست ڪنار ڪلمن آب و به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد. مثل پنج سال پیش! نامه اش را از لای قرآنم درآوردم، و گرفتم جلوی صورتم. دوباره اشڪ‌ھایم چڪید. سید هنوز لایق دوست داشتن بود اما… نمیدانم! رسیدیم به یک مرڪز رفاهی بین راهی. موقع اذان مغرب بود. اتوبوس توقف ڪرد. وضو گرفتیم، نفس عمیقی ڪشیدم و به آقاسید گفتم: -میشه به شما اقتدال ڪنیم؟ -من؟ -بله چه اشڪالی داره؟ ثوابشم بیشتره! -آخه… -الان نماز دیر میشه ها! نفسش را بیرون داد و گفت: -چشم! برای نماز صف بستیم. آقاسید چفیه اش را پهن ڪرد روی‌زمین، ایستاد و دست هایش را بالا برد: _ الله اڪبر….. دوباره مثل ۵سال پیش مقتدایم شد… بعد از نماز، آقای صارمی تماس گرفت و گفت تا یڪ ربع دیگر می رسند به ما. به راه ادامه دادیم. وقتی اتوبوس برای نماز صبح توقف ڪرد بیدار شدم و چشم هایم را مالیدم. یڪ ساعتی تا دوکوهه مانده بود. زهرا را تکان دادم: -زهرا پاشو نماز! آقای صارمی و آقای نساج، داشتند برای نماز زیرانداز پهن میڪردند. آماده شدم برای نماز، داشتم سجاده ام را پهن میڪردم ڪه دیدم آقاسید با لباس روحانیت جلویمان نشست! پس چرا تاحالا لباسش را نمی پوشید؟ زهرا گفت: -عه! این روحانیه! – این یعنی چی درست حرف بزن! &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
باران جباری: 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 بعد از نماز صبح، صبحانه را همانجا خوردیم و راه افتادیم به سمت دوڪوهه. هرچه خورشید بالاتر میامد هوا گرمتر میشد. به پادگان دوڪوهه رسیدیم. آنجا آقای صارمی توصیه های لازم را گوشزد ڪرد و به طرف اسلامیه حرڪت ڪردیم. یڪی از مناطق محروم ایلام در نزدیڪی شهر مهران. دشت های اطراف حال و هوای عجیبی داشت؛ حال و هوای شھدایی…ناخودآگاه بغض هامان شکست. به اسلامیه ڪه رسیدیم، حدود هفت ڪیلومتر در جاده خاڪی رفتیم تا رسیدیم به یڪ روستای ڪوچڪ و محروم. از در و دیوار روستا محرومیت می بارید. ما در حسینیه ساڪن شدیم؛ زیر سقف ها و دیوارهای ڪاهگلی و ڪنج آن ها تار عنڪبوت بسته. قرار بود غبار محرومیت را از روستا بزداییم. من معلّم قرآن و احڪام ڪودڪ و نوجوان بودم. اما آقاسید ، هم امام جماعت بود، هم با بقیه بچه‌ها بیل میزد، هم با بچه‌ها بازی میڪرد، و هم با عقاید انحرافی و وهّابی مبارزه میڪرد… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
باران جباری: 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 وقتی برگشتیم، فهمیدم آقاسید هم از خادمان‌فرهنگسرای گلستان شھداست. اما هیچوقت با لباس روحانیت آنجا نمی‌امد. داشتم از فرهنگسرا بیرون می‌امدم که زهرا صدایم زد: _طیبه برو دفتر فرهنگسرا ببین آقای حقیقی چڪارت داره؟ تمام بدنم یخ کرد! زهرا خداحافظی ڪرد و گفت: _حتما بری ها! بعد موذیانه چشمڪ زد: -سلام برسون! با بی حوصلگی گفتم: -برو ببینم! نفس عمیقی ڪشیدم و تقه ای به در زدم. سید گفت : -بفرمایید تو! در را هل دادم و وارد شدم. روی یڪی از صندلی ها نشستم. سید هم در را باز گذاشت و پشت میز نشست. دقیقا مثل ۵سال پیش، عرق میریخت و انگشتر عقیق را دور انگشتش می چرخاند. دل دل میڪرد. گفتم : -ڪارم داشتید؟ -بله… خانم صبوری! میدونم پنج سال گذشته، شما خیلی پخته تر شدید، خیلی چیزا عوض شده، فقط مطمئنم یه چیز برای من عوض نشده. اگه میتونستم از اولم از طریق پدرتون اقدام میڪردم. ولی الان قضیه فرق ڪرده… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
باران جباری: 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 …بغض صدایش را خش زد: -بعد اینڪه از مدرسه شما رفتم، دیگه به ازدواج فڪر نڪردم. درسمو توی حوزه ادامه داده دادم. دنبال یه راهی برای اعزام به سوریه بودم. از هرڪی تونستم سراغ گرفتم، دوندگی ڪردم، حتی رفتم عراق بهشون التماس ڪردم اعزامم ڪنن، با فاطمیون خواستم چندبار برم ولی برم گردوندن، تا یه ماه پیش ڪه فهمیدم میتونم به عنوان مُبلغ برم. داشت ڪارای اعزامم درست میشد ڪه شما رو دیدم… یڪی دوبارم عقبش انداختم ولی… سرش را بالا آورد، حس ڪردم الان است ڪه بغضش بترڪد: -خودتون بگید چڪار ڪنم؟ اگه الان بیام خواستگاری شما، پس فرداش اعزام بشم و بلایی سر من بیاد تڪلیف شما چی میشه؟ بلند شدم و گفتم : -یادتون نیست پنج سال پیش گفتم سھم ما دخترا از جهاد چیه؟ گفتید از پشت جبھه میڪنن، گفتید همسران شھدا هم اجر شھدا رو دارن. اگه واقعا مشڪلتون منم، من با سوریه رفتنتون مشڪلی ندارم.! چند قدم جلو رفتم و در دهانه در ایستادم و آرام زمزمه ڪردم: -میتونید شمارمو از آقای صارمی بگیرید! و با سرعت هرچه بیشتر از فرهنگسرا بیرون آمدم. “چیڪار ڪردی طیبه؟ میدونی چه دردسری داره؟ چطور میخوای زندگیتو جمعش ڪنی؟…” دیدم ایستاده ام روبه روی مزار شھید تورجی زاده. احساس ڪردم هیچوقت انقدر مستاصل نبوده ام. گفتم : آقا محمدرضا! این نسخه رو خودت برام پیچیدی! خودتم درستش ڪن! … &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
باران جباری: 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 بعد از آن روز، آرام و قرار نداشتم ولی به پدر و مادرم حرفی نمیزدم. یڪی دو روز گذشت. با هر زنگ تلفن از جا می پریدم. تا اینڪه یڪ روز ڪه از مسجد برگشتم و یڪراست رفتم اتاقم، مادر هم پشت سرم آمد و نه گذاشت نه برداشت و گفت: -تو حقیقی میشناسی؟ داغ ڪردم و گفتم: -چطور مگه؟ -بگو میشناسی یا نه؟ -آره… یکی از خادمای فرهنگسراست. چطور مگه؟ -زنگ زد مادرش، گفت آخر هفته بیان واسه خواستگاری! جیغ ڪشیدم: -چی؟ -چقدر هولی تو! مگه اولین بارته؟ حالا این پسره ڪی هست؟ چیڪاره‌س؟ -چه میدونم؟! فڪر ڪنم طلبه ست. -طلبه؟ بابات ابدا تو رو بده به یه طلبه! -چرا؟ -اینا آه در بساط ندارن! با چیش میخوای زندگی ڪنی؟ ڪمی مڪث ڪرد و گفت : -دوستش داری؟ به دستهایم خیره شدم، و با انگشت هایم ور رفتم. مادر دستم را گرفت و مرا روی تخت نشاند. دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد: -دوستش داری…؟ آره….؟ لبهایم را گاز گرفتم. مادر لبخند زد: -آره! &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀