.:
👩🦱👩🦱👩🦱
# روژان _ پارت _۶۵
دو هفته بعد مازیار زنگ زد خونه و گفت:
_حاضر باش با مادرم میام دنبالت که بریم خرید.
باورم نمیشد یعنی مادرشو راضی کرده بود. زود رفتم ودنیا رو سپردم به گلزار و دستی به سر و روم کشیدم و منتظر اومدنشون شدم. یک ساعت بعد اومدن.
وقتی درو باز کردم مازیار پشت در بود و مادرش با اخم و قیافه ی گرفته توی ماشین نشسته بود.
رفتم جلو سلام دادم اما جوابم رو نداد. توی راه مازیار همش از آینه نگاهم میکرد و میخندید. جلوی طلافروشی نگهداشت و برام یه انگشتر خرید. مادرش اصلا حرف نمیزد و نظر هم نمیداد. بعد از اینکه از طلافروشی بیرون رفتیم، مادرش مستقیم رفت طرف ماشین. مازیار گفت :
_کجا میره هنوز چیزی نخریدیم که.
خواست صداش بزنه که مانعش شدم و گفتم :
_مازیار مادرت راضی نیست. از قیافش معلومه
مازیار خندید و گفت :
_همینکه همراهم اومده یعنی راضیه؛ تو به قیافش کار نداشته باش.
گفتم :
_باشه پس همین انگشتر کافیه، نمیخواد چیز دیگه ای بخریم.
مازیار گفت :
_مگه میشه، میخوام برات چند تا لباس و وسایل بخرم
گفتم :
_نه مازیار من لباس زیاد دارم، فعلا بیا بریم تا مامانت ناراحت نشه.
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. ده دقیقه بعد جلوی ساختمون سنگی قشنگی ایستادیم. مازیار گفت :
_روژان اینجا خونمونه، دلت میخواد بریم ببینیمش؟
از تو آینه اشاره ای به مادرش کردم و گفتم :
_نه.
مازیار گفت :
_پس مادر شما برین خونه منم روژان رو میرسونم و میام.
مادرش بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شد و رفت. تمام وقت مثل مجسمه سنگی جلوی ماشین نشسته بود و هیچی نمیگفت. مادرش که رفت حرکت کردیم. از مازیار پرسیدم :
_خونه تو هم همینجاست؟
مازیار گفت :
_آره طبقه بالای خونه پدرم مال منه. خودم پول دادم و ساختمش.
با ناراحتی گفتم :
_یعنی قراره اونجا زندگی کنیم؟
مازیار گفت :
_آره چطور مگه، دوست نداری؟
گفتم :
_خب بریم تو خونه ما.
مازیار خندید و گفت :
_وقتی خودم خونه دارم چرا برم خونه اجاره ای زندگی کنم.
گفتم :
_آخه مادرت فکر نکنم دلش بخواد من اونجا زندگی کنم.
مازیار خندید و گفت :
_چه مادرم دلش بخواد چه دلش نخواد همین روزا ما با هم ازدواج میکنیم و تو خونه خودمون زندگی میکنیم. توام دیگه انقدر نگران نباش؛ من پشتتم روژان خیالت راحت
#روژان_ پارت _۶۵
👩🦱👩🦱👩🦱
.:
👩🦱👩🦱👩🦱
# روژان _ پارت _۶۶
یک هفته بعد مراسم عقدمون تو محضر برگزار شد. خونواده مازیار انگار برای عزا اومده بودن و چنان قیافه ای گرفته بودن که انگار ماتم داشتن.
از طرف من هم گلزار و احسان و مادرم بودن. مادرم پیشونیم رو بوسید و گفت:
_الهی سفید بخت شی دختر، امیدوارم ازین به بعد روی خوش زندگی رو ببینی.
دنیا تو بغل گلزار بود و بهش سپرده بودم این چند ساعت هم پیش خودش نگهش داره تا مادر مازیار بهونه نیاد دستش. میون نگاههای پر محبت مازیار از تو آینه جواب بله رو دادم و به عقدش درومدم.
مازیار بی اهمیت به نگاههای سرد مادرش دستامو محکم تو دستش فشرد و گفت:
_خوشبختت میکنم روژان.
بعد از محضر خانواده مازیار خیلی زود بیرون رفتن و خانواده من که میخواستن برن رفتم جلو تا دنیا رو ازشون بگیرم اما مادرم گفت :
_بذار دنیا امشب پیش ما بمونه، من دلتنگشم.
گفتم :
_باشه
اما میدونستم دلتنگی بهونست و مامان این کارو میکنه تا من و مازیار راحت باشیم. بعد از محضر رفتیم همون رستورانی که قبلا واسه حرف زدن رفته بودیم و با خیال راحت نشستیم و شام خوردیم. مازیار خیلی خوشحال بود و میگفت :
_خیلی منتظر امروز بوده تا به هم برسیم.
بعد از رستوران رفتیم خونه مازیار و با اینکه طبقه پایین خونه مادرش بود، اما همه جا سوت و کور بود. یاد اون روزی افتادم که رفتم خونه کیانوش و اون اتفاقای تلخ افتاد.
با ناراحتی پله هارو بالا رفتم. مازیار که متوجه ناراحتیم شده بود، همینکه وارد خونه شدیم منو محکم تو بغلش گرفت و گفت :
_نبینم ناراحت باشی روژان، ازین به بعد فقط و فقط دلیل خوشی و ناراحتیت منم نه هیچ کس و هیچ چیز دیگه.
با لبخند نگاش کردم و گفتم :
_پس دنیا چی؟
مازیار آروم کوبید تو پیشونیش و گفت:
_ای وای اونو یادم نبود؛ اما هیچ ناراحت نباش، نمیذارم تو دل تو و دنیا آب تکون بخوره، حالا بیا اینجا رو ببین...
دستمو گرفت و به طرف اتاق خواب رفتیم. یه تخت دو نفره وسط اتاق بود و تمامش پر شده بود از گلبرگهای گل سرخ. ذوق زده چرخیدم طرف مازیار و اون بهم لبخند زد و پرسید :
_خوشت اومد؟
سرمو تکون دادم و گفتم :
_خیلی با ذوقی.
مازیار تو یه حرکت منو بغل کرد و روی تخت انداخت و خودش هم کنارم دراز کشید
# روژان _ پارت _۶۶
👩🦱👩🦱👩🦱
.:
👩🦱👩🦱👩🦱
# روژان _ پارت _۶۷
صبح که از خواب بیدار شدم زندگیم رنگ و روی تازه ای گرفته بود، احساس میکردم به قول مادرم روی خوش زندگی به طرفم چرخیده.
با لبخند به مازیار که خیلی آروم کنارم خوابیده بود نگاه کردم و انگار چندسال بود که میشناختمش. چنددقیقه ای نگاش کردم تا چشماشو باز کرد و لبخند عریضی تحویلم داد.
بهش صبح بخیر گفتم و با کمی من و من ازش خواستم که زنگ بزنم به گلزار تا دنیا رو بیارن، دلم براش تنگ شده بود. دیشب که کنارم نبود خیلی جاش پیشم خالی بود. مازیار گفت :
_چرا از من اجازه میگیری تلفن اونجا روی میزه برو بهشون زنگ بزن.
با خوشحالی بلند شدم و به گلزار زنگ زدم، اونم گفت «سر ظهر میارتش و برامون نهار هم میاره».
اومدم کنار مازیار نشستم و حرفای گلزار رو براش تعریف کردم، مازیار دستاشو به طرفم باز کرد وگفت :
_پس بیا تو بغلم بخواب که فعلا بیکاری.
رفتم تو بغلش و همونطور که موهامو نوازش میکرد گفت :
_این همه انتظار کشیدم که دستپختتو بخورم که به لطف زن داداشت معاف شدی.
خندیدم و گفتم :
_نترس آقا، انقدر قراره دستپختمو بخوری که ازش زده شی.
مازیار حلقه دستاشو تنگ تر کرد و گفت:
_من هیچوقت زده نمیشم، نه از غذات نه از خودت.
چشمامو روی هم گذاشتم و توی دلم گفتم «خدایا حتی اگه خوابه بذار بیشتر بخوابم، نمیخوام به این زودیا بیدار شم».
سر ظهر بود که گلزار و مامان و دنیا با یه جعبه شیرینی اومدن خونمون. وقتی رفتم به استقبالشون و اومدن داخل میخواستم درو ببندم، صدای مادر مازیار رو شنیدم که میگفت «هنوز هیچی نشده مهمون بازیاشون شروع شد».
نهارو باهم خوردیم و مازیار کلی با دنیا بازی کرد و بعد نهار دستشو گرفت تا باهم برن پارک. بعد از رفتن مازیار مامان گفت:
_پاشو بریم یه سر به مادرشوهرت بزنم، فردا صبح میرم خونم دیگه نمیبینمشون.
گفتم :
_ول کن مامان، مادر مازیار چشم دیدن منو نداره.
مامان گفت :
_وا دختر این حرفا چیه، اگه چشم دیدنتو نداشت که تورو نمیگرفت واسه پسرش بذارتت طبفه بالای خونه اش بشی آینه دق براش. خب اونم دلش میخواسته واسه پسرش یه دختر بگیره نمیخواسته یه زن شوهر مرده بچه دار بگیره، بهش حق بده مادر؛ منم بودم قبول نمیکردم
#روژان_ پارت _۶۷
👩🦱👩🦱👩🦱
.:
👩🦱👩🦱👩🦱
# روژان _ پارت _۶۸
واسه عروسم قیافه میگرفتم ولی حالا که کار از کار گذشته دیگه نه اون واسه تو قیافه میگیره نه تو واسه اون بگیر.
گفتم :
_نمیدونم والا شاید شما درست میگین؛ بالاخره باید این کدورت از بین بره. قراره هرروز چشممون تو چشم هم باشه.
همراه مامان و گلزار رفتیم طبقه پایین؛ چندبار در زدیم تا بالاخره مهین خواهر مازیار درو برامون باز کرد.
جوری تو چهارچوب در ایستاده بود که مانع ورودمون بشه اما مامان به روی خودش نیاورد و گفت :
_مادرت کجاست دخترم اومدم ببینمش و چند کلام با هم اختلاط کنیم؛ هرچی نباشه ما دیگه قوم و خویشیم.
مهین یه ذره فکر کرد و گفت :
_مامانم حمومه.
مامان خندید و گفت :
_به سلامتی عافیت باشه. خب شما یه چایی بده دست ما تا مادرت از حموم دربیاد.
مهین از جلوی در کنار رفت و پشت سر مامان داخل شدیم. روی مبل نشستیم و منتظر چایی مهین شدیم. مامان که دید مهین داره بیخودی کشش میده گفت:
_دخترم بیا بشین اینجا خودت رو ببینیم، ما همین الان چای خوردیم؛ چای بهونه بود تا روی ماهتونو ببینیم.
مهین با اکراه اومد روی مبل کنارمون نشست و جواب همه حرفای مامان رو با لبخند زورکی میداد. اگرم مامان سوالی میکرد با نمیدونم سر و تهش رو هم میاورد.
بیست دقیقه ای گذشت و مامان به مهین گفت :
_همیشه حمام کردن مادرت انقدر طول میکشه؟
مهین شونه بالا انداخت و گفت :
_نمیدونم.
گلزاد گفت :
_میخوای بهشون بگی مهمون اومده شاید زودتر بیان بیرون.
گفتم :
_نه گلزار جان مزاحمشون نشیم بهتره، حالا یه وقت دیگه باز بهشون سر میزنیم.
از رو صندلی بلند شدم و گفتم :
_خب بریم دیگه.
مامان و گلزار هم پشت سرم بلند شدن و دست از پا دراز تر برگشتیم خونمون. وقتی رسیدیم بالا به مامان گفتم :
_همینو میخواستی که سنگ روی یخ بشیم؟ دیدی چطور بی احترامی کرد و نیومد پیشمون.
مامان گفت :
_دختر تهمت نزن، شاید واقعا حموم بوده بنده خدا کارش طول کشیده.
پوزخندی زدم و گفتم :
_شما اصلا صدای آب رو شنیدین؟ ما که بچه نیستبم اینجوری گولمون بزنن.
مامان سعی داشت آرومم کنه و باز میگفت :
_اشکال نداره دختر، تو عروسشی تو کوچکتری تو باید ازش دلجویی کنی
# روژان _ پارت _۶۸
👩🦱👩🦱👩🦱
.:
👩🦱👩🦱👩🦱
# روژان _ پارت _۶۹
وقتی مازیار برگشت خونه مامان و گلزار باهاش خداحافظی کردن و رفتن.
خیلی از رفتار مادرشوهرم ناراحت بودم و مازیار همش ازم میپرسید «چیشده؟»
دیگه طاقت نیاوردم و رفتار زننده خواهر و مادرش رو براش تعریف کردم. مازیار سعی داشت آرومم کنه و گفت :
_اشکال نداره عزیزم، مادرم یه کم اخلافش تنده ولی توی دلش هیچی نیست. تو بدی هاش رو نادیده بگیر؛ مطمئنم اونم یه روی مثل من عاشقت میشه.
چند روز از ازدواجمون گذشته بود و من هر روز به شکرانه وجود مازیار خداروشکر میکردم تا اینکه یه شب دنیا افتاده بود سر لج و بیخودی جیغ میزد و پاهاش رو میکوبید رو زمین. هنوز نمیتونست حرف بزنه و من نمیدونستم چی میخواد که داره این کارارو میکنه.
چند دقیقه بعد در خونه رو زدن، مازیار درو باز کرد و مهین رو پشت در دیدم. مهین که دستمالی بسته بود به سرش گفت :
_وای داداش میشه این بچه رو ساکت کنین! ما همگی سردرد گرفتیم. یه نگاه به ساعت بندازین بد نیست. خوبه خودت میدونی مامان میگرن داره و رعایت حالش رو نمیکنی.
مازیار گفت :
_درست میگی مهین جون، چشم الان ساکتش میکنیم؛ شما برو خیالت راحت.
مازیار اومد تو و دنیا رو گرفت بغلش تا آروم شه؛ اما این بچه هیچ رقمه ساکت نمیشد و یه سره جیغ میزد. کلافه بودم گفتم :
_مازیار چیکار کنیم، الان دوباره خونوادت میان بالا
مازیار گفت :
_اصلا نگران نباش، لباس بپوش بریم
با تعجب پرسیدم :
_کجا؟
گفت :
_بپوش بریم بیرون دور بزنیم تا بچه آروم شه برگردیم خونه.
از این همه درک مازیار لذت میبردم. زود لباس پوشیدم و رفتیم بیرون. دنیا تو بغل مازیار خوابش برد و بعد برگشتیم خونه.
داشتیم پله هارو میومدیم بالا و همینکه به خونه پدر مادرش رسیدیم در خونشون باز شد. پدرش با عصبانیت اومد جلوی در و گفت :
_شما که بچه داری بلد نیستین بیخود اون بچه رو برداشتین آوردین اینجا، بیا تو یه نگاه به حال و روز مادرت بنداز! سردرد امونش رو بریده، اونوقت شما واسه خودتون رفتین پیاده روی.
مازیار گفت :
_نه پدر جان ما...
پدرش گفت :
_بسه دیگه برین بالا ، نمیخوام سردرد مادرت از اینی که هست بدتر شه.
با ناراحتی اومدیم بالا، مازیار دنیا رو سر جاش خوابوند و گفت :
_میرم پایین یه سر به مادرم بزنم.
#روژان_ پارت _۶۹
👩🦱👩🦱👩🦱
.:
👩🦱👩🦱👩🦱
# روژان _ پارت _۷۰
مازیار یک ساعتی پایین بود و وقتی اومد بالا خیلی تو خودش بود و بی هیچ حرفی رفت تو اتاق. فکر کردم بهتره چیزی ازش نپرسم و ناراحتش نکنم چون معلوم بود حالش خوش نیست.
چند روز بعد همینکه مازیار از سرکار اومد مهین اومد جلوی در و گفت :
_بیا پایین خاله اینا اومدن
مازیار گفت :
_باشه الان میایم
مهین یه کم من من کرد و گفت :
_خب چیزه ، مامان گفت تنها بیای.
مازیار شوکه گفت :
_تنها؟ چرا تنها بیام؟ چیزی شده؟
مهین دستاشو به هم گره داد و گفت:
_نمیدونم که مامان گفت تنها بیای بهتره.
مازیار گفت :
_باشه حالا تو برو منم میام.
مهین که رفت مازیار گفت :
_لباس بپوش بریم پایین
گفتم :
_مگه نشنیدی خواهرت گفت تنها بری پایین.
مازیار گفت :
_اون بگه، مگه به حرف اونه. وقتی من تورو دارم چرا باید تنها برم جایی.
بغضمو قورت دادم و گفتم :
_وقتی اونا منو نمیخوان من چطور برم پیششون؟
مازیار با شیطنت چشماشو ریز کرد و گفت :
_نمیترسی شوهرتو تور کنن؟ این خالم همونه که قرار بود دامادش بشم ها... صد درصد دختر خالم هم اومده، پس پاشو بریم تا خانم خوشگل منو ببینن و چشماشون دربیاد.
مازیار خوب تونسته بود حس زنونم رو فعال کنه و با حرفاش منو بکشونه خونه مادرش. از تو کمد یه لباس خوب برداشتم و پوشیدم و سه تایی رفتیم پایین.
مهین که درو باز کرد و من رو دید لب و لوچه اش آویزون شد و از جلوی در کنار رفت. مادر مازیار هم با دیدن من زیر لب ایشی گفت و صورتش رو برگردوند؛ اما خاله جلو اومد و صورت مازیار رو بوسید و محکم بغلش کرد و گفت :
_دلم برات تنگ شده بود خاله جان.
بعد نگاهی خشک به من کرد و در جواب سلامم با طعنه گفت :
_سلام عروس خانم.
بعد از خاله، دختر جوون و قد بلندی اومد طرف مازیار و بهش دست داد و گفت:
_وای مازی چرا انقد لاغر شدی.
مازیار خندید و گفت :
_خانمم دستور داده.
دختر خاله اش قهقهه ای زد و انگشتای کشیده اش رو روی هوا تکون داد و گفت:
_نمیری مازی.
بعد رو به من کرد و خیلی بی تفاوت بهم سلام داد. رفتم روی گوشه ترین مبلشون نشستم و به رفتار صمیمیشون خیره شدم؛ هرچی نسبت به من بی محلی میکردن و از رفتارشون مشخص بود که ازم بدشون میاد، در عوض با سودابه دختر خاله مازیار با شوخی و خنده حرف میزدن.
#روژان_ پارت _۷۰
👩🦱👩🦱👩🦱