.:
👩🦱👩🦱👩🦱
# روژان _ پارت _۶۸
واسه عروسم قیافه میگرفتم ولی حالا که کار از کار گذشته دیگه نه اون واسه تو قیافه میگیره نه تو واسه اون بگیر.
گفتم :
_نمیدونم والا شاید شما درست میگین؛ بالاخره باید این کدورت از بین بره. قراره هرروز چشممون تو چشم هم باشه.
همراه مامان و گلزار رفتیم طبقه پایین؛ چندبار در زدیم تا بالاخره مهین خواهر مازیار درو برامون باز کرد.
جوری تو چهارچوب در ایستاده بود که مانع ورودمون بشه اما مامان به روی خودش نیاورد و گفت :
_مادرت کجاست دخترم اومدم ببینمش و چند کلام با هم اختلاط کنیم؛ هرچی نباشه ما دیگه قوم و خویشیم.
مهین یه ذره فکر کرد و گفت :
_مامانم حمومه.
مامان خندید و گفت :
_به سلامتی عافیت باشه. خب شما یه چایی بده دست ما تا مادرت از حموم دربیاد.
مهین از جلوی در کنار رفت و پشت سر مامان داخل شدیم. روی مبل نشستیم و منتظر چایی مهین شدیم. مامان که دید مهین داره بیخودی کشش میده گفت:
_دخترم بیا بشین اینجا خودت رو ببینیم، ما همین الان چای خوردیم؛ چای بهونه بود تا روی ماهتونو ببینیم.
مهین با اکراه اومد روی مبل کنارمون نشست و جواب همه حرفای مامان رو با لبخند زورکی میداد. اگرم مامان سوالی میکرد با نمیدونم سر و تهش رو هم میاورد.
بیست دقیقه ای گذشت و مامان به مهین گفت :
_همیشه حمام کردن مادرت انقدر طول میکشه؟
مهین شونه بالا انداخت و گفت :
_نمیدونم.
گلزاد گفت :
_میخوای بهشون بگی مهمون اومده شاید زودتر بیان بیرون.
گفتم :
_نه گلزار جان مزاحمشون نشیم بهتره، حالا یه وقت دیگه باز بهشون سر میزنیم.
از رو صندلی بلند شدم و گفتم :
_خب بریم دیگه.
مامان و گلزار هم پشت سرم بلند شدن و دست از پا دراز تر برگشتیم خونمون. وقتی رسیدیم بالا به مامان گفتم :
_همینو میخواستی که سنگ روی یخ بشیم؟ دیدی چطور بی احترامی کرد و نیومد پیشمون.
مامان گفت :
_دختر تهمت نزن، شاید واقعا حموم بوده بنده خدا کارش طول کشیده.
پوزخندی زدم و گفتم :
_شما اصلا صدای آب رو شنیدین؟ ما که بچه نیستبم اینجوری گولمون بزنن.
مامان سعی داشت آرومم کنه و باز میگفت :
_اشکال نداره دختر، تو عروسشی تو کوچکتری تو باید ازش دلجویی کنی
# روژان _ پارت _۶۸
👩🦱👩🦱👩🦱
.:
👩🦱👩🦱👩🦱
# روژان _ پارت _۶۹
وقتی مازیار برگشت خونه مامان و گلزار باهاش خداحافظی کردن و رفتن.
خیلی از رفتار مادرشوهرم ناراحت بودم و مازیار همش ازم میپرسید «چیشده؟»
دیگه طاقت نیاوردم و رفتار زننده خواهر و مادرش رو براش تعریف کردم. مازیار سعی داشت آرومم کنه و گفت :
_اشکال نداره عزیزم، مادرم یه کم اخلافش تنده ولی توی دلش هیچی نیست. تو بدی هاش رو نادیده بگیر؛ مطمئنم اونم یه روی مثل من عاشقت میشه.
چند روز از ازدواجمون گذشته بود و من هر روز به شکرانه وجود مازیار خداروشکر میکردم تا اینکه یه شب دنیا افتاده بود سر لج و بیخودی جیغ میزد و پاهاش رو میکوبید رو زمین. هنوز نمیتونست حرف بزنه و من نمیدونستم چی میخواد که داره این کارارو میکنه.
چند دقیقه بعد در خونه رو زدن، مازیار درو باز کرد و مهین رو پشت در دیدم. مهین که دستمالی بسته بود به سرش گفت :
_وای داداش میشه این بچه رو ساکت کنین! ما همگی سردرد گرفتیم. یه نگاه به ساعت بندازین بد نیست. خوبه خودت میدونی مامان میگرن داره و رعایت حالش رو نمیکنی.
مازیار گفت :
_درست میگی مهین جون، چشم الان ساکتش میکنیم؛ شما برو خیالت راحت.
مازیار اومد تو و دنیا رو گرفت بغلش تا آروم شه؛ اما این بچه هیچ رقمه ساکت نمیشد و یه سره جیغ میزد. کلافه بودم گفتم :
_مازیار چیکار کنیم، الان دوباره خونوادت میان بالا
مازیار گفت :
_اصلا نگران نباش، لباس بپوش بریم
با تعجب پرسیدم :
_کجا؟
گفت :
_بپوش بریم بیرون دور بزنیم تا بچه آروم شه برگردیم خونه.
از این همه درک مازیار لذت میبردم. زود لباس پوشیدم و رفتیم بیرون. دنیا تو بغل مازیار خوابش برد و بعد برگشتیم خونه.
داشتیم پله هارو میومدیم بالا و همینکه به خونه پدر مادرش رسیدیم در خونشون باز شد. پدرش با عصبانیت اومد جلوی در و گفت :
_شما که بچه داری بلد نیستین بیخود اون بچه رو برداشتین آوردین اینجا، بیا تو یه نگاه به حال و روز مادرت بنداز! سردرد امونش رو بریده، اونوقت شما واسه خودتون رفتین پیاده روی.
مازیار گفت :
_نه پدر جان ما...
پدرش گفت :
_بسه دیگه برین بالا ، نمیخوام سردرد مادرت از اینی که هست بدتر شه.
با ناراحتی اومدیم بالا، مازیار دنیا رو سر جاش خوابوند و گفت :
_میرم پایین یه سر به مادرم بزنم.
#روژان_ پارت _۶۹
👩🦱👩🦱👩🦱
.:
👩🦱👩🦱👩🦱
# روژان _ پارت _۷۰
مازیار یک ساعتی پایین بود و وقتی اومد بالا خیلی تو خودش بود و بی هیچ حرفی رفت تو اتاق. فکر کردم بهتره چیزی ازش نپرسم و ناراحتش نکنم چون معلوم بود حالش خوش نیست.
چند روز بعد همینکه مازیار از سرکار اومد مهین اومد جلوی در و گفت :
_بیا پایین خاله اینا اومدن
مازیار گفت :
_باشه الان میایم
مهین یه کم من من کرد و گفت :
_خب چیزه ، مامان گفت تنها بیای.
مازیار شوکه گفت :
_تنها؟ چرا تنها بیام؟ چیزی شده؟
مهین دستاشو به هم گره داد و گفت:
_نمیدونم که مامان گفت تنها بیای بهتره.
مازیار گفت :
_باشه حالا تو برو منم میام.
مهین که رفت مازیار گفت :
_لباس بپوش بریم پایین
گفتم :
_مگه نشنیدی خواهرت گفت تنها بری پایین.
مازیار گفت :
_اون بگه، مگه به حرف اونه. وقتی من تورو دارم چرا باید تنها برم جایی.
بغضمو قورت دادم و گفتم :
_وقتی اونا منو نمیخوان من چطور برم پیششون؟
مازیار با شیطنت چشماشو ریز کرد و گفت :
_نمیترسی شوهرتو تور کنن؟ این خالم همونه که قرار بود دامادش بشم ها... صد درصد دختر خالم هم اومده، پس پاشو بریم تا خانم خوشگل منو ببینن و چشماشون دربیاد.
مازیار خوب تونسته بود حس زنونم رو فعال کنه و با حرفاش منو بکشونه خونه مادرش. از تو کمد یه لباس خوب برداشتم و پوشیدم و سه تایی رفتیم پایین.
مهین که درو باز کرد و من رو دید لب و لوچه اش آویزون شد و از جلوی در کنار رفت. مادر مازیار هم با دیدن من زیر لب ایشی گفت و صورتش رو برگردوند؛ اما خاله جلو اومد و صورت مازیار رو بوسید و محکم بغلش کرد و گفت :
_دلم برات تنگ شده بود خاله جان.
بعد نگاهی خشک به من کرد و در جواب سلامم با طعنه گفت :
_سلام عروس خانم.
بعد از خاله، دختر جوون و قد بلندی اومد طرف مازیار و بهش دست داد و گفت:
_وای مازی چرا انقد لاغر شدی.
مازیار خندید و گفت :
_خانمم دستور داده.
دختر خاله اش قهقهه ای زد و انگشتای کشیده اش رو روی هوا تکون داد و گفت:
_نمیری مازی.
بعد رو به من کرد و خیلی بی تفاوت بهم سلام داد. رفتم روی گوشه ترین مبلشون نشستم و به رفتار صمیمیشون خیره شدم؛ هرچی نسبت به من بی محلی میکردن و از رفتارشون مشخص بود که ازم بدشون میاد، در عوض با سودابه دختر خاله مازیار با شوخی و خنده حرف میزدن.
#روژان_ پارت _۷۰
👩🦱👩🦱👩🦱
💌عنوان رمان : آنالیز گر زندگیم👆
#آنالیز_گر_زندگیم
👩🏻💻نویسنده : بیتا امینی
🎭ژانر : #عاشقانه #طنز #اجتماعی
📖تعداد صفحات : ۶۶
💬خلاصه :
همه چیز از یه کینه قدیمیه کینه ای که به اشتباه توی قلب یه آدم نزدیک که مثل برادر میشه براش جاخوش کرده داستان چهار تا دختر و پنج تا پسر. دخترای شیطونی که با ورود اتفاقی چهار تا آدم ، حسابی زندگیشون عوض میشه...
🔰خاطرههمسرش شهیدمحسنحججی
🔸نصفه شب صدای نجوا می شنیدم. می رفتم میدیدم پای سجاده اش📿 تنهایی #روضه می خواند. دلم طاقت نمی آورد. می رفتم پیشش. از بس با سوز می خواند، از یک جایی نفسم بالا نمی آمد؛ نه که از گریه، از غم💔
🔹بهش میگفتم: « #محسن! کوتاهش کن!» پای روضه های #حضرت_زهرایش که دوام نمی آوردم. اجازه نمی دادم زیاد بخواند. گاهی میزد به مقتل😭 گاهی روضه را می کشاند به ناحیه مقدسه.
🔸دلش که میگرفت پناه می برد به مناجات امیرالمؤمنین علیه السلام🌸یک شب دو تایی
سفره حضرت رقیه انداختیم. پارچه سبزی🍃 را سفره کردیم. نمی دانم از کجا بوته #خار پیدا کرد. روی چند تا کوزه کوچک گلی "یا حسین" و "یا رقیه" نوشت. خشت و فانوس و شمع🕯 و رطب و خوراکی ها را یکی یکی چیدیم.
تمام این مدت زیر لب #مداحی زمزمه کرد و نالید. وقتی سفره تکمیل شد، دوتایی نشستیم و یک دل سیر گریه کردیم😭😭
#شهید_محسن_حججی🌷
🌹🍃🌹🍃
هدایت شده از " اخبار روز مازندران "
@@پندواندرزهای حکیمانه ازبزرگان دینی@@
🍀 #امام_خمینی(ره):
تربیت فرزند از همهی شغلها بالاتر است.
اگر شما بانوان یک فرزند خوب به جامعه تحویل دهید، برای شما بهتر است از همه عالم. 👌🌸
تأثیر مادر در تربیت بچهها، بالاتر از پدر، معلم، استاد و جامعه است.
زیرا علاقهای که بچه به مادر دارد به هیچ کس ندارد.
از این جهت بچههایتان را در دامنتان تربیت اسلامی، تربیت انسانی بکنید.
📚 صحیفه امام، ج۸، ص۹۰.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
#انواعحقالناس_وراه_اداء_آن
حق الناس ها به چهار دسته تقسیم می شوند:
❶حق الناس مالی
❷حق الناس جانی
❸حق الناس آبرویی
❹حق الناس اضلالی و گمراه کردنی
🔺نسبت به #حقالناسمالی، باید آنچه را که به گردن دارد، نسبت به آن شخصپرداخت کند و پس بدهد و اگر او رانمیشناخت باید از طرف او رد مظالم و صدقه بدهد.
🔺نسبت به #حقالناسجانی، باید به آن شخص مراجعه کند و اگر به جسم او صدمهای زده از او حلالیت بطلبد و یا دیه آن را بدهد و یا قصاص شود.
🔺نسبت به #حقالناسآبرویی، اگر آبروی شخصی را مثلا با غیبت کردن ریخته است باید اگر به او مراجعه کند مفسدهای ندارد و دعوا نمیشود و او ناراحت نمیشود باید به او بگوید و حلالیت بطلبد و اگر مفسده دارد باید از طرف او و به نیت او استغفار کند و کارهای خوبی انجام دهد و تا جایی که میتواند از اثر این آبرویی که ریخته شده است کم کند.
🔺در مورد #حقالناساضلالی و گمراه کردنی، باید تلاش کند کسانی را که گمراه کرده است به راه برگرداند و کار اشتباه خود را جبران کند.
❌به ترتیبی که بیان شده #آسانترین نوع حقالناس؛ #مالی هست و سختترین نوع آن حقالناس اضلالی و گمراه کردندیگران است که از همه بدتر است و متاسفانه به این مورد در فضای مجازی با شبهاتی که هست خیلیها را گمراه میکنند.
👤حجتالاسلام عباس سررشته
#مرگ
#آخرت
#قیامت
#قبر
#عذاب
⪻دنیای مرگ وآخرت⪼
━━━━⪻✿⪼━━━
هدایت شده از خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺#داستانآموزنده
شیخ دانایی برای جمعی سخن می گفت و پند می داد؛
در بین پندها لطیفه ای برای حضار
تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند؛
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند؛
او مجددا لطیفه را تکرار کرد تا این که دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید!
او لبخندی زد و گفت :
وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید
پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید !
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•