eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
را اونقدری بشه که بتونه خونه تو رو بخره ... حاجی خدابیامرز مال و اموال زیاد داشت اگر پسراش حق این بدبختو نخورن... اکبر خندید و گفت نه بابا ننه اونا اپم حسابین ..الانم دعواشون با احمد سر حقه ...پسر احمق رفته زن گرفته اسن طفلکارو گذاشته به امید خدا ..الانم پاسشون داده اینجا سر تو... بزار بگم احمد بیاد اول حال اونو جا بیارم بعد ... اکبر فرداشت به احمد پیغام داده بود غروب بیاد خونه ما تا صحبت کنن... احمدم قبول کرده بود به شرطی مه با فربا خانومش بیاد ...ننم هم گفت حالا که میخواد اون زنیکه رو بیاره میترا رو هم خبر کنیم بیاد ... گفتم اخه ننه ماکه نمی‌دونیم کجاست؟ میدونم ننه رفته خونه اون خ‌واهره که خیلی عفریته بود ...میفرستم ابراهیم بره پی اش... فردا غروب میترا زودتر از احمد اینا اومد ..مبچه هاش بغلش کردنو کای گریه کرد دلم براش کباب شد ..بهر حال اونم یه مادر بود مثلا با ننم قهر بود فورا روشو از ننم برگردوند .. پارت_۳۴۸ ننم هم دستی به کمرش زد و گفت الکی بره من ادا اصول نکن دست آخر اگر من بخوام زندگیت سرو سامون میگیره وگرنه بخوای این اداها رو دربیاری همین الان میگم نه اکبر بیاد نه احمد تو هم زود برگرد همونجایی که بودی ..دیدی که بچه هارم مثل گل نگه داششتم ... میترا عاجزانه گفت خب خودت گفتی از من خوشت نمیاد ... _ الانم میگم ازت تو خوشم نمیاد ازون پسر الدنگمم خوشم نمیاد ولی این طفل های معصوم گناهی ندارن مجبورم بخاطرشون شما ننه بابا رو تحمل کنم... همون لحظه احمد و زنش فریبا اومدن ...برعکس میترا که محجبه و چادری بود زن احمد مانتوی بنفش رنگی تنش بود با روسری کوتاه کرم رنگ موهاشو فوکول کرده بود به قول ننم هفت قلم ارایش داشت ...جوراب شیشه ای پاش بود لاک قرمز پاهاش از زیر جورانش معلوم بود دستاشم‌لاک جیگری زده بود ..به محض ورود بوی عطرش تو خونه پیچید... شیرین کنجکاو جلو اومد و سلام کرد اما بچه های احمد اصلا جلو نیومدن ... احساس کردم میترا با دیدن فریبا اونم اونطور ترگل ورگل شکست ... ننه کوکب فورا بهشون تعارف زد بشینن... فریبا کیف شیکی با زنجیر طلایی روی دوشش بود ..نشست روی زمین و به پشتی تکیه داد کیفشم کنار دستش گذاشت احمد با لحن چاپلوسی گفت عزیزم مانتو روسریتو بده اویزون کنم جا لباسی ... فریبا روسریشو دراورد دستی داخل موهاش کرد و یه کم مرتبشون کرد موهای مصری رنگ و مش شده و سشوار کشیده... شیرین از دیدن فریبا چشم برنمی داشت..ننم با سینی چای اومد اول جلوی میترا تعارف کرد و با لحن گرمی گفت بفرما عروس قشنگم.. میترا به وضوح جا خورد نگاه قدر دانی به ننم انداخت و سرشو پایین انداخت ... فریبا بعد ازبرداشتن چای گفت.وای این چایی خوردن داره چه عطر و بویی...ننم با از تعریف فریبا خوشش اومد اما فورا گفت میترا جانم زحمتشو کشیده..ماشاالله از هر انگشتش هزارتا هنر میریزه... احمد از تعجب چشماش داشت از حدقه میزد بیرون ... ننم رو به احمد گفت حالا یکم از خودتون بگید تا داداش اکبرتم بیاد ... احمد با اینکه فقط دوسال از اکبر کوچکتر بود اما هنوزم حیلی ازش حساب می برد و رودروایستی داشت .. فورا گفت مگه داداشم میاد اینجا .. ننم گفت بله اصلا اون گفت جمع بشیم اینجا ..بهر حال الان مرد ما اکبره ..بزرگ خانواده است ... طفلک بم یه تنه داره چندتا خانواده رو خرج میره والا پیرش درومد نصف موهاش سفید شده ... پارت_۳۴۹ اکبر که اومد احمد فورا پرید و بغلش کرد فریبا با همون لباس ها نشست حتی یه روسری هم سرش ننداخت.. اکبر بی توجه به سر و وضع فریبا که میدیدم چه طور میترا و ننمو کفری کرده ...رو به احمد گفت وقتی شنیدم تجدید فراش کردی ..شنیدم سه تا بچه تو زنتو ول کردی به امون خدا ...گفتم اشتباه می کنن اون احمدی که من میشناسمو برادر من بود پای سفره حلال بزرگ شده بود ..تا اقاجون بود مالمون از شیر مادر حلال تر بود بعد هم که من رفتم سرکار یادم نمیاد یه زار پول ناحق قاطی مالم کرده باشم .. حالا نمی دونم چی شد تو لقمه کیو خوردی که اینجور ناخلف شدی... احمد سرخ و سفید شد ..فریبا عصبانی تا خواست حرفی بزنه اکبر دستشو به علامت سکوت بالا برد و گفت هنوز حرفام با برادرم تموم نشده فکر کنم بقدری گردن احمد حق داشته باشم که دوکلوم بدون دخالت دیگرون باهاش حرف حساب بزنم اونم گوش کنه...
اگر نه که حرفی نیست ماروبه خیر وشمارو به سلامت... میترا لبخند شیطونی گوشه لبش نشوند ..فریبا از شدت عصبانیت پره های بینی اش باز و بسته میشد... احمد فورا گفت داداش شما خیلی بیشتر ازینا گردن من حق داری.. من سرتاپا گوشم... _ اکبر نفس عمیقی کشید و گفت کارت از بیخ اشتباه بوده با وجود زن به این خوبی و خانومی رفتی زن گرفتی ...هوو اوردی سر زن جوانت... فریبا فورا گفت فقط برای ما بده؟ یا بقیه هم... احمد فورا چشم غره ای به فریبا رفت و ساکت شد .. اکبر هم گفت برای همه بده...پنه منم که هووی زن شازده شد بد کرد هرچند شازده لااقل سرش به تنش می ارزید ..تازه زن اولشم علیل شده بود ...نمی دونم شنیدی یا نه تا دم مرگشم ننم کلفتیشو کرد ..بچه هاش نگهش نداشتن ننم با اینکه شازده مرده بود بچه هاشم ارثشو بالا کشیدن اما نعیمه خامونو نگه داشت ... اگه توهم میتونی اینطور به میترا خانوم خدمت کنی بسم الله .. اتفاقا که سه تا بچه داره به کارهای دیگه نمیرسه... فریبا اخمی کرد و گفت واا یه باره بگید احمد کلفت گرفته دیگه ... اکبر پوزخندی زد و گفت شما بگو کلفت من می گم نیروی کمکی... پارت_۳۵۰ میترا از حرفای اکبر لبخند به لبش اومده بود ... احمد لام تا کام حرف نمیزد فریبا هم از شدت عصبانیت دندوناش روی هم فشار میداد .. ننم گفت آفرین ننه گل گفتی احمد که نمیشه از بچه هاش دور باشه ..والا منم رفته بودم خونه شازده زندگی می کردم اینا هم باید با هم زندگی کنن حالا یه جوری باهم کنار بیان... البته میترا خانوم که این مدت نشون داد خانومه و مشکلی با وجود هووش نداره ..فریبا هم که زن دومه ..همیشه گفتن زن دوم باید با زن اول بسازه... فریبا حرصی گفت نخیر میترا اگه خانومی داشت شوهرش ولش نمی کرد سرش هوو بیاره خبر دارم خودشو قالب احمد کرده ..خبر دارم خود شما هم تا دو روز پیش چشم دیدنشو نداشتین حالا برای من سنگشو به سینه میزنین ... ننم دستشو طبق عادت به کمرش زدو گفت عه ماشاالله احمد خوب بلبل زبونی کرده ...‌خوبه که هم چیزو گفته ..لابد گفته بخاطر همین میترا خانوم ننشو خانوادشو با خاک یکسان کرد .. حالا اینجور گذاشتتش کنار ... دختر جون احمد طبعش تنده ..هوسش آنیه ..الان تورو میخواد دو روز دیگه یکی دیگه رو میخواد ...یادمه شش سال پیش همینارو به میترا گفتم باور نکرد الان پشیمون اومده پیش من ... تو هم اگه به ظاهرت می نازی که دو روز دیگه بلاخره پا به سن میزاری دوتا چروک زیر چشمت بیفته احمد ولت می کنه میره سراغ یکی دیگه .. الحمدالله پسرم یه دل داره زیبا ..همه رو ترگل ورگل وجوون میخواد .. این زن که مادر سه تا بچشه شش سال نگه داشت وای به تو که بچتم نمیشه... فریبا که انگار مقابل ننم کم‌ آورده بود از جاش بلند شد و رو به احمد گفت من میرم خونه ..خودت هر کاری خواستی بکن ..والا من با این قوم اجوج مجوج طرف نمیشم... ننم فورا گفت کجا ؟؟ وایستا هووتو بچه هاشم ببر.. فریبا عصبانی گفت احمد خونخ من برای شخص اضافه جا نداره ها... بعدم تند تند رفت.. فریبا که رفت اکبر پوزخندی زد و گفت احمد تو خجالت نمیکشی این آکله رو برداشتی آورده تو جمع خانواده ات؟ حیف این زن نجیبت نیست رفتی اینو گرفتی... احمد اروم گفت داداش شما که همه چیزو نمی دونید ..اینجوریه میترا رو نبینید الان موش شده که بگه من مقصرم ..پدر منو درآورده راه به راه خرده فرمایش داره..از وقتی حاجی و خانومش فوت کردن یه وعده غذا درست و حسابی درست نکرده..همش میگه حوصله ندارم حال ندارم وقت ندارم .. از صبح تاشب یه کتاب دست می گیره میشینه گوشه خونه ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅آیا دختران بد حجاب عامل فسادن؟! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢فضیلت [وعجل فرجهم] 🌻علامه امینی برای تالیف کتاب گرانقدر در اثبات حقانیت ولایت امام علیه السلام زحمات بسیاری را متحمل شد وگفته اند:من کسانی را که در صلوات(وعَجَّل فَرَجَهُم)را بگویند در ثواب (کتاب الغدیر)شریک میکنم... 🌸سلامتی وتعجیل درفرج مولاصاحب الزمان عجل الله( ۱۴)مرتبه صلوات با 《عجل فرجهم》 بفرست 🌸 ‌‌‌‌✅کانال استاد دانشمند •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍️ محبوب خدا شدن 🔺انسانی که گناه نمی‌کند محبوب خداوند می‌شود و چه چیز بهتر از محبوب خداوند بودن. 🔆 از امیرالمؤمنین امام على علیه السّلام نقل شده است: 💠 اگر از گناهان دورى کنید خدا شما را دوست خواهد داشت.(۱) 👈 « بَلَی مَن أَوفی بِعَدِهِ وَ اتَّقی فَإنَّ اللهَ یحِبُّ المُتِّقِینَ» (۲) آری هر که به پیمان خود وفا کند و پرهیزگاری نماید، بی‌تردید خداوند پرهیزگاران را دوست دارد. 👈 «... إِنَّ اللهَ یحِبُّ التَّوَّابِینَ وَ یحِبُّ المُتَطَّهِّرِینَ (۳)خداوند توبه کاران و پاکیزگان را دوست دارد. 📖 ۱- امام علی علیه السّلام،غررالحکم و دررالکلم، دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم، ص ۲۷۹ ۲- آل عمران ،۷۶ ۳- بقره ،۲۲۲ 🌹
آدم و حوا ⬆️📚 ✍نویسنده :گیسوی پاییز  💬خلاصه: نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده …. باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم …. حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم را به بهاری سبز و شکوفایی مهمان کرد …. هرچقدر می خواهی آدم باش … فرقی نمی کند در بهشت باشی یا رانده شده ای به زمین .. من به هوایت حوا می مانم … خودت بگو ! حوا را چه به مجنون شدن ! چه گناه از من باشد چه تو ، محکومیم به تنها قانون بی قانون دنیا ؛ جاذبه ی عشق … بیا تا در خلوتمان یکدیگر را زمزمه کنیم ! ……… 📚 🎭 ژانر 📙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت_۳۵۱ احمد سری تکون داد و ادامه داد یا الکی گریه می کرد می گفت کاش همون موقع که سوختم میمردم یاجیغ جیغش سر بچه ها بود .. منم خسته شدم کم آوردم.. بهش اعتراض کردم گفت برو زن بگیر ..اینقدر به من گیر نده ... منم رفتم زن گرفتم بازم هروقت خونه بودم همین بساطش بود اعتراض می کردم می گفت مگه تو زن نداری برو خونه اون از جون من چی میخوای... یه ماه پیش رفته داداششو آورده سر من می گه زن و بچتو ازین خونه ببر ..منم بردمش دم خیاط خونه آبجی گذاشتمش... اکبری سری از تاسف تکون داد و گفت راست میگه زن داداش؟ خودت گفتی بره زن بگیره؟؟ میترا که رنگش رفته بود با من و من گفت من گفتم اما فکر نمی کردم عملی کنه ...خودش از خداش بود اصلا منتظر بود من بگم بروزن بگیر .حالا اصلا من گفتم چرا رفته اینو گرفته اخه... ننم نچ نچی کرد و گفت من که میدونستم تو یه کاسه ای زیر نیم کاسه ته ...رو به من گفت بفرما حیات خانوم تحویل بگیر ..دیدی بهت چی گفتم.. ناراحت گفتم والا من فکرشم نمی کردم یه زن خودش با دست خودش زندگیشو خراب کنه... اکبر دوباره گفت حالا که شده یا باید اون زنو طلاق بدی ... یهو احمد گفت نه داداش محاله..من فریبا رو طلاق نمی دم..تازه فهمیدم زن و زندگی یعنی چی... ننم فورا دستشو بالا اورد طرف احمد و گفت خاک عالم تو سرت از بی خانومی به گربه می گی خانوم باجی.. بدبخت اخه تو زن خوب به خودت ندیدی که این آکله رو اینقدر قبول داری... اکبر ننمو ساکت کرد و گفت خب الان چی کار کنیم ؟ دو راه داریم یا زن داداش و بچه هاتم ببر پیش خودت... میترا فورا گفت نه داداش من با اون زن زندگی نمی کنم محاله... اکبر دگفت پس باید یه خونه برای میترا بگیری ... احمد یکم من و من کرد و گفت ولی داداش من پول ندارم ..دم حجره حاجی بودم که ازم گرفتنش خودمم از فریبا خرجی می گیرم... ننم باز گفت ای خاک برسر بی عارت کنن همینه چسبیدی به این زنه خرجیتو میده... اکبر گفت خب بیشتر ازینم صلاح نیست زن و بچت خونه ابجی بمونن ... پس میمونه یه راه زن داداش و بچه ها با ننه برن روستا .. احمد حرفی نزد انگار راضی بود میترا فورا گفت نه داداش نمیشه آخه بچه هام تو روستا بزرگ بشن؟؟ پس مدرسه شون چی؟؟ اکبر گفت خب خود شما پولی داری که برات خونه بگیریم؟؟ میترا فورا گفت نه ..من پولم کجا بود .. پارت_۳۵۲ ننم اینبار رو به میترا گفت بلاخره تو هم بچه ننه آقات بودی ارثتو بگیر بیار برات خونه بگیریم... احمد چشماش برقی زد و گفت اصلا با سهم الارثش میتونه خونه بخره..طلاهم زیاد داره.. میترا با خشم گفت دارم که دارم ..مال خودمه ..شما وظیفتونه برای من و بچه هام خونه بگیرید یا اینکه ما همینجا میمونیم .. ننم خواست حرفی بزنه که اکبر فورا گفت بله زمانی وظیفه ما بود که اونجوری ازدواج نمی کردین... زوری و با کلک ..شاید اگر مثل ادم ازدواج کرده بودین الان از خودتون خونه هم داشتین...ولی حالا چوب نادونی شمارو که خواهر من نباید بده ..حاضر شید همین صبح می برمتون روستا ..اون خونه قدیمیو مرتب می کنیم همونحا بمون چون خونه شازده هم مال ورثه است نمیشه برید اونجا... میترا متعجب به اکبر نگاه می کرد گفت واقعا که خیلی پر رویید عوض اینکه طرف منو بگیرید طرف احمدو گرفتین ..اینجوری که خوش خوشانه احمد میشه ...از خداشه من برم ده شرم از سرش باز بشه... ننم گفت والا تو و احمد برای من که توفیری ندارید خدا در و تخته رو خوب با هم جور کرده هر دو بی چشم و رو یید .. من که راضی نیستم تو بیای ..بچه ها رو با خودم میبرم ..تو هم فکراتو بکن یا پول بیار یا برو پیش فریبا یا بمون خونه داداش و خواهرت ..خونه دختر من جای تو نیست... میترا عاجزانه به احمد گفت مگه تو نگفتی برم خونه حیات ننت یه فکری می کنه پس چی شد؟؟ این بود فکرش؟؟ احمد به اکبر گفت داداش می گم اگه میشه میترا و بچه ها بمونن خونه شما تا سر فرصت یه فکری بکنیم... اکبر خنده ای کرد و گفت آهان همه دعوا ها سر لحاف ملاست.. خیر احمد آقا ازین خبرا نیست من یه مغازه معامله کردم خونه رو گذاشتم برای فروش پولشو لازم دارم من فکر کردم شاید میترا خانوم بخواد با ارثش خونه منو بخره اما انگار نمیخواد به ارثیه دست بزنه منم پول لازمم همینجوری مفت و مجانی نمیشه... میترا ساکت بود حرفی نمیزد اکبر از جاش بلند شد و گفت بهر حال من تا اخر هفته صبر می کنم خونه مشتری داره اگه خواستین بسم الله اگر نه که هیچ... پارت_۳۵۳ بعدم به احمد گفت مغازه رو بخرم یکیو لازم دارم بزارم حجره ابراهیمم سربازه دست تنها میمونم خواستی بیا اونجا سرکار ... احمد از جاش پرید و گفت داداش خیلی آقایی دستت درد نکنه چشم ... اکبر اشاره به میترا کرد و گفت البته اول تکلیف زن و بچه تو روشن کن.. احمد نگاهی به میترا کرد و گفت حله داداش حله ..میترا میره ارثشو از دادشش می گیره میاره خونه رو میخریم... اونشب احمد کنار ما موند .. بچه
ها با ذوق و شوق با احمد بازی می کردن ننم چندبار نچ نچی کرد و گفت بچه بابا میخواد. حالا طفلک شیرینم که از وجود باباش محرومه هیچ اما اینا که بابا دارن... میترا که بعد از رفتن اکبر همچنان ساکت بود گفت به پسرت بگو که اینهمه مدت یه سر به بچه هاش نزده... تو فکر رفته بودم هوشنگ هلاک شیرین بود مطمئن بودم اگر زنده بود حاضر نبود یک روز از شیرین جدا بمونه ... وای هوشنگم نمی دونم حکت خدا چی بود چرا خوب ها زودتر میرفتن... بقول بی بی خدا ادمای خوبو زود میبره پیش خودش... فردای اونروز احمد و میترا رفتن خونه برادرش و سهم الارث میترا رو گرفتن طلاهای میترا رو هم اوردن یه مقدارم اکبر بهشون تخفیف داد و خونه رو بنام میترا خریدن... بقول ننم معلوم نشد احمد اونشب تا صبح چه طوری میترا رو راضی کرد ارثشو بیاره خونه بخره... بیچاره بعضی از زن ها که با اندک محبت مردشون زود رام میشن .. احمد میرفت دم حجره میترا هم تو خونه قدیمی ساکن شده بود .. احمد هر روز ناهار پیش میترا بود شبا هم یه شب در میون بود ... ظاهرا همه چیز اروم بود .. ابراهیم هم سربازیش تموم شده بود و برگشته بود .. جنگ ایران و عراق شدت گرفته بود ... ننم خداروشکر می کرد که ابراهیم مشکلی براش پیش نیومد... پارت_۳۵۴ اون روزا اخبار بدی به گوش می رسید من هر روز میرفتم خیاطی اما اونجا هم خیلی خلوت بود انگار کسی حوصله لباس دوختن و این چیزا رو نداشت... پاییز سال ۶۱ بود شیرین کلاس دوم بود معمولا صبح ها شیرینو با دختر احمد که کلاس اول بود میزاشتم مدرسه و میرفتم خیاطی ظهر شیرین و دختر احمد باهم میرفتن خونه میترا منم از خیاطی که برمی گشتم میرفتم دنبال شیرین .. ننم اونسال یکم بیشتر روستا مونده بود ننه کوکب حال ندار بود راحت نبود هی بره و‌بیاد .. من اونروزا رو آورده بودم به مجله های زن روزی که مادام خریده بود و نگه داشته بود هر روز خودمو با اونا سرگرم می کردم...یکی از همون روزا کتایون و دخترش هدیه اومدن خیاط خونه .. از دیدن کتایون تعجب کردم اونم که متوجه تعجب من شد گفت هدیه لباس میخواست گفتم مزاحمت بشیم.. یه پارچه صورتی رنگ از کیفش درآورد و گفت اینو براش پیراهن بدوز .. با لبخند پرسیدم مراسمی در پیش دارید؟؟ کتایون بی حواس گفت نه چه مراسمی ... _ اخه پیراهن صورتی خواستی فکر کردم عروسی چیزی در پیشه... + کتایون نفس راحتی کشید و گفت آهان اره عروسی پسر خالمه بلاخره دم به تله داد ..بعد هم بلند خندید... _ خودت چی لباس نمیخوای؟؟ + نه بابا من لباس زیاد دارم یکی از همونارو می پوشم... کتایون یکم نشست و گفت پس تا تو اندازه های هدیه رو بگیری من برم تا جایی و برگردم.. هدیه که حالا پنج ساله و شیرین زبون بود بعد از رفتن کتایون شروع کرد به تعریف کردن از خونشون و گربه ای که نگه میداره و ... اینقدر این دختر. شیرین حرف میزد که متوجه گذر زمان نشدم یهو به خودم اومدم ساعت نزدیک دو بود .. عجیب بود که کتایون برنگشته بود ... هدیه هم که خسته شده بود شروع کرد به بهونه گرفتن... نگران شدم کتایون قرار بود زود برگرده و حالا چهار ساعت گذشته بود ..رفتم تو کوچه یکم این ور و اونور و نگاه کردم اما خبری نبود ... دیرم شده بود حتما الان نگران خودمم میشدن ..دست هدیه رو گرفتم رفتیم تلفن عمومی سر خیابون اول با میترا تماس گرفتمو گفتم یکم دیر میام نگران نباشه ... بعد با خونه همایون تماس گرفتم اما کسی برنداشت ... بیمارستان زنک زدم همایون اتاق عمل بود .. کلافه برگشتم خیاط خونه تو راه برای بچه کیک و ساندیس خریدم بخوره یکساعت دیگه هم گذشت هدیه خوابش برده بود منم نگران قدم میزدم ..بلاخره زنگ در و زدن .. پارت_۳۵۵ کتایون بود نفس نفس میزد .. ترسیده پرسیدم چی شده چرا اینجوری شدی؟؟ _ هیچی تو راه میومدم کیفمو زدن تا اینجا پیاده اومدم... + یه لیوان اب براش اوردمو گفتم مگه کجا رفته بودی ...گفتی همین دور و بری که..خیلی نگرانت شدم هدیه هم کلی خسته شد... کتایون جوابی نداد خیلی تشکر کرد هدیه رو بغل گرفت و خواست بره سریع چندتا اسکناس برداشتم و دادم بهش کتایون با حواس پرتی گفت پول دارم پول میخوام چی کار !؟؟ _ مگه نگفتی کیفتو زدن پول نداشتی پیاده اومدی... کتایون سری تکون داد و گفت عه اره اصلا حواسم نبود دستت درد نکنه...
کلی تشکر کردو رفت به نظرم کلا رفتار کتایون عجیب شده بود ... چند روزی گذشت دوباره کتایون اومد پیشم اینبار تنها با یه چمدون نارنجی رنگ بود فکر کردم از خونه قهر کرده متعجب نگاهش کردم و گفتم چی شده ...با همایون حرفت شده؟؟ کتایون لبخندی زد و گفت نه بابا ..مگه اصلا ما همو میبینیم که حرفمون بشه .. این چمدون مال یکی از دوستامه رفته شهرستان چمدونشو سپرد به من ...راستشو بخوای همایون خیلی ازش خوشش نمیاد گفتم چمدون تو خونه باشه شاکی میشه ..گفتم اگه اشکالی نداره سه چهار روز اینجا نگهش داری تا بیاد ببره... لبخندی زدم نفس راحتی کشیدمو گفتم نه بابا چه اشکالی داشته باشه بزار تا هر وقت خواستی اینجا باشه کتایون یکم موند و راجع به خاطرات مادام با هم حرف زدیم و رفت یکهفته ای چمدون اونجا موند تا کتایون اومد بردش ... من خیلی راجع بهش کنجکاوی نکردم برام مهم نبود جریانش چیه ... دو سه بار دیگه هم کتایون همین کارو تکرار کرد ..هربار هم اصرار داشت همایون نفهمه ..منم کنجکاوی نمی کردم بهر حال کتایون جاری من بود تو عالم فامیلی ازم چیزی خواسته بود من که از فامیل هوشنگ فقط فروزان و همایون برام مونده بود بهمین خاطر سعی می کردم رابطه امو باهاشون حفظ کنم ..این بود که با روی باز قبول می کردم... اواسط زمستان سال ۶۱ ننه کوکبم به رحمت خدا رفت ..ننم بعد از ننه کوکب یکم بی حس و حال شده بود... نزدیک عید سال شصت و دو بود ننم بی حس و حال گوشه حیاط نشسته بود بهم گفت حیات دست و دلم به هیچ کاری نمیره..نمی دونم چرا چند روزه دلم بالا و پایین میشه.. یعنی از وقتی پسر خدیج خانوم همسایه مون شهید شده حالم خرابه... _ ننه اینقدر فکر و خیال نکن خداروشکر ابراهیم سرباز بود که صحیح و سلامت برگشت ..عباسم که خودش گفت جای خطرناکی نیست دائم با فرنگیس در تماسه.. پاشو یه چایی بخوریم خیال بد نکن... ننم الهی شکری گفت خواست از جا بلند بشه که یکنفر درحیاطو به شدت کوبید ... پارت_۳۵۶ شیرین دوید دروباز کرد ..داداش ابراهیم درحالیکه نفس نفس میزد گفت بردن داداش احمدو بردن... ننم دو دستی زد تو سرش گفت کجا بردن ؟ چی کار کرده که بردنش... ابراهیم که معلوم بود کل مسیرو دویده ..چندتا نفس عمیق کشید تو همون چهارچوب در نشست و گفت بردنش جنگ ..دژبان اومد در حجره ..نمی دونم کی فروخته بودش گفته بودن سربازی نرفته ..دستگیرش کردن بردنش سربازی... همین حرف کافی بود که ننم ناله و شیون سر بده .. بقدری جیغ زد و تو سرو صورتش زد که همسایه ها به هوای اینکه کسی مرده اومدن تو حیاط دور ننم... بلاخره با جمع شدن همسایه ها ننم ساکت شد.. خدیج خانوم سری از تاسف تکون داد و گفت والا خوبه ساره پسر من شهید شد من ازین کارا نکردم .محلو گذاشتی روسرت که پسرت رفته جنگ؟ خب بره ..مگه پسرای تو از جوونای دیگه جدان؟ چهارتا پسر داری حالا یکیشونم بره جبهه چی میشه.. والا کوچه بالایی یه حاج خانومی سه تاپسرش شهید شدن بنده خدا میگه اگه بازم پسر داشتم میفرستادم جبهه ..بلاخره که چی ..اگه هرکسی بخواد مثل تو بچه شو ور دلش نگه داره پس تکلیف دشمن چی میشه..دو روز دیگه عراقیا میان سروقت زنا و بچه ها. یکی دیگه از همسایه ها که جنوبی بودن گفت ساره خانوم پس جنوبی های بدبخت چی بگن هم از خونه زندگیشون اواره شدن هم مرداشونو از دست دادن اینکارا رو نکن خدا قهرش میاد ..عوض این کارا پاشو برای سلامتی رزمنده ها مون. دعا کن دو رکعت نماز بخون.. دعای توسل بخون...شما مادر رزمنده ای این کارا در شان شما نیست.. ننم با اون حرفا به ظاهر ساکت شد اما همین که همه رفتن و تنها شدیم دوباره شروع کرد به گریه و زاری.. طرف های غروب میترا و بچه هاشم اومدن پیشمون.. میترا بدتر از ننم گریه می کرد .. ننم یهو به میترا پرید که چرا این چندسال نزاشته احمد بره سربازی ... میترا در حالیکه که اشک چشماشو پاک می کرد گفت بخدا چندبار بهش گفتم آقام خدابیامرزم گفت هربار یه بهونه اورد که نره..دوری از بچه ها رو بهونه می کرد...کی گفت نمیتونه یه شب بدون منو بچه ها سر کنه .. نمی دونم چی شد که هفته هفته میتونه بره ور دل اون زنه عین به خیالشم نباشه... ننم چشم غره ای به میترا رفت و گفت خبه حالا من از رو ناراحتی یه چیزی گفتم ... ‌‌پارت_۳۵۷ اون روزا ننم به قدری بدخلق شده بود به زمین و زمان غر میزد .. حوصله کاری نداشت از یه طرف از دست دادن ننه کوکب از یه طرف جبهه رفتن احمد حسابی بهمش ریخته بود .. اونسال حتی برای عید روستا هم نرفت می گفت دلم نمی گیره بمونم روستا ... یه بارم فریبا اومد خونمون مثل همیشه حسابی به خودش رسیده بود مانتوی شیکی تنش بود روسری زری هم سر کرده بود مثلا اومد تا یکم از دلتنگیش برای احمد کم بشه ..ننم به محض دیدنش کلی حرف بارش کرد که تو که شوهرت رفته جبهه این چه سرو وضعیه... شوخرت نیست دلشاد شدی... فریبا هم اخمی کرد و گفت وا من همیشه دوست دارم مرتب باشم
چه ربطی به دلشادی داره ؟؟ کی از دل من خبر داره ؟ احمد برای من همه کسمه ..خودتونم میدونید یه تار موشو به صد تای دنیا نمیدم... به ننم گفتم تو رو خدا اینقدر این بدبختا رو نچزون ..خودشون نگرانی دارن تو دیگه بدتر نکن .. ننم طبق معمول یکم حرفم بار من کرد ... سه ماه از رفتن احمد به جبهه می گذشت اخبار بدی به گوشمون میرسید می گفتن اوناییکه سرباز فراری بودن و مثل احمد گرفتن بردنشون میفرستن جلو ، خط مقدم ... یه جورایی پیش مرگ بقیه بشن... ننم هربار که همچین چیزی می شنید داد و شیونش به راه بود ... طفلک اکبر همش سعی می کرد جای خالی احمدو پر کنه هم به فریبا هم به میترا هر هفته خرجی میداد براشونم حسابی خرید می کرد ... برعکس ننم دلشونو به دست می اورد ..بچه های احمدو با شیرین دائم میبرد پارک و تفریح تا نبود پدرشونو حس نکنن .. ننم به اکبرم بابت این کاراش غر میزد اما اکبر همیشه با خنده و شوخی رد می کرد ... بلاخره بعد از سه ماه احمد اومد حسابی لاغر و افتاب سوخته شده بود ..دستاش و صورتش پر از خراش بود ولی همینکه سالم بود همه خوشحال بودن... ننم حسابی به احمد میرسید .. میترا و فریبا هم هر دو تو محبت کردن به احمد از هم سبقت می گرفتن .. بچه ها هم که از کنار باباشون تکون نمی خوردن... جو خنده داری بود ننم اروم دم گوشم گفت بیا پسره شانس داره چقدر دوتاییشون خاطرشو میخوان.. اروم گفتم سایه سرشونه ننه ..تازه سه ماه هم طفلیا ازش بی خبر بودن... احمد دوهفته ای موند و برگشت.. ننم اصرار داشت بیشتر بمونه احمد با خنده میگفت همینم بخاطر بچه ها بهم اجازه دادن بیام وگرنه که ازین خبرا نیست .. جنگه اوضاع خرابه...تا نری جبهه و از نزدیک نبیینی متوجه عمق قضایا نمی شی .. اینکه شما با خیال راحت اینجا سر زندگیتونید بخاطر رزمنده هاست... پارت_۳۵۸ احمد که دوباره رفت ننم انگار یکم خیالش راحت شده بود دیگه اونطور رفتار نمی کرد یکم‌خوددار تر بود . خصوصا اینکه با چندتا از همسایه ها میرفت مسجد محل و بسته و خوراکی برای جبهه ها اماده می کردن سعی می کرد مثل اونا رفتار کنه..بقول خودش در شان مادر رزمنده... اما بازم گاهی که خبر شهادت یکیو میدادن ننم تا دو روز گریه می کرد که اگر خدایی نکرده احمد من شهید بشه چی ؟ اردیبهشت ماه بود کتایون یه روز اومد خیاط خونه ..ظاهرش آشفته و بهم ریخته بود بازم یه چمدون همراش بود که ازم خواست براش نگهش دارم ... نگران شدم سراغ همایونو هدیه رو گرفتم ..گفت حالشون خوبه...هدیه رو گذاشته مهد کودک همایونم بیمارستانه این روزا بخاطر مجروحین جنگی سرش حسابی شلوغه ..بهم گفت خودشم باید بره زودتر بیمارستان کلی مریض داره... نمیدونم چرا احساس کردم کتایون مثل همیشه نیست ..اون آرامش همیشگیشو نداشت انگار از چیزی به شدت ترسیده بود یا نمی دونم هر چی که بود مثل همیشه نبود ... اونروز وقتی برگشتم خونه به ننم گفتم کتایونو با حال و روز آشفته دیدم... ننم آهی کشید و گفت ننه حق داره خب ..شغل اونام بده خب هر روز کلی مریض و مجروح جنگی میارن ...یکی دست نداره یکی پا نداره..یکی چشمش کور شده ..یکی صورتش سوخته... همین امروز صبح که رفته بودم مسجد یه خانومه تعریف می کرد برادر شوهرشو اوردن دوتا پا و یه دستشو از دست داده ..والا ادم میمونه چه جوری میخواد بقیه عمر زندگی کنه... جوونم هست بنده خدا انگار تازه نومزد کرده بوده ... ناراحت آهی کشیدم این جنگ انگار تمومی نداشت ..‍ کلی جوون از دست داده بودیم... گفتم ننه کاش شب بخوابیم صبح پاشیم ببینیم همه چیز درست شده جنگ تموم شده همه مردا برگشتن سر خونه زندگیشون...همه زندگیا دوباره از نو ساخته شدن شهر ها اباد شدن... ننم حسرت وار آهی کشید و گفت ننه میگن شاه که میرفته گریه کرده میگن آه کشیده پشت ملت ..صداشو آروم کرد و گفت یه خانومی تو کوچه می گفت اینا همه بخاطر اینکه که مردم شاه مملکتو از خونه زندگیش آواره کردن ...تو غربت مرد میگن نفرین مرده گیراست از وقتی مرد ایران جنگ شد ...مملکت که شاه نداشته باشه اینجور بهش حمله می کنن... پارت_۳۵۹ از حرفای ننم سرم سوت کشید لبمو گاز گرفتمو گفتم ننه این چه حرفاییه می زنی یه وقت جایی ازین حرفا نزنی میان دستگیرت می کنن ... _ نه بابا جایی نمی گم فقط به تو گفتم ...والا این ابراهیم که انگار آقای خمینی خداشه جلوش ازین حرفا بزنم خودشو می کشه... یه عکس ازش گذاشته تو کیفش هی ماچش می کنه... دو سه روزی گذشت از کتایون خبری نبود منم پیگیر نبودم گاهی حتی پیش میومد یه هفته چمدون دوستش پیشم بمونه ...