eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰زندگینامه شهید مهدی عباسیان دیسفانی 💐🍃شهید عباسیان در سال۱۳۳۸ در روستای دیسفان از توابع گناباد و در استان خراسان رضوی در خانواده مذهبی و کشاورز به دنیا آمد تحصیلات ابتدایی خود را در روستای دیسفان گذراند و سپس برای ادامه تحصیل به شهر کاخک رفت و در آخر هر هفته برای کمک به پدر در امور کشاورزی به روستا بر می گشت. 🌻در زمان انقلاب همراه خواهر و برادرها در شهر تهران در راهپیمایی و تظاهرات شرکت فعالی داشت. 🌷🍃در سال ۱۳۶۰ سربازی اش به پایان رسید و حدوداً دو ماه کمک بنایی خانه پدری کرد و همزمان عضو بسیج هم شده بود از طریق بسیج به جبهه اعزام شد و در عملیات فتح بستان مجروح شد و در شهر شیراز حدوداً یک هفته بستری بود و در مدت یک هفته راضی نشد که هیچ یک از اعضای خانواده باخبر شوند 🦋بعد از مرخص شدن از بیمارستان به روستا آمد و هنوز دستش مجروح بود تا جایی که پدرم برای رفتن دوباره شهید به جبهه می‌گفت بگذار دستت خوب شود بعد برو جبهه. ✨که شهید جواب میداد من با یک دست هم میتوانم بجنگم 🥀🕊سرانجام در دی ماه سال ۱۳۶۰ تقریباً ده روز امد روستا و بعد از خداحافظی از روستا به تهران ( برای خداحافظی با برادر و دو خواهر) رفت و در تاریخ ۱۸ بهمن ۱۳۶۰ شهید و در تاریخ ۲۴ بهمن تشییع و در روستای دیسفان به خاک سپرده شد روحش شاد و یادش گرامی باد🌷 🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿
⭕️ گرانی بنزین توسط تیم پزشکیان وارد فاز جدیدی شد 🔹نود اقتصادی نوشت: اجماع در ستاد پزشکیان برای گران کردن بنزین 🔹بنزین در دولت پزشکیان قرار است ۲۵ هزار تومان شود!؟
هدایت شده از 🇮🇷لاله های زندگی🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂🤣ایشون میخاد یه مملکتو اداره کنه😑 خدایی چجوری ۱۰ میلیون نفر به ایشون رای دادن🤦‍♀
شوک بزرگ به ستاد پزشکیان... رییس ستاد مالی و پشتیبانی پزشکیان که صاحب و مدیرعامل شرکت سیمکو میباشد، ساعاتی قبل به اتهام پولشویی به رقم ابتدایی دو هزار میلیارد تومان دستگیر شد .. نیومده اینجوری چاپوندن مملکتو ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ رمان عاشقانه مذهبی 👌 قسمت 13 صدرا: چرا بیداری؟ _ هنوز کارام تموم نشده. _ باقیشو بذار صبح انجام بده. _ تموم میکنم بعد میخوابم. _ به خاطر امشب ممنونم! این مهمونی کار یه نفر نبود. رها هیچ نگفت. رها نگفت سختتر از کار این خانه دردِ نبودِ احسان است. دردِ سربار شدن روی زندگی مَردی است که عاشق است. رها هیچ نگفت از دردهایش... _ چند سالته رها؟ _ بیست و نه! _ چرا تا حالا ازدواج نکردی؟ _ نامزد داشتم. _ نامزدیت به هم خورد؟ _ نه! _ پس چی شد؟ چرا با من ازدواج کردی؟ _ چون گفتن زن شما بشم! صدرا مات شد: _ تو نامزد داشتی؟ رها آه کشید: _ بله. _ پس چرا قبول کردی؟ اگه تو قبول نمیکردی نه وضع تو این بود نه وضع من! _ من قبول نکردم. صدرا بیشتر تعجب کرد: _ یعنی چی؟! رها همانطور که کارش را انجام میداد توضیح داد: _ منو مجبور کردن! _ آخه چه اجباری؟ چی باعث میشه از نامزدت بگذری؟ من هرگز از رویا نمی گذرم! _ منم از نامزدم نمیگذشتم؛ اما گاهی زندگی تو رو تو مسیری پرتاب میکنه که اصلا فکرشم نمیکردی! _ اصلا نمیفهمم چی میگی! _ مهم نیست! گذشت... _ گذشت اما تموم نشده! از کی میری سرکار؟ _ دو روز دیگه... _ مرخصی گرفتی؟ _ نه، تعطیله. _ باشه. شب خوش! صدرا رفت و رها در افکارش غوطه ور شد... روزها میگذشت. رها به سرکار بازگشته بود؛ هنوز فرصت صحبت با دکتر صدر برایش پیش نیامده بود. روزهای اول کار بسیار پر مشغله بود؛ حتی سایه هم وقت ندارد؛ حتی سایه هم وقتی ندارد. آخرین فرد مراجع که از اتاقش بیرون رفت، نگاهی به ساعت انداخت. وقت رفتن به خانه بود، وسایلش را جمع کرد. برای خداحافظی به سمت اتاق دکتر صدر رفت. _ دکتر با اجازه، من دیگه برم. دکتر خودکارش را زمین گذاشت و به رها نگاه کرد، عینکش را از روی بینی استخوانی برداشت و دستی به چشمانش کشید: _ به این زودی ساعت 2 شد؟! رها لبخندی به چهره دکتر محبوبش زد: _ بله استاد، الاناست که زیبا جون از دستتون شاکی بشه، ناهار با خانواده... دکتر صدر خندید... بلند و مردانه: _ناهار با خانواده! - خانم مرادی؟! صدای دکتر مشفق بود. یکی از همکاران و البته استاد روانپزشکی اش! _ بله؟ _من سه شنبه نمیتونم بیام، شما میتونید به جای من بیاید؟ _فکر نمیکنم، میدونید که شرایطش رو ندارم! صدای منشی مرکز بلند شد: _دکتر مرادی یه آقایی اومدن با شما کار دارن. مریم را دید که به مردی اشاره میکند: _ اونجا هستن! بعد رو به رها ادامه داد: _ بهشون گفتم ساعت کاریتون تموم شده، میگن کارشون شخصیه!
✍️ رمان عاشقانه مذهبی 👌 قسمت 14 رها نگاهی به مرد انداخت. چهره اش آشنا نبود: _بفرمایید آقا! - اومدم دنبالت که بریم خونه؛ البته قبلش دوست دارم محل کارتو ببینم! رنگ رها پرید. صدا را میشناخت... این صدای آشنا و این تصویر غریبه کسی نبود جز همسرش! تمام رهایی که بود، شکست؛ دیگر دکتر مرادی نبود، خدمتکار خانه ی زند بود... خون بس بود. جان از پاهایش رفت، زبان در دهانش سنگین شد... سرش به دوران افتاد، آبرویش رفت. _ رها معرفی نمیکنی؟ دکتر صدر از رفتار رها تعجب کرد و گفت: _ صدر هستم، مسئول کلینیک، ایشون هم دکتر مشفق از همکاران. _ صدرا زند هستم، همسر رها؛ رها گفته بود تا ساعت 2 سرکاره، منم کارم تموم شد گفتم بیام دنبالش که هم با هم بریم خونه و هم محل کارشو ببینم. دکتر صدر نگاه موشکافانه ای به رها انداخت: _ تبریک میگم، چه بیخبر! _ یه کم عجله ای شد؛ به خاطر فوت برادرم مراسم نداشتیم. _ تسلیت میگم جناب زند؛ خانم مرادی، نمیخواید کلینیک رو به همسرتون نشون بدید؟ رها لکنت گرفت: _ ب... ب... ل... ه _ فردا اول وقت هم بیا اتاقم؛ من برم به کارهام برسم. رها فقط سر تکان داد. دکتر صدر هم احسان را میشناخت و جواب میخواست... همه از او جواب میخواهند! رها قصد رفتن کرد که دکتر مشفق گفت: _ پس خانم دکتر سه شنبه نمیتونید جای من بیایید؟ به جای رها، صدرا جواب داد: _ قضیه ی سه شنبه چیه؟ دکتر مشفق به چهره ی مرد جوان نگاه کرد. مردی که رها را به این حال ترس انداخته: _ من سه شنبه برای کاری باید برم دانشگاه! از دکتر مرادی خواستم به جای من بیان، من مسئول طبقه ی بالا هستم... بخش بستری. _ رها که سه شنبه ها تعطیله! _ منم به خاطر همین ازشون خواهش کردم. این روزا به خاطر مرخصی یکی از همکارامون یه کم کارا به هم ریخته. رها میان حرف دکتر مشفق رفت: _ گفتم که دکتر، شرایطش رو ندارم. صدرا رو به رها کرد: _ اگه دوست داری بیای بیا، از نظر من اشکالی نداره؛ اما از پسش برمیای؟! مشفق جواب صدرا را داد: _ایشون بهترین دانشجوی من بودن، بهتر از شما میشناسمشون! صدرا ابرو در هم کشید. مشفق بی تفاوت گذشت. صدرا با همان اخم: _ میخوام محل کارتو ببینم. رها به سمت اتاقش رفت. در را باز کرد و منتظر ورود صدرا ایستاد. بعد از او وارد اتاق شد و در را بست. صدرا قدم میزد و به گوشه کنار اتاق نگاه میکرد. _ اینجا چیکار میکنی؟ _ مشاوره میدم! _ از خودت بگو، تو کی هستی؟ با دقت به چهره ی رها نگاه کرد. این دختر با چادر مشکی اش برایش عجیب بود. _ چی بگم؟ _ دکتری؟ رها اصلاح کرد: _ دکترا دارم. _ دکترای چی؟ _ روانشناسی بالینی؛ البته ارشدم روانشناسی کودک بود. _ پس دکتری! _ بله. _ چرا به من نگفتی؟ _ نپرسیده بودید. _ میخواستم یکی رو بهم معرفی کنی که بهم درباره ی رویا و این شرایط کمک کنه. رها: آیه خوبه، دکتر صدر هم خوبه؛ دکتر... _ خودت چی؟ نمیتونی کمکم کنی؟ _من خودم یک طرف این معادله ام، نمیتونم کمکت کنم. _به چهره ی مراجعینت که خوب نگاه میکنی، همکاراتم همینطور، مشکلت با من و خانواده م چیه؟ برادر تو قاتله! رها سکوت کرد... حرفی نداشت؛ اما صدرا عصبانی شده بود. از نگاه گریزان رها، از بهانه گیریهای رویا، از نگاه همکاران رها!
✍️ رمان عاشقانه مذهبی 👌 قسمت 15 صدرا صدایش را بالا برد: _ از روزی که دیدمت اینجوری ای، نه به قیافه ی خانواده ت نگاه کردی نه ما... تو حتی به رویا هم نگاه نکردی! معنی این رفتارت چیه؟ - معنیش اینه که قهره! معنیش اینه که دلش شکسته، معنیش اینه که دیدن شما قلبشو میشکنه... بازم بگم جناب زند؟ صدای دکتر صدر بود: _ صداتون رو انداختین رو سرتون که چی بشه؟ این نه در شان شماست نه همسرتون. _ معذرت میخوام. دکتر صدر به سمت صندلی رها رفت و پشت میز نشست: _ بشینید! صدرا و رها روی صندلیهای مقابل دکتر صدر نشستند. _ میخواستم فردا باهات صحبت کنم؛ اما انگار همسرت عجله داره! ناهار با خانواده باید منتظر بمونه، تعریف کن! _ مشکلی نیست دکتر. من خودم فردا میام خدمتتون. _ من از لحظه اولی که دیدمت متوجه حالت شدم. منتظر بودم خودت بیای که خودش اومد. به صدرا نگاه کرد. صدرا فهمید نوبت اوست که حرف بزند. _ مجبور شدیم ازدواج کنیم. _این که معلومه، رها نامزد داشت؛ حالا که شما به این سرعت در کنارشون قرار گفتین معلومه که جریانی هست. _ رامین برادر رها، با برادر من سینا شریک بودن؛ دعواشون میشه و با هم درگیر میشن... برادرم مُرد. من دنبال کارای قصاص بودم، مادرم فقط قصاص میخواست؛ همینطور زن برادرم. نتونستم راضیشون کنم رضایت بدن؛ پدر رها، عموم رو که پدرزن برادرم هم بود رو راضی میکنه خونبس بگیره. قرار بود رها صبح همون روز به عقد عموم در بیاد. نتونستم... انصاف نبود یه دختر جوون با عموم که هفتاد سالشه ازدواج کنه. با خودم گفتم اگه من عقدش کنم بعد از یه مدت که داغشون کمتر شد طلاقش بدم که بره سراغ زندگی خودش؛ اما همه چیز به هم ریخت، نامزدم بهونه گیر شده و مدام بهم گیر میده! عموم قهر کرده و باهامون قهر کرده. دخترعمومم که خونه پدرش مونده میگه دیگه پا تو اون خونه نمیذارم. یاد سینا باعث میشه حالش بد بشه... ماه های آخر بارداریشه. _ تو چی رها؟ احسان چی شد؟ _ نمیدونم، ازش خبر ندارم. _ خبر داره؟ _ نمیدونم. صدرا طاقت از کف داد: _ احسان نامزد سابقته؟ _ آره. رها هم مثل تو نامزد داشت؛ نامزدی که حتی ازش خبر نداره! به نظرت اگه میخواست نمیتونست بهش خبر بده؟ مثل تو!صدرا ابرو در هم کشید و فکاش سفت شد، چشمش سرخ شده بود. _ نامزد شما چی شد؟ _ بعد از سالگرد برادرم قراره ازدواج کنیم. _ با همسر دوم شدن مشکلی نداره؟ _ من با اون زندگی میکنم، رها قراره با مادرم زندگی کنه.؛ در ضمن همسر اول من رویاست، ما مدتی هست که نامزدیم. _ اما اسم رها اول وارد شناسنامه ی تو شده. _ قلب من برای رویا میتپه! _ چرا شنیدن اسم احسان عصبانیت کرد؟ _ رها الان متاهله! _ تو چی؟ تو متاهل نیستی؟ فقط رها متاهله؟ صدرا دستی در موهایش کشید: _ من باید برم سرکار؛ رها بلندشو ببرمت خونه، کاردارم. نزدیک خانه بودند که صدرا به حرف آمد: _ پس اسمش احسانه؟ رها چشم به جاده دوخته بود که صدای صدرا را شنید: _ پس دلیل توجهت به احسان اینه؟ تو رو یاد نامزد سابقت میندازه؟ منو باش فکر میکردم تو چقدر مهربونی! _ اشتباه نکن؛ احسان کوچولو خیلی دوست داشتنیه! من دوستش دارم، ربطی به اسمش و نامزد سابقم نداره. از لحظه ای که اسمت رفت تو شناسنامه ی من، یک لحظه هم خطا نکردم... چه تو قلبم، چه تو ذهنم. صدرا نفس عمیقی کشید و آرام شد. رها خیانت نکرده بود؛ اما خودش چه؟ خودش چندبار خیانت کرده بود؟ چندبار به دختری که محرمش نبود گفته بود دوستت دارم؟ چندبار برای شادی او زنش را انکار کرده بود؟ حالا زنی را متهم کرده بود که خیانت در ذاتش نبود، زنی که تمام اجبارها را پذیرفته بود، زنی که هنوز هم نمیدانست چرا همسرش شده...
✍️ رمان عاشقانه مذهبی 👌 قسمت 16 تا رسیدن به خانه سکوت کردند. سکوتی که باعث به خواب رفتن رها شد. چقدر این دختر را خسته کرده اند؟ در کلینیک قبل از دیدن او، چقدر محکم بود، مثل رویا محکم ایستاده بود و صحبت میکرد. نگاهش که خیره چشمانش شده بود چقدر محکم و پر از اعتماد به نفس بود. چرا در مقابل صدرا میشکست؟چقدر رهای آن مرکز را دوست داشت... مقابل در خانه ایستاد. رها در خواب بود. ماشین را خاموش کرد و سرش را تکیه داد به پشت صندلی و چشمانش را بست. دلش آرامش میخواست. دقایقی بیشتر نگذشته بود که رها از خواب بیدار شد: _ وای خوابم برد؟ ببخشید! صدرا چشمهایش را باز کرد و با لبخند پر دردی گفت: _ اشکال نداره؛ شب مهمون داریم. احسان بهانه تو میگیره. دلش میخواد با تو غذا بخوره؛ شیدا و امیر رو کلافه کرده. زنگ زدن که شام میان اینجا؛ البته احسان دستور داده گفته به رهایی بگو من دلم کیک شکلاتی با شیرکاکائو میخواد. شام هم زرشک پلو میخوام دستپخت خودت! رها لبخندی زد به یاد احسان کوچکش! دلش برای کودکی که تنها بود میلرزید... رها تنهایی را خوب میفهمید. صدرا به لبخند رها نگاه کرد. چه ساده این دختر شاد میشود؛ چه ساده میگذرد از حرفهای او. چه ساده به خوشیهای کوچک عمیق لبخند میزند. این دختر کیست؟ چرا با همه ی اطرافیانش فرق دارد؟ _ باشه. برای شام دستور دیگه ای هم هست؟ صدرا فکر کرد "هم میتوانم غذایی بخواهم و او لبخند بزند؟ یا کارهایش برای من اجبار تلخ است؟" _ دلم از اون کشک بادمجون هات میخواد. اون شب خیلی کم بهم رسید، میتونی؟ _ بله آقا! رها نمیدانست این کشک بادمجان چیست که این خاندان علاقه ی شدیدی به آن دارند؟ کارهای این خانه فراتر از توانش بود. در خانه پدری اش، مادر بود و او کمک حال مادرش بود، حالا چقدر خوب حال مادرش را درک میکرد. پدری که برای عذاب آنها هر شب مهمانی میگرفت. پدری که از خستگی و شکستگی همسرش لذت میبرد. پدری که تنها یک فرزند داشت، رامین! - رهایی! رهایی! کجایی؟ احسان خود را در آشپزخانه انداخت: _ سلام رهایی! دلم برات تنگ شده بود. رها را بغل کرد. رها او را در آغوش کشید و بوسید. _ چطوری مَرد کوچولو؟ _ حالا که اینجائم خوبم؛ کاش میشد هر روز پیش تو باشم. _ رها روزا خونه نیست، وگرنه میگفتم بیای اینجا، رها پذیرایی نمیکنی؟ رها احسان را روی زمین گذاشت و وسایل پذیرایی را آماده کرد. سینی چای به همراه شیرشکلات احسان و کیک سفارشی مرد کوچکش! ظرف میوه هم آماده بود برای بعد از شام. پاهایش توان تحمل وزنش را نداشتند. سینی در دستش میلرزید. صدرا سینی را از او گرفت: _ حالت خوبه؟ _ بله آقا خوبم. _ تو کیک رو بیار، همونجا بشین به احسان برس. _ اما آقا... مادرتون هستن، ناراحت میشن. _ گفتم بیا! درضمن سرتو بالا بگیر حرف بزن؛ ما اونقدرا هم ترسناک نیستیم. _ نخیرم! رهایی سرت پایین باشه که منو ببینی! رها لبخند زد به پسرک. او را در آغوش کشید و همراه کیک به سمت پذیرایی رفت. _ چرا احسان رو بغل کردی، برات سنگینه! به سختی راه میرفت؛ اما به این تکیه گاه نیاز داشت. بودن احسان باعث میشد محکم باشد...
✍️ رمان عاشقانه مذهبی 👌 قسمت 17 رها سلام کرد و از همه پذیرایی کرد. سپس در گوشه ای از نشیمن با احسان سرگرم شد. او از مهدکودکش میگفت و رها به کودکان مرکز کودکان توانبخشی فکر میکرد. ندیدن آنها درد داشت... میتوانست از سایه بخواهد کارش را در آنجا ادامه دهد؛ اما بیشتر از نیاز آنها به خود، خودش به بودن آنها نیاز داشت. _ رهایی گوش میدی چی میگم؟ _ بله آقا گوش میدم. شما به غرغرات ادامه بده! _ نمی شه تو بمونی خونه من بیام پیشت؟ _ نه عزیزم؛ میرم سرکار، اما بعدازظهرا خواستی بیا! _ خب به بابا میگم پول مهدکودک رو بده به تو! باشه؟ رها به کودکانه های او لبخند زد: _ اگه تونستم بهت میگم، باشه؟ احسان از روی پای رها پایین پرید و به سمت پدرش دوید: _ بابا... بابا...بابا... شیدا: آروم باش احسان؛ یه بار خطاب کردن کافیه، لازم نیست تکرار کنی! امیر: حالا چی شده که هیجان زده شدی؟ احسان: به عمو بگو نذاره رهایی بره سرکار تا من بیام پیشش! پول مهدکودک رو هم بدیم به رهایی. شیدا چینی به بینی اش انداخت و ابرو در هم کشید: _ البته منم هنوز قبول نکردم؛ بچه ی من زیر دست بهترین مربیها داره آموزش میبینه؛ در ثانی، پولی که ما برای مهد احسان میدیم چند برابر حقوق اونه! رها سر به زیر انداخت و سکوت کرد. حرفی نزده بود که اینگونه تحقیر شده بود. صدرا به مادرش نگاه کرد که سکوت کرده و فقط نگاه میکرد. حق رها نبود این تحقیر شدن ها، حق رها این رفتار نبود! صدرا: از رها متخصص تر؟ بعید میدونم. درضمن پولی که برای یکسال مهد احسان میدی حقوق یک ماه رهاست. امیر: مگه چکاره ست؟ صدرا حالت بیتفاوتی به خود گرفت: _ دکتره! شیدا پوزخندی زد. امیر ابرو بالا انداخت. نگاه محبوبه خانم به سمت رها کشیده شد. صدرا: شوخی نکردم؛ تو کلینیک صدر کار میکنه! تو هم اونجا میرفتی نه شیدا؟ شیدا ابرو در هم کشید و رو برگرداند. چند روزی گذشته بود و این روزها شرایط بهتر شده بود. دلش هوای آیه را داشت... روز سردی بود و دلش گرمای صدای آیه را میخواست. تلفن را برداشت و تماس گرفت: _ سلام رها! _ سلام مادر خانومی، چه خبرا؟ یادی از ما نمیکنی؟ _ من امروز اومدم تهران. _ واقعا؟ آقاتون برگشتن که قدم به تهران گذاشتی؟ الان کجایی؟ آیه صدایش لرزید: _ خونه ام. لرزش صدای آیه باعث شد اندکی تامل کند: _ چیزی شده آیه؟ مشکلی پیش اومده؟ _ مشکل؟! نه... فقط به آرزوش رسید؛ شهید شد، دیروز شهید شد! جان از تن رها رفت. خوب میدانست آیه بدون او هیچ میشود... آیه جان از تنش رفته! آیه جانِ رها بود _ میام پیشت آیه. تماس را قطع کرد. تازه از کلینیک آمده بود و کارهای خانه را تمام کرده بود. میدانست صدرا در اتاقش است... در زد. _ بفرمایید. رها سراسیمه مقابلش ظاهر شد. چهره ی وحشت زده رها، صدرا را روی تخت نشاند و نگران پرسید: _ چی شده؟ _ من باید برم؛ الان باید برم. صدرا گیج پرسید: _ بری؟! کجا بری؟ _ پیش آیه، باید برم! صدرا برخاست: _ اتفاقی افتاده؟ _ شوهرش... شوهرش شهید شده؛ باید برم پیشش! آیه تنهاست. آیه دق میکنه... آیه میمیره؛ باید برم پیشش!
✍️ رمان عاشقانه مذهبی 👌 قسمت 18 _ آیه همون همکارته که میگفتی؟ _ آیه دلیل اینجا بودن منه، آیه دلیل و هدف زندگی منه! _ باشه! لباس بپوش میرسونمت. توی راه برام تعریف کن جریان چیه. رها نگاهی به لباسهای سیاهش انداخت. اشکهایش را با پشت دست پس زد. چادرش را سر کشید و از اتاق خارج شد. صدرا هنوز هم مشکی میپوشید. آدرس خانه ی آیه را که داد، صدرا گفت: _ خب جریان چیه؟ _شوهر آیه رفته بود سوریه، تا حالا چندبار رفته بود. دیروز خبر دادن شهید شده... آیه برگشته. مادرش چند سال پیش از دنیا رفت؛ الان تنهاست، باید کنارش باشم... اون حامله ست. این شرایط برای خودش و بچه ش خیلی خطرناکه! مهمتر از اینا تمام وجود آیه همسرش بود. دیوونه وار عاشق هم بودن... آیه بعد از رفتن اون تموم میشه! من باید کنار آیه باشم. آیه منو از نیستی به هستی رسوند. همدم روزای سخت زندگیم اون بود. حالا من باید براش باشم! صدرا خودش را به خاطر آورد... تنها بود. دوستانش برنامه اسکی داشتند و با یک عذرخواهی و تسلیت رفتند. خوش به حال آیه، خوش به حال رها... رها گفت می آید. آیه خوب میدانست که رفت و آمد خارج از برنامه در برنامه ی رها کار سختی است؛ اما رها خیلی مطمئن گفت می آید، کاش بیاید! دلش خواهرانه میخواست، دلش شانه ای برای گریه میخواست، دلش حرف زدن میخواست، محرم اسرار میخواست... مَردش نبود و این نبود نابودش میکرد، مَردش رفته بود و این رفت، رفتن جان از تن بود؛ کاش رها زودتر بیاید! بیاید تا آیه بگوید کودکش دو روز است تکان نخورده است، بیاید تا آیه بگوید دلش مَردش را میخواهد، بیاید تا آیه بگوید زندگی اش سیاه شده است؛ بیاید تا آیه بگوید کودکش پدر میخواهد، بیاید تا آیه بگوید دلش دیدار مردش را میخواهد؛ بیاید تا آیه بگوید... حاج علی داشت ظرفها را جمع میکرد که صدای زنگ خانه بلند شد. رها را خوب میشناخت. در را باز کرد و خوشآمدگویی کرد. مَرد همراه او، خود را معرفی کرد. _ صدرا زند هستم، همسر رها. تسلیت میگم خدمتتون! حاج علی تشکر کرد و صدرا را به پذیرایی دعوت کرد؛ حاج علی به نامزد رها فکر کرد... احسان را میشناخت، پسر خوبی بود؛ اما این همسر برایش عجیب بود. به روی خود نیاورد، زندگی خصوصی مردم برای خودشان بود. رها: سلام حاج آقا، آیه کجاست؟ حاج علی: تو اتاقشه. قبل از اینکه رها حرکتی کند، آیه در اتاق را باز کرد و خارج شد. چادر سیاهش هنوز روی سرش بود. رها خود را به او رساند و در آغوش گرفت. آیه روی زمین نشست، در آغوش رها گریه کرد. حاج علی رو چرخاند. اشک روی صورتش باریدن گرفت... صدرا هم متاثر شده بود. چقدر شبیه معصومه بود! آیه اشک میریخت و میگفت... رها اشک میریخت و گوش می داد. _ دیدی رفت؟ دیدی تنها شدم؟ مردَم رفت رها... عشقم رفت... رها من بدون اون میمیرم! رها، زندگیم بود؛ جونم بود... رها بچه م به دنیا نیومده یتیم شد... آیه مُرد رها! آیه هیچ شد رها! دلم صداشو میخواد! خنده هاشو میخواد! بانو گفتناشو میخواد! دلم براش تنگه... دلم برای قهر کردنای دو دقیقه ایش تنگه... دلم اخماشو میخواد؛ غیرتی شدناشو میخواد... دلم تنگه! دلم داره میترکه! دلم داره میمیره رها! هق هق میکرد، رها محکم در آغوشش داشت. خواهرانه میبوسیدش؛ مادرانه نوازشش میکرد...
✍️ رمان عاشقانه مذهبی 👌 قسمت 19 صدرا فکر کرد "معصومه هم اینقدر بیتابی کرد؟ اگر خودش بمیرد، رویا هم اینگونه بیتابی میکند؟ رها چه؟ رها برایش اشک میریزد؟ یا از آزادی اش غرق لذت میشود و مرگش برای او نجات است؟" نگاهش روی خانه ماند، خانه ای که روزی زندگی در آن جریان داشت تابلوی « و ان یکاد » و امروز انگار خاک مُرده بر آن پاشیده اند... صدرا قصد رفتن کرده بود. با حاج علی خداحافظی کرد و خواست رها را صدا کند. رها، آیه را به اتاقش برده بود تا اندکی استراحت کند. اینهمه فشار برای کودکش عجیب خطرناک است. حاج علی تقه ای به در زد و با صدای بفرمایید رها، آن را گشود. _ پاشو دخترم، شوهرت کارت داره؛ مثل اینکه میخواد بره. دل رها در سینهاش فرو ریخت؛ حتما میخواهد او را ببرد؛ کاش بگذارد بماند! وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او شروع کند و انتظارش زیاد طولانی نشد: _ من دارم میرم، تو بمون پیش آیه خانم. هر روز بهت زنگ میزنم، شماره موبایلت رو بهم بده؛ شماره ی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو. سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم. خبری شد فوری بهم زنگ بزن، هر ساعتی هم که بود مهم نیست؛ متوجه شدی؟ لبخند بر لب رها آمد. چقدر خوب بود که میدانست رها چه میخواهد... _ چشم حتما... شماره اش را گرفت و در گوشی اش ذخیره کرد. صدرا رفت... رها ماند و آیه ی شکسته ی حاج علی. رها شام را زمانی که آیه خواب بود آماده کرد. میدانست آیه ی این روزها به خودش بی اعتناست. میدانست آیه ی این روزها گمشده دارد. میدانست مادرانه میخواهد این آیه ی شکسته؛ دلش برای آن کودک در بطن مادر میسوخت؛ دلش برای تنهایی های آیه اش می سوخت. با اصرار فراوان اندکی غذا به آیه داد. حاج علی هم با غذایش بازی میکرد. آیه در پیچ و تاب مَردش بود... کجایی مَرد روزهای تنهاییام؟ کجایی هم نفس من؟ کجایی تمام قلبم؟ و سخت جای خالی اش درد داشت. و سخت بود نبود این روزها... سخت بود که کودکی داشته باشی و مَردت نباشد برای پرستاری. سخت بود سختی روزگار او. سخت بود که مَرد شود برای کودکش؛ سخت بود مادر و پدر شدن. جواب مادرشوهرش را چه میداد؟ به یاد آورد آن روز را: فخر السادات: من اجازه نمیدم بری! اون از پدرت اینم از تو... آیه تو یه چیزی بگو! - آیه رو راضی کردم مادر من، چرا اذیت میکنی؟ خب من میخوام برم! دل در سینه ی آیه بیقراری میکرد. دلش راضی نمیشد؛ اما مانع رفتن مَردش نبود. مَردش برای دین خدا میجنگید. مَردش گفته بود اگر در کربلا بودی چه میکردی؟ جزو زنان کوفی بودی یا نه؟ مَردش گفته بود الان وقت انتخاب است آیه. آِیه سکوت کرد و مَردش سکوت را علامت رضایت دانست. حال مادرت چه میگوید مَرد من؟ من مانعت شوم؟ من زنجیر پایت شوم؟ مگر قول و قرار اول زندگیمان بال پرواز بودن نیست؟ مگر قول و قرار ما نبود که زنجیر پای هم نشویم؟ زیر لب زمزمه کرد: _یا زینب کبری (سلام الله علیها)...