✍️ رمان عاشقانه مذهبی #از_روزی_که_رفتی
👌 قسمت 20
مَردش زمزمه اش را شنید. لبخند به تمام اضطرابهایش زد، قلبش آرام گرفت. دستهای لرزانش را مشت کرد؛ مَردش حمایت میخواست:
_ مامان! اجازه بدید بره! میگن بهترین محافظ آدم، اجلشه، اگه برسه، ایران و سوریه نداره!
لبخند مَردش عمیقتر شد. "راضی شدی مَرد من؟"
مادرشوهرش ابرو در هم کشید:
_ اگه بلایی سرش بیاد تقصیر توئه! من که راضی نیستم.
چقدر آنروز تلاش کردی برای رضایت مادرت مَرد!
_ مادرش چرا نیومده؟
حاج علی قاشق را درون بشقاب رها کرد، حرف را در دهانش مزمزه کرد:
_ حاج خانم که فهمید، سکته کرد. الان حالش خوبه ها، بیمارستانه؛ به محمد گفتم نیاد تهران، مادرش واجبتره! گفتم کارای قم رو انجام بده که برای تدفین مهمون زیاد داریم.
آیه آهی کشید. میدانست این دیدار چقدر سخت است. دست بر روی شکمش گذاشت "طاقت بیار طفلکم! طاقت بیار حاصل عشقم! ما از پسش بر میایم! ما از پس این روزا برمیایم! به خاطر پدرت، به خاطر من، طاقت بیار!"
- آیه!
پدر صدایش میکرد. نگاهش را به پدر دوخت: _ جانم؟
_ تو از پسش بر میای!
_ برمیام؛ باید بربیام!
_ به خاطر من... به خاطر اون بچه... به خاطر همه چیزایی که برات مونده از پسش بربیا! تو تکیه گاه خیلیها هستی. یه عالمه آدم اون بیرون، توی اون مرکز به تو نیاز دارن! دخترت بهت نیاز داره!
_ شما هم میگید دختره؟
_ باباش میگفت دختره! اونم مثل من دختر دوست بود.
_ بود... چقدر زود فعل هست به بود تغییر میکنه!
_ تو از پس تغییرات بر میای، من کنارتم!
رها: منم هستم آیه! من مثل تو قوی نیستم اما هستم، مطمئن باش!
آیه لبخندی زد به دخترک شکسته ای که تازه سر پا شده بود. دختری که همسن و سال خودش بود اما مادری میکرد برایش، حالا میخواهد پشت باشد، محکم باشد، تکیه گاه شود؛ شاید به خاطر احسان!
_ از احسان چه خبر؟ عروسی کی شد؟
رها سر به زیر انداخت و سکوت کرد.
_ ازدواج کردم.
آیه شوکه پرسید:
_کی؟ چه بیخبر!
به دستهای رها نگاه کرد... حلقه ای نبود! صورتش هنوز دخترانه و دست نخورده بود. قلب داغ دیده اش ترسید... از این نبودنها لرزید!
_ تعریف کن، میشنوم!
_ اما...
_ اما نداره، جواب منو بده!
این آیه ی دقایقی قبل نبود. تکیه گاه بی پناهی های رها بود، دختر دلبند حاج علی بود، دکتر آیه معتمد بود.
_ خب اون آقایی که باهاش اومدم، صدرا زند... برادر شریک رامینه....
رها تعریف کرد و آیه گوش داد. حاج علی قصه ی این مادر و دختر را میدانست، چه دردناک است این افکار غلط...
_ خدای من! رها چرا منو خبر نکردی؟
رها دستپاچه شد.
_ به خدا خانواده ی خوبی ان، اذیتم نمیکنن؛ تو آروم باش!
آیه فریاد زد:
_ چرا اینکارو کردی؟ چرا قبول کردی؟ چرا از اون خونه ی لعنتی نزدی بیرون؟ چرا اینکارو کردی؟ به من زنگ میزدی میومدم دنبالت؛ اصلا به احسان فکر کردی؟ اون به جهنم... زندگی مادرت رو ندیدی؟ زندگی خودت رو ندیدی؟
آیه بلند شد و قصد خارج شدن از آشپزخانه را داشت که حاج علی او را نشاند:
_ آروم باش دختر، کاریه که شده. نمک رو زخم نباش، مرهم شو براش.
رها اشک ریخت... برای خودش، برای بی کسی هایش، برای رهای بی کس شده اش: _مادرم دستشونه آیه... مادرم!
آیه آه کشید:
_ باید بهم میگفتی!
_ بهم فرصت ندادن. کاری از کسی بر نمیومد.
_ حداقل میتونستم کنارت باشم...
رها ملتمس گفت:
_الان باش! کنارم باش و بذار کنارت باشم...
آیه آغوش گشود برای دختر خسته ای که مقابلش بود. رها خود را در آغوش خواهرانه اش رها کرد. رها مادرانه خرج میکرد، خواهرانه خرج میکرد...
#رمان_عاشقانه
بینندگان محترم خبر کاملا دقیق درست وهیچ شکی نکنید که پزشکیان یا پروژه پزشکیان از همه دستگاهای عجانین عروسکی آتش در دور عروسکی نام مسعود روی عروسکی روشن کردن عودهای موکلین تمام اینها در حال اجراست تا انتهای انتخابات همین جریان در دوره حسن روحانی با گلید مردم را کشور را به غارت بردند کسی هم فعلا نتوانسته حسن را به محاکمه بکشانند در برنامه همین الان پزشکیان چندین زن دست بکار شدند با ساحران کاری انجام میکنند اضافه کنم در پیام گفتم پزشکیان بیماری سر از طرف راستش وجود دارد مغز پزشکیان از کار افتاده است شرایط پزشکیان خوب نیست مواظب باشید اگر خدای ناکرده امتیاز اورد که شک دارم اختیار در دست خودش خارج خواهد شد به مردم عزیزم رسانه ای کنید مواظب این شیطان بنی صدر بیمار شوند پزشکیان پروژه پزشکیان میخواهند اینبار کل کشور نابود واتس شورش تبدیل کنند از دوره حسن روحانی بدتر
پیام امام خمینی ره به ملت ایران :
نگذارید انقلاب به دست نااهلان ونا محرمان بیافتد .... ✌️✌️✌️
✍️ رمان عاشقانه مذهبی #از_روزی_که_رفتی
👌 قسمت 21
ارمیا نگاه دوبارهای به خانه انداخت. دو روز گذشته بود. گوشه ای از ذهنش درگیر و دار این خانواده بود. آخر این گوشه ی کوچک ذهن، کار خودش را کرد. ارمیا را به آن کوچه کشاند. میخواست حال و روزشان بداند. از زنی که همسر از دست داده و صبور است بداند، از بیقراری های پنهانش بداند، از پدری که دخترش را سیاهپوش به خانه آورده بود بداند، میخواست از آیه و نمازهایش بداند، از قدرت دعاهایش بداند، از آه مظلومانه ای که گاه به گاه از سینه اش خارج و رنج بود و درد بداند،
میخواست خدای حاج علی را بشناسد... خدای آیه را بشناسد؛ میخواست بداند آنچه را که هیچگاه نتوانسته بود بداند.
در کوچه قدم میزد. موتور در کنارش بود... مقابل در ورودی ساختمان. نه نام خانوادگی حاج علی را میدانست، نه خبری از آنها میشد که ببیندشان!
توجهش به خودرویی که مقابل موتورسیکلتش پارک کرد جلب شد. سر چرخاند به سمت مردِ جوانی که از سمت راننده پیاده شده بود. این مرد را دیروز هم دیده بود که از ساختمان خارج شد.
_ ببخشید آقا.
- با منید؟
_ بله. ازتون یه سوال داشتم؛ شما تو این ساختمون کسی رو میشناسید که شهید شده باشه؟ یعنی میدونید کدوم واحده؟
مرد که دهان باز کرده بود بگوید اهل این خانه نیست، لب فرو بست و سری به نشان تایید تکان داد.
_ کدوم واحدن؟
- منم همونجا میرم، با من بیاید.
ارمیا با او همراه شد. وقتی زنگ واحد را زد، حاج علی را دید. مرد جوان سلام و احوالپرسی کرد و بعد ارمیا را نشان داد:
_ ایشون دنبال واحد شما میگشتن.
حاج علی لبخند آشنایی زد:
_ سلام آقا ارمیا! شما اینجا چیکار می کنید؟
ارمیا دست دراز شده حاج علی را در دست گرفت:
_ خواستم خبری از دامادتون بگیرم.
حاج علی هر دو را به داخل دعوت کرد:
_ لطف کردید؛ فعلا که خبری نیست، اما همین روزا دیگه میارنش. شماها با هم آشنا نشدید؟
و بعد خودش معرفی کرد:
_ آقا صدرا همسر یکی از دوستان دخترم آیه هستن، چند روزه که همسرشون پیش دختر من و ما رو مدیون لطفشون کردن.
صدرا محجوبانه گفت:
_ اختیار دارید حاج آقا، انجام وظیفه است.
_ لطفته پسرم؛ آیه وقتی رها خانم کنارشه آرومتره رها خانم هم همینطوره؛ اما این آقا که دنبال ما میگشت، داستان داره، تو جاده چالوس با هم آشنا شدیم. در جریان برف و بسته شدن راهها که بودید؟
صدرا تایید کرد و حاج علی ادامه داد:
_ ما هم تو جاده گیر کرده بودیم که به کمک هم و به لطف خدا راه باز شد.
ارمیا و صدرا اظهار خوشوقتی کردند. صورت سه تیغ شدهی این دو مَرد اصلا به این خانه و این شهید نمی آمد، انگار وصله ای ناجور بودند؛ یعنی حاج علی هم آنان را وصله ی ناجور میدانست؟
ارمیا: اگه کمکی از من برمیاد در خدمتم.
_ کاری نیست. خانواده ی خودش دارن کارها رو تو قم انجام میدن. همکاراشم دنبال کاراش هستن. ما هم اینجا فقط منتظریم.
صدای باز شدن در، توجه ارمیا را جلب کرد. از گوشه ی چشم دو زن پوشیده در چادر سیاه را دید.
حاج علی: آیه جان! آقا ارمیا رو یادته؟ تو جاده چالوس!
نگاه آیه سرد و شیشه ای به جایی نزدیک ارمیا بود:
_ لطف کردید تشریف آوردید!
#رمان_عاشقانه
✍️ رمان عاشقانه مذهبی #از_روزی_که_رفتی
👌 قسمت 22
صدایش گرفته بود. مگر صبوری هایش تمام شده اند که اینگونه صدایش گرفته است؟!
دختر همراهش سلام کرد، حتما همان رها همسر صدراست.
آیه که نشست، ارمیا برخاست. جایش اینجا نبود... میان این آدمها که با او و افکار و اعتقاداتش زمین تا آسمان فاصله داشتند. جایش در این خانه نبود... مثل آن پسر صدرا، وصله ی ناجور در آن خانه بودند.
وقتی از آن خانه بیرون آمد، نفس عمیقی کشید. دلش هوای قهوه کرده بود. روزمرگی هایش را دوست داشت... این خانه او را از روزمرگی هایش دور کرده بود. در این خانه چشمها غلاف بود، اگر از غلاف هم در می آمد هم راهی برای حریم شکنی نداشت. ارمیا که اهل از غلاف درآوردن چشمهایش نبود، اما این خانه حریمش سخت بود. دست و پایش را گم میکرد.
سوار موتور کراسَش شد و به سمت خانه به راه افتاد... خانه ای که کسی در انتظارش نبود؛ کاش مسیح زودتر بازگردد، خانه بدون او وحشتناک است؛ کاش یوسف بیاید! دلش برادری میخواست. شیطنتهای مسیح و یوسف را میخواست! دلش رهایی از اینهمه غم را میخواست!
لَعنت بر تو مَرد... لعنت خدا بر تو که با رفتنت زنت را خاکسترنشین و مرا به این روز انداختی! لعنت به تو که به آواره های بعد از رفتنت نیندیشیدی! لعنت به تو که رفتی و خودت را خلاص کردی؛ لعنت به تو که هیچوقت نمیفهمی چه به روز ما آوردی!
ارمیا مَرد روزگار آیه را نمیفهمید... ارمیا مَردی که برای دنیای دیگران مُرده بود را نمی فهمید، ارمیا خودخواهی های مَرد آیه را نمیفهمید...
کلید انداخت و در را گشود. تاریکی خانه، در ذوقش زد. با آنکه انتظارش را داشت اما باز هم دیدن دانسته ها، راحت نیست. کفشهایش را همان دم در، رها کرد. این خانه هیچگاه مهمانی نداشت؛ نیاز به تمیز و مرتب
کردن نداشت. لازم نبود وقت خود را سر کاری بگذارند که ارزشی ندارد. در چیدمان خانه هیچ سلیقه ای به کار نرفته بود. تمام وسایل این خانه وصله ای ناجور بودند. خانه ی سه پسر که بهتر از این نمیشود؛ خانه ای که تک تک وسایلش را اندک اندک از این سمساری و آن سمساری خریده بودند. هر سال خانه به دوش بودند. مسیح و یوسف هنوز نیامده بودند.
داستان حاج علی سخت ذهنش را درگیر کرده بود. حس و حالش به خوردن شام نبود، مشغول کار شد. گاهی ذهنش گریزی به آن شهید و همسرش میزد، اما سعی در آن داشت که حواسش را متمرکز کند...
سخت بود اما توانست. تا پاسی از شب مشغول کار بود. خسته برخاست
و دستی به صورتش کشید. گاز را روشن کرد، به همان گاز تکیه داد.
نگاهش را دور تا دور خانه انداخت. چقدر خانه آن شهید دوست داشتنی بود. نه به خاطر بالای شهر بودنش که خانه ای ساده بود... ساده و زیبا. پر از دلتنگیهای عاشقانه. دلش گرما میخواست، نگاه نگران میخواست، لبخند عاشقانه میخواست، دلش مَرد بودن برای زنی مهربان میخواست.
چیزی که هرگز نصیبش نمیشد. آرزوی ازدواج را در دل خاک کرده بود؛
کاش مثل مسیح خوشبین بود... خوشبینِ لبخند خدا! کاش مثل یوسف
امید داشت... امید به زندگی بهتر! کاش میتوانست تکانی به این زندگی بدهد!
اگر جای آن شهید بود، هرگز آن زن و آن خانه ی گرم را ترک نمیکرد...
صدای کلید انداختن و باز شدن در خانه آمد؛ صدای پچ پچ های مسیح و یوسف می آمد. خیال میکردند ارمیا خواب است:
_ سلام
هر دو از ترس پریدند و به آشپزخانه نگاه کردند. ارمیا به ترسشان خندید... از ته دل خندید. بعد از آنهمه بغض، قهقهه زد. میخندید به ترس مسیح و یوسف، میخندید به ترسهای خودش؛ میخندید به تنهاییها و تاریکی و سردی خانه، میخندید به تنهاییهای آن همسر شهید، میخندید به دنیایی که بازیچه اش بودند...
#رمان_عاشقانه
✍️ رمان عاشقانه مذهبی #از_روزی_که_رفتی
👌 قسمت 23
خنده هایش عصبی بود! یوسف به سمتش دوید. مسیح هم به دنبالش.
خنده ی ارمیا بند نمی آمد. اشک از چشمانش جاری بود و باز هم میخندید. قه قهه هایش تبدیل به ضجه شده بود. یوسف او را محکم در آغوش گرفته بود و مسیح لیوان آب سردی آورد.
یوسف: آروم باش پسر، چیزی نیست. نفس بکش! نفس بکش ارمیا!
داداشِ من آروم باش، من هستم. آروم باش! دوباره چی به روزت اومده؟
افکار ارمیا پریشان بود. دلش پدری چون حاج علی را میخواست، دلش خیلی نداشته ها را میخواست؛ دلش این زندگی را نمیخواست.
_ چرا زندگی ما اینجوریه؟ دلم بوی غذا میخواد؛ دلم روشنی خونه رو میخواد. دلم میخواد یکی نگرانم بشه، یکی دردمو بفهمه! یکی براش مهم باشه چی میخورم. چی میپوشم! یکی باشه که منتظر اومدنم باشه، یکی که صداش قلبمو به تپش بندازه! داره چهل سالم میشه و قلبم هنوز سرد و تاریکه! داره چهل سالم میشه و هنوز کسی بهم بابا نگفته. حسرت بابا گفتن یه عمر رو دلم موند، حالا باید حسرت بابا شنیدن رو به دل بکشم. خستهام یوسف... به خدا دیگه نمیکشم. ارمیا داره میمیره! خسته شده! قلبش از بی دلیل تپیدن خسته شده! چرا خدا به بعضیا همه چیز میده و به یکی مثل من هیچی نمیده؟ اون مَرد همه چیز داشت، همه ی آرزوهای منو داشت! خونه، زندگی، همه چیز داشت. زن داشت، بچه داشت! زنش حامله بود، بچه داشت و رفت. بچه ای که تمام آرزوی زندگی منه! همه ی آرزوهای منو یک جا داشت. یه خونه پر از نور و زندگی... یه خونه با عطر زندگی! عطر غذای خونگی که با عشق پخته شده! زنی که به خاطر نبودت زمین می خوره و بلند میشه. یه بچه که تا چند وقت دیگه با دستای کوچیکش انگشت دستتو بگیره و بابا صدات کنه... اون همه چیز داشت، یه پدر مثل حاج علی! یه زن مثل آیه، یه خونه مثل قصر قصه های پریا. همه رو گذاشت و رفت. به خاطر کی؟ به خاطر چی؟ چی ارزش جونتو داشت؟ به خاطر اون عرب هایی که وقتی بهشون نیاز داری بهت پشت پا میزنن! رفته و مُرده و همه ی داشته هاش رو جا گذاشته! زنشو جا گذاشته، بچه شو جا گذاشته، همه ی دنیا رو جا گذاشته. اون چیزایی رو جا گذاشته که من یک عمر حسرت داشتنشو کشیدم. من به اون مَرد
حسودی میکنم... من امروز آرزو کردم کاش جای اون بودم! آرزو کردم کاش اون زندگی مال من بود! اون زن با همه ی معصومیت و نجابتش مال من بود! اون بچه قراره به دنیا بیاد، مال من بود... که تو آغوش من خوابش میبرد... که لبخند میزد برام و دنیام رو رنگ میزد. آرزو کردم حاج علی پدرم بود... که پشتم باشه، پناهم باشه! حاج علی پدر آرزوهامه... من همه ی آرزوهامو دیدم... دیدم که مال یکی دیگه بود، کسی که لیاقتشو نداشت و ازشون گذشت...
هنوز حرف داشت. ارمیا خیلی حرفها داشت. دهان باز کرد که باز هم بگوید که صدای اذان صبح در خانه پیچید؛ ارمیا حرفش را خورد و نعره اش را آزاد کرد:
_بسه خدا... بسه! تا کی میخوای صدام بزنی؟ تا کی صبح و ظهر و شب صدا میزنی؟ اینجا کسی نیست که جوابتو بده! من نمیخوام صداتو بشنوم! نمیخوام بیام پیشت. من سجده نمیکنم... سجده نمیکنم به تویی که منو یادت رفته! به تویی که منو رها کردی! من نمیخوام بشنومت...
مسیح و یوسف با این درگیری های ارمیا آشنا بودند... خیلی وقت بود که ارمیا با خودش سر جنگ داشت...
#رمان_عاشقانه
✍️ رمان عاشقانه مذهبی #از_روزی_که_رفتی
👌 قسمت 24
آیه چادر نمازش را سر کرد. قد قامت الصلاة کرد و قامت بست به حمد خدای خودش، خدای تنهایی هایش، خدای عاشقانه هایش... سلام را که داد، سر سجاده نشست. صدای نماز خواندن پدر را میشنید. به یاد آورد:
- قبول باشه بانو!
_ قبول حق باشه آقا!
- حالا یه صبحونه میدی؟ یا گشنه و تشنه برم سرکار؟
_ خودتو لوس نکن، انگار تا حالا چندبار گرسنه مونده!
- هیچ بار بانو، تا تو هستی من وضعم خوبه!
آیه پشت چشمی نازک کرد. مَردش بلند خندید. صبحانه خوردند؛ او و مَردش، هر صبح این هفت سال را کنار هم، قبل از طلوع خورشید صبحانه خورده بودند. کلاهش را به دستش میداد و در دل قربان صدقه اش میرفت و زیر لب آیةالکرسی میخواند برای مَردش.
وقتی به خودش آمد میز را دو نفره چیده بود. پدر نگاهش میکرد...
چشمان حاج علی پر از غم بود. چندباری آیه را صدا زده بود، اما آیه محو در خاطرات بود و به یاد نمی آورد.
با صدای پدر به خود آمد و اول نگاهی به پدر و بعد به میز انداخت. آهی کشید و گفت:
_ یه صبحونه پدر، دختری بخوریم؟
صدای اعتراض رها بلند شد:
_ چشمم روشن، حالا بدون من؟ زیر آبی؟!
آیه لبخند ملیحی زد:
_ گردن من از مو باریکتره خانم دکتر، بفرمایید!
رها پشت چشم نازک کرد و صندلی عقب کشید و در حال نشستن جواب داد؟ الان به من گفتی دکتر که منم بهت بگم دکتر؟
آیه هم کنارش جا گرفت:
_ انقدر تابلو بود؟
_ خیلی...
چقدر حاج علی مدیون بودن این دختر در خانه اش بود... دختری که گاهی عجیب شبیه آیه میشود با آن چادر گلدارش.
ساعت هنوز هفت نشده بود که تلفن زنگ خورد، نگاهها نگران شد. آیه به یاد آورد...
تلفن زنگ خورد... حاج علی تلفن را جواب داد، سلام کرد. چند دقیقه سکوت و صدای حاج علی که گفت "انا الله و انا الیه الراجعون..."
حاج علی به سمت تلفن رفت؛ گوشی را برداشت و سلام کرد. چند دقیقه سکوت و بعد آهسته گفت:
_ باشه، ممنون؛ یا علی!
تماس قطع شد. نگاهش طفره میرفت از چشمان آیه، اما آیه عطر مَردش را استشمام میکرد.
_ داره میاد!
سوالی نبود، خبری بود؛ مطمئن بود و میدانست، اصلا از اول میدانست این صبحانه برای اوست...
آیه که برخاسته بود، روی صندلی نشست. رها بلند شد و به سمتش دوید. آیه که نشست، دنیای حاج علی ایستاد... خدایا دخترکش را توان بده! به داد این دلها بِرَس! به داد تنها داشته ی حاج علی از این دنیا بِرَس... خدای فریاد رَس، به داد بی پناهی این قلبها برَس!
رها با صدرا تماس گرفت. بار اولی بود که به او زنگ میزد. همیشه صدرا بود که خبر میگرفت.
_ رها! چیشده؟ اتفاقی افتاده؟
_ سلام... دارن میارنش، الان زنگ زدن.
_ الان میام اونجا!
تماس را قطع کرد. لباس پوشید. جواب مادر را سرسری داد. در راه یاد ارمیا افتاد و به او زنگ زد. ارمیا خواسته بود اگر خبری شد به او هم خبر بدهد. تماس برقرار شد و صدای گرفته ی ارمیا را شنید:
_ بفرمایید!
_ صدرا هستم؛ صدرا زند. منو به خاطر دارید؟
_ بله. اتفاقی افتاده؟ خبری شده؟
_ دارن میارنش، من تو راه خونه شونم.
_ منم الان حاضر میشم و راه میافتم.
_ اونجا میبینمت...
رفاقتی بین آنها نبود، اما دلیل مشترکی داشتند؛ دلیلی که آنها را به یک خانه میکشاند.
ارمیا سریع لباس پوشید، کلاه موتور سواری اش را برداشته بود که مسیح جلویش را گرفت:
_ کجا میری؟ تو حالت خوب نیست با این وضع کجا میری!
_ دارن میارنش، باید برم اونجا!
_ چرا باید بری اونجا؟
_ باید برم! نمیتونم بهت بگم چرا، چون خودمم نمیدونم چرا!
_ منم باهات میام.
یوسف: منم میام. میخوام این خانواده رو ببینم.
ارمیا کلافه شد.
_ باشه بیایید اما زود آماده بشید، دیرم شده!
همه به سمت خانه ی سیاهپوش آیه رفتند. همسایه ها جمع شده بودند...
اهالی محل آمده بودند... کوچه پر بود از جمعیت... بوی اسپند بود و همهمه... بوی عزا بود... بویی شبیه آمدن محرّم بود انگار!
#رمان_عاشقانه
✍️ رمان عاشقانه مذهبی #از_روزی_که_رفتی
👌 قسمت 25
آیه اشکهایش را ریخته بود، گریههایش را کرده بود. چشمهایش دو کاسه ی خون بودند؛ کاش میتوانست در این غم خون گریه کند!
از صبح چشم به راه بود. پدر را فرستاده بود گُل بخرد، دسته گُل زیبایی از گُلهای یاس برای او که جانش را برای حفظ حریم یاسها داده بود.
دم در آپارتمان نشسته، انتظار همسر کشید. همسرش به خانه می آمد... بعد از دو هفته به خانه می آمد، همنفس اش میآمد... بیا نفس! بیا همنفس... بیا جان من! بیا که سرد شده خانه ات. خانه ای که تو گرمای آن هستی! بیا امید روزهای سردم... بیا که پدرانه هایت را خرج دخترکت کنی... بیا که عاشقانه هایت را خرج بانوی قصّه ات کنی!
رها کنارش بود، تمام ثانیه ها؛ حتی لحظه ای که نماز ظهر میخواند؛ حتی لحظه ای که نهارش را نخورده رها کرد و دم در چشم به راه نشست... تمام لحظه ها خواهرانه خرج آیه اش میکرد.
مَردی، کمی آنطرفتر میان دوستانش، خیره به زنی که گاه می افتد روی زانو و گاه با کمک برمیخیزد و گاه کمر خم میکند، چقدر حسرت دارد این زندگی و این عشق؛ اگر روزی بمیرد، کسی برای او اینگونه روی زانو افتان و خیزان میشود؟ اصلا کسی برایش اشک میریزد؟ فاتحه میخواند؟
شبهای جمعه کسی به دیدارش می آید؟ چقدر سخت است بدانی جواب تمام سوالهایت یک "نه" به بزرگی تمام دنیاست.
کمی آن سوتر، مَرد جوانی به همسری نگاه میکرد که تمام دنیا همسرش میدانند و داشته هایش میگفتند "خونبس زن نیست، اسیر است؛
خدمتکار است!" که حق زندگی را از همسرش میگرفتند، که رویایی داشت در مقابل رهایش! رهایی که چه زیبا همدلی میکرد برای دوستش.
لحظه ای از گوشه ذهنش گذشت "کاش لحظهای که برادر خاک کردم، تو کنارم بودی!" چقدر حسرت داشت یاد نبود مرهمی روی قلب زخم خورده اش. صدرا نگاهی به ارمیا کرد. نگاه خیره اش به آیه حس بدی در دلش انداخت، اگر جای آن شهید بود و کسی به همسرش... افکارش را برید، پس راند به گوشه ای دور از ذهنش. جنس نگاه ارمیا ناپاک نبود...
عاشقانه نبود... حسرت در نگاهش موج میزد، این نگاه را به حاج علی هم داشت؛ چیزی در این مَرد برایش عجیب بود.
آرام به کنارش رفت:
_ تو چرا اینجایی؟
_ خودمم نمیدونم.
_ دلم برای زنش میسوزه!
_ دلم برای خودش میسوزه که اینهمه داشته و قدرشو ندونسته.
_ از کجا میدونی که قدرشو ندونسته؟
_ چون همه رو جا گذاشته و رفته، به همین سادگی!
_ شاید دلیل مهمی داشته، خیلی مَرده که به خاطر دیگران از جونش گذشته!
_ برای کشورش اگه میمرد یه حرفی، دلیلش هرچی که بود، برای من مسخره ست!
_ حتما دلیل محکمی بود که از این زن عاشق گذشته و رفته!
_ شاید عاشقش نبوده!
_ برادرم تازه مُرده، برادرم و همسرش عاشق هم بودن و سالها برای رسیدن به هم صبر کردن. روزی که جنازه ی برادرمو آوردن اونقدر ضجه زد، اونقدر خودشو بچه ی تو شکمشو زد که همه میترسیدن اتفاقی برای بچه بیفته! هنوز پاشو تو خونه نذاشته که یادآوریش حالشو بد میکنه؛
اما به نظر من این زن عاشقتره! خودشو نمیزنه! داد و فریاد نمیکنه؛ انگار دوست نداره دیده بشه، نگاهها رو به سمت خودش نمیکشه! هربار دیدمش چشماش کاسه ی خون بود اما هنوز صدای گریه هاشو نشنیدم.
این زن با زنداداش من خیلی فرق داره، شاید چون نوع مُردن همسراشون فرق داره!
سکوت بینشان برقرار شد. سکوت بود و اندیشه ی این زن!
#رمان_عاشقانه
✍️ رمان عاشقانه مذهبی #از_روزی_که_رفتی
👌 قسمت 26
مسیح و یوسف چشم در خانه می چرخاندند، خانه ی حسرت های ارمیا... خانه ی آرزوهای ارمیا...
حاج علی با همکاران مَرد آیه حرف میزد. حواس آیه در پی مَردش بود.
بدون شنیدن حرفها هم میدانست مَردش نزدیک است، مَردش دارد می آید؛ اگر یعقوب باشی، بوی پیراهن یوسُف را استشمام میکنی...
دستهایش یخ کرد... پاهایش میلرزید. قلبش یک در میان میزد "آرام باش قلب من! آرام باش که یار می آید! آرام باش و بگذار بار دیگر نگاه در چشمانش بدوزم و عطر تنش را به جان کشم! بگذار دیدار تازه کنم آنگاه دیگر نزن! دیگر کاری به کارت ندارم، الان صبرکن قلب من! بوی لاله ی سُرخم میآید!" صدای لاالهالاالله می آید. بوی اسپند می آید. آیه دست به چهارچوب در گرفت. شهید را تمام شهر به خانه آورده بودند. "چگونه رفته ای که شهر را سیاهپوش کرده ای مَرد؟ چگونه دنیا را زیر و رو کردی؟
این شهر به بدرقه ی تو آمده اند؟ این شهر را تو زیر و رو کردی؟ نگاه کن...
شهری سیاه پوشیده اند! بی انصاف! دلت به حال من نسوخت؟ دلت به حال قلب بی پناهم نسوخت! بی انصاف! این شهر که تو را نمیشناسد اینگونه سیاهپوشند، من که دلم بند دل توست؛ چگونه تاب بیاورم وداع را؟مگر اینجا کربلاست که اینگونه مرا می آزمایی؟ من آیه ام... من که زینب نیستم! من که ایوب نیستم مَرد!"
در آسانسور باز شد... قامت مَردش نمایان شد. "بلندشو مرد! بلند شو که مهمان داری! تو که رسم مهمان نوازی بلد بودی! تو که مهمان نواز بودی! تو که با پای خود رفتی، با پای خود باید برگردی! بلندشو مَرد سرو قامت من!
بلندشو که تاب ندارم اینگونه دیدنت را! بلندشو که تو را با آن لباسهایت دوست دارم! بلندشو تا من قربان صدقه ات روم! بلندشو مَرد من! قرار نبود بی من سفر روی! قرار نبود مرا راهی این جهنم کنی و خودت عازم بهشت شوی!"
ارمیا به مردان کلاه سبز مقابلش نگاه میکرد. "خدای من! اصلا فکرش را نمیکرد که به خانه ی همکارش آمده است!"
آیه قامت مردش را وجب میکرد. آخرین دیدار است:
_ بابا! میخوام صورتشو ببینم!
_ الان نه بابا جان! الان وقتش نیست!
آیه التماس گونه گفت:
_ خواهش میکنم، اگه نبینمش میمیرم بابا!
کنار تابوت نشست. حاج علی صورتش را باز کرد. آیه دست بر صورت سفید شده ی مَردش گذاشت: _سلام! اومدی؟ ایندفعه زود اومدی!
همه ش دو سه ماه میرفتی! حالا هم که زود اومدی، اینجوری؟ حتی نموندی دخترکت رو ببینی؟ مگه عاشق دختر نبودی؟ مگه چند سال انتظار اومدنشو نکشیدی؟ حالا که داره میاد تو کجا رفتی؟ کجا رفتی آخه؟ من تنها نمیتونم از پس زندگی بربیام! مَهدی دخترت چند روزه تکون نخورده ها!
دست روی قلب مَردش گذاشت... تپش نداشت، سرد بود و خاموش!
سرش را خم کرد و گوشش را به قلب مَردش چسباند. به دنبال امید میگشت، به دنبال صدای قلب مَردش میگشت. آه کشید... مردش رفته بود! هیچ امیدی نبود. یک نگاه دیگر مرا مهمان کن.. یک نگاه دیگر! "کجا رفتی مَرد من؟ دخترت هواتو کرده آقای پدر! دخترت دلتنگ نوازشه...
دخترت دلتنگِ دخترِ بابا گفتناته... پاشو مهدی! پاشو آقا! قلبم جون زدن نداره آقا! دستام جون نداره! بدون تو نفس کشیدن سخته! زندگی بدون تو درد داره! آیه رو تنها گذاشتی؟ بهشت و تنها تنها برداشتی؟ من چی؟
چطور به تو برسم؟ قرار ما پرواز نبود! قرار ما پا به پای هم بود! نه بال پرواز و پریدن تنها! شهادتت مبارک..."
#رمان_عاشقانه
✍️ رمان عاشقانه مذهبی #از_روزی_که_رفتی
👌 قسمت 27
رها هق میزد! حاج علی میشنید، اشک میریخت. صدرا نگاه به صورت مَهدی دوخته بود. ارمیا نگاه به مَردی داشت که خوب میشناخت. مَردی که روزهای زیادی را کنارش گذرانده بود. مَردی که حالا میدانست اصلا هیچ شناختی از او نداشته."شهادتت مبارک همرزم!"
آیه که بلند شد، همه بلند شدند. خانه را سکوت فرا گرفته بود. گویی همه مسخ وداع آیه بودند...
حاج علی که خم شد و صورت سیدمَهدی را بست، مردان کلاه سبز، بار دیگر شهید را روی دوش بلند کردند. مسیح و یوسف با چند همکار خود مشغول صحبت بودند. چقدر سخت است که رفیق از دست بدهی و ندانی! ندانی همرکاب که بودی و وقتی رفت، بدانی چه کسی را از دست داده ای؛ حتی فکرش را هم نمیکردند سر از تشییع همکاری درآورند که روز قبل بحث آن بود...
صدای لاالهالاالله که بلند شد، بوی اسپند دوباره پیچید، بوی گلاب و حلوا، صدای عبدالباسط که اذاالشمس کُوِّرَت را تکرار میکرد: "این بوی الرحمن است؟"
آمبولانس را تا قم موتورسواران اسکورت میکردند. آیه در کنار مَردش نشست. حاج علی توان رانندگی نداشت. ارمیا را کنارش دید:
_ میتونی تا قم منو ببری؟ نمیتونم رانندگی کنم!
ارمیا دلش سوخت، انگار همین چند ساعت سالها پیرش کرده است:
_ من در خدمتم! تا هر وقت بخواید هستم!
_ شرمنده، مزاحمت شدم!
_ دشمنتون شرمنده، منم میخواستم بیام؛ فقط موتورمو بذارم تو پارکینگتون؟
کمی آنسوتر رها مقابل صدرا ایستاد:
_ میشه منم باهاشون برم قم؟
صدرا: آره، منم دارم میام.
نگاه رها رنگ تعجب گرفت. نگاه به چهره ی مردی دوخت که تا امروز دانسته نگاه به چهره اش ندوخته بود. لحظه ای از گوشه ی ذهنش گذشت "یعنی میشه تو هم مثل سیدمهدی مَرد باشی؟ تو هم مَرد هستی صدرا زند؟"
صدرا وسط افکار رها آمد:
_ چرا تعجب کردی؟ حاج علی مَرد خوبیه! آیه خانم هم تنهاست و بهت نیاز داره. من میدونم چقدر از دست دادن تکیه گاه سخته؛ اول پدرم، حالا هم سینا! خوبه کسی باشه که مواظبت باشه، من برای مراسم میام اما تو تا هفتم بمون پیشش!
رها لبخند زد به صدرایی که سعی میکرد مَرد باشد برای همسرش... کنار آیه جای گرفت. ارمیا پشت ماشین حاج علی میراند. فردا جمعه بود، یوسف و مسیح هم راهی قم شدند... ساعت سه بعدازظهر بود که به قم رسیدند. صدا گلزار شهدا را پر کرده بود:
از شام بلا، شهید آوردند / با شور و نوا، شهید آوردند...
جمعیت زیادی آمدند... ارتش شهید آورده بود. مارش که نواخته میشد قلبها میلرزید. #شهید روی دوش همرزمانش به سمت جایگاه شهدا میرفت. صدای ضجه های زنی میآمد... فخرالسادات طاقت از کف داده بود، فقط چند سنگ قبر آنطرف تر مَردش را به خاک سپرده بودند. حالا پسرش را، پاره ی تنش را کنار پدر میگذاشت! چه کسی توان دارد با فاصله ی چندسال، همسر و مادر شهید شود؟
#رمان_عاشقانه