گریه ی یآس.
#پارت140
امیرحسین رو تاحالا اینطوری ندیده بودم...
دیگه نتونستم ببینم از دستاش داره خون میچکه و به سمتش رفتم و دستاشو گرفتم که مانع زدنش به دیوار بشم.
-امیرچته همش یه عطر بود چرا اینطوری میکنی
با چشمای قرمزش بهم نگاه کرد که نزدیک بود قبض روح شم...
+اون برای تو یه عطر بود برای من تنها چیزی بود که از بهترین رفیقم برام جامونده اون تنها یادگاری از کیانه که دارم.
چی؟اون عطر برای کیان بوده؟چرا بهم نگفته...
-من،من نمیدونستم
لرزش دستاشو توی دستم احساس میکردم...نمیدونم از درده یا از عصبانیت ولی میدونم مقصر منم.
-من برم ببینم عطره کجا افتاده شاید سالم باشه
+دیوونه ای؟جلدش شیشه ای بود الان هیچی ازش نمونده.
راس میگفت ولی خب بزارید به خودم امید بدم که سالمه.
با عجله از پله ها بالا رفتم و به سمت جایی که عطرو پرت کردم رفتم.
شاید باورتون نشه ولی عطرسالم و بدونه شکستگی روی چمن داخل باغچه افتاده بود.
عطرو با خوشحالی برداشتم و به سمت امیرحسین رفتم و عطرو بهش دادم و به سمت بیمارستان رفتیم برای دست های امیرحسین...
#کپی_ممنوع.
هدایت شده از باران جباری
7.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🙂"قصههای مجید" حس نوستالژی دانشآموزی همهی ماست.
#قصههای_مجید😂😄
گریه ی یآس.
#پارت141
خلاصه که اقا داماد با دستای پانسمان شده از بیمارستان اومد بیرون وقرار شید بریم بعد از خریدن دسته گل و شیرینی راهی خونه ی نسترن بشیم که گوشیم زنگ خورد و شماره ی سبحان افتاد روی گوشیم،نمیدونم چرا دستو پامو گم کردم و هول شدم و بچه الو سلام گفتم:
-سلاو الم
+کوثر خانوم خوبید؟
وقتی متوجه سوتی گنده ام شدم بدتر دستو پامو گم کردم و خواستم خودمو جمع کنم و گفتم:
-ببخشید ثوابم ،مثاوم،حسابم ،حواسمممممم نبود
بعد از کلی چرتو پرت گفتن وقتی کلمه حواسم رو درست گفتم با جیغ حواسم رو کامل و واضح بیان کردم که سبحان با صدایی که مشخص بود داره به ریش من میخنده گفت:
+بله کاملا مشخصه که ثوابتون نیست.
-ببخشید هول شدم
خندید و گفت:
+یه مسئله عادیه،تماس گرفتم بهتون بگم برای شب احتمالا مهمونتونیم
چیییییی؟؟؟؟ما شب میریم خاستگاریییی گگگگگ پسره پرووو
-اقا سبحان واقعیتش امشب میخوایم برای امیرحسین بریم خاستگاری،شمام باید بیاید دیگه
+بله حتما
-خب پس منتظرتونیم
+مزاحم میشیم،یاعلی
-یاحق
#کپی_ممنوع
گریه ی یآس.
#پارت142
همه ی کارا رو انجام دادیم و به سبحان پیام دادم که کجایید؟
+علیکم سلام،جلوی خونه.
با دیدن پیامش سریع به سمت در رفتم و خواستم درو باز کنم که پشیمون شدم و به سمت اینه رفتم ببینم همه چی مرتبه...
اره همه چی خوبه.
نفس عمیقی کشیدم و به خودم امید دادم که دستو پاچلفت بازی در نیارم و ایفون رو زدم و خانواده ی نادری وارد حیاط شدن که اول از همه مادر و پدر سبحان و بعد سبحان پشت سرش پریماه،حنانه،شیدا وارد شدن
ماشاالله .یکم تعدادمون برای یه خاستگاری ساده زیاد نیست؟
سریع گوشیمو برداشتم و به نسترن اطلاع دادم که چند نفر دیگه هم باهامون میاد...
بعد از سلام و احوال پرسی به سمت خونه ی نسترن رفتیم و همه چی عادی بود و برای اینکه از استرس نسترن کم کنم به سمت اتاقش رفتم که پریماه،شیدا،حنانه هم باهام اومدن.
وا شاید من حرف خصوصی داشته باشم،گگگگگگ.
چون همیشه بدونه در زدن وارد اتاق نسترن میشه خیلی عادی و بدونه در زدن سرموانداختم پایین و وارد اتاق شدم که نسترنو درحال طی کردن طول و عرض اتاق دیدم...
#کپی_ممنوع
گریه ی یآس.
#پارت143
به سمتش رفتم و دستشو گرفتم و وادارش کردم بشینه روی زمین.
پشت سرمن حنانه و پریماه و شیدا هم نشستن و برای اینکه یکم حالشو خوب کنیم پریماه روبه نسترن گفت:
+حالت خوبه؟چرا اینقد راه میری
نسترن با صدای جیغ مانندی گفت:
-استرس دارممممممم استرسسسسسس
پریماه با خنده گفت:
+الان من تورو نمیشناسم چی صدات بزنه؟
-نسترن
-اها خشبختم خب منم پریماهم ایشون شیداست و حنانه روهم که میشناسی،ماسه تا خواهریم با اینکه هرکدوم اسمامون از شرق و غرب اومده.
با این حرف پریماه همه شروع کردیم به خندیدن و چنتا جوک دیگه گفتن و حنانه و پریماه مجلس رو گرم کرده بودن و منو شیداو نسترن که نشسته بودیم به حرفاشون گوش میدادیم و میخندیدیم...
یهو صدای بابای نسترن همه مونو به خودمون اورد و مثل برق گرفته ها از جا پریدیم و روسری هامونو مرتب کردیم و میخواستیم بریم بیرون که شیدا جیغ زد:
×وایساااااااا ارایشتتتتت
وقتی به نسترن نگاه کردیم با چشمایی که ریملش روی صورتش پخش شده مواجه شدیم که مثل جن زده ها شده بود.
حنانه سریع به سمت وسایل ارایشی نسترن رفت و گفت:
+بیا یکم بمالمت دختر این چه وضعشهههه
-چیییییی؟بمالم؟😳🤣
+وایییی ارایششش رو میگممم یکم کرم بهش بمالمممم...
#کپی_ممنوع.
گریه ی یآس.
#پارت143
پریماه با خنده گفت:
+دخترا تا میتونید کرم بمالیدو ارایشش کنید این انگار جوشاش زودتر از خودش فهمیدن قراره براش خاستگار بیاد همه ی صورتشو جوش گرفته.
با حرف پریماه خندم گرفت ولی فاز جدی بودن به خودم گرفتم و گفتم:
-بسه دخترا بجای این حرفا کمک...
حرفم تموم نشده بود که صدای پدرنسترن اومد که با امیرحسین گفت عروس خجالتیه بهتره شما برید پیشش حرفاتونو بزنید.
با شنیدن این جمله نسترن هول شد و خواست مثلا یکاری کرده باشه و از روی زمین بلند شد که چشمتون روز بد نبینه حنانه که درحال خط چشم کشیدن برای نسترن بود با بلند شدن نسترن خط چشم از چشم نسترن تا یقه ی لباسش کشیده شد و همزمان امیرحسین اومد داخل.
به خیالم امیرحسین با دیدن این وضعی که برای نسترن درست کردیم شروع میکنه به مسخره بازی و به این فکر نکردم که ازار و اذیتای اقا فقط مخصوص منن.
امیرحسین با دیدن نسترن روبه من اخمی کرد که انگار همه ی اتفاقا تقصیر منه و اول به سمت من اومد و کنار گوشم گفت:
+خاک توسرت برای خودت پیرزنی شدی هنوز بلد نیستی برای مردم یه ارایش درست انجام بدی؟مثلا نسترنو به تو سپردیم خنگ
نمیدونم چرا بغضم گرفته بود، نسترن خانم هنوز نیومده اقا امیرحسین داره برامون خط و نشون میکشه و اونو بمن ترجیح داد.
سعی کردم به روی خودم نیارم و بدونه حرفی از اتاق اومدم بیرون و برگشتم پیش مامانم و بقیه ی افراد خانواده که درحال صحبت بودن...
#کپی_ممنوع.
گریه ی یآس.
#پارت144
همه درحال صحبت کردن بودن و من ساکت نشسته بودم و به اینکه چیکار کردم امیرحسین اونطوری رفتار کرد فکر میکردم که صدای جیغ نسترن بلند شد.
همه به سمت اتاق رفتیم و اول از همه من در اتاق رو باز کردم که نسترن رو درحال تکون دادن لباساش و اتیشی که روی لباسش بود دیدم وامیرحسین که پتو رو انداخت روی نسترن و خودشم تعادلشو از دست داد و افتاد روی نسترن.
وا اینا چشونه؟نکنه این حرکات ینوع رقص جدیده؟
به صورت پدر نسترن نگاهی انداختم که عکس العملشو ببینم که با یه موجود ترسناک روبه رو شدم...این چرا باد کرده چرا قرمز شده وای چه ترسناککک شدهههههه چرا رگاش باد کرده
منو شوهره مامانم به سمت امیرحسین رفتیم و کمکش کردیم از روی دختر مردم بلند شه و پتو رو کنار زدیم و با دیدنه نسترنه بدبخت که تا الان یه انسان هم وزن با ده تن روش بوده خندم گرفته بود که چطور خاستگاریشو خراب کردیم...
این وسط حنانه جیغ زد:
+نسترنممممممممممم زنده اییییی مادرت بمیره
این کلمه ی مادرت بمیره تیکه کلاممونه وقتی پیش همیم ولی خب انگار حنانه دستهگل بزرگی به اب داد که روبه روی مادر نسترن این حرفو زد و همه باهم نگاهمون به مادر نسترن بود و منتظر بودیم با لگد حنانه رو از خونه بندازه بیرون...
#کپی_ممنوع.
گریه ی یآس.
#پارت145
با هزار جور اشاره به حنانه فهموندم که نخو به اب دادی یجوری جمع کن و حنانه برای جمع کردن گند کاریش گفت:
+منی که مادرتم بمیرم عزیزم اون زیر له شدی
وای دختررررر چی داری میگییی اینکه بدتر بود یعنی تو زنه پدره نسترنی؟
با دست زدم توی صورتم و گفتم:
-نسترن میتونی بلند شی
با جیغ گفت:
+برو اونور شرفمو بردی
وااا بمنچه
-بمنچه روانی
+تو داداشت اینقد دیوانس چرا منو باهاش تنها میزاری
الان با امیرحسین بود؟
-داداش من دیوانس یا تو عقب مانده ای دختره ی کوتوله.
با صدای اهم و سرفه ی مادرم به خودمون اومدیم که توی این جمع وقت دعوا کردن نیست.
نسترن از روی زمین بلند شد و با دیدن نصفه لباسش که سوخته بود گفتم:
-چیشده چرا لباست سوخته؟
+از برادره عزیزت بپرس
امیرحسین هم درحالی که داشت میخندید گفت:
+خواستم میزان قدرته زنمو بسنجم که در این ازمون با افتخار قبول شد و جون سالم بدر برد.
واقعا نسترن حق داشت این دیوونه بود.
نسترن گفت:
×حواست هست که میخواستی منو اتیش بزنی؟
#کپی_ممنوع.
گریه ی یآس.
#پارت146
+بله خانم حواسم بود ولی خب الان که زنده ای
×توچقد پروووییییی
مثل بچه ها زد زیر گریه و رفت بیرون
اینا چشونه
از امیرحسین دلیل اتفاقا رو پرسیدم و گفت:
+خواستم باهاش شوخی کنم گفتم الکل بریزی روی دستت فندک بگیری قدش اتیشه دستتو نمیسوزونه اینم اومد اجراش کرد.
-چییییییی؟؟؟؟؟تو توی روز خاستگاریت اینطوری اومدی این بلا روسر دختره اوردی؟؟؟؟بی عقل حداقل بزار خرت از پل بگذره بعد دختره رو اتیشش بزن
+من خیلی وقته خرم از پل گذشته طرف دلش گیره کوثر خانم دلتو که بدی دیه نمیتونی بیخیالش شی.
حق با امیرحسین بود دلت که گیره یه نفر باشه دیگه نمیتونی بیخیالش شی ولی کارش اصن درست نبود نسترن بیچاره رو قبض روح کرد...
خلاصه که با وجود همه ی این اتفاقاتی که رخ داد بازم قرار عقد و عروسی رو گذاشتیم و عروسی رو انداختیم هفته ی دیگه که جشن عروسی من و سبحان و نسترن و امیرحسین باهم باشه...
همه چیز اوکی بود و روزا پشت سرهم میگذشت...منو نسترن و امیرحسین و سبحان به سمت سالن لباس عروس رفتیم و هردو مثل هم لباس عروسامونو انتخاب کردیم و سبحان میخواست پول لباس رو پرداخت کنه که فهمیدیم کارتش گم شده و بین این هاگیرواگیر پریماه به سبحان زنگ زده میگه:
+سلام داداشی یه سَم موش بیار دمتم گرم.
سبحان که داشت از عصبانیت اتیش از گوشاش میزد بیرون گفت:
-خواهره من ما داریم دنبال لباس عروس و کارت میگردیم تو اومدی میگی سم موش بخرم برات؟میخوای سم موش میل کنی؟
#کپی_ممنوع.
گریه ی یآس.
#پارت147
قرار بود یزمانی با کیان بیایم این لباسارو انتخاب کنیم...ولی خب دنیا نامرده.
سعی میکردم این روزا کمتر به کیان فکر کنم تا بتونم با زندگی جدیدم کنار بیام...
دعوای پریماه و سبحان که تموم شد از سالن اومدیم بیرون که گوشیم زنگ خورد و شماره ی سارینا افتاد روی گوشیم،تماس رو وصل کردم و چون سروصدا زیاد بود گوشیو روی بلندگو گذاشتم:
-جانم سارینا
+چطوری کوثی خانِمممممم چَکار مَکنی
وا این دختر یه تختش کمه ها نگا ببین چطوری صحبت میکنه انگار از افغانستان تازه برگشته...
چون سبحان و بقیه پیشم بودن نخواستم بزنم توی ذوقش و گفتم:
-خوبم عزیزم با سبحان و بقیه اومدیم انتخاب لباس عروس
+واییی دختر تو مهره ی مار داری هرکی اومد خاستگاریت تک پسر بود و نظامی تیپ و قیافه و هیکلشونم که نگم برات، اون از خدابیامرز کیان اینم از اقا سبحان که پول دار هم هستنو...
وای چرا این انقد چرتو پرت میگه نگاهی به سبحان که با خنده داشت بهم نگاه میکرد و دستشو گذاشته بود جلوی دهنش که من نفهمم داره میخنده انداختم ولی خب چشاش داشت میخندید..!!!
+سارینا داری چیمیگی،سبحان همه رو شنید
-عزیزم فدای سرت ماکه باهم از این حرفارو نداریم
این دختره چرا دهنشو نمیبنده؟ابرومو برد
-سارینا عزیزم من برم خدافظ...
#کپی_ممنوع.
گریه ی یآس.
#پارت148
گوشی رو قطع کردم و سوار ماشین شدیم و کارای پایانی رو برای مجلس عروسی انجام دادیم و روز به روز به آغاز زندگی جدیده یاس نزدیک میشیم...
سرمو به پنجره ی ماشین تکیه دادم و قطره های اشک از چشمام جاری شدن...
برای کیانم،شاید اخرین قطرات اشکی که برای کیانم میریزم...
کیانی که توی اوج جوونیم سیاه پوشم کرد...
قلبم، روحم، همه سیاه پوش عشقش شدن.
از فردا دیگه من یاسه کیان نیستم،کوثره سبحانم،کیانم فراموشت نمیکنم...
ولی به یادتم،ولی دیگه مرد زندگی من نیستی...
همه چی توی گذشته موند،روزهای خوشم باتو،یاس گفتنات بهم،بوسه هایی که روی گونم میکاشتی،همه توی گذشته میمونه و من زندگی جدیدم رو با سبحان شروع میکنم...مطمعنم خودت هم از این تصمیمم راضی ای.
.....
×خب عروس خانمو نگاه چه ماه شدی،البته ماه که بودی ماه تر شدی.
به ارایشگری که با این حرفش تموم شدن ارایش رو اعلام کرد لبخندی زدم و ازش تشکر کردم.
حق داشت برا خودم جیگری شده بودم،به نسترن که اون هم تقریبا داشت ارایشش تموم میشد نگاهی انداختم،از حق نگذریم هردو خیلی خوشگل شده بودیم و یجورایی شبیه خوده واقعیمون نبودیم، البته خوشگل که بودیم و بقول ارایشگر ماه تر شدیم.
بعد از تموم شدن ارایش سبحان و امیرحسین جلوی در ارایشگاه منتظر ورود ما بودن البته اون فیلم بردار رو مخ روهم یادمون نره که ۲۰بار از بیرون اومد منو نسترن فیلم گرفت و هرسری میگفت بدشده و دوباره از اول فیلم میگرفت...
#کپی_ممنوع.