eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رتبہ والاے انسان را شهادت لازم است رونق بازار ایمان را شهادت لازم است.. هدیه به روح مطهر شهید
مهتاب سوال های دیگری هم داشت درباره خودش و ماکان درباره موضوعی که قرار بود با خانواده اش درمیان بگذارد ولی با تمام وجود از آن سوال ها فاکتور گرفت. ماکان سر تکان داد و گفت: جسمی خوبن. روحی همه داغون. قلب مهتاب دیگر داشت توی گلویش می زد. ماکان یک آه دیگر کشید و گفت: می دونستی ترنج و ارشیا قرار بود برن برا کارای عقد؟ مهتاب سریع سر تکان داد و به دهان ماکان چشم دوخت تا بقیه اش را بفهمد. هفته پیش رفتن آزمایش. بعدم دویدن دنبال کارای عقد. چقدر ترنج خوشحال بود بعد از اون سال های شیطنتش دیگه این همه شر و شلوغ ندیده بودمش. لبخند تلخی زد و مهتاب تکرار کرد: خوشحال بود؟؟ ماکان بدون توجه به حرف مهتاب ادامه داد: جوابش سه چهار روز پیش اومد. نفس توی سینه مهتاب حبس شد. چیزی توی ذهنش زنگ زد ولی نمی خواست باورش کند. لب هایش را تر کرد با تردید پرسید: مشکلی...دارن؟؟ ماکان دستش را روی گردنش گذاشت و مهتاب تازه دید که دستش را باز کرده. ولی خوشحالی بابت این را گذاشت برای بعد. آره مشکل دارن. مهتاب وا رفت. ناخوداگاه بغض گلویش را گرفت: باورش سخت بود. ادامه دارد
یعنی ترنج با ان همه عشق باید ارشیا را فراموش می کرد. ان همه بعد از ان همه مصیبتی که به سرشان امده بود. ماکان با لحن گرفته ای ادامه داد: ترنج داغون شده. حال ارشیا از اون خراب تره. مهتاب با صدای لرزانی گفت: یعنی هیچ راهی نیست؟ ماکان سر تکان داد و گفت: چرا یه نوع تزریق هست که مشکل و تقریبا حل می کنه ولی باید برن تهران آزمایش ژنتیک هم بدن تا نتیجه اون معلوم نشه هیچی معلوم نیست. مهتاب خودش هم نفهمید کی اشک روی صورتش سر خورد. دلش برای ترنج خون شده بود. ماکان با کلافگی سرش را بالا آورد و به مهتاب نگاه کرد با دیدن اشک های او با وحشت گفت: مهتاب...چی شده؟ مهتاب صورتش را با دست پوشاند و گفت: وای خدا اصلا فکرشم نمی تونم بکنم. ماکان از روی مبل مقابل او بلند شد و کنارش نشست. صدای هق هق آرام مهتاب را به راحتی می شنید. از وقتی مهتاب را دیده بود انگار آتش به جانش افتاده بود. هنوز ماجرای بدتر را به او نگفته بود.با اینکه از درون می سوخت ولی باید او را آرام می کرد. مهتاب؟ مهتاب خانم بسه. مهتاب دست هایش را از روی صورتش برداشت و به ماکان که درست کنارش نشسته بود نگاه کرد و با همان صدای لرزان گفت: ولی شما که نسبت فامیلی ندارین با هم. ماکان سر تکان داد و گفت: گاهی بین غریبه ها هم پیش میاد. ادامه دارد
ترنج چطوره؟ خیلی بد. لب به غذا نمی زنه. ارشیا هم داره از غصه او دق می کنه. ارشیا که همون اول گفت جواب آزمایش هر چی باشه او با ترنج عروسی می کنه. گفته بچه نمی خواد. ولی ترنج هیچی نمی گه. مهتاب اشک هایی که تند تند روی صورتش سر می خوردند گرفت و گفت: می تونم ببینمش؟ ماکان دستی به صورتش کشید و لبش را جوید. چطور باید به مهتاب می گفت که همه چیز به هم ریخته. فعلا دلش نمی خواست مهتاب چیزی بفهمد با دردی عظیم نگاهش کرد و گفت: آره هر وقت خواستی بیا. و توی دلش خدا خدا کرد برخورد مادرش خیلی هم بد نباشد. چرا توی مدتی که مهتاب نبود همه چیز به همه ریخته بود. مهتاب با ناراحتی از جا بلند شد موقع خارج شدن از اتاق برگشت و به ماکان نگاه کرد و گفت: کی کارت تمام میشه با هم بریم؟ ماکان نگاهش را از او گرفت و گفت: من جای دیگه کار دارم می تونی خودت بری؟ مهتاب به آرامی سر تکان داد و گفت: آره. می رم. بعد لبخند کوچکی زد و اتاق را ترک کرد. ماکان به در بسته خیره شد و موهایش را چنگ زد. فکر همه چیز را کرده بود غیر از اینجایش را. پیشانی اش را به دستش تکیه داد و گفت: خدایا چکار کنم؟ ادامه دارد
مهتاب با بی حالی توی اتاقش رفت. حالش خیلی بد بود از خودش مدام می پرسید اگر این اتفاق برای او می افتاد چکار می کرد. چیزی ته دلش ریخت نکند چیزی هم باعث شود او وماکان از هم دور شوند. حتی تصورش هم برایش سخت بود. سعی کرد خودش را با کارش مشغول کند. اگر زودتر فهمیده بود حتما با ترنج تماس می گرفت. کارش که تمام شد سیستمش را خاموش کرد و سلانه سلانه رفت سمت اتاق ماکان. امروز ماکان اصلا به دیدنش نیامده بود. خانم دیبا هم داشت وسایلش را جمع می کرد تا بروند. مهتاب پشت در اتاق ماکان ایستاد و در زد: بفرما. مهتاب سرش را داخل اتاق برد. ماکان با چشم هایی سرخ سرش را از روی میز برداشت و او را نگاه کرد. مهتاب وارد اتاق شد و گفت: چرا نمی ری خونه حالت اصلا خوب نیست. ماکان راست نشست و به مهتاب خیره شد. نوع نگاهش با همیشه فرق داشت نوعی شرمندگی و اضظراب توی نگاهش بود. مهتاب دلش نمی خواست به چیزهای بد فکر کند. ولی دست خودش نبود نگاه ماکان او را می ترساند. ماکان نگاهش را گرفت و انداخت روی میز و گفت: نه جایی کار دارم. تو داری می ری؟ مهتاب کوله اش را کمی جابجا کرد و گفت: آره می خوام یه سر به ترنج بزنم و بعد هم برم خوابگاه خیلی وقت ندارم. ماکان سرفه خشکی کرد و درحالی که نگاهش هنوز روی میز بود گفت: ببخشید که نمی تونم برسونمت. مهتاب لبخند کوچکی زد و گفت: این حرفا چیه. تا قبل از این چکار می کردم بعد از اون تو که تعهد نداری مدام من و ببری این ور و اون ور. ماکان فقط سر تکان داد. میشه یه لطف بکنی به مامانت خبر بدی من دارم می رم اونجا؟ ادامه دارد
ماکان دستی توی موهایش کشید و کلافه گفت: باشه خبر می دم. مهتاب اضظراب ماکان را می فهمید ولی تمام آنها را به اتفاقی که برای ترنج افتاده بود ربط می داد. کنار در ایستاد و گفت: ماکان! ماکان دلش با شندیدن نامش از زبان مهتاب آن هم به این نرمی و لطافت به درد آمد. با شیفتگی گفت: جان ماکان! مهتاب دستش رابه در گرفت و گفت: امیدت به خدا باشه. و او را به یک لبخند امید بخش مهمان کرد و با یک خداحافظ از اتاق خارج شد. ماکان زیر لب زمزمه کرد: امیدت به خدا باشه. آرنج هایش را روی میز گذاشت و پنجه هایش را توی هم چفت کرد. دهانش را به دستش تکیه داد و آه کشید. بعد هم با یک نفس عمیق تلفن را برداشت و شماره خانه را گرفت. ** مهتاب زنگ را فشرد و منتظر پشت در ایستاد. باز شدن در خیلی به نظرش طولانی شد. یعنی ماکان زنگ نزده؟ با تردید دوباره زنگ زد: شاید صدای زنگ و نشنیدن
ماکان دستی توی موهایش کشید و کلافه گفت: باشه خبر می دم. مهتاب اضظراب ماکان را می فهمید ولی تمام آنها را به اتفاقی که برای ترنج افتاده بود ربط می داد. کنار در ایستاد و گفت: ماکان! ماکان دلش با شندیدن نامش از زبان مهتاب آن هم به این نرمی و لطافت به درد آمد. با شیفتگی گفت: جان ماکان! مهتاب دستش رابه در گرفت و گفت: امیدت به خدا باشه. و او را به یک لبخند امید بخش مهمان کرد و با یک خداحافظ از اتاق خارج شد. ماکان زیر لب زمزمه کرد: امیدت به خدا باشه. آرنج هایش را روی میز گذاشت و پنجه هایش را توی هم چفت کرد. دهانش را به دستش تکیه داد و آه کشید. بعد هم با یک نفس عمیق تلفن را برداشت و شماره خانه را گرفت. ** مهتاب زنگ را فشرد و منتظر پشت در ایستاد. باز شدن در خیلی به نظرش طولانی شد. یعنی ماکان زنگ نزده؟ با تردید دوباره زنگ زد: شاید صدای زنگ و نشنیدن. این بار در با صدای کلیکی باز شد. و مهتاب با نگرانی وارد خانه شد. حیاط تاریک بود و کسی چراغ ورودی را نزد. مهتاب از این چیزها احساس بدی پیدا کرد. شاید مزاحم شدم. برای برگشتن دیر شده بود. بالاخره جلوی ورودی رسید و با یک ضربه به در ان را باز کرد. کسی توی سالن نبود. مهتاب لبش را گزید. این چندباری که به خانه آقای اقبال امده بود هیچ وقت به این سردی از او استقبال نشده بود. باز با خودش گفت: شاید ماکان زنگ نزده اصلا. وای چه بد شد بی خبر اومدم. ادامه دارد
کفش هایش را در آورد و وارد شد. بالاخره سر و کله سوری خانم از توی آشپزخانه پیدا شد. مهتاب با لبخند سلام کرد: سلام سوری خانم. سوری خانم داشت سعی می کرد لبخند بزند ولی زیاد هم موفق نبود. سلام خوش اومدی. لحنش هم مثل همیشه گرم نبود. مهتاب حسابی معذب شده بود. ترنج هستش اومدم ببینمش. بله تو اتاقشه. می تونم برم بالا؟ بله بفرما. به ترنج گفتم که اومدی. و با دست راه پله را به او نشان داد. مهتاب اگر می توانست راه آمده را برمی گشت. چقدر احساس بدی داشت. سوری خانم را هیچ وقت این همه سرد ندیده بود. سوری خانم گفت و برگشت توی آشپزخانه. و مهتاب سلانه سلانه از پله بالا رفت. پشت در اتاق ترنج ایستاد. اگر بخاطر ترنج و ماکان نبود یک ثانیه هم آنجا نمی ماند. در اتاق ترنج را زد. بفرما. مهتاب در را باز کرد و وارد شد. ترنج روی تختش نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود. با دیدن مهتاب برای چند لحظه نگاهش کرد. درماندگی و نگرنی از تمام هیکل ترنج می بارید. مهتاب کوله اش را روی زمین رها کرد و به سمت او رفت. ترنج هم از روی تختش بلند شد. مهتاب مقابلش ایستاد. خودش هم انگار بغض کرده بود. ترنج چشم هایش از اشک خیس بود. مهتاب ناخودآگاه او را در آغوش گرفت و ترنج گریه را سر داد. دیدی چی شد مهتاب دیدی؟ مهتاب درحالی که به سختی بغضش را فرو می داد دستش را توی کمر ترنج بالا و پائین کرد و با صدای لرزانی گفت: نترس هیچی نمی شه. نگران نباش. ترنج خودش را از مهتاب جدا کرد و با زاری گفت: من بدون ارشیا می میرم. مهتاب بازوهای او را گرفت و گفت: ترنج قرارهم نیست تو بدون ارشیا باشی. تا خدا هست جای این حرفا نیست. ترنج اشکش را با پشت دست گرفت و مهتاب را روی تخت نشاند. از بس این چند روزه به خدا التماس کردم دیگه خودم خسته شدم. مهتاب زد به بازوی او گفت: مگر ارشیا نگفته بچه نمی خواد. ترنج با سستی سر تکان داد. خوب پس با ارشیا می مونی دیگه. ترنج با همان چشمان خیس به مهتاب نگاه کرد و گفت: اینجوری خیلی سخته. ادامه دارد
شما اگر همو بخواین برای مشکل بچه هزار تا راه هست. ترنج باز اشکش روی صورتش ریخت. ولی شاید ما دوتا هیچ وقت نتونیم با هم بچه دار شیم. هنوز که چیزی معلوم نیست. این حرفا مال بعد از جواب آزمایش ژنتیکه. کی قراره برین تهران؟ آخر همین هفته می ریم. کلاساتو چکار می کنی؟ گور بابای دانشگاه. مهتاب لبخند کوچکی زد و دست او را فشرد: من دلم روشنه هیچی نمی شه غصه نخور. ترنج نگاه امیدواری به مهتاب کرد و گفت: راست میگی؟ مهتاب سر تکان داد و با لبخند گفت: آره. شما دوتا مال همین هیچ نگران نباش. چند سال دیگه که بچه تو بغل کردی برای این روزا کلی می خندی. نور امید و درخشش رویای آینده در چشم ترنج دیدنی بود. اشکش را گرفت و گفت: بمیرم برا ارشیا نصف شده از غصه. تو اگر غصه نخوری اونم نمی خوره. اون بیشتر غصه تورو می خوره. ترنج دست هایش را به هم فشرد و گفت:از روزی جواب آزمایش آمده همش یه ترسی تو دلمه. ارشیا که نیست فکر میکنم ولم می کنه و می ره. و سرش را با یک آه پائین انداخت. مهتاب برای اینکه به او روحیه بدهد گفت: اون استادی که من دیدم تا آخر عمر بیخ ریش خودته. ترنج خنده آرامی کرد و برگشت و مهتاب را نگاه کرد: مرسی مهتاب. قابل نداشت اونوقت برای چی؟ ترنج دست او را فشرد و گفت: حالا که با تو حرف زدم خیلی بهترم. ادامه دارد
مهتاب نفس عمیقی کشید و به ساعتش نگاهی انداخت و گفت: من دیگه برم. ترنج هم بلند شد و گفت: تو که چیزی نخوردی؟ ممنون فقط اومده بودم خودت و ببینم. و به سمت در راه افتاد.و ترنج هم به دنبالش . تو دیگه کجا خودم راهو بلدم. نه بذار بیام همراهت. برو بشین دختر کجا میای. ترنج داشت اصرار می کرد همراه مهتاب برود که موبایلش زنگ خورد. بیا برو بشین حتما مجنونته. و گونه ترنج را بوسید و در را باز کرد.ترنج به سمت گوشی اش شیرجه زد. ارشیا بود. مهتاب در را پشت سرش بست و به سمت پله رفت. ولی درست وسط پله که رسید صدای مکالمه ماکان و مادرش را شنید. روی پله خشک شد داشتند درباره او صحبت می کردند. زانوهای مهتاب لرزید و روی پله نشست. مامان یک کم آرومتر صدات میره بالا می شنوه. صدای سوری خانم همراه حرص بود: مگه نگفتم دیگه کاری به مهتاب نداشته باش. ماکان با خشمی خفه شده اعتراض کرد: مامان! مامان و مرض دیگه می خوای او یارو چه بلایی سرت بیاره. ها؟ از کجا که این دفعه جنازه تو نندازه رو دست من. ادامه دارد