eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
579 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
278 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 💥حسن و عسل💥 ✍حسن در مغازه آفت‌کش نباتی کار می‌کند. استادش حاج حمید مردی متظاهر است. روزی برای سم‌پاشی به باغ مرد ثروتمندی رفت و دو ماه بعد آن مرد ثروتمند دو ظرف عسل به مغازه آورد و به حاج حمید داد؛ یکی برای خودش، یکی برای حسن بابت تشکر! شب زمان بستن مغازه حاج حمید هر دو ظرف عسل را برداشت تا با خود ببرد. حسن گفت: استاد یکی از عسل‌ها برای من است. ارباب گفت: تو مجرد هستی عسل می‌خواهی چه کار؟!! حسن از این ستم عصبانی شده و برای این‌که آبروی حاجی را نبرد کلیدهای مغازه را تحویل داد. بعد از بیست روز که حسن پشیمان شده بود و از بیکاری رنج می‌برد به مغازه حاج حمید می‌آید، حاج حمید می‌گوید: پسرم دقت کن! می‌دانی من چرا همیشه نزدیک اذان با دمپایی سمت مسجد می‌دوم؟ چون می‌خواهم همۀ کسبه محل بدانند من عاشق نماز اول وقت هستم. بدان! اگر من از جیب تو هم بدزدم و تو سر و صدا کنی همسایه‌ها از من می‌پرسند و من می‌گویم: چیزی نیست دزدی می‌کرد مچ او را گرفتم و به راحتی جای دزد و مالباخته را عوض می‌کنم. مردم سخن دروغ مرا باور می‌کنند ولی سخن راست تو را هرگز باور نمی‌نمایند. پس سرت را به زیر بینداز و کار کن! از امام صادق (ع) در بحار الأنوار آمده است: هر کس معترض سلطان ستمگری شود و از او به او گزندی رساند در برابر آن گزند اجری نخواهد برد و صبر در برابر آن گزند هم روزی او نمی‌شود. 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
7.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه ایده خلاقانه و زیبا برای هنرمندای عزیز کانال🤩😉 ایده‌ی خلاقانه برای موبایل ها😍👌
📚دزد و روستائی يکى بود يکى نبود، غير از خدا هيچ‌کس نبود. در روزگاران قديم يک فرد روستائى بود روزها مى‌رفت کارگرى و ده شاهى مزد مى‌گرفت. پول را به خانه مى‌آورد و مى‌گذاشت روى طاقچه. يک روز غروب که به خانه آمد پول را نديد. روزهاى بعد هم همين‌طور. ده شاهى مزدش را روى طاقچه مى‌گذاشت و مى‌رفت. غروب که به خانه برمى‌گشت پول را نمى‌ديد. دزد پول را مى‌برد. مرد روستائى رفت پيش يک پيرزن و ماجرا را برايش تعريف کرد.پيرزن گفت: اگر ده شاهى به من بدهى به تو مى‌گويم چه‌کار کنى که ديگر دزد پولت را نبرد. مرد قبول کرد و ده شاهى به آن زن داد.زن گفت: از اينجا که رفتى مقدارى قرسه‌قل (مدفوع الاغ) بريزى توى طاقچه و ده شاهى را بگذار روى آن. تمام ديوارها را هم سوزن آجين کن و تا مى‌توانى به ديوار سوزن فرو کن. توى حوض هم يک مار بينداز و دو کبوتر را هم روى درخت بنشان و دو سگ هار هم به در حياط ببند و به سر کار برو.مرد به خانه آمد و تمام کارهائى را که پيرزن گفته بود انجام داد و رفت سر کارش. نزديک ظهر دزد آمد که پول را بردارد دستش در قرسه‌قل فرو رفت و کثيف شد. خواست دستش را با ديوار پاک کند که سوزن‌ها در دستش فرو رفت و دستش خون افتاد. رفت توى حياط دستش را بشويد مار توى حوض دستش را گزيد. رو کرد به آسمان که از مصيبت به خدا پناه ببرد. کبوترها ريتقه (مدفوع پرندگان) انداختند توى چشمش. در را باز کرد تا فرار کند سگ‌ها او را گرفتند و به زمين زدند و دريدند. 📚دزد و روستائي افسانه‌ها، نمايشنامه‌ها و بازى‌هاى کردى ج اول گردآورنده: على اشرف درويشيان- نشر روز - چاپ اول ۱۳۶۶(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان مهابادي
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ❣↶ ↷❣ 💠🔹پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: 《إذا تَزَوَّجَ العَبدُ فَقدِ استَکمَلَ نِصفَ الدینِ فَلْیَتَّقِ الله فِی النِّصفِ الباقی》 کسی که ازدواج کند نصف دینش را حفظ کرده است ↲مستدرک‌الوسائل، جلد۱۴، صفحه۱۵۴ ✧✾════✾؛✰؛✾════✾✧ 💠🔹پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: 《ما مِن شابٍ تَزَوَّجَ فى حَداثَةِ سِنِّهِ اِلاّ عَجَّ شَيطانُهُ يا وَيلَهُ يا وَيلَهُ! عَصَمَ مِنّى ثُلُثَى دينِهِ فَليَتَّقِ الله العَبدُ فِى الثُّلُثِ الباقى》 هر جوانی که در دوره جوانی‌اش ازدواج کند شیطان فریاد برآور که ای وای دینش را از من حفظ کرد ↲میزان‌الحکمه، جلد۵، صفحه۸۲ ✧✾════✾؛✰؛✾════✾✧ 💠🔹امام صادق علیه‌السلام: 《رَكعَتانِ يُصَلّيهِما مُتَزَوِّجٌ أفضَلُ مِن سَبعينَ رَكعَةً يُصَلِّيها غيرُ مُتَزَوِّجٍ》 دو رکعت نمازى كه فرد همسردار می‌خواند برتر از هفتاد رکعت نمازى است كه فرد بی‌همسر می‌خواند ↲بحارالانوار، جلد۱۰۳، صفحه۲۱۹ ✧✾════✾؛✰؛✾════✾✧ 💠🔹امام صادق علیه‌السلام: 《من ترک التَزویج مخافة الفَقر فَقد اساء الظَن بِالله عَزوَجل اِنَّ الله عَزوَجل یَقولُ: «ان یَکونوا فُقَراء یُغنِهم الله مِن فَضلِه》 هر کس از ترس فقر ازدواج نکند نسبت ‏به لطف خداوند بدگمان شده است چرا که خداوند می‌‏فرماید: اگر آنان فقیر باشند خداوند از فضل و کرم خود بی نیازشان می‌‏کند ↲من‌لایحضرالفقیه، جلد۳، صفحه۳۸۵ ✧✾════✾؛✰؛✾════✾✧ 💠🔹امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام: 《أفضَلُ الشَّفاعاتِ أن يَشفَعَ بينَ اثنَينِ فی نِكاحٍ حتّى يَجمَعَ شَملَهُما》 بهترین وساطت‌ها این است که میان دو نفر در امر ازدواج وساطت شود تا سر و سامان بگیرند ↲میزان‌الحکمه، جلد۵، صفحه۸۷ ✧✾════✾؛✰؛✾════✾✧ 💠🔹امام صادق علیه‌السلام: 《من زوج اعزبا کان مِمّن ینظر الله عزوجل اِلیه یَوم القِیامة》 کسی که مجردی را تزویج کند و امکان ازدواج او را فراهم نماید از کسانی است که در قیامت خداوند به آنان نظر لطف می‌کند ↲وسائل الشیعه، جلد۲۰، صفحه۴۵ ‌°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
💌💫کلام معصوم🌺 قالَ أَمیرُالمومِنین علی بن ابیطالب: ما اَقبَحَ بِالانسانِ أَنْ یكونَ ذاوَجهَین . امیرالمومنین علی(علیه السلام): چقدر قبیح است که انسان دارای دو چهره متضاد و متفاوت باشد. فهرست غرر ، ص ٣٩٥ . •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باران جباری: 🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ✫⇠ ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 1⃣3⃣ 🔻حمله به کانال ✨وقتی هوا روشن شد. من از دیواره کانال بالا رفتم. یکدفعه داد زدم و ابراهیم را صدا کردم. از پشت سر ما تانک ها بر روی جاده به حرکت درآمده بودند. آنها پشت سر ما را بسته بودند. آتش بی امان دشمن شدت گرفت. به نظر می رسید که تصمیم گرفته بودند با ریختن آتش بسیار بر روی کانال، یاران کمیل را مجبور به تسلیم شدن کنند. هر لحظه انفجاری در نزدیکی ما رخ می داد. بچه ها با همه خستگی از پا ننشستند. در همین اثنا دو تانک از معبر میدان مین عبور کردند و به چند متری کانال رسیدند. بچه ها یکی از تانک ها را منفجر کردند(هنوز هم بقایای تانک در منطقه وجود دارد). تانک دیگر هم فرار کرد. حتی یکی از راننده های تانک اسیر شد. ✨ساعتی بعد آمبولانسی به سمت کانال آمد. بعثی ها که می دانستند نیروهای ایرانی در هیچ شرایطی آمبولانس را مورد هدف قرار نمی دهند، با آمبولانس به کانال نزدیک شدند. سید جعفر طاهری همان موقع به قضیه مشکوک شد. خواست آمبولانس را با آر پی جی بزند. یکی از بچه ها گفت: نزن، شاید در آن مجروح باشد. همان موقع احمد بویانی گفت: بزن، دارند ما را فریب می دهند. آمبولانس تا نزدیکی کانال آمد و ایستاد. در یک لحظه چندین بعثی از پشت آمبولانس بیرون پریدند و با خوابیدن بر روی زمین، به سمت کانال تیراندازی کردند. بچه ها هم با تیراندازی آنها را مجبور به عقب نشینی کردند. 🔴 ...🖊
باران جباری: 🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 2⃣3⃣ 🔻ابراهیم و شهدا ✨پس از ساماندهی دوباره ی نیروها در کانال کمیل، ابراهیم در گوشه ای نشست و به شهدا خیره شد. او خودش همیشه می گفت: زیباترین شهادت را می خواهم! يک بار پرسیدم: شهادت خودش زیباست، زیباترین شهادت چگونه است؟ او در پاسخ می گفت: زیباترین شهادت این است که جنازه ای هم از انسان باقی نمانده... ابراهیم نگاهش را از پیکر غرق به خون شهدا برداشت و به آسمان دوخت. بعد نگاهی به لباس خونینش انداخت که با خاک کانال عجین شده بود. دوباره افق نگاهش را راهی آسمان کرد. آسمان فکه با تکه های ابر زیباتر شده بود. ✨ابراهیم انگار به دنبال گمشده ای می گشت. شاید هم سیر در آسمان به همراه دوستان سبک بالش، روح ناآرامش را تسلی می داد. با نگاه به شهدا، تصویر مادرشان را در ذهن مجسم کرد و غم، همه ی وجودش را فرا گرفت.شاید به یاد مادر خودش افتاد. به یاد آخرین وداع با مادر... تصویر دلنشین لبخند مهربان مادر در ذهنش نقش بست. لبخند تلخی زد و اشک در چشمانش حلقه زد. ✨چند روز قبل از عملیات در تهران خوابی دیده بود. بعد از آن خواب دیگر آرام و قرار نداشت. من نمی دانم ابراهیم چه چیزی را می دانست! اما در آن عملیات و در آن چند روز که با هم بودیم، مرتب از حضرت زهرا سلام الله علیها می گفت. او ارادت عجیبی به مادر سادات داشت. به همه بسیجیان می گفت: ایشان را مادر صدا کنید. من یقین داشتم در نگاه های خیره ی او به پیکر شهدا رازی نهفته بود! یاد آن شبی افتادم که به سمت تپه دوقلو می رفتیم. ابراهیم در کنار ستون ایستاده بود و فریاد می زد: بچه ها سریع تر، مادرمون حضرت زهرا سلام الله علیها منتظره... بچه ها سریع تر.... ✨قبل از عملیات مو و محاسن بلندش را کوتاه کرد. به سان نو دامادی که به حجله می رود و با عطش بسیار خودش را به عملیات رساند. چهره اش ملکوتی تر شده بود. هر کس او را می دید، چند دقیقه ای مجذوب چهره ی روحانی اش می شد. این عملیات برای ابراهیم رنگ و بوی دیگری داشت. از او خواسته بودند به قرارگاه یازده برود اما او خواست با بسیجیان خط شکن باشد و گردان کمیل را برای این عشق بازی انتخاب کرد. خاطرات همین طور از ذهن ابراهیم می گذشت، او همچنان به پیکر شهدا خیره مانده بود.دوباره به چهره اش خیره شدم. ابراهیم می دانست لحظه ای پرواز نزدیک است. احساس سبک باری می کرد، اما چگونه رفتن برایش اهمیتی صد چندان داشت. ✨شهدا آرام انتهای کانال خوابیده بودند. چفیه ای که همراه همیشگی شان بود، در آخرین سکانس وفاداری، نقش کفن را برایشان بازی می کرد. دوستان ابراهیم و بقیه بسیجیان کانال هم حال خوشی داشتند. چه روزهای تلخ و شیرینی که با همین شهدا سپری کرده بودند. شوخی و خنده ها، نماز شب ها و مناجات هایشان، همه و همه برای رزمندگان که در کانال محاصره بودند، خاطره ای ماندگار و فراموش نشدنی بود. 🔴 ...🖊