eitaa logo
💕🍀خادمان مهدی فاطمه صل الله علیه🍀💕
120 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
10.9هزار ویدیو
97 فایل
🌼بسم الله الرحمن الرحیم🌼 💚به لطف وعنایت خداان شاءالله درکانال ازمطالب مذهبی فرهنگی اسلامی استفاده کنیم. فعالییتهای کانال هدیه به صاحب الزمان عجل الله......💐
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌الله الرحمن الرحیم ؟؟؟!! 🏴🏴🏴 ♦️دشمن مهندسان هسته‌ای را ترور کرد -ایران قوی‌تر شد. ♦️دشمن دیپلمات‌ مان را ترور کرد -ایران قوی‌تر شد . ♦️دشمن سردار سلیمانی رو ترور کرد -ایران قوی‌تر شد . ♦️الان رئیسی و امیرعبداللهیان رفتند -ایران قوی‌تر باز می‌گردد. و....... ...... 🏴🏴🏴 نثارارواح مطهر آیت‌الله رئیسی و همراهانش اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
آمدم ای شاه پناهم بده تصویری از محل دفن خادم الرضا شهید رئیسی در رواق دارالسلام
نخستین گزارش ستادکل نیروهای مسلح از حادثه بالگرد رئیس‌جمهور 🔹بخش قابل توجهی از اطلاعات در زمینه‌های مختلف تخصصی، فنی و عمومی که می توانست در وقوع سانحه دخیل باشد جمع آوری گردیده است. 🔹برخی از اقدامات برای اظهار نظر قطعی نیاز به زمان بیشتری دارد که در دست بررسی بوده و برخی از موارد را می‌توان با قاطعیت اعلام نمود که مورد اشاره قرار می‌گیرند: 🔹۱-بالگرد در مسیر پیش‌بینی شده از قبل ادامه مسیر داده و از مسیر تعیین شده پروازی خارج نگردیده است. 🔹۲-حدود یک و نیم دقیقه قبل از سانحه بالگرد، خلبان بالگرد سانحه دیده با دو بالگرد دیگر گروه پروازی ارتباط برقرار نموده است. 🔹۳- آثار اصابت گلوله و یا موارد مشابه آن در اجزای باقی مانده بالگرد سانحه دیده مشاهده نگردیده است. 🔹۴- بالگرد سانحه دیده پس از برخورد با ارتفاع، دچار آتش سوزی شده است. 🔹۵- به دلیل پیچیدگی منطقه، مه گرفتگی و درجه حرارت پایین، عملیات تجسس به شب کشیده شده و در طول شب نیز استمرار می‌یابد و در بامداد صبح روز دوشنبه (ساعت ۵ صبح) با کمک پرنده‌های بدون سرنشین (ایرانی) نقطه دقیق محل سانحه مشخص و نیرو‌های زمینی عملیات تجسس در آن نقطه حضور پیدا می‌کنند. 🔹۶-در مکالمات برج مراقبت با گروه پروازی نیز مورد مشکوکی مشاهده نگردیده است. 🔸در پایان یادآوری می‌شود بخش قابل توجهی از اسناد و مدارک مرتبط با سانحه بالگرد یاد شده جمع آوری شده است و برای بررسی برخی از قطعات و اسناد، نیاز به زمان بیشتری می‌باشد که پس از اتقان سنجی و کار تخصصی و کارشناسی دقیق‌تر در اطلاعیه‌های بعدی به سمع و نظر ملت شریف و انقلابی ایران خواهد رسید؛ لذا تقاضا دارد به اظهارنظر‌های غیرکارشناسی که بر اساس گمانه زنی‌های بدون اطلاع دقیق از واقعیات صحنه و یا بعضاً با هدایت رسانه‌های بیگانه در فضای مجازی و ... منتشر می‌گردد توجه نشود.
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏🤍💍... رمان:مـٰـــاه صـَـنم💍🤍 Part_11 به قلم:elsa -وای دختر چرا انقدر حرف میزنی؟ من که گفتم چیزی مشخص نیست...باید برای مصاحبه دوم شایدم سوم برم! مامانم با یک ظرف هندونه از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:صنم جان... مادر صاف توی جام نشستم و گفتم:جان دلم؟ چیزی شده؟ -درباره این شرکته تحقیق کردی؟جای مطمئنیه؟ یک بشقاب و دو قاچ از هندونه رو توی بشقابم گذاشت و گفت:تجربه نداری...بار اولته!بهتره که به بابات بگم راجبش تحقیق کنه، هوم؟ بشقاب هندونه رو به سمت خودم کشیدم و گفتم:هنوز که مشخص نیست استخدام میشم یا نه،بعدشم... بابا به اندازه کافی سرش شلوغ هست، خودم راجبش تحقیق میکنم مامانم سری تموم داد که ماهی خودش و جلو کشید و یه قاچ از هندونه رو با چنگال برداشت ابرویی بالا انداختم و گفتم:مامان خانوم، دیدی دخترت مدرسه رو میپیچونه؟ مامانم که انگار تازه یادش اومده بود، اخمی کرد و گفت:بله حواسم هست!خودش میدونه بابات چقدر حساسه رو درسش، ولی همش میگه خسته شدم خسته شدم... ✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏🤍💍
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏🤍💍... رمان:مـٰـــاه صـَـنم💍🤍 Part_12 به قلم:elsa ماهی با ابروهاش و چشمای عصبیش برام خط و نشون میکشید توجه ای بهش نکردم و بعد از خوردن هندونه ام به اتاقم رفتم گفته بودم راجب شرکت تحقیق میکنم، اما باید از کجا شروع کنم؟ آنچنان شرکت سرشناس و بزرگی هم نیست که گوگل بخواد اطلاعاتی بهم بده... باید پیج اینستاشون و پیدا میکردم! البته شرکت رو هم نگار معرفی کرده بود و تضمینش کرده بود...میگفت دو سالی رو اونجا کار کرده نگار بهونه خوبی بود برای بیخیال تحقیق شدن،در حین خمیازه کشیدن بالش و پتوم و درست کردم و روی تخت دراز کشیدم نیاز به خواب داشتم...خیلی خسته بودم دیشب همش بیدار بودم و صبح هم زود بلند شده بودم! پلکام و روی هم گذاشتم و با فکر به آینده نامشخصی که در انتظارم بود به خواب رفتم *** -خوب؟ از خودت بگو...چقدر حقوق مدنظرته؟ پسر رییس بود و خیلی جدی بود،آب دهنم و فرو فرستادم و سعی کردم به خودم مسلط باشم:حقوقی که خود دولت برای کارمند ها در نظر گرفته به نظرم کافیه... ✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏🤍💍
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏🤍💍... رمان:مـٰـــاه صـَـنم💍🤍 Part_13 به قلم:elsa سری تکون داد. - اوکیه مدارک جلوش رو بست و دستاش رو توی هم قلاب کرد. - شنبه‌ی این هفته می‌تونی شروع به کار کنی. فقط الان که رفتی بیرون، برو امور مالی برای کارای بیمه‌. پلکی زدم. بیمه هم می‌کنن؟ خیلی خوب بود. حس خوبی به دلم سرازیر شد. - ممنونم. کاغذی رو از بین مدارک جلوش بیرون کشید و به سمتم گرفت. - اینو‌ امضا کردی، می‌تونی بری. لحن دستوریش، به مزاقم خوش نیومد ولی چیزی نگفتم و بلند شدم. با گرفتن کاغذ از دستش، یه دور بند‌خای قرارداد رو خوندم و با توجه به اینکه همه‌چیزش نرمال بود؛ خودکار روی میز رو برداشتم و امضایی زیرش زدم. از این لحظه به بعد رسماً کارمند این شرکت به حساب می‌اومدم. لبم کش اومد و چادرم رو جمع کردم و کاغذ رو روی میزش گذاشتم. - بفرمایید. ✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏🤍💍
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏🤍💍... رمان:مـٰـــاه صـَـنم💍🤍 Part_14 به قلم:elsa جلوی میز ایستاده خودکار رو سرجاش گذاشتم و کسب اجازه کردم. - می‌تونم برم؟ بدون اینکه لب باز کنه، سری به نشونه‌ی تایید تکون داد. توی دلم، زمزمه کردم: چقدر بی‌ادبانه. و زیرلب گفتم: روزتون بخیر. به سمت در رفتم و از اتاق که بیرون اومدم، نفس عمیقی کشیدم و لبخند عمیقی روی چهره ام نشست. بالاخره یه کار خوب توی یه شرکت خوب گرفته بودم. نمی‌دونستم.. آری در این لحظه که حس شادی تمام وجودم رو پر کرده بود، نمی‌دونستم که قراره چه بلایی سرم بیاد.. نمی‌دونستم این مردی که الان من رو استخدام کرد و ادعای محترم بودن داشت، چه نامردِ بی‌وجودی بود. سر منشی به سمتم برگشت و کنجکاو گفت: چی شد؟ استخدام شدی؟ ✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏🤍💍