eitaa logo
سرگذشت زندگی من وتو
484 دنبال‌کننده
6 عکس
50 ویدیو
0 فایل
🍁🍀به نام خداوندرئوف ورحیم🍀🍁 بیااینجازندگیتو روایت کن تجربتو بامابه اشتراک بذار شایدامروزکسی درجایگاه دیروزتوباشه برای ارسال قصه زندگیت به آیدی زیرپیام بده @Admini_herfehie دوست عزیزکپی وارسال داستانها ومطالب جایزنیست⛔️مگرباذکرمنبع
مشاهده در ایتا
دانلود
]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]] داستان زندگی محمدحسین🌪 Part1🌊 ]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]] این داستان اختیار کد17 من محمدحسین هستم پسردوم خانواده من وقتی کوچک بودم تقریباپسرآرومی بودم شیطنت داشتم ولی آن قدرنبودکه خانواده ام رااذیت کنم درزمان مدرسه هم متوسط بودم نه خیلی درسم عالی بودونه خیلی ضعیف بودم همیشه راه وسط پیش می گرفتم ومیرفتم😂 تااینکه سال آخردبیرستان بودم هنوزنه کاری داشتم ونه خانه ای مادرم وپدرم گفتندبایدازدواج کنی😳 دخترخالم راهم پیشنهاددادند گفتم هنوزخیلی زودنیست؟؟ گفتندنه هیچ راه فراری هم نیست البته نظرشون این بودبرای اینکه پاک بمونی بایدازدواج کنی!! من هم خوب سنم کم بود ودوران نوجوانی وقبول کردم من ودخترخالم که اون هنوز۱۶ سالش بودباهم عقدکردند هردومون سنمون کم بود برای همین همیشه بزرگترهابرامون تصمیم می گرفتند اینجابرید اونجانرید اینکارانجام بدیدوآن کارانجام ندید من هم حرف مادرم برام الویت داشت می گفتم هرچی مادرم بگه همان درست است برای همین خیلی وقتهانظرم با فاطمه یکی نبود هرچی فاطمه می گفت:می گفتم بزاربه مامانم بگم اگرقبول کردباشه دخترهابازهم زودتربه بلوغ فکری میرسند فاطمه گاهی روی حرفش می ایستادوباهمه مخالفت می کرد آن موقع فکرمی کرداخلاقش بداست ولی حالاکه سالهاگذشته وقتی به آن فکرمی کنم باخودم می گویم بااینکه ازمن کوچکتربود ولی چقدررفتارش بهتروسنجیده تربوده است اوهمیشه تلاش می کردتاخودمان برای زندگی مان تصمیم بگیریم ولی من همیشه فکرمی کردم بزرگترهانظرشان مهمتراست بنابراین همیشه بافاطمه دعواداشتم اگرقهرمی کردیم هم بیشتراوبرای آشتی پیش قدم می شد کادوهایی که می خریدم همیشه سلیقه مادرم بودچون من شغلی نداشتم که استقلال مالی داشته باشم هروقت هم خانه خاله میرفتم مدت کمی بافاطمه تنهابودم وبیشتردرجمع کناربقیه باهم آرام صحبت می کردیم البته چون سن مان کم بود بیشتردرحیاط خاله اینهافوتبال ووالیبال بازی می کردیم تقریبادوسال ونیم ازعقدمان گذشته بود که من وفاطمه هرروزدعواداشتیم فاطمه حالانزدیک۱۹ سالش می شدودوست داشت زودترازدواج کنیم ولی من هنوزکارهم نداشتم وشاگردیک مغازه دوچرخه سازی شده بودم ادامه دارد✍ ❤️👩‍💻❤️ ______________________ اللّهمّ صلّ علی فاطمهٔ و أبیها و بعلها و بنیها [و السّرّ المستودع فیها] بعدد ما أحاط به علمک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]] داستان زندگی محمدحسین🌪 Part2🌊 ]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]] این داستان اختیار کد17 جهزیه فاطمه آماده بودولی من هنوزنه خانه داشتم ونه شغل وهربارفاطمه بامن جروبحث می کردزودتریک شغل خوب پیداکن تابتونیم بریم سرزندگی مون البته مراسم ازدواجم قراربودپولش پدرم بده و یک زمین خانه هم برام گرفته بود کم کم اختلافات من وفاطمه به خانواده هاکشیده شد بین مامانم وخالم هم جروبحث سختی پیش آمد وقتی ازدواج فامیلی باشه توقعات هم بیشترمیشه برای همین حساسیت هاهم بیشتراست من وفاطمه بعدازمدت کوتاهی دیدیم همه دارن زمزمه جدایی سرمیدن خیلی نگران شدیم😔 ولی کسی دیگه به مافکرنمی کرد حالاکه دعواشده بودهمه به فکرآرام کردن خودشون بودند من هم چون حرف مامانم برام حجت بودروحرفش حرفی نمی زدم فاطمه دوست داشت من محکم بایستم واون بین همه انتخاب کنم ولی حالاکه فکرمی کنم می بینم شایداون هم ازاین همه بی لیاقتی من واهمه داشت😔 من انسان قوی برای تکیه کردن نبودم بالاخره قرارشداون زمین خونه وپولی که برای مراسم ازدواج کنارگذاشته بودیم روبرای مهریه بدیم وتوافقی جدابشیم فاطمه روزطلاق خیلی گریه می کرد😭 هنوز۱۹ سال هم نداشت موقع پس دادن حلقه ، حلقه روازدستش درآورداومدجلوم توچشام زل زد وگفت:بیامحمدحسین بگیرش 😭من هم همین طورکه نگاهش می کردم اشکام ریخت وحرفی نداشتم بزنم فقط زمین نگاه می کردم ومن که دوستام هنوزبه فکرفوتبال کردنشون بودن ومن به فکرجدایی دوروزبعد روزتولد۲۱سالگیم بود یادفاطمه افتادم که سال گذشته روزتولدم چقدرمن باخامه کیک خامه مالی کرد بعداون فرارمی کردومن خامه روروی صورتش میزدم ولی امسال توتنهایی هیچ کس حتی یه تبریک خشک وخالی هم بهم نگفت😭 بعدازمدتی ماکه همدان زندگی می کردیم به خاطرشغل پدرم به اراک مهاجرت کردیم فاطمه بعدازیک سال ونیم بایکی ازهم شهری هامون ازدواج کرد اون مدت شغلهای زیادی امتحان کردم ولی هربارمشکلی پیش می آمدومن مجبورمی شدم شغل ام را تغییربدم مدتی دریک رستوران کارمی کردم که چندتاخانم که دوست بودندباهم اومدندتوی رستوران من نگاهم به یکی ازاون خانمهاجذب شد وقتی غذاشون خوردند جلورفتم تاصورت حساب براشون ببرم وروکردم به لیلاوگفتم شماره تون روهم بدیدتادرقرعه کشی شرکت داده بشیدخندیدوگفت ماهرسه اینجاغذاخوردیم گفتم خواب مشکلی نیست هرسه شمارتون بدید ولی دعامی کردم کسی ردنشه که ببینه من دارم شماره می گیرم که ازاینجاهم اخراج میشم بعدازچندروزبه لیلازنگ زدم وخودم معرفی کردم گفتم اگراجازه بدیدباشماملاقات داشته باشم تاباهم بیشترآشنابشیم قبول کردوآمد تویک پارک بااوقرارگذاشتم وقتی آمدخودمون معرفی کردیم وازخانواده هامون گفتیم وسعی کردم دفعه اول نظرشوجلب کنم ازش خواستم بیشترباهم آشنابشیم واون هم قبول کرد خانواده مامذهبی بود مخصوصامادرم روی حجاب خیلی سخت گیری می کرد ولی من وقتی به دلم نگاه می کردم میدیدم انتخابم بامادرم متفاوت است مادرم درمراسمات دینی برای من دنبال همسرمی گشت ومن کششم به سمت خانمهایی شبیه لیلابود لیلا درنگاه اول دخترساده ومهربانی به نظرمی رسید😍 ادامه دارد✍ ❤️👩‍💻❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]] داستان زندگی محمدحسین🌪 Part3🌊 ]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]] این داستان اختیار کد17 هنوزهم گاهی فکرفاطمه اذیتم می کرد هنوزهم جای زخمی که ازازدواج قبلی خورده بودم دردمی کرد گاهی باخودم فکرمی کردم من چقدردرموردفاطمه ضعیف عمل کردم بایدمحکم ومردانه می ایستادم وزندگیم راحفظ می کردم مادرم بااینکه بسیارمهربان ودلسوزبودولی قاطع ومحکم عمل می کرد باخودم فکرمی کردم مادروپدرم هردواین طورهستندپس من به کی رفته ام؟؟😒 البته مادرم ازپدرم محکم تراست بنابراین حرف آخررادرخانه مادرم میزند وقتی گفت:این کاربایدانجام شود به سرعت نوروقاطع انجامش می دهد😂 من چندماهی بودکه بالیلارابطه داشتم ومطمئن شده بودم او همانی است که من می خواهم ولی نمی دانستم چطوربامادرم درمیان بگذارم چون مطمئن بودم به خاطر ظاهرش واعتقاداتش درجلسه اول اورا ردمی کند من به دلیل اینکه صبح ها می خوابیدم همیشه دیربه رستوران میرفتم وصاحب رستوران عذرم راخواست وازآنجاهم بیرونم کردند ولیلامی گفت:اگرقرارباشداین طورکارکنی روزخواستگاری شغل نداری حواست راجمع کن😐 دوباره دریک کارخانه مشغول به کارشدم وتقریباهرروزلیلارامی دیدم وضع مالی خانواده لیلادرحد متوسط بود ومن باپولی که درمی آوردم گاهی برایش لباس وکفش یاهرچیزدیگری که دوست داشت می خریدم ازهمان ابتدامی خواستم برای مادرم بگویم که لیلا رابرای ازدواج انتخاب کرده ام ولی نمی توانستم مادرم هم اصرارداشت زودتربایدازدواج کنی حتی چندین مرتبه باچندخانواده قرارگذاشته بودکه به خواستگاری برویم ولی من بهانه می آوردم وحتی یکبارکه کنسل هم نکردومجبورشدم آن شب به خواستگاری بروم😔 ادامه دارد✍ ❤️👩‍💻❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]] داستان زندگی محمدحسین🌪 Part4🌊 ]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]] این داستان اختیار کد17 شبی که برای خواستگاری رفتم خیلی خودم گرفتم مادرم می گفت:محمدحسین اخم هاتوبازکن 😐 ولی وقتی رفتیم من نه حرفی زدم ونه چهره ام بازکردم وقتی برگشتیم گفتم من مخالفم مادرم گفت:توحتی درست وحسابی دختررونگاهم نکردی گفتم من فعلاقصدازدواج ندارم ولی مادرم دست بردارنبود می گفت:بایدهرچه زودترسروسامان بگیری چندماهی گذشت به لیلا گفتم می خواهم درموردت بامادرم صحبت کنم ولی به خاطرحجابت می دونم که مخالفت میکنه وگفتم که خانوادمون مذهبی هستند لیلا گفت:مشکلی نیست من جلومادرت موهام می کنم زیرروسری🙄 گفتم مادرم تیزوسریع متوجه رفتارات میشه ومی فهمه که افکارتون باهم متفاوته لیلابااینکه سنش ۱۸ سال بود ولی زبان نرمی داشت گفت:تومامان توبفرست خونمون من راضی برش می گردونم موضوع بامادرم درمیان گذاشتم گفتم :دختری هست که من می خوام که برام بریدخواستگاری مادرم گفت :باشه آدرس وشماره خونه شون بده تابرم خیلی استرس داشتم ولی به لیلا هم اعتمادداشتم گفتم کارش بلده!! مادرم تنهارفت خونشون من ازظاهروافکارلیلا براش چیزی نگفته بودم مادرلیلاوخودلیلا هردوزبان نرم ومهربانی داشتند مادرم وقتی برگشت گفت:به نظرخانواده خوب وگرمی می آیند لیلاهم دخترزیباومهربانی است ولی بایدتحقیق کنیم پدرم چندباربه محل کارپدرلیلارفت وهمین طوردرمحله شان تحقیق کرد وهمه گفتندخانواده آرام و خوبی هستند مرحله اول خانواده ام اکی رادادندوقبول کردندکه به خواستگاری برویم ولی من هنوزهم قلبم آرام نبود چون مادرم ظاهرلیلارابیرون ازخانه ندیده بود شب خواستگاری به لیلا گفتم لباسی بپوش که مادرم حساس نشود وقتی واردشدیم دیدم لیلامانتوبلندی پوشیده وروسری بلندی هم سرکرده بااینکه حجاب کرده بودولی بازهم برایم زیباودوست داشتنی بود حالامی دانستم که واقعاعاشقش هستم چون دیگربرایم فرق نمی کرد چی بپوشد چه شکلی باشد چه بگوید فقط دوست داشتم زودتربرای من باشدوازجانب اوخیالم راحت باشد وقتی برگشتیم بازهم مادرم وپدرم به نظرراضی بودند ولی پدرم می گفت:به نظرم پدرلیلا افکارش شبیه مانیست گاهی دربین صحبت هایش چیزهایی می گفت که من رابه شک می اندازد من چیزی نگفتم ورفتم داخل اتاقم تاببینم نظرخانواده لیلادرموردماچه بوده است؟!! ادامه دارد✍ ❤️👩‍💻❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]] داستان زندگی محمدحسین🌪 Part5🌊 ]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]] این داستان اختیار کد17 نظرخانواده لیلاهم درموردما تقریبامثبت بود ولی درمورداعتقادات آنهاهم، متوجه تفاوت هاشده بودند یکروزکه من بالیلا بیرون قرارگذاشته بودم مادرم ماشینش رابرداشته بودودنبال من آمده بود ولیلارا کنارمن دیده بودوهمه چیزبرایش روشن شده بود شب وقتی به خانه آمدم دیدم مادرم جلوی درآشپزخانه دست به سینه ایستاده سلام کردم جوابم رادادازنگاهش فهمیدم اتفاقی افتاده گوشی اش رانشانم داد یک عکس ازمن ولیلاگرفته بود سرم راپایین انداختم وگفتم کاری ازدست من برنمی آید حالادیگردلم ازدست رفته است💓 مادرم گفت:نه محمدحسین عزیزم شماخودت میری وماجراروکنسل می کنی من گفتم مامان بااحترامی که برات قائلم ولی این بارکوتاه نمی آیم من به جزلیلا باهیچ دختردیگری ازدواج نمی کنم چندروزی تنش درخانه مان زیادبود خانواده ام قبول نمی کردندومرا تهدید می کردندکه برای ازدواجت کاری نمی کنیم ولی باصحبت های من واصرارهای زیادی که کردم بالاخره خانواده ام کوتاه آمدند من گفتم من قراراست ازدواج کنم ومی خواهم کناراوزندگی کنم ولی خانواده ام می گفتندماازلحاظ اعتقادی وسیاسی ورفتاری فردادرخانواده بااومشکل خواهیم داشت وبه بن بست میرسیم چون تفاوت دیدگاه داریم ولی من ایستادم ومحکم اوراانتخاب کردم شایدخواستم تلافی زمان فاطمه راهم درآورم قرارعروسی راگذاشتند شب عروسی برایم بسیارباشکوه بود تمام نگاهم وتوجهم سمت لیلابود لبخندازروی لبم دورنمی شد انگارکه تمام آرزوهایم برآورده شده باشد به زندگی امیدزیادی پیداکرده بودم وفکرمی کردم حالاکه لیلاواردزندگیم شده ازاین به بعدبه هرچه بخواهم میرسم اادامه دارد✍ ❤️👩‍💻❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]] داستان زندگی محمدحسین🌪 Part6🌊 ]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]] این داستان اختیار کد17 چندسالی است وضع مالی مان خیلی بهترشده پدرم برای من وبرادرم یک خانه دوطبقه گرفت تاهرکدام وقتی ازدواج کردیم همسرمان راآنجاببریم من که تمام قلبم رابه لیلاداده بودم همه زندگیم رابالیلا هماهنگ می کردم بااینکه پولی راکه ازکارخانه می گرفتم بسیارکم بود ولی تقریباهفته ای دوباربرایش هدیه کوچکی می گرفتم واگرهم هدیه نمی گرفتم برایش یک گل می گرفتم مادرم هم اورابه عنوان عروسش پذیرفته بودوازروزازدواج مان هرگز درمورداوچیزی به من نگفت بااینکه خیلی وقتها متوجه میشدم ازحرکات لیلاویاپوشش اوناراحت میشد ولی هرگزحرفی نمی زد مادرم باعروس هایش عین دخترش رفتارمی کرد وهمسرمن وهمسربرادرم هم اورابسیاردوست داشتند من دوباره مجبورشدم شغلم راعوض کنم چون حقوقم بسیارکم بود لیلا بسیارخوش زبان واجتماعی بودبسیارسریع بادخترهای اقوام من هم صمیمی شد من درونگرابودم واوبرون گرا وبیشترمواردبرای این موضوع بحث مان میشد ولی به دلیل اینکه من لیلارادوست داشتم من همیشه برای آشتی پیش قدم می شدم ویادربحث هایمان من کوتاه می آمدم چون دوست نداشتم ناراحتی وگریه اوراببینم البته همیشه کادوهایی که برای نشان دادن محبتم به اومی گرفتم بسیارکوچک بود بااینکه لیلاآشتی می کردولی برای کوچکی کادوی من ته دلش راضی نمی شد وهمیشه این رامی گفت 😔 ومن هم بارهابه اومی گفتم پول زیادی برای گرفتن کادوندارم ولی بعدازمدتی اومن رابه بی لیاقتی متهم می کرد بازهم مجبورشدم دنبال شغل جدیدی بگردم البته ذاتاآدم کم حرفی بودم واواصلااین موضوع رانمی پسندید حتی درجمع های خانوادگی هم به سمت کسانی بیشترکشش داشت که آدمهای شلوغی بودند ادامه دارد✍ ❤️👩‍💻❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]] داستان زندگی محمدحسین🌪 Part7🌊 ]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]] این داستان اختیار کد17 بعدازمدتی که پیگیری کردم دریک شرکت استخدام شدم که حقوق ومزایای بهتری داشت دوسالی اززندگی مان می گذشت ومتاسفانه فرزندی نداشتیم خانواده هامون گفتندبایدسریع تر اقدام کنید من ولیلا چندتادکترمراجعه کردیم وگفتندکه بچه دارنمی شوید هردوی ماخیلی بچه دوست داشتیم من هرجابچه کوچکی می دیدم می توانستم ساعتهابااوبازی کنم باورم نمی شد بایدیک عمرحسرت پدرشدن رابه دوش بکشم😭 من ولیلاهردوحالمان بدشد چندروزی هردوفقط گریه کردیم بعدازچندماه لیلا گفت:حوصله ام درخانه سرمیرود می خواهم سرکاربروم من هم قبول کردم چندهفته ای دنبال کارمی گشت تااینکه یک روز گفت :دریک بوتیک می خواهد مشغول به کارشود ومن هم پذیرفتم محل کارش رادیدم دوتاخانم کنارلیلا مشغول کاربودند به نظرم محل امنی آمدواجازه دادم تاصبحهاکه من سرکارهستم اوهم آنجامشغول شود من تمام مراسم سالگردازدواج تولدهارابرایش جشن می گرفتم تاخوشحالش کنم همیشه تاریخ تمام مراسم هاراروی تقویم گوشیم آلارم می گذاشتم تایادم باشدبرایش کادوبگیرم یکباریکی ازتولدهایش همه فامیل خودم واورادعوت کردم واورابرای کاری بیرون فرستادم تمام خانه رابرایش آذین بستم وشام وکیک سفارش دادم تاغافلگیرش کنم تمام چراغهاراخاموش کردم نزدیک به۱۲۰نفرمهمان دعوت کرده بودم تمام آثارجرم راهم ازبین بردم تابویی نبرد🙃 وقتی که برگشت چنان غافلگیرشد که تاساعتهابه اوآب وشربت می دادند😂 تاحالش روبراه شود من عاشقانه اورادوست داشتم اوهم همیشه می گفت که خیلی دوستت دارم❤️ ادامه دارد✍ ❤️👩‍💻❤️ ______________________ اللّهمّ صلّ علی فاطمهٔ و أبیها و بعلها و بنیها [و السّرّ المستودع فیها] بعدد ما أحاط به علمک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]] داستان زندگی محمدحسین🌪 Part8🌊 ]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]] این داستان اختیار کد17 من به نظرخودم همیشه خیلی هوایش راداشتم همیشه هرکجامیرفتیم ویاهرکاری که انجام می دادیم اورانگاه می کردم تاخودم برق رضایت رادرچشمانش ببینم دعواوبحث هم می کردیم ولی خیلی جدی نبود مشکل من بااوبیشترسراین بودکه جایی که آقایون هستندحدوحدودخودت رارعایت کن واوهم همیشه بیشترین موردی راکه بامن دعوامی کردیاسرپول بود ویاسردورهمی دوستانش ویامراوده بادوستانش که من این موضوع رازیادنمی پسندیدم همیشه به اومی گفتم دوست متاهلی اگرداری بیارفت وآمدخانوادگی داشته باشیم ولی بیشتردوستان اومجردبودند وساعتهایی راکه من خانه بودم اوبادوستانش درسینماوکافی شاپ وخریدبودندومن درخانه تنهاباید سرمی کردم وهروقت هم قهرمی کردیم بیشترمن هدیه می خریدم تاآشتی کنیم ولی باهمه رفتارهایش اوراخیلی دوست داشتم من بیشترروزهای هفته سرکارم بودم ودرمرحله ای ازکارتقریباماهی دوبارماموریت هم میرفتم وهروقت ماموریت میرفتم لیلابه خانه مامیرفت وکنارمادرم میماندتامن برگردم چون خانه مادرش کمی بامافاصله داشت یکبارکه من ماموریت بودم مادرم پیامی راروی گوشی لیلا می بیندکه ازطرف یک آقایی است که مادروپدرم اورامی شناختند بامن تماس گرفتندوگفتندهرچه سریع تربرگرد وقتی من برگشتم درعرض چندهفته به سرعت من ولیلاازهم جداشدیم شوک بسیاربزرگی بودحتی تامدتها گیج بودم چطوراین اتفاق افتاد تامدتی فشارم پایین نمی آمد ودربیمارستان بستری بودم سردردشدیدوکابوسهایی که رهایم نمی کرد من همیشه مراقب زندگیم بودم درخانه ام ماندم دوست نداشتم کسی راببینم یاباکسی دراین موردصحبت کنم سرکارهم نمی رفتم احساس می کردم درپرتگاهی افتاده ام که به سطح زمین راهی ندارد همه بدنم واستخوانهایم شکسته وحتی توان راه رفتن هم ندارم مادرم هرچه تماس می گرفت ویادرخانه زنگ میزددرش راباز نمی کردم یکبارچندروزغذانخورده بودم پدرم کلیدسازمی آوردودرراباز می کنندوزنگ زدندبه اورژانس وگرنه معلوم نبودچه بلایی سرم می آمد یکبارهم قرص خوردم که مادرم فهمیدوبازآن بارهم نجاتم دادند من آن قدرقوی نبودم که بتوانم این موضوع راتاب بیاورم من حتی چندین باررفتم سرکوچه شان تابااوصحبت کنم ببینم چه برای اوکم گذاشته بودم که اواین همه عشق مراندید وسراغ کس دیگری رفت بعدازچندماه هرروزحالم بدترشد که مجبورشدم دوباره بیمارستان بستری شوم اگرمی شدبااوصحبت می کردم وجواب سوالهایم رامی شنیدم شایدحالم بهترمی شد ویاحداقل بااودعوامی کردم شایدآرام می شدم ولی خانواده اودیگراجازه هیچ صحبتی رابه من ندادند یک بارکه حالم بهترشده بود رفتم آن آقاراپیداکردم بابرادرم وحسابی اورازدیم ولی اوازمن شکایت نکرد بعداز۹ماه لیلابایک نفردیگری به اجبارخانواده اش ازدواج کردتاحرفهای دروهمسایه بخوابد ومادرم اصرارمی کردتوهم بایدهرچه سریع ترازدواج کنی تاحالت خوب شود ولی من دیگرآدم سابق نبودم امیدم به زندگی راازدست دادم واصلانمی توانستم فرددیگری رابرای زندگی قبول کنم ادامه دارد✍ ❤️👩‍💻❤️ ________________________ اللّهمّ صلّ علی فاطمهٔ و أبیها و بعلها و بنیها [و السّرّ المستودع فیها] بعدد ما أحاط به علمک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]] داستان زندگی محمدحسین🌪 Part9🌊 ]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]] این داستان اختیار کد17 ازکارم استعفادادم مدت ۵ماه فقط درخانه بودم روزهای بسیارسختی راگذراندم مجبورشدم پیش دکتراعصاب بروم وقرصهای قوی بگیرم تاآرام شوم بعدازآن هم سرهرکاری رفتم دوام نیاوردم بعدازچندماه کاررارهاکردم مادرم هم اصرارداشت هرچه زودترازدواج کنم بعدازدوسال بالاخره قبول کردم ومادرم ازیکی ازدخترانی که درجلسات دینی بااوآشناشده بود خواستگاری کرد وآنهاهم به خاطرآشنایی بامادرم قبول کردند ولی من حالم خوب نبود باخودم گفتم شاید باازدواج روحیه ام بهترشود ولی تادوسال بازهم رفتارم باهمسرم هم خوب نبود بااینکه اوبسیارصبورومهربان بود واصلااخلاقهایش شبیه لیلانبود ولی من آرامش نداشتم واورایک موجوداضافی درزندگیم می دیدم بعدازسه سال یکروز همسرم زنگ زدوگفت :بیااین آدرسی که برایت فرستاده ام من هم ازسرکارم مرخصی ساعتی گرفتم ورفتم نزدیک نهاربوددریک رستوران برایم غذاسفارش داده بود وقتی رسیدم گفتم چی شده؟؟چراصبرنکردی برای شام بیاییم گفت:بشین سخت نگیرحالاچه اشکالی داردبرای نهارآمدیم وقتی غذاخوردیم گفت :بیااین نامه ای ازطرف یک عزیزاست برای تو یک پاکت سفیدرابه دستم داد گفتم ازطرف کیست؟؟! گفت:خودت بازش کن وقتی بازش کردم متوجه نمی شدم چیست؟؟ گفتم این چیه خودت بگو گفت:این نامه ازطرف فرزندت برای بابامحمدحسین اش😍❤️ میگه خودت آماده کن دارم میام گفتم یعنی چی؟🙄 مگه میشه؟ گفت:حالاکه شده گفتم:اوگفت مشکل ازمن است گفت:توهیچ وقت همراهش رفتی دکتر؟؟ گفتم نه جواب همیشه خودش می برد😒 گفت:پس مشکل ازخودش بوده وبعدازچندماه فهمیدیم دوتاپسر کوچولوی بلا قراراست به جمع مااضافه شوند این موضوع اثرعجیبی روی زندگیم گذاشت☄ حالابه کارم چسبیده ام چون برای آنهابایدحسابی پول دربیاورم😍 وگذشته رافراموش کردم تاآینده ام رابسازم حالاپسرانم ۱۲سال دارند وکنارهمسرم وپسرانم به آرامش رسیده ام😍❤️ وخدارابرای داشتن شان شکر می کنم ولی به این نتیجه رسیدم بایدهرچیزی روال کارخودش راطی کند درموردلیلااگرزمان داده بودندتامن بااوصحبت می کردم دعوامی کردیم شایدکمترسختی کشیده بودم وراحت ترازاوجدا می شدم واین قدراثربدروی زندگی من نمی گذاشت هرچنداین مساله آن قدرتلخ وبزرگ بودکه بالاخره اثرخودش راروی زندگی من می گذاشت پایان ❤️👩‍💻❤️ _______________________ اللّهمّ صلّ علی فاطمهٔ و أبیها و بعلها و بنیها [و السّرّ المستودع فیها] بعدد ما أحاط به علمک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◆◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◆ داستان زندگی صدیقه Part1🗓 ◆◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◆ این داستان ارثیه کد18 . من صدیقه هستم دختریک خانواده ۱۲نفره درلرستان بدنیاآمدم وهمانجابزرگ شدم وازدواج کردم ما۶تادختربودیم و۴تابرادرداشتیم خانه ای بسیاربزرگ که اتاقهامانندقدیم دورحیاط بود پدرومادرم یک اتاق داشتندو یک اتاق برای برادرانم وسه اتاق هم برای مادختران بودویک اتاق هم که پدرم دوستانش راوقتی به خانه می آوردویامهمان داشتیم آنجامی رفت وسط حیاط یک حوض بسیاربزرگ داشتیم ودرختان تنومندی که سایه سنگین داشت روزهای جمعه روزنظافت بود باکمک برادرانم کل خانه راتمیز می کردیم برادرانم فرشهارابیرون می آوردندوباچوب میزدند مادخترهاکف اتاق رااول آب پاشی می کردیم وبعدجارومیزدیم وهمه جاراگردگیری می کردیم وبعدفرشهاراپهن می کردیم بعدازاتاقهانوبت حیاط بود چندتایی حیاط راجارومیزدیم وتمیزمی کردیم بعدحمام می رفتیم ودرآخر لباسهاراداخل تشت می ریختیم وشروع به چنگ زدن می کردیم کل لباسهاراکه می شستیم وپهن می کردیم اذان ظهررامی گفتند بعدازنمازسفره بزرگی پهن می کردیم وهمه کنارهم غذامی خوردیم بعدازآن همه کارغذاحسابی به مامی چسبید بیشتریاآبگوشت داشتیم ویاپای گوشت ونخودبرنج می ریختیم که درهردوصورت باخنده وشوخی بچه هاآن غذاخوشمزه ترین غذابرای مابود روزهای جمعه پدرومادرم معمولاباهم غذادرست می کردند پدرم قصاب بودومادرم خانه دار البته زمین کشاورزی هم داشتیم نسبت به دیگراقوام تقریباوضعیت مالی خوبی داشتیم وپدرم بااینکه بچه زیادداشت ولی ازپس زندگی مابرمیامد بعدازغذاهمه برای خودمان بودیم که معمولاتابستانهابازنهاوبچه های فامیل میرفتیم سرچشمه نزدیک خانه مان وآنجادورهمی داشتیم مابچه هاطناب بازی لیله بازی وپسرهاهم یارقص چوب ویافوتبال بازی می کردندو بچه های کوچکترداخل آب وبزرگترهاهم کنارچشمه گاهی مردان هم می آمدندوچای آتیشی درست می کردیم ودورهم می خوردیم . ادامه دارد✍ ❤️👩‍💻❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◆◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◆ داستان زندگی صدیقه Part2🗓 ◆◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◆ این داستان ارثیه کد18 . اتاق بزرگی داشتیم که همه بچه هادرآن بازی می کردیم دراین اتاق که بودیم صدابه صدانمی رسید بارهاسروکله مان رازخم می کردیم ودعوامی کردیم ولی همیشه شادوسرزنده بودیم روزهاگذشتندویکی یکی ازدواج کردیم وسروسامان گرفتیم تااینکه من هم بایکی ازهم محله ایها ازدواج کردم وقتی همه بچه هاازدواج کردیم شبهاکه درخانه پدرم جمع می شدیم تقریبا۵۰تا۶۰ نفربودیم خواهرهاوبرادرانم هم هرکدام ۶تا۷تابچه داشتند وقتی مادرم کاری داشت که انجام نشده بود شبهاهمه زنهادست به دست هم می دادیم وکارراانجام می دادیم پدرومادرم آن قدرسرشان شلوغ بودکه وقت سرخاراندن نداشتند صبح هاساعت۸صبح چندتاازخواهرهاوخانمهای برادرم بابچه هاخانه پدرم بودیم بعدازظهرهابرادرانم ویکسری ازخانمهاوآخرشب دوباره بیشتربچه هاخانه پدرم بودیم😂 مثل الان نبودکه مادروپدرساعتهابه درزل میزنندتاشایدکسی ازدرشان واردشود شبهاساعت ۹هم که می شدپدرم جایش رامی انداخت ولی مابچه هاهنوزنشسته بودیم دیگرچه کسی می توانست افسردگی بگیرد ویاغمی داشته باشد یادآن روزهابخیر پدرومادرم تقریباعمربابرکتی داشتند هرکدام نزدیک ۹۰سال شان بود که به فاصله چندماه ازهم فوت کردند . ادامه دارد✍ ❤️👩‍💻❤️ ___________________ اللّهمّ صلّ علی فاطمهٔ و أبیها و بعلها و بنیها [و السّرّ المستودع فیها] بعدد ما أحاط به علمک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا