eitaa logo
سرگذشت زندگی من وتو
484 دنبال‌کننده
6 عکس
50 ویدیو
0 فایل
🍁🍀به نام خداوندرئوف ورحیم🍀🍁 بیااینجازندگیتو روایت کن تجربتو بامابه اشتراک بذار شایدامروزکسی درجایگاه دیروزتوباشه برای ارسال قصه زندگیت به آیدی زیرپیام بده @Admini_herfehie دوست عزیزکپی وارسال داستانها ومطالب جایزنیست⛔️مگرباذکرمنبع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]] داستان زندگی محمدحسین🌪 Part9🌊 ]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]] این داستان اختیار کد17 ازکارم استعفادادم مدت ۵ماه فقط درخانه بودم روزهای بسیارسختی راگذراندم مجبورشدم پیش دکتراعصاب بروم وقرصهای قوی بگیرم تاآرام شوم بعدازآن هم سرهرکاری رفتم دوام نیاوردم بعدازچندماه کاررارهاکردم مادرم هم اصرارداشت هرچه زودترازدواج کنم بعدازدوسال بالاخره قبول کردم ومادرم ازیکی ازدخترانی که درجلسات دینی بااوآشناشده بود خواستگاری کرد وآنهاهم به خاطرآشنایی بامادرم قبول کردند ولی من حالم خوب نبود باخودم گفتم شاید باازدواج روحیه ام بهترشود ولی تادوسال بازهم رفتارم باهمسرم هم خوب نبود بااینکه اوبسیارصبورومهربان بود واصلااخلاقهایش شبیه لیلانبود ولی من آرامش نداشتم واورایک موجوداضافی درزندگیم می دیدم بعدازسه سال یکروز همسرم زنگ زدوگفت :بیااین آدرسی که برایت فرستاده ام من هم ازسرکارم مرخصی ساعتی گرفتم ورفتم نزدیک نهاربوددریک رستوران برایم غذاسفارش داده بود وقتی رسیدم گفتم چی شده؟؟چراصبرنکردی برای شام بیاییم گفت:بشین سخت نگیرحالاچه اشکالی داردبرای نهارآمدیم وقتی غذاخوردیم گفت :بیااین نامه ای ازطرف یک عزیزاست برای تو یک پاکت سفیدرابه دستم داد گفتم ازطرف کیست؟؟! گفت:خودت بازش کن وقتی بازش کردم متوجه نمی شدم چیست؟؟ گفتم این چیه خودت بگو گفت:این نامه ازطرف فرزندت برای بابامحمدحسین اش😍❤️ میگه خودت آماده کن دارم میام گفتم یعنی چی؟🙄 مگه میشه؟ گفت:حالاکه شده گفتم:اوگفت مشکل ازمن است گفت:توهیچ وقت همراهش رفتی دکتر؟؟ گفتم نه جواب همیشه خودش می برد😒 گفت:پس مشکل ازخودش بوده وبعدازچندماه فهمیدیم دوتاپسر کوچولوی بلا قراراست به جمع مااضافه شوند این موضوع اثرعجیبی روی زندگیم گذاشت☄ حالابه کارم چسبیده ام چون برای آنهابایدحسابی پول دربیاورم😍 وگذشته رافراموش کردم تاآینده ام رابسازم حالاپسرانم ۱۲سال دارند وکنارهمسرم وپسرانم به آرامش رسیده ام😍❤️ وخدارابرای داشتن شان شکر می کنم ولی به این نتیجه رسیدم بایدهرچیزی روال کارخودش راطی کند درموردلیلااگرزمان داده بودندتامن بااوصحبت می کردم دعوامی کردیم شایدکمترسختی کشیده بودم وراحت ترازاوجدا می شدم واین قدراثربدروی زندگی من نمی گذاشت هرچنداین مساله آن قدرتلخ وبزرگ بودکه بالاخره اثرخودش راروی زندگی من می گذاشت پایان ❤️👩‍💻❤️ _______________________ اللّهمّ صلّ علی فاطمهٔ و أبیها و بعلها و بنیها [و السّرّ المستودع فیها] بعدد ما أحاط به علمک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◆◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◆ داستان زندگی صدیقه Part1🗓 ◆◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◆ این داستان ارثیه کد18 . من صدیقه هستم دختریک خانواده ۱۲نفره درلرستان بدنیاآمدم وهمانجابزرگ شدم وازدواج کردم ما۶تادختربودیم و۴تابرادرداشتیم خانه ای بسیاربزرگ که اتاقهامانندقدیم دورحیاط بود پدرومادرم یک اتاق داشتندو یک اتاق برای برادرانم وسه اتاق هم برای مادختران بودویک اتاق هم که پدرم دوستانش راوقتی به خانه می آوردویامهمان داشتیم آنجامی رفت وسط حیاط یک حوض بسیاربزرگ داشتیم ودرختان تنومندی که سایه سنگین داشت روزهای جمعه روزنظافت بود باکمک برادرانم کل خانه راتمیز می کردیم برادرانم فرشهارابیرون می آوردندوباچوب میزدند مادخترهاکف اتاق رااول آب پاشی می کردیم وبعدجارومیزدیم وهمه جاراگردگیری می کردیم وبعدفرشهاراپهن می کردیم بعدازاتاقهانوبت حیاط بود چندتایی حیاط راجارومیزدیم وتمیزمی کردیم بعدحمام می رفتیم ودرآخر لباسهاراداخل تشت می ریختیم وشروع به چنگ زدن می کردیم کل لباسهاراکه می شستیم وپهن می کردیم اذان ظهررامی گفتند بعدازنمازسفره بزرگی پهن می کردیم وهمه کنارهم غذامی خوردیم بعدازآن همه کارغذاحسابی به مامی چسبید بیشتریاآبگوشت داشتیم ویاپای گوشت ونخودبرنج می ریختیم که درهردوصورت باخنده وشوخی بچه هاآن غذاخوشمزه ترین غذابرای مابود روزهای جمعه پدرومادرم معمولاباهم غذادرست می کردند پدرم قصاب بودومادرم خانه دار البته زمین کشاورزی هم داشتیم نسبت به دیگراقوام تقریباوضعیت مالی خوبی داشتیم وپدرم بااینکه بچه زیادداشت ولی ازپس زندگی مابرمیامد بعدازغذاهمه برای خودمان بودیم که معمولاتابستانهابازنهاوبچه های فامیل میرفتیم سرچشمه نزدیک خانه مان وآنجادورهمی داشتیم مابچه هاطناب بازی لیله بازی وپسرهاهم یارقص چوب ویافوتبال بازی می کردندو بچه های کوچکترداخل آب وبزرگترهاهم کنارچشمه گاهی مردان هم می آمدندوچای آتیشی درست می کردیم ودورهم می خوردیم . ادامه دارد✍ ❤️👩‍💻❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◆◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◆ داستان زندگی صدیقه Part2🗓 ◆◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◆ این داستان ارثیه کد18 . اتاق بزرگی داشتیم که همه بچه هادرآن بازی می کردیم دراین اتاق که بودیم صدابه صدانمی رسید بارهاسروکله مان رازخم می کردیم ودعوامی کردیم ولی همیشه شادوسرزنده بودیم روزهاگذشتندویکی یکی ازدواج کردیم وسروسامان گرفتیم تااینکه من هم بایکی ازهم محله ایها ازدواج کردم وقتی همه بچه هاازدواج کردیم شبهاکه درخانه پدرم جمع می شدیم تقریبا۵۰تا۶۰ نفربودیم خواهرهاوبرادرانم هم هرکدام ۶تا۷تابچه داشتند وقتی مادرم کاری داشت که انجام نشده بود شبهاهمه زنهادست به دست هم می دادیم وکارراانجام می دادیم پدرومادرم آن قدرسرشان شلوغ بودکه وقت سرخاراندن نداشتند صبح هاساعت۸صبح چندتاازخواهرهاوخانمهای برادرم بابچه هاخانه پدرم بودیم بعدازظهرهابرادرانم ویکسری ازخانمهاوآخرشب دوباره بیشتربچه هاخانه پدرم بودیم😂 مثل الان نبودکه مادروپدرساعتهابه درزل میزنندتاشایدکسی ازدرشان واردشود شبهاساعت ۹هم که می شدپدرم جایش رامی انداخت ولی مابچه هاهنوزنشسته بودیم دیگرچه کسی می توانست افسردگی بگیرد ویاغمی داشته باشد یادآن روزهابخیر پدرومادرم تقریباعمربابرکتی داشتند هرکدام نزدیک ۹۰سال شان بود که به فاصله چندماه ازهم فوت کردند . ادامه دارد✍ ❤️👩‍💻❤️ ___________________ اللّهمّ صلّ علی فاطمهٔ و أبیها و بعلها و بنیها [و السّرّ المستودع فیها] بعدد ما أحاط به علمک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◆◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◆ داستان زندگی صدیقه Part3🗓 ◆◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◆ این داستان ارثیه کد18 مقداری پول دست برادربزرگترم بود تاتمام خرج مراسمات پدرومادرم رابدهد روزچهلم بااینکه کلی مهمان ازشهرهای دیگرآمده بود ساعت ۹یا۱۰صبح بودگفتیم امروزچه می کنید؟؟ زنگ زدیم برادرم آمدگفت:پولی نیست گفتیم یعنی چه پولی نیست؟ بالاخره برادردومم غذاسفارش دادوگفت:فعلاآبروداری کنید تابعدبه این موضوع رسیدگی شود آن روزهم گذشت😔 همه ده فرزنددورهم جمع شدیم گفتیم پدرمابسیاروضع مالی خوبی داشته ! حالاچطورمی شودکه پولی نداشته باشدمادرحدمتوسط خرج کردیم برادرم گفت:پولی نیست همین مقداربوده ومن خرج کردم! چندماه آخرعمرپدرومادرم خیلی حالشان خوب نبود ورفت وآمد بچه هابه خانه شان زیادبود وهرکس هرچیزی که می خواست برمی داشت ومیرفت اگرازدورماجراراتماشاکنی می بینی حتی اگربیمارباشی ویاحافظه ات ضعیف باشدکسی به تورحم نمی کند وهمه چیزذره ذره ناپدید می شود ماده تافرزندباهم دعواوقهر نمی کردیم اگربه برادرم هم می گفتیم فقط درحدچندجمله بودکه باهم صحبت می کردیم شایدبرادرم ناراحت می شد ولی قهرنمی کرد بعداز۶ماه گفتیم وصیت پدرمان رابیاوریدوبخوانید ولی کسی ازوصیت نامه خبری نداشت!! بعدازکلی گشتن درخانه بالاخره وصیت نامه راپیداکردیم همه املاک وزمینهای کشاورزی را دوبخش پسرویک بخش دخترتقسیم کرده بود خانه پدری هم همین طور گفتنداول وسایل خانه راهرکس یک تکه اش رایادگاری بردارد هرتکه رابه اسم یک نفرنوشتند یکی ازبرادرانم بیشترمراعات می کردومردآرام تری بود آن چه به نام اونوشته بودندیکی ازبرادرزاده هایم برداشته بودورفته بود من که خواهرش بودم گفتم چراهیچ نمی گویی سهم تو را برده اند گفت:من به خاطریک یادگاری چیزی نمی گویم خودش بایدمراعات می کرد😔 خانه راهم باحرف وحدیث فروختیم وهرکس سهم خودش رابرداشت زمینهای کشاورزی راهم تقسیم کردیم وهرکس سهم خودش رابرداشت ادامه دارد✍ ❤️👩‍💻❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◆◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◆ داستان زندگی صدیقه Part4🗓 ◆◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◆ این داستان ارثیه کد18 . بعدازتقسیم ارثیه مقداری زمین بودکه بایدآن هاراهم تقسیم می کردیم پدرم زمینهایی داشت درشمال چون مادرم شمالی بودپدرم وقتی جوان بودکنارخانه پدربزرگم زمینهای زراعی خریده بودکه حالا تغییرکاربری داده بودندو می توانستنددرآن خانه بسازندکه مقداری ازآن راسالهاپیش پدرم بایک نفرازافرادبومی آنجامعامله کرده بودومقداری راهم عده ای برای مصارف عمومی غصب کرده بودند درگذشته زمینهاراباقدمهایشان مترمی کردندو می گفتنداین ورزمین کنارزمین فلانی است واین ورزمین کنارزمین فلانی است هرچهارطرف زمین رامی نوشتندکه باچه کسی مشترک است آن موقع این طورنوشته بودند درقولنامه وپول آن راهم پدرم پرداخت کرده بودندولی برگه قولنامه ای بود فرزندان آن آقا آمدند وادعا داشتندکه شماآن موقع پدرتان باقدمهایش بیشترزمین گرفته است پرونده به دادگاه رفت وسالهاپرونده بازبود هرچقدر دادگاه رای به مامی داد دوباره اعتراض روی آن می زدند سالهامعطل این آقاشدیم وکلی پول وکیل دادیم ورفتیم وآمدیم تا بالاخره رای نهایی به نفع ماصادرشد برای بقیه زمین، برادربزرگترم پیشنهادداد که من حاضرم نماینده زمین شماباشم وکاردادگاه آن رابه جای همه پیگیری کنم مقدارچندمترآن راافرادی برای استفاده عمومی ساکنین آن منطقه غصب کرده بودندواستفاده می کردندوحالاادعامی کردندکه ازابتدازمین برای خودشان بوده که قرارشدبرادربزرگترم کارهای دادگاه آن راانجام دهد برای این که نماینده ماباشدبایدثبت می شد اوقراردادی راتنظیم کرده بودکه طبق این قراردادمااورانماینده خودمان می کردیم ودرعوض چندمترزمین که به زبان امروزی می شودچندویلا ازهمین زمین هایی که بایدازآنهادردادگاه دفاع می کرد ماهمه چون زمینهاارزش زیادی نداشتند وازمتراژ آن سردر نمی آوردیم همه دردادگاه امضاکردیم واونماینده مانه نفرشد ادامه دارد✍ ❤️👩‍💻❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◆◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◆ داستان زندگی صدیقه Part5🗓 ◆◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◆ این داستان ارثیه کد18 برادرم نماینده ماشد تادربرابرادعاهای آقایی که گفته بود زمین ازابتدابرای اوبوده ازمادفاع کند اوسندی نداشت فقط ادعاداشت این زمین برای پدراوبوده وحالاهم برای استفاده عموم مردم است برادرم وکیل گرفت چندتااززمینهارابرای پول وکیل فروخت هرموقع دورهم جمع می شدیم برای صحبت کردن بازهم بینمان بحث می شدویک عده ناراحت می شدند برادرم می گفت:دردادگاه حق باماست روزهاوسالهاوماههاگذشتند وهمین طوردادگاه رای نهایی را نمی داد هرچه برادرم دادگاه میرفت اون آقااستشهادجمع می کردازتمام کسانی که ازآن زمین استفاده می کردند که آن زمین ازآنهاست وبه دلیل اینکه زمینها قولنامه ای بود برای دادگاه اثبات نمی شدکه این زمینهاازمابوده است واین وسط فقط خواهروبرادری مابودکه داشت ازبین میرفت برادرم که دیگرخسته شده بود دیگردرست دنبال کارهارا نمی گرفت تقریبا۱۵سال گذشته بود وبرادرم برای اینکه زمینهائی راکه درتعهدنامه ای که بین خودمان امضاکرده بودیم بگیرد گفت:رای دادگاه به نفع ماصادرشده است البته مادرقراردادبین خودمان نگفته بودیم اگرکارتمام شدحق داردزمین رابگیرد حالابعدازاین همه سال زمینهاارزش پیداکرده ومامتوجه شدیم این مقدارزمین شش تاخانه می شود وبعدازچندسال دوباره این آقاهم هست ومی گویدزمین برای من است ومااجازه کاری درآن زمین رانداریم ادامه دارد✍ ❤️👩‍💻❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◆◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◆ داستان زندگی صدیقه Part6🗓 ◆◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◆ این داستان ارثیه کد18 . بعدازکلی دوندگی وپول وکیل دادن درتمام این سالهاحالادوباره پرونده به جریان افتاده وهنوزهم رای نهایی دادگاه صادرنشده است کلی پول خرج کردیم وحالابه هرنفریک زمین خانه میرسد همه خانواده هابابرادربزرگم رابطه خوبی ندارندچون اورامقصروسهل انگارمی دادند برادرم زمینهایی که درقراردادنوشته شده بودرابرای خودش جداکرد وفروخت درحالی که هنوزمشکل آنهاحل نشده وحالابازهم می گوید من سهم خودم راهم جدای ازاین زمینها می خواهم وکلی زمین راهم که فروخت تاپول وکیل دادومقداری برای خودشهر برداشته شد وحالاسهم ماازآن زمینها فقط ناراحتی وغصه هایی بود که خوردیم من خواستم تجربه ام رابامخاطبان کانال شمابه اشتراک بگذارم تابدانند بهترنبودهمان ۲۰سال پیش همه باهم به دادگاه میرفتیم تاآن آدم ازجمعیت زیاد ما ترسی بدلش بی افتدودست ازادعای دروغین خودش بردارد!! ویادرست قرارداد رامی خواندیم ودرموردآن سوال می کردیم که بدانیم متراژزمینی که درقرار داد آمده چقدراست ؟؟ تابدانیم آیاارزش داردبرای کاری که قراراست انجام شودیاخیر؟! دادگاه پراست ازدعواهاوادعاهای این شکلی البته مادعوای خودمان بابرادرم رابه دادگاه نبردیم و سعی کردیم مشکلات رابین خودمان حل کنیم که البته هنوزهم راه به جایی نبرده ایم ودرموردآن مردهم ماهنوزدرنقطه ابتدا و آن مردهم هنوزمدعی است . پایان ❤️👩‍💻❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا