______________________
داستان زندگی واقعی راضیه🔴
Part6
_______________________
این داستان: رفتن به شهرکد۳
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
من ومرضیه ومریم ومهری همه باهم ساعتهای خیلی زیادی قالی می بافتیم ودرعرض یک سال
شایددویاسه تاقالی بافتیم
حالامادرباخیال راحت لوازم ضروری زندگی رابرای ماتهیه کرد
ومن ومرضیه بااختلاف چندماه
ازدواج کردیم
......حالافاطمه ۳تافرزندپسر
داشت
ومریم ۲تادختر ویک پسر
ومهری هم یک دخترداشت وفرزنددومش بارداربود
حالااتوبوس هم آمده بودوفاطمه
بیشتربه روستامیامد
بیشترمنظورم دوسال یکبار
است😐
حالادیگرمادرسرش بانوه هاگرم بود
بچه هاخیلی دوستش داشتند
حتی برای اینکه شبهاچه کسی کنارمادربزرگ بخوابددعوابود☺️
برادربزرگترم بایدبه سربازی می رفت
اوکه رفت جایش خیلی خالی بود
ولی مادربیشترخودش رابانوه هاسرگرم کردتادوری برادرم رضارا
دوام بیاورد
مرضیه بعدازچندماهی باردارشد
وضع مالی زندگی مرضیه نسبت به ماخواهرهاخیلی بهتربود
چون شوهرهای ما۴تاخواهر
همه کارکشاورزی سرزمینهای دیگران رامی کردند
ولی شوهرمرضیه مغازه داربود
وباپول خودش یک زمین کشاورزی هم برای خودش خریده بود
بیشترمردم کشت لوبیاداشتندولی اکثریت افرادروی زمینهای کشاورزی دیگران کارمی کردند
آن روزهاکسی که زمینهای زیادی داشت ارباب بودوکسی که برایش کارمی کردرعیت اوحساب می شد
مرضیه بعدازاینکه خواهرشوهرش ازدواج کردومادرشوهرش تنهاشد
شوهرش گفته بودمادرم بایدبامازندگی کند
من هم مادرشوهرم ودوتاخواهرشوهرکوچکم که هنوزازدواج نکرده بودندزیادخانه مامی آمدند
وچندهفته می ماندندودوباره میرفتندخانه خودشان چون شوهرمن فرزندبزرگ خانواده بود
چندسالی گذشت.....
سربازی برادرم تمام شدبرگشت
وبادخترخاله مان یعنی یکی ازخواهرشوهرهایم ازدواج کرد
وبه یکی ازشهرهای هم جوارمارفتند
چون برادرم آنجاکارپیداکرده بود
حالامرضیه هم ۳تافرزندداشت دوتادخترویک پسر
من هم یک پسرویک دختر
دختروپسرکوچک وبسیارتپلی که همه زندگیمان بودند😍
ودنیای من بابودن آنهاآن قدرشیرین بود
که نمی فهمیدم چطورروزم شب میشود
ولی مشکل من باشوهرم بود
هرروز باصاحب زمین سریک چیزی دعوامی کرد
وازکارش راضی نبود
وصاحب کارش راعوض می کرد
یکسال اینجاسرزمین این
وسال بعدسرزمین آن یکی
ومدام زیرگوشم زمزمه
می کردبایدازاینجابریم
یک شهردیگرمثلابریم تهران
من به کسی نمی گفتم ولی فکرم
درگیربود
تااینکه خاله ام فهمید،مادرشوهرم خیلی ناراحت شدوبه هیچ وجه راضی نبود
چون آن وقتهافرزندبزرگ خانواده
بعدازپدرپشتیبان مادروفرزندان کوچکتربود
ادامه دارد
#فال
#اسب_دوانی
#بچه
#گوگولی
#روستا
#نان _داغ
#رستوران
#رفتن به شهر
#کد3
◆◆ @Admini_herfehie◆◆
__________________________
داستان زندگی یونس🔴
Part1
__________________________
این داستان عشق کد5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
یونس پدرم ومادرم زهراوقتی سنشان خیلی کم بودباهم آشناشدند
مادرم می گفت پدرم همش میگفت :عاشقتم ،دوستت دارم
آنقدردرگوشم خواندتامن راضی شدم به خواستگاریم بیاید
اوایل زندگی بسیارمهربان وعاشق بودوزندگی برایم طعم خوشایندی داشت
کم کم باورش کردم وحسهای عاشقانه من هم به بارنشست
اگردیرمیامدگریه امانم نمی داد
دوریش رابه سختی تحمل میکردم
همیشه دلم می خواست خنده روی لبانش باشد
همیشه شادی وخواست اوبرایم اولویت داشت
دوسالی ازازدواجمان گذشت
فهمیدم مادرشدم
هردوازآمدن فرزنداولمان خوشحال بودیم😍
وخوشبختی مان تکمیل شدبعد ازکلی انتظارکامیاربه دنیاآمد
یک سال بعدفرزنددوم رابارداربودم
وسرهرکدام ازبارداریهاخیلی سختی می کشیدم وحالم بدبود
وقتی دخترم ندابه دنیاآمد
سرم خیلی شلوغ شد
کامیارپسرخیلی شلوغی بود
نداهم بسیارگریه می کرد
اصلابه کارهای خانه وخودم
نمی توانستم برسم😩
یونس هم درشرکتی که کارمی کردغروب به خانه می آمد
وقتی اومیامدبچه هارانگه می داشت ومن کمی به کارها
میرسیدم
خانواده خودم وخانواده یونس هم دورازمازندگی می کردندهفته ای یکباربه آنهاسرمیزدیم
ادامه دارد...
#عشق
#عاشقانه
#مجنون
#بچه
#رومان
#درد
#عشق
#کد5
◆◆@Admini_herfehie◆◆
__________________________
داستان زندگی زیباوعلی🔴
Part2
__________________________
این داستان عمرکد7
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
بعدازدوسال که زیباوعلی عقدبودند
علی خانه کوچکی خرید
وپدرم هم جهزیه زیباراتهیه کرد
وزیبابه خانه بخت رفت
زیبادخترمهربان وصبوری بود
وبسیارقانع ،هروقت مشکلی درزندگی داشت بامهربانی وصبوری آن راحل می کرد
علی آقاهم بسیارپشتکارداشت
وحمایتگربود
آنهازندگی بسیارآرام وعاشقانه ای داشتند
سه سالی اززندگی شان گذشته بود
که یک روز،زیبا خبرباردارشدنش راداد
همه بسیارخوشحال شدیم وکلی ذوق کردیم
قراربود یک کوچولوی نازنین به جمع خانوادمون اضافه بشه😍
زیباوعلی که نیومده قربون صدقش
می رفتندوکلی ذوق می کردند
ماخیلی عجول بودیم
ازهمون روزهای اول شروع کردیم به سیسمونی خریدن هرکی بازار
می رفت حتمایک سری وسایل کودک همراهش بودکه باخودش میاورد
چه روزهای شیرینی بودیادش بخیر😍❤️
بعدازنه ماه انتظارآیداعزیزم به دنیااومد
توخونمون شوری به پاشدچون ماخیلی بچه کوچک دوست داریم
شیرینی اومدن آیدا توخونمون به
زندگی مون طراوت تازه ای بخشید
برای بغل کردن وبوسیدنش باهم دعوامی کردیم
طفلی زیبا ی عزیزم ،همه توجهابه سمت آیدابود
وقتی زیبامی خواست بره خونشون
همه ازدوری آیداگریه میکردیم😂
خوب زیادازداستان اصلی دورشدیم
چندروزی ازرفتن زیبامی گذشت
که برای من خواستگاراومد
مهران وخانوادش عجیب به دل همه خانواده نشستند
ولی یک مشکلی بود
مهران شهردیگه ای سرکارمی رفت
ومن بایدازشهرخودمون می رفتم
برای همین مخالفت کردم وجواب رددادم
مهران چندین باراومدخواستگاری ولی جواب من منفی بود
من خیلی به خانوادم وابسته بودم
برای همین نمی خواستم ازاونهادوربشم
ادامه دارد...✍
#بچه
#عروس
#شوهر
#نی نی
#بارداری
#زایمان
#عمر
#کد7
◆◆@Admini_herfehie◆◆
■■■■■■■■■■■■■■■■■
داستان زندگی الهه👩👧👦
Part1🧶
■■■■■■■■■■■■■■■■■
این داستان بچه کد19
.
من الهه هستم دختری که صاحب یک خانواده کم جمعیت ودرشهرآستارابدنیاآمدم
من یک خواهردارم که همه دنیام وپدرومادری که حالابه رحمت خدارفته اند
من وقتی سنم خیلی کم بودتقریبا۱۷ساله بودم
که شیطنت های پسرعمه ام توجه من به خودش جلب کرد
هرکجامی دیدمش به سمتم می آمدم ومدام بامن صحبت میکرد
ویامی گفت اگردرس هات خوب بلدنیستی من حاضرم باهات کارکنم
من هم به مرورزمان وپشتکاری که اوداشت به اوعلاقه مندشدم
وآن موقع چون تلفن همراه نبود
برایم نامه های مثلا عاشقانه
می نوشت😂😍
که البته بااینکه اوآن زمان۲۱ سالش بودوخط اش خرچنگ قورباغه بودوغلط املایی هم زیادداشت😂
وبااینکه سعی می کردجملات عاشقانه بنویسه ولی سطح اش هم بسیارساده بود
بااینکه من متوجه اینهامی شدم ولی می گفتم شایدنویسنده خوبی نیست
چون اگرقراربودمن برای اوبنویسم جملاتم عاشقانه ترازاوبود
بالاخره خانواده هامون متوجه شدندوبرای ازدواج مان پاپیش گذاشتند ومن و احمدرابه عقدهم درآوردند😍❤️
احمدیکمی درموردهمسرداری ضعیف بود
مثلابعدازعقدشب بادوستانش بیرون می رفت ویامسئولیت پذیری اش درموردمن کم بود
من همیشه به او
می گفتم:توحالادیگرشوهرمن هستی درجمع بابزرگترهابشین بچه هارارهاکن
وقتی ماراجایی دعوت
می کنندبایدزودبیایی!!
هنوزفکرمی کردبچه است ودیگران بایداوراهدایت کنند
برای همین بیشتروقتهاباهم قهربودیم
اگرقهرمی کردیم تامن پاپیش
نمی گذاشتم آشتی نمی کرد
باخودم می گفتم عمه این چه پسری است که تربیت کرده ای؟؟😬
ادامه دارد✍
#بچه
❤️👩💻❤️
■■■■■■■■■■■■■■■■■
داستان زندگی الهه👩👧👦
Part2🧶
■■■■■■■■■■■■■■■■■
این داستان بچه کد19
مدت کمی عقدبودیم مادرم
می گفت:من تحمل بچه بازیهای این پسرروندارم
زودترازدواج کنیدتوخونه خودتون
خودتون دوتامی دونید!!
البته رابطه مادرم باعمه ام همیشه
رابطه خوبی نبود ولی درهرصورت احترام هم دیگررودرظاهرحفظ
می کردند
موقع خواستگاری هم مادرم باازدواجم مخالف بود
ولی وقتی دیدمن پسرعمه ام را
دوست دارم قبول کرد
بعداز۸ماه ازدواج کردیم
ازهمان اول عمه ام مدام به جهازم گیرمی داد
می گفت:چرامادرت این برات نخریده ؟؟
چرااین یخچال جنس ضعیف خریده؟؟
ولی من هیچ وقت برای مادرم نمی گفتم که بین شان شکرآب نشود
مثلا روزی که جهازم رابردیم دخترعمه هایم سرچیدن جهازبامادرم لجبازی می کردند
مادرم هرکجاوسایل جامی داد
دخترعمه ام جایش راعوض
می کردومی گفت:اینجابهتراست
ویاعمه ام شیرینی نخریده بود
کمی شکلاتی که ازقبل داشتندوخشک شده بودباخودش آورده بودو روی لحاف میریخت
مادرم خیلی ناراحت شدو
می گفت:فقط بی احترامی
می کنند
تااینکه یکی ازپسرعمه هایم یک جعبه شیرینی گرفت وآورد😍
روزسوم یاهمان پاتختی گفتندیک فرش بعداًبرای احمد می خریم که
بعداهم نخریدند
نمی دانم این رفتارهایشان ازروی ناآگاهی بودویااخلاق شان این طوربود
ولی هیچ وقت باهم جروبحث نمی کردند
اگرهم ناراحت می شدندفقط به من واحمدمی گفتند
روزسوم خانواده عمه هم ماندند
درصورتی که رسم مافقط خانواده عروس برای شام خانه عروس
می مانند
شب عروسی هم من واحمد
می خواستیم تنها درماشین عروس باشیم که عمه ویکی ازدخترعمه هایم سوارماشین عروس شدند😔
البته قدیمهاخیلی ها این کارهارا
می کردندکه خداروشکرالان خیلی کم رنگ شده وبیشترعروس وداماد رادرک می کنند
✍ادامه دارد
#بچه
❤️👩💻❤️
■■■■■■■■■■■■■■■■■
داستان زندگی الهه👩👧👦
Part3🧶
■■■■■■■■■■■■■■■■■
این داستان بچه کد19
احمدمهربان بودولی به سبک خودش مثلا اگرمی گفت:امروزفلان جابرویم ومن همراهش میرفتم
برایم همه کارمی کرد
که آنروزباخودم می گفتم
من خوشبخت ترین زن جهانم
ولی اگرکاری راکه اومی گفت:انجام نمی دادم
بامن قهرمی کردوتامن آشتی
نمی کردم آشتی نمی کرد
ومن باخودم می گفتم هیچ کس زندگی اش شبیه من نیست
بعدازچندسال احمدتصمیم گرفت برای کاربه تهران بیاید
خانه بسیارکوچکی خریدیم وبرای زندگی به تهران آمدیم
خیلی برایم سخت بودازخانواده ام دورمی شدم
ولی چاره ای نبودبایدتحمل
می کردم
بعدازپنج سال هنوزبچه نداشتیم
وقتی تهران آمدیم گفتم خوب است چندتادکتربرویم
ولی هردکتری رفتیم گفتندشمابچه دارنمی شوید😔
می دانستم احمدخیلی بچه دوست دارد واین آرامشم رامی گرفت
حالاهم که به تهران آمده بودیم
اوبرای کارجدیدش صبح میرفت وشب می آمدمانده بودم چکارکنم
برای همین کلاسهای مختلف اسم می نوشتم تاوقتم راپرکنم
احمداین قدرآستارارادوست داشت که هفته ای یک باریاماهی دوباربه
آنجامیرفت
حتی اگرمن هم همراهش
نمی رفتم
بعدازظهرزنگ میزدومی گفت :
من دارم میرم بیام دنبالت یانه؟
اگرمی گفتم نه خودش تنهامیرفت
یک شب میماندوبرمی گشت
اوائل بااوخیلی دعوا می کردم ولی
وقتی دیدم زورم به اونمی رسد
دیگرمخالفتی نمی کردم
وقتی۷سال اززندگی ماگذشت وخانواده عمه دیگه ازبچه دارشدن ماناامیدشدند
زخم زبانهابیشترشدوبه خودمن می گفتند که ماآرزوداریم بچه احمدراببینیم😭
یاهربارکه من آستارامیرفتم
می گفتنددکترخوبی پیداکردیم بیابرودکترشایدبچه دارشوید
واین موضوع من بسیارآسیب پذیرکرده بودوهرچه که می گفتند
قلبم می شکست واشکم جاری
می شد
البته شایدمن خیلی روی این موضوع حساس شده بودم
ولی هرکجامی شنیدم
که کسی بعدازسالهابچه دارشده
میرفتم ودکترش راپیدامی کردم ومیرفتم
به دلیل اینکه احمدهمراهیم
نمی کردویاپول درمان نداشتیم
کارنیمه رهامی کردیم
بعدازده سال احمدهم خیلی نسبت به من سردشده بود
ودرشهرتهران همراه ویارمن شده بودخدای مهربان
توتنهایی های خودم بااوحرف میزدم وگریه می کردم
ومی گفتم توتنهایاری کننده من هستی
اگرتوبخوای همه چیزروبراه میشه
مادرم فوت کرده بودوپدرم هم دوباره ازدواج کرده بود
تنهاخواهرم درتمام سالهای تنهایی کنارم بودکه آن هم بهش تلفن می کردم
برای اینکه آستاراخونه عمه نرم خیلی دیربه دیربه آستارامیرفتم
✍ادامه دارد
#بچه
❤️👩💻❤️