eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
144.8هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
12 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ ایدی ادمین( ارسال پرسش و پاسخ)👇💗 @adminam1400 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی 🌸🍃 عاطفه گفتم این رو نگفتم که عذرخواهی کنی اونی که باید ببخشه من نیستم درسته من ا
🌸🍃 عاطفه طوری در موردم حرف می زد انگار غیر از تعاریف روح‌الله شناخت اجمالی در موردم داره و این به شک ذهنیم دامن می‌زد روح‌الله قاشق رو گذاشت توی بشقاب خالی مقابلش و گفت مثل همیشه عالی ممنون آبجی به آید نگاه کرد و گفت غذاهای آتنه تنها غذاهایی که تعریف نشدنی آیدا ابرویی بالا انداخت و گفت همینطوره خیلی خوب بود ممنون عاطی خانوم سر تکون دادم و باور نکرده گفتم سر فرصت در موردش حرف می‌زنیم وقتی فاطمه از پنجره به پایین نگاهی انداخت و اعلام کرد مامان اومدن تقریباً همه کارهامو انجام داده بودم ذوق خاصی برای دیدن دلداده روح الله داشتم مثل همیشه روح‌الله در رو باز کرد و گفت صاحب خونه مهمون نمیخوای؟ لباسمو مرتب کردم و از آشپزخونه به قصد استقبال ازشون بیرون رفتم و گفتم بفرمایید روح‌الله کنار در ایستاد و گفت اینم خواهر بنده آیدا با قدم های کوتاه داخل اومد و بلافاصله گفت سلام در اون لحظه هیچ چیز جز نمای کلی از صورت آیدا نمیتونست مانع به آغوش گرفتنش بشه عکس لبه اتاقم توی خونه عزیز عکسی از خودم و فریبا داشتم انگار اون دختر همون عکس دوران دبیرستانم بود شوک زده ایستادم بدون هیچ حرفی روح‌الله داخل اومد و گفت به‌به به‌به استقبال گرمی فاطمه زودتر از من دستش رو سمت آیدا دراز کرد و گفت خوش اومدین آیدا پیشقدم شد و بعد از تشکر از فاطمه جلو اومد و آهسته گفت خوشحالم که می بینمتون نزدیکم شده بود و این فرصت بهتری برای مقایسه بین اون دختر و اون عکس قدیمی در ذهنم بود از این فاصله انگار ذهنم با قلبم یکی شد و مطمئن شدم اشتباه می کنم به خودم اومدم بغلش کردم و گفتم خیلی خوش اومدی عزیزم طوری که معلوم بود  آیدا روحیاتی شبیه به خود روح‌الله داشت خوش مشرب و البته با خنده‌هایی دلربا حرف میزد نمیدونم چرا از دور تماشاش می کردم و رفتارش رو زیر نظر گرفته بودم بعید میدونستم بتونم به قول فاطمه خواهر شوهر بازی در بیارم ولی حالا رفتارم در مقابل اون دختر با تاخیر بود به نظرم ذهنم رو درگیر یک مقایسه بیهوده کرده بودم اما دست خودم هم نبود روح‌الله زد روی شونم و گفت حالا که شوهرت نیست نمیخوای به منو مهمونم شام بدی ؟ نگاهش کردم و با لبخندی زورکی گفتم میز آماده است از مهمونت دعوت کن تا من غذا رو بکشم روح‌الله چشاشو تنگ کرد و آهسته گفت از آیدا خوشت نیومده سر تکون دادم و گفتم دختر خوبی به نظر میاد روح الله گفت میدونم اخلاقش طبق آداب و رسوم ما نیست ولی باید بهش حق بدیم اون چند سال اون خارج از کشور زندگی کرده نفسمو بیرون فرستادم و پرسیدم واقعاً ؟ روح‌الله سر تکون داد و گفت ببخشید باید زودتر بهت میگفتم اما به نظرم این مسئله اهمیتی نداره مگه نه؟ دستی به صورتم کشیدم و با تاخیر گفتم برو اینجا نمون نباید مهمانت رو تنها بزاری من غذا رو بکشم میام دور یک میز نشسته بودیم و شکی خور مانند به جانم افتاده بود برای آرام کردن خودم و دور کردن افکاراتم پرسیدم آیدا جان پدر و مادرت که مخالفتی از این بابت که امشب مهمان ما هستی نداشتن آیدت دست از خوردن کشید و گفت نه راستش من در مورد روح الله و رابطه ‌مون خیلی قبل‌تر بهشون گفته بودم و اونها کاملا در جریان هستن لبخند زدم و گفتم تو هم عین فاطمه تک فرزند هستی؟ لبخندم رو پاسخ داد و گفت بله من خواهر و برادری ندارم روح الله گفت خواهر داشتن نعمت بزرگی که انگار توی این جمع فقط نصیب من شده گفتم و من آتنا رو که فراموش نکردی روح‌الله خندید و گفت جوونای جمعو گفتم آبجی اخم ساختگی کردم و گفتم سروش اگر اینجا بود باهات مچ مینداخت و بهت ثابت می کرد دود از کنده بلند میشه آیدا گفت اوه راستی استاد تشریف نمیارن؟ جای من فوری فاطمه گفت بابا تو یکی از شهرهای اطراف کنگره داشته و امشب نمیاد آیدا سر تکون داد و گفت راستش امشب از این بابت استرس داشتم به نظرم خیلی جذابه که آدم خونه‌ی استادش دعوت بشه روح الله گفت البته که تو به خواست من و به دعوت خواهرم اتنه اینجایی گفت به هر حال اینجا خونه استاد پرآوازه دانشگاهه و خود تو هم یه جورایی اینجا مهمانی روح الله به من نگاهی انداخت و گفت آره یه مهمون قدیمی گفتم آیدا جان اینجا خونه روح الله هم هست ما هیچ چیز جدایی از هم نداریم روح الله برای من فقط یک برادر نیست عین پسر نداشتمه ایدا  خنده ای کرد و گفت به همین خاطره که روح الله همیشه از شما برام میگه مثل اینکه شما همیشه پشتیبانش هستین گفتم برای من همیشه موفقیت روح الله شرط بوده اما تلاش خودش باعث شده یک آقا مهندس مقتدر بشه آیدا به یکباره موضوع رو تغییر داد و گفت راستی شما دیگه تدریس نمیکنید؟ شنیدم در گذشته معلم خیلی خوبی بودین نمیدونم چرا کلمه گذشته توی حرف هاش بیشتر برام خودنمایی کرد به همین خاطر بی اختیار پرسیدم