eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
144.6هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
12 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ ایدی ادمین( ارسال پرسش و پاسخ)👇💗 @adminam1400 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🍎 ننه جون میگفت سرکه انداختن به دست ما نمیفته بعد مثل عروسک باطری خور سارا پشت بندش ادامه میداد که: زری دختر عموی آقات ،سر همین سرکه انداختن خدا رحمتی شد اصلا چرا راه دور بریم عمه شمسی درست بعد از سرکه انداختن، شوهرش حبیب اقا از پشت بوم کله پا شد و افتاد رو تخت به اینجا که میرسید یه آه بلند بود که از ته سینه ی خس خسیش میومد بالا و پشت بندش لب به فحش و لیچار باز میکرد که : شوهرش آدم نبود ،شمسی که زمین گیر شد به زور آوردش انداختش توی خونه ی ما و بعدشم به ماه نرسیده ،نی ناش ناش عقدش با دختر کلثوم محله رو پر کرد همه ی اینا بود و نبود یعنی حبیب اقا ،دختر کلثوم رو که گرفت هزار تا بونه جور کرد و استشهاد و امضا جمع کرد و عریضه نوشت به محکمه و بعدش به سادگی آب خوردن عمه رو طلاق داد اما این که همه ی این واویلایی که از سر یه سرکه انداختن ناقابل سر عمه اومده باشه تو کتم نمیرفت . تو همون روزایی که نن جون مشت به سینه ش میکوفت و حبیبو نفرین میکرد و همون وختاییی که عمه شمسی درمونده ی موال رفتن بود ،من یه صندوق انگور بردم‌ تو زیر زمین ،پشت خنزر بنزرای مادرم پنهون کردم یه تنه میخاستم‌ تیشه بزنم به ریشه ی خرافات این خانواده دور از چشم اهل خونه سرکه انداختم تو خمره های خاکی و نشسته ی مادرم میخاستم اول پاییز که شد سینه مو بدم جلو و دبه ی سرکه رو بذارم کنار دست مادرم تا باهاش ترشی بندازه اما.... تو یکی از همون شبا بود که آقام تصادف کرد و به درمونگاه نرسیده نفس آخرو کشید میون گریه ها و شلوغی و عزا و سیاهی خونه ،من موندم و یه خمره سرکه تو زیر زمین و وحشت و عذاب این باور که نکنه شوخی شوخی آقامو من کشتم
🍎 شیرین پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود، قیمتها را می‌خواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه می‌کرد تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد. بعد از آن دیگر کفش‌ها را نگاه نکرد، قیمتش صد تومان از پولی که او داشت بیشتر بود، آن شب، بر سر سفره شام، به پدرش گفت که می‌خواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد، بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه تومانی به او داد و گقت: فردا برو بخرش. شیرین تا صبح خواب کفش نارنجی را دید که با یک دامن نارنجی پوشیده بود و می‌رقصید و زیباترین دختر دنیا شده بود. فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفش فروشی رفت، مادر تا کفش نارنجی را دید اخمهایش را درهم کشید و گفت: دخترم تو دیگه بزرگ شدی برای تو زشته و با اجبار برایش یک جفت کفش قهوه ای خرید، آن شب شیرین خواب دید، همان کفش نارنجی را پوشیده با یک دامن بلند مشکی و هر چقدر دامن را بالا نگه می دارد. کفشهایش معلوم نمی‌شود. شش سال بعد وقتی که هجده سالش بود، با نامزدش به خرید رفته بودند، کفش نارنجی زیبایی با پاشنه بلند پشت ویترین یک مغازه بود، دل شیرین برایش پر کشید، به مهرداد گفت: چه کفش قشنگی اینو بخریم؟ مهرداد خنده ای کرد و گفت: خیلی رنگش جلفه، برای یه خانم متاهل زشته. فقط لبهای شیرین، خندید. دو سال بعد پسرش به دنیا آمد. بیست و هفت سال به سرعت گذشت، دیگر زمانه عوض شده بود و پوشیدن کفش نارنجی نه جلف بود و نه زشت. یک روز که با مهرداد در حال قدم زدن بودند، برای هزارمین بار، کفش نارنجی اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه، دل شیرین را برد. به مهرداد گفت: بریم این کفش نارنجی رو بپوشم ببینم تو پام چه جوریه. مهرداد اخمی کرد و گفت: با این کفش روت میشه بری خونه مادرزن پسرمون! این بار حتی لبهای شرین هم نتوانست بخندد. بیست سال دیگر هم گذشت، شیرین در تمام جشن تولدهای نوه اش، که دختری زیبا، شبیه به خودش بود، بعلاوه کادو یک کفش نارنجی هم می‌خرید. این را تمام فامیل می‌دانستند و هر کس علتش را می پرسید شیرین میخندید و می گفت: کفش نارنجی شانس میاره. آن شب، در جشن تولد بیست و سه سالگی نوه اش، در میان کادوها، یک کفش نارنجی دیگر هم بود، پسرش در حالیکه کفش‌ها را جلوی پای شیرین گذاشت، گفت: مامان برات کفش نارنجی خریدم که شانس میاره. بالاخره شیرین در سن هفتاد سالگی، کفش نارنجی پوشید، دلش میخواست بخندد اما گریه امانش نمی‌داد، در یک آن، به سن دوازده سالگی برگشت، پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد، نوه اش، او را بوسید و گفت: مامان بزرگ چقدر به پات میاد. شیرین آن شب خواب دید که جوان شده کفش های نارنجی اش را پوشیده و در عروسی نوه اش میرقصد وقتی از خواب بیدار شد و کفش های نارنجی را روی میز کنار تخت دید با خودش گفت: امروز برای خودم یک دامن نارنجی میخرم. آدم ها نمیتوانند چیزی را که از ته دل می خواهند فراموش کنند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
🍎 ساعت ۱۲شب شده بود. بچه ها رو خوابونده بودم. خودم هم مثل هرشب منتظر بودم تا فرهاد بیاد خونه تا با هم شام بخوریم. اما امشب یه شب خیلی خاصی بود برا من. دوست داشتم هر اتفاقی که میفته فقط به فرهاد خوش بگذره و امشبو فراموش نکنه. داشتم موهامو شونه میزدم که در باز شد. فرهاد اومد، +سلام عزیزم،خسته نباشی -سلام ممنون. +تا تولباستو عوض کنی منم میام شامتو میکشم _ممنون میل ندارم +همون غذایی رو که دوست داری پختم ها قرمه سبزی _چیزی نگفت با عجله لباس قرمز که دوست داشت رو پوشیدم و رفتم اشپزخونه میز رو مرتب کردم، دوتا شمع از کابینت در آوردم و روشن کردم گذاشتم سر میز. یه دسته گل نرگس هم خریده بودم عصر گذاشتم تو گلدون وسط میز خیلی شاعرانه شده بود. کادو رو هم قایم کردم کنار میز. +بفرما آقا فرهاد عزیزم. پادشاه من، همسر من، شام میل کنین با بی میلی اومد سر میز نشست. گل نرگس رو بو کرد و گفت گلها هم مثل گل‌های قدیم دیگه بو نداره، یه لبخند تمسخرآمیز زد بهم و منم سعی کردم تحمل کنم و امشب هیچی نگم. +گفتم فدا سرت عزیزم. ببین مریمت برات چی پخته، غذای خوشمزه واسه عشق خودم. براش بکشم بخوره خستگیاش بره سیر بشه بلکه اخماش باز بشه آقامون. کشیدم غذاشو گذاشتم جلوش، چند قاشقی خورد و خورد شروع کرد بهونه گرفتن _چرا این غذات همیشه یه مزه ای میده که من بدم میاد ازش قاشقشو انداخت و رفت جلو تلوزیون لم داد. خیلی بهم ریختم سعی کردم جلو خودمو بگیرم و هیچی نگم گوشیش زنگ خورد. دیدم رفت تو تراس و شروع کرد به حرف زدن، کلی می‌خندید پشت تلفن،تو سرم داشت یه پتک میکوبید. عصبی شده بودم دستام میلرزیدن. شمعا رو فوت کردم و ظرفا رو جمع کردم. ریختم همه رو تو دستشور. شروع کردم به شستن ظرفها فرهاد تلفنش تموم شد دوباره اومد جلو تلوزیون لم داد. سیگارشو روشن کرد و داشت با گوشیش ور می‌رفت. یهو صدای شکستن شیشه اومد. باز طبق معمول همسایه طبقه بالایی بودن. یه زن و شوهر تازه ازدواج کرده بودن. یه ماه میشد رفتند سرخونه زندگیشون. یه شب نشد اینا با هم خوب باشن. هرشب صدای دعواشون میومد. امشب خیلی صدا بیشتر شده بود. داشتم گوش میدادم زجه هایه زهرا رو که الیاس داشت میزدش. فرهاد یهو گفت : من اصلا نمی‌فهمم اینا که با هم نمی‌سازند اصلا چرا با هم زندگی میکنند!؟ این جملش مثل چی داشت دل منو چنگ میزد. با خودم میگفتم کاش همین جمله رو یکی به من می‌گفت. وقتی هنوز بچه هام نبودن. چرا من چشمامو بستم موقع ازدواجم. چرا ندیدم که فرهاد اینجوریه. چرا نفهمیدم این محبت حالیش نیست. چرا نفهمیدم این هیچوقت بهم توجه نمیکنه. تو هیچ احساسی نداری. اصلا یادت نیست که چخبره تو دل من. کادوش بخوره تو سرش اصلا سالگرد هم نمیخوام. مگه منو دوست نداشت؟ پس چرا با من ازدواج کرد؟ چرا یبار نگفت دوسم داره؟ چرا بخاطر دوست داشتن یبار بغلم حتی نکرد؟ هیچوقت منو بخاطر خودم نخواست. یبار نگف مريم تو چی میخوای؟ توچی پس مريمم. همش و همش خودش و خودش بابا منم توجه می خوام. تو توجه نکنی من از کی توجه بخام اخه.... گریم گرفت، نمیخواستم فرهاد اشکامو ببینه ظرفارو ول کردم اومدم اتاق بچه ها. نازنین و محسن دو سه ساعتی بود که خوابیده بودن. نشستم کنار تختشون. دست کشیدم تو موهای نازنین. وقتی این دو تا رو میدیدم با خودم میگفتم مریم تو نباید کم بیاری. تو اگه کم بیاری این دو تا طفل معصوم داغون میشن. تو که زندگی نکردی حداقل بذار این دوتا خوشبخت بشن. میخوای اینا بشن بچه های طلاق ؟؟ باز یبار به خودم میگفتم پس من چی مگه من آدم نیستم؟ گناه من چیه این احساس نداره ؟ بابا خسته شدم. چشم های محسن و موهای نازنین آرومم کردند. از دراورم قرصهامو برداشتم و دوتا خوردم. پتو رو کشیدم رو محسن بلند شدم رفتم آشپزخونه. همینجور که داشتم چای رو آماده میکردم با خودم گفتم فردا میرم پیش زهرا همه زندگیمو بهش میگم. شاید اون بتونه قبل این که دیر بشه خودش رو نجات بده. دوتا چایی ریختم با یه تیکه کیک گذاشتم رو سینی رفتم نشستم کنار فرهاد گفتم شام که نخوردی عزیزم حداقل چایی بخور. راستی فرهاد اینم کادو سالگرد عروسیمون، مبارکت باشه.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••