eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
170.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
994 ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 سلام به همه اعضای گروه❤️ من را از همون اول واسه پسرشون نمیخاستن و چون یه بار بدون اینکه به شوهرم بگن رفته بودن خواستگاری دخترعموش تا اینکه مجبور به ازدواجش کنن از من متنفر بودن والبته شوهرم عاشق من بود و صادقانه روحرف بقیه وایساد و اومد خواستگاری من😍مراسم خواستگاری بدون گل و شیرینی گذشت و چون تیپ و قیافش تو دل برو بود و خودش مهربون و صادق به دلم نشست و عقدونامزدی هم بسیار ساده و بی سر و صدا برگزار شد وپاگشا هم که کردن شوهرم یه جفت النگو برام خرید و مادرشوهرم به اصرار دوتا جاریم یه کتری استیل بهم کادو داد😭چون خودش چای خور ماهریه😂تو مهمونی فقط دوتا جاری و شوهرم باهام گرم برخورد کردند و موقعی که کمکشون کردم واسه ظرف شستن چون پیش بند نداشتن لباسام خیس شد و مادرشوهرم کلی تیکه بهم زد خلاصه یه مرغ نپخته و برنج شفته شده جلوم گذاشت و کاهو هم تو بشقاب بحای سبزی گذاشت کلا شب رمانتیکی نبود فقط موقعی که شوهرم النگوها را بهم داد قیافشون دیدنی بود بعد یکسال گفتن نداریم و نمیتونیم براتون عروسی بگیریم و شوهرم بلیط مشهد گرفت و باهم بدون جشن رفتیم پابوس امام رضا که اونجا برام سنگ تمام گذاشت و فهمیدم چقدر دوستم داره اما خانوادش حسرت یه عقد و عروسی را بدلمون گذاشتن الان یه فرشته زیبا و دوست داشتنی داریم که همه ی زندگیمون و آرزوش گرفتن تولد و دعوت همه ی خانواده باباییش که متاسفانه هیچ وقت به آرزوش نمیرسه چون دوتاخواهرشوهرو مادرشوهرم چشم دیدن ما بخصوص پسرخودشون و دخترم که چرا پسرنشد را ندارن الان دیگه ۵ سال اصلا رفت و آمد نداریم چون خونه و ماشین خریدیم و شوهرم زد به اسم من و چون زندگی را به شوهرم زهر کرده بودند اونم باهاشون قطع رابطه کرد البته ناگفته نماند شوهرم سرطان معده داره و بخاطر همین حتی حساب بانکیا به اسم منه و میگه اگه به اسمت نباشه خدایی نکرده بعد من فردا حریف پدرو مادرم نمیشی ببخشید طولانی شد برای سلامتی شوهرم و همه مریض ها براتون مقدور بود یه حمد بخونید سپاس ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 سلام میخوام ی داستانی رو بگم. عید سال۹۲ بود منو همسرم عقد بودیم ولی عروسی نکرده بودیم به همراه مادرم و بردار کوچیکم ک ۷ سالش بود با برادر وسطیم ک ۲۰ سالش بود با ماشین بابام رفتیم مسافرت شیراز. بعد موقع برگشت حدودا ۱۰۰ کیلومتری از شهر دور شدیم ب سمت تهران میومدیم ک یهو ماشین آمپرش رفت بالا و خاموش شد، وسط اتوبان ساعت حدود ۴ یا ۵ بعدازظهر هیچ شهر و روستایی اطراف نبود گوشی ها هم آنتن نداشت ما هم لباس گرم و امکانات ب اون صورت نداشتیم خب. دیدیم ی کم اونورتر از اتوبان ی استخر پرورش ماهی هست، شوهرم رفت ازشون شماره جرثقیل بگیره ک اونم هیچ کدوم از موبایل ها آنتن نمیداد. یعنی استرس همه مون گرفته بود یهو دیدیم از سمت پرورش ماهی ی پراید ک توش دوتا پسر جوون بودن اومد. دیدن ما خانواده ایم و ب مشکل خوردیم ماشین مارو بکسل کردن و گفتن بریم مکانیکی. با کلی استرس اتوبان رو رد کردیم رفتیم اون لاین ی مقدار رفتیم رسیدیم ب روستایی ب اسم قادر آباد. بردن مارو جلوی مکانیکی ک بعد از دیدن ماشین گفتش ک واشر سر سیلندر سوزونده و کارش زیاده.تا فردا طول میکشه.ماهم ازشون آدرس هتل یا مسافرخونه خواستیم ک گفتن اینجا چون روستای کوچیکی هست هتل نداره بعد آقای مکانیک از ما خواست ک شب بریم خونشون همون موقع اون آقاپسری ک ماشینمون بکسل کرده بود یکیشون گفت نه مهمون ماست خودم آوردمشون میرن خونه ما ب مادرم خبر دادم. ما رو میگی هنوز تو شوک بودیم هم میترسیدیم هم رومون نمیشد این حجم از مهمان نوازی رو از ی غریبه میدیدیم هنگ کرده بودیم. خلاصه اون آقا مارو برد خونه خودشون، داداشمم دنبال کارای ماشین بود. وای نگم براتون از مادرش😍 انگار یه فرشته بودن مهربون متین کدبانو انگار چندین ساله مارو میشناسن. خونشون هم برعکس خونه های ما تو تهران بزرگ و ویلایی بود با کلی گل و درخت و اتاق های بزرگ. ما اونجا بودیم بارون خیلی شدیدی هم شروع ب باریدن کرد. صاحبخونه چون کشاورز بودن خیلی خوشحال شده بود میگفت پاقدم شماست. این بارون تو این چند سال اخیر بی سابقه است😊 هنوز مزه اون صبحانه و نیمرویی ک واس ما پخته بود رو زبونمِ.😋 واس نهار هم ۲مدل غذای خیلی خوشمزه پختن برامون😍😋 ماشینمون فردا بعدازظهرش آماده شد. این خانم کلی اصرار ک شب هم بمونید فردا صبح میرید ما قبول نکردیم. شمارمون گرفت ک رسیدید خبر بدید من نگران نشم🥹❤️😍 کلی هم نون و خوردنی واس راهمون گذاشتن. این خانواده ک فرشته نجات ما شدند ب قدری از ما پذیرایی کردند ک هروقت یادم میفته لبخند رو لبم میاد و دعای خیر میکنمشون و میگم اگه اون جوونها نمیومدن چیکار میکردیم اون موقع. متاسفانه مادرم شماره منزلشون چون رو ی برگه بود بعدا گم کرد و دیگه نتونستیم باهاشون ارتباط داشته باشم ولی از خدا میخوام هر جا هستن خوب و سلامت باشن و خدا بهشون رزق و روزی فراوون بده🙏❤️