eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
169.2هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
💜 نشسته بودم لب حوض و داشتم لباسارو میشستم یهو زینگگگگگ صدای زنگ در اومد رفتم در رو باز کردم دیدم زندایی خدیجه و دایی کمال اومدن داخل دست و روبوسی کردیم و اونا رفتن داخل .مثل همیشه رفتم زیرزمین چایی ریختم و داشتم براشون میبردم که پشت در یچیزایی شنیدم ایستادم  تا کامل بشنوم راجب چی صحبت میکنند . شنیدم که داییم به مامانم میگفت مرضیه دیگ 15 سالش شده و خانمی شده واسه خودش اجازه بده به عقد علی در بیاریمش ( پسرداییم) . داشتن منو خواستگاری میکردن من همینو که شنیدم عصبانی شدم چون دوست داشتم درس بخونم نه اینکه ازدواج کنم در زدم و وارد شدم چایی هارو گرفتم براشون همینکه میخواستم برم بیرون داییم گفت مرضیه دایی بشین کارت داریم مامانم گفت نه داداش بذار احسان(پدرم) شب بیاد تا اول از اون اجازه بگیرم بعد به این دختر بگیم . من با بغض سریع از اتاق خارج شدم رفتم تو اتاق و شروع کردم گریه کردن . اخه من 15 رو چه به پسر 25 ساله خیلی ناراحت بودم . داداشم و بابام شب اومدن و موضوع رو مادرم مطرح کرد و اونا اذن دخول دادن که داییمینا بیان ( دوتا بچه بودیم ما منو و داداشم) من دیگ خیلی حالم بد بود میگفتم پسره جا بابامه ولی اصلا خبر نداشتم که هم خیلی خوشگل و هم خیلی خوشتیپ شده نسبت به قبلش ( پسرداییمو من ندیده بودم زیاد خیلی کم دبده بودمش و اون موقع که من دیده بودمش خیلی زشت بود . چون یه چند سال  واسه کار رفته بود عسلویه من ندیده بودم که خیلی تغییر کرده ) بگذریم شب جمعه اومدن خواستگاری من تو زیر زمین منتظر بودم که چایی هارو بالا ببرم یهو مامانم صدام زد مرضیی چایی بیار چایی هارو ریختم و رفتم بالا واسه همه گرفتم و نشستم نمیتونستم سرمو بالا بگیرم و پسر داییمو ببینم خجالت میکشیدم چند دقیقه بعدش داییم گفت  احسان جان برن علی و مرضیه حرفاشونو بزنن پدرم گفت بله برن ما اجازه گرفتیم و رفتیم تو حیاط  سرم پایین بود ولی علی کامل داشت منو میدید گفت مرضیه خانم سرتو بگیر بالا و منو به چشم مشتری ببین و خندید منم لپام قرمز شد و کم کم سرمو اوروم بالا تا ببینمش وقتی دیدمش مهرش به دلم نشست همونجور که من مهرم به دلش نشسته بود . حرفامونو زدیم و رفتیم بالا اونا رفتن بعدش منم وسیله هارو جمع کردم و بردم تو حیاط و شستم و رفتم خوابیدم . فرداش دیدم پدرم اول صبح نیست داشتم اماده میشدم برم مدرسه مامانم گفت شرط دایی اینه تو مدرسه نری و پدرت رفته پروندتو بگیره و ترک تحصیل کنی . من خیلی گریه کردم ولی گفتن درس نه . چند روز بعد از اینکه رفتیم ازمایش دادیم و خرید کردیم و جهاز خریدیم  عقد کردیم و جشن مفصلی گرفتن برامون صبحش جشن عقد عصرش حنابندون و شبش عروسی . داییم گفته بود تو یه روز همشونو برگزار کنیم . خلاصه شبش مارو تا خونه همراهی کردن و همه رفتن . منو علی زندگی مشترکمون شروع شد من با اون زن شدم و اون با من مرد شد . خیلی زندگی خوبی داشتیم علی عسلویه کار میکرد و مجبور میشد بره و بیاد  منم کار خونه میکردم و برا خودم خانم خونه خودم شده بودم . چند ماه گذشت و من فهمیدم زود دارم مامان میشم علی خوشحال بود ولی من نه حالم بد بود خیلی . نه ماه مثل چی گذشت و زایمان کردم یه پسر خوشگل  مانند قرص قمر دنیا اوردم . 16 ساله شده بودم و بچه داری میکردم علی هم میرفت کار و میومد . پسرم هشت ساله شد و دخترم و دنیا اوردم . زندگیمون مثل قند  و عسل شیرین بود . دخترم 10 ساله شد و فهمیدم دوباره حاملم  تو 34  سالگی خلاصه حاملگی بدی داشتم ولی گذشت . خدا یه دختر دیگ بهم داده بود .  بعد زایمان سومم خیلی لاجونی شده بودم و همش بدن درد داشتم ولی پشت گوش مینداختم و نمیرفتم دکتر تا اینکه تولد سه سالگی دخترمو گرفتم شبش حالم بد شد و بردنم بیمارستان بعد ازمایش هایی که گرفتن فهمیدن سرطان دارم تو 37 سالگی سرطان روده گرفته بودم البته میگفتن که خیلی پیشرفت کرده و باید سریع شیمی درمانی رو شروع کنیم . روده مو کامل دراوردن و خلاصه شیمی درمانیم کردن یه مدت خوب شدم ولی دوسال فقط بود این خوب بودن تو 39 سالگیم فهمیدم همه جا بدنمو دوباره سرطان گرفته و دکترا جوابم کردن گفتن تو دیگ فایده نداره شیمی درمانی واست بدن کامل درگیر سرطانه و اگه خدا معجزه کنه خوب شی با دنیای مدرن امروزی نمیتونیم خوبت کنیم . هر روز بدن درد داشتم و مثل چی به خودم میپیچیدم همش میگفتم خدا منو ببر خیلی حالم بد بود تا اینکه .......  خیلی ممنون داستانو خوندید واقعیت بود این داستان و مربوط به دختر عموی من میشد، مرضیه .... فوت شد😔 و چون بچه اش کوچولو بود شوهرش مجدد زن گرفتن و خانواده مرضیه بخصوص داداشش میخواد شوهررو بکشه از بس عصبانی عه  که  چرا زن دوم گرفته و خودش به تنهایی بچه بزرگ میکرد .... پسرش نامزد کرده و دخترشم تازه نامزد کرده و اون دختر کوچولوش پیش نامادریشه .... باتشکر♥