شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_نوزدهم … شده بود روزایی که چک داشته باشیم استرس باشه ولی بهش چیزی نمیگفتم یا حتی قضیه اون
#قسمت_بیستم
رفتار سهیل باهام بهتر شده بود ، اما گاهی میگفت راستشو بگو باهاش بودی؟
بوسیدیش؟…
و من شروع میکردم قسم خوردن که بخدا قسم هیچی نبوده دست میکشیدم تو صورتش و میگفتم آخه من تو رو ول میکنم سهیل؟!
بهنام خر کیه؟ چرا با وجود تو باید عاشق اون باشم؟
یکمی آرومش میکردم و دوباره از چند روز بعد شروع میشد ،
گاهی حالش خوب بود و گاهی میومد شیشه ها رو مشجر میکرد ،
در و پنجره رو قفل میزد که نتونم باز کنم ، فکر میکردم همه چیز درست میشه اما نمیشد.
بیرون رو نمیدیدم دوماه بود که بیرون رو ندیده بودم ،
تازگیا هم سهیل شبا دیر میومد خونه ، من تنها بودم و عصبی ،
همش خواب بودم ، ده کیلو وزن اضافه کرده بودم و تا هم اعتراض میکردم میگفت چیه نکنه فکر کردی من مثه تو خرابم؟ با کسیم؟
نه جانم من مثل تو عیاش نیستم...
یه شب ساعت از دو نیمه شب هم گذشته بود ، پشت درو انداخته بودم ،
با هر صدای در از جا میپریدم چون میترسیدم سهیل باشه و پشت در مونده باشه ،
تا اینکه واقعا سهیل سر رسید ،
درو باز کردم و داد زدم من ترسیدم دلم هزار راه رفت حالم بده تا کی باید تاوان اشتباه نکرده رو پس بدم ،
هر چی میخوام با دلت راه بیام بدتر میکنی ،
گوشیمو دادم بهت ، پرینت تلفنو میگیری ، درو روم قفل میکنی و میری ، پنجره ها رو مشجر کردی
قفل زدی به در و پنجره ، ولم کن دیگه ، بسه
خستم از این که تاوان غلط نکرده رو بدم و گریه کردم، یقمو گرفت...
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_نوزدهم اونوقت بود که هرروز یه موضوع جدیدی پیش میومد و اوقات و زندگی رو برای ما تلخ میکردن به
#قسمت_بیستم
منم که همچنان فاز محبت داشتم گفتم الان میرم برات میخرم میام
بلند شدم و شال و کلاه کردم و راه افتادم رفتم خرید
رفت و برگشتم نیم ساعت زمان برده بود و اومدم با کلی بگو بخند پیراشکی هارو خوردیم و اون روز تموم شد و بعد از شام با شوهرش رفتن خونشون
ساعت حدودای ۱۱ شب بود که رفتم تو اتاق نازی دیدیم رو تختش خوابیده با عروسکش حرف میزنه و میگه یه وقت به مامانت نگی ها ؟
منم بهش گفتم چیو به مامانش نگه
یهو هینی کرد و دستشو گرفت جلو دهنش
گفتم نازی چیشده
دخترا همه حرفاشونو به مامانشون میزنن و خلاصه با هزار ترفند از زیر زبونش حرف کشیدم
نازی گفت مامان تو که رفتی پیراشکی بخری برای عمه،
عمه زودی رفت یه کاسه آب اورد ازتو کیفش یه چیزی دراورد ریخت توش و بعد تو خونمون میچرخید و اون آب و میپاچید به دیوارهای خونمون، مامان حتی تو توالت و حمام هم پاشید
اون شب یکم فکرم درگیر شد ولی صبح که از خواب بیدار شدم کلا فراموشم شده بود
یک هفته ای گذشته بود که یک شب خواب بودیم تو عالم خواب و بیداری یه حیوان درنده از تو آشپزخونه به سمت من حمله کرد
به قدری ترسیدم و جیغ کشیدم و پریدم، از ترس یقه زیرپوش رکابی محمد و گرفتم که بیچاره از خواب پرید و منو ساکت کرد ولی بعدش که حالم جا اومد دیدم بند زیر پوش گلوشو زخم کرده
اون شب شد اغاز روزهای نحس زندگی ما
از اون شب به بعد اون کابوس ها ادامه پیدا کرد
ماه های اول فقط تو شب اذیت میشدم و چیزهای میدیدم که تا مرز سکته پیش میرفتم و گاهی که آزار جسمی بهم میدادن تن و بدنم زخم یا کبود میشد و واقعا دیگه خوابیدن برام عذاب بود
از طرفی کارو بار محمد کساد شد به قدری تو مدت دو سه ماه اوضاع خراب شد که تک تک استاد کارها و شاگردها میدیدن درامد نیست تسویه حساب میکردن و میرفتن و محمد موند و یه کارگاه بدون درامد
سپاه و وزارت راه پیمانکاریشون رو فسخ کردن و محمد در حد درامد بخور و نمیری کار میکرد تو مغازه ش
منم که روز به روز بدتر و بدتر میشدم دیگه کار به جایی رسیده بود که چند روز چند روز با هیچ احدی حرف نمیزدم و شبها هم که با جیغ و داد و دیوانه بازی میگذشت .
تو این گیر دار محمد به خاطر اعتباری که چندین سال تو منطقه مون کسب کرده بود و دیگه سرشناس بود همه رو قول وحرفش قسم میخوردن
یه حاج محمد میگفتن ۱۰۰ تا از دهانشون میریخت .
تو همین روزا یکی از دوستاش از فرصت استفاده میکنه و چندتا چک میاره و میگه دنبال ضامن هستم که پشت چک هارو امضا کنه تا بتونم خرجشون کنم
هرجا میرم همه شون میگن ضامن معتبر و هیچکس معتبر تر از تو نیست .
محمدم جوگیر میشه و پشت ۱۷ چک مبلغ بالا رو امضا میکنه و حتی از خودش هم ۳ برگ چک مینویسه و به دوستش میده ....
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_نوزدهم لباس شیک و پیک و خوشگل، النگو از مچ دست تا آرنج..! اونم از من بدبخت تر پیدا نکرده بود
#قسمت_بیستم
دلم میخواست فقط ازش بپرسم پولی که من برای پسرمون با جون کندن گذاشتم کنار رو خرج چه کاری واجب تر از بچمون کرده؟
انقد تند اومدم خونه که نزدیک بود دو سه بار بخورم زمین، تقریبا میدوییدم..
مثل همیشه توی زیرزمین خوابیده بود، از پله ها دوییدم پایین و با تمام قدرت کوبیدم به در زیر زمین
از جا پرید و مثل منگا دور و اطرافشو نگاه میکرد،
درو از داخل قفل کرده بود، دوباره محکم زدم به در زیر زمین و بلند گفتم حمید بیا بیرون ببینم...
اومد بیرون گفت چته مگه هار شدی اینجور میکنی..؟
گفتم اره هارم..، دستمو دراز کردم و گفتم پول قالیو بده زودباش! همین الان!
گفت کدوم پول؟؟
گفتم پولی که وقتی تو خواب بودی برای بچمون صبح ساعت شش بخاطرش پا شدم، دوازده شب خوابیدم.. به امید پسرم!
بخاطر بی عاری تو.. بخاطر اینکه تو پناهم بودی...
هولم داد و گفت برو بابا چرت و پرت نگو...
صدامون تا هفت تا محل اونورتر میرفت، یقه شو با تمام زورم چسبیدم و گفتم پولمو بده..
یقه مو گرفت و تکونم داد و گفت بدهکار بودی رفت جای بدهی..
عشرت اومد توی حیاط صداشو صاف کرد و از همون ایوون گفت چرا بهش نمیگی دادیش جای کرایه اتاقتون..!
یهو وا رفتم، گفت نکنه انتظار داشتی پول این همه مدت که تو خونم بودید رو ازتون نگیرم؟!
داد زدم لعنتی خب خودت کار میکردی.. حمید خودت کار کن پول بده به ننه ی گدات، من اگه میخواستم پول اجاره خونه بدم چرا باید این عفریته رو تحمل میکردم؟
زد تو دهنم گفت لال شو.. جلوی خودم به مامانم میگی عفریته؟
گفتم اره چون عفریته س، چجوری دلت اومد؟ بچمون آبجوش نبات میخوره وزن نداره بعد توی عوضی پولو میدی به این زنیکه؟ دیگه بریدم، دیگه خستم..
دستمو کشید برد توی خونه کمربندشو دراورد و تا تونست لهم کرد، اون لحظه فقط به این فکر میکردم اگه مثل بقیه ازدواج کرده بودم الان فرار میکردم میرفتم خونمون به نریمان زخمامو نشون میدادم و مثل بچگیا که توی کوچه اگه کسی کوچیکترین آسیبی بهم میرسوند نریمان دمار از روزگارش درمیاورد،
اصلا اگه اینجور زن حمید نشده بودم حمید جرات نمیکرد حتی بهم نگاه چپ کنه چه برسه بزنتم..
انقد زد که خودش خسته شد، بعدم رفت بیرون و درو قفل کرد، با همون بدن زار رفتم پشت در گفتم توروخدا فقط پسرمو بیارید بدید بهم خواهش میکنم، بهش شیر ندادم به امید خرید شیر خشک که بیامو سیر بهش بدم بخوره، گرسنشه بیارید بدید پسرمو....
@azsargozashteha💚