شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_بیستویک بلند شدم لگدی زدم زیر ظرفای یک بار مصرف و گفتم: من دوست ندارم زنم بره این کلاس اون کل
#قسمت_بیستودو
معذرت می خوام بابت سیلی ای که زدم ولی حرصمو درآوردی.
منم آدمم دل دارم زندگی می خوام مگه چیز زیادیه؟
چی می خوای از جون من؟!..
جیغ زد: ازت متنفرم فرزاد متنفرم!..
چشمامو با حرص روی هم فشردم و گفتم: یاسمن حرفی که می زنی رو مزه مزه کن. مراقب باش دلم بشکنه دیگه درست نمیشه.
من جز خوبی در حق تو کاری نکردم. اینه جواب من؟!..
با هق هق گفت: انقد تو چشمت بی ارزشم که اگه همین الان بمیرم برات مهم نیست. آخرش یه روز خودمو از شرت خلاص می کنم...
مشت محکمی رو در کوبیدم و داد زدم: به جهنم بکش!
خستم کردی دیگه!..
سوویچ ماشینم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. از شدت عصبانیت داشتم دیوونه می شدم.
این طوری نمی شد تحمل کرد. باید تکلیفمون رو مشخص میکردم و می رفتم با پدر و مادرش صحبت می کردم.
دیگه کفرم بالا اومده بود صبرم سر اومده بود.
رفتم تو کانکس یکی از ساختمونا کنار کانکس نگهبانی استراحت کردم.
تمام شب بیدار بودم به این فکر می کردم که کاش دستم می شکست و اصلا همچین گردنبندی روز عروسی بهش نمی دادم.
از لحظه ای که اون گردنبند وارد زندگیم شد روز خوش ندیدم.
دلم لک زده بود برای روزای نامزدیمون که همه چی عالی بود و یک بار به روی هم درنیومده بودیم.
صبح رفتم به ساختمونا سر زدم و تا خود ظهر مشغول کار بودم. چند وقت می شد که یه گوشی ساده با خط ثابت خریده بودم و هر وقت کسی کارم داشت زنگ می زد.
کمتر پیش میومد تا گوشیم زنگ بخوره اون روز گوشیم تو جیبم داشت زنگ می خورد و من تو اوج کارام اصلا بهش توجهی نداشتم.
یکی از کارگرا گفت: اقا گوشیت داره خودشو می کشه جواب بده شاید یکی کار واجب داره..
نگاهی انداختم شماره ی ناشناس بود.
با تعجب جواب دادم .بله؟؟
@azsargozashteha💚