شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_بیستو_سه نفس نفس زنان رفت عقب و روی مبل نشست و با حرص نگاهم کرد، دستشو گذاشت روی صورتش، از
#قسمت_بیستو_چهار
تو رو خدا یکاری کن وگرنه من میمیرم من نمیتونم تحمل کنم تو با بهنام باشی میفهمی؟
بهنام چند وقت پیش بهم زنگ زد و گفت تن زنت یه تیشرت صورتیه که عکس گربه روشه
و شلوار تنگ سرمه ای پوشیده،
اون از کجا میدونست؟؟
باور نکردم اومدم خونه دیدم تو سبد رختیت تیشرت صورتی و شلوار سرمه ایه،
میخوای نمیرم از این درد؟
لباس ناموسمو میدونن، باهاش بودی اره؟؟
نمیدونستم چیکار کنم دو دستی زدم تو سرمو فهمیدم همون لباسایی بود که اون روز کلید انداخته بود و اومده بود توی خونه،
گفتم ببین میدونم باور نمیکنی ولی به قرآن قسم اون کلید داشت اومد توی خونه درو باز کرد بهم حمله کرد،
گفت ستاره چرا به من نگفتی؟
گفتم باور میکردی؟ بخدا من شاهد دارم عفت خانوم،
وقتی جیغ میزدم عفت اومد دم در و بهنام فلنگو بست تو رو خدا بیا بریم ازش بپرس تو رو امام حسین بریم،
گفت برم ازش چی بپرسم بگم زنمو با یه مرد دیدی یا نه؟
خجالت میکشم بخدا.
دستشو گرفتم و به زور خواستم ببرمش در خونه عفت،
دیدم نمیاد خودم خواستم از در بیرون برم که شاهد بود،
گفت به قرآن بری در خونه عفت خانوم مجبورم میکنی این خونه رو بفروشم و از اینجا برم،
چجوری دیگه روم میشه تو چشمای شوهرش نگاه کنم، بیا بگیر بشین سر جات، من میرم بیرون و برمیگردم، یه ساعت.
خلاصه که رفت بیرون با کلی خرید برگشت
گفت چاره ای جز زندانی کردنت ندارم اینارو خریدم،
چندتایی تن ماهی بود و کنسروای مختلف،
هدفشو نمیدونستم چیه که چرا این همه کنسرو خریده،
چرا این همه خرید کرده آخه؟ ما از شروع زندگیمون هیچوقت انقدر زیاد اونم کنسروای مختلف نخریده بودیم…
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_بیستو_سه خلاصه اونشب محمد و راضی کردن که بریم سراغ دعا نویس... تو این مدت چند جا رو بهمون ادر
#قسمت_بیستو_چهار
وقتی از خونه اون اقا اومدیم بیرون انگار محمد نمیخواست قبول کنه خانوادش تا این حد پست هستن و شروع کرد بهش بد و بیراه گفتن که از خودش حرف زده و شانسش حرفاش درست درمیومده و از این چیزا...
اون روز منو مستقیم برد خونه مامانم و یکی دو روز اونجا موندم حالم خوب بود تقریبا
محمد گفت حالا که خوبی بریم خونه خودمون
اخر شب بعد از شام برگشتیم خونمون وقتی وارد خونه میشدم احساس تنگی نفس گرفتم... هی داشت حالم بدتر میشد.. با هزار جور مصیبت شب و صبح کردیم
فردا عصرش محمد سرزده اومد خونه و گفت حاضرشو بریم..
گفتم کجا ؟
گفت یه ادرس گرفتم بریم ببینیم چی میشه
خلاصه رفتیم و یه جا سمت کرج بود، یه اقای حدود ۴۰ ساله بود و سرکتاب باز کرد و یه چیزای گفت ولی نه به اندازه ی اون دقیق
و در اخر به محمد گفت جون زنتو نجات بده..!
محمد گفت هر چقدر پول بخوای بهت میدم فقط بگو کار کیه ؟
گفت نمیتونم بگم کار کیه ولی نشونی میدم باهوش باشی خودت میفهمی...
یه چندتا نشونه داد که همش نشونه های خواهرش بود
ولی مگه میشد؟ مگه امکان داشت؟
چرا اخه باید با زندگی برادرش اینکارو میکرد
محمد به اسم برادرشون بود ولی حق پدری گردن تمام خواهر و برادراش داشت
چرا باید باهاش اینکارو میکرد
اون روزم فکرم درگیر شد و کاری نتونستیم بکنیم
نزدیکای عید بود، منم که حالم تو خونه فقط خراب بود وقتی تو اون خونه نبودم خیلی بهتر بودم و فقط اونهمه شیطنت قبل و نداشتم و ساکت یک گوشه می نشستم
بخاطر همینم محمد تصمیم گرفت منو از خونمون دور کنه
داخل یکی از شهرهای شمال کشور یه ویلا خیلی خوشگل داشتیم که سال قبلش محمد کادوی تولد زمینش رو برای من خریده بود و تو مدت کمتر از ۳ماه ساخت و تکمیلش کرد
بهم گفت میخوای بری چند روز شمال منم تا قبل از تحویل سال میام پیشتون
منم که دیدم فکر بدی نیست قبول کردم
ولی محمد انگار دلش آروم نبود منو بچه ها رو تنها بفرسته
به داماد عباس برادرش گفت خاله و بچه ها رو بردارید برید شمال منم چند روز دیگه میام
دختر خواهرم یا دختر همون عباس نامزد بودن، چند ماهی از نامزدیشون میگذشت
بارو بندیل رو بستیم و راه افتادیم سمت شمال
تمام راه فکرم درگیر حرفایی بود که اون دوتا دعا نویس زده بودن
اخه مگه میشد
که یک لحظه یاد حرفای نازی افتادم گفت عمه یه چیز میریخت تو خونمون بعدم به من گفت به مامانت نگی ها
وای مغزم داشت منفجر میشد
نمیتونستم باور کنم
کم در حق این دختر لطف نکرده بودم تو این همه سال
تو همین فکرو خیالات بودم که رسیدیم دم ویلا و رفتیم داخل
انگار واقعا اونجا حالم خیلی خوب بود
هیچ اثری از فکرو خیال های بد نبود و واقعا خوش میگذشت،
۳ روز مونده بود به عید....
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_بیستو_سه +خلاصه بعد که دیدم حریف پسرم نمیشم راضی به وصلتشون شدم، سعید خیلی ورپریده ست مثل عش
#قسمت_بیستو_چهار
سرافکنده گفتم بی بی نمیشه بیاییم اینجا زندگی کنیم؟
دستمو گرفت و گفت من که تنهام از خدامه ولی به حرف من گوش کن دختر، از این شهر برید، نمونید اینجا..
رو به حمید گفت یک هفته وقت داری تا دست زنتو بگیری و از اینجا بری، وگرنه بجای اینکه پول کرایه یه خونه بهت بدم بخدا کمک این دختر میکنم تا طلاقشو بگیره و به خاک سیاه بشینی حمید، سرتو بالا بگیر.. یادت نیست چقدر میخواستیش؟ یادت نیست چقدر به خاطرش کتک خوردی؟ یادت رفته همه رو؟ این همون نازنینه، به خاطر تو قید خانوادشو، همه رو زده، همه هم قید اینو زدن چون تو رو خواسته، به خدا که خیر نمیبینی اگه بهش بد کنی..
خداروشکر حمید گوشی بود و حرفای بی بی خیلی اثر کرده بود،
بعدم دست منو گذاشت تو دست حمید و گفت فعلا همینجا بمونید برنگردید اون خونه، تا حمید بره یه خونه پیدا کنه.
شهری که انتخاب کردیم یکمی از روستای خودمون بهتر بود و چند تا از اقواممون برای زندگی رفته بودن اونجا، دو ساعتی با دهات خودمون فاصله داشت
من موندم و فردا صبح حمید از بی بی پول گرفت که بره دنبال خونه، بدون اینکه عشرت بفهمه..
پولی که بی بی داده بود واقعا کم بود و امید نداشتم اصلا بتونه اونجا خونه ای پیدا کنه..
حتی امید نداشتم یه اتاق بتونه پیدا کنه، توکل کردم بر خدا..
غروب حمید پکر برگشت، گفتم چی شد؟ پیدا نکردی؟
گفت چرا پیدا کردم، رهن کردم، همین فردا میتونیم بریم
گفتم اینکه خیلی خوبه، چرا پکری؟!
گفت خیلی خونش داغونه... خیلی کوچیکه فقط یه اتاقه..!
گفتم هرچی باشه از خونه مادرت بهتره..
بدنمو سفت کردم گفتم الان یه مشت میزنه ولی دیدم گفت اره لااقل تو اونجا کمتر اذیت میشی..
دستمو گرفت و گفت ببخشید زدمت..
رومو اونور کردم و گفتم بیا از نو بسازیم، بیا به آرزوهامون برسیم، بیا همو ببخشیم..
سرشو انداخت پایین و گفت قول میدم، باشه نازی؟
خلاصه که فردا صبح یه وانت گرفتیم، توش یه گاز قدیمی از عزیز و دو دست لحاف تشک و چهارتا قابلمه و کاسه بشقاب گذاشتیم،
بی بی لباسای شیک خونه پدریمو از تو کمد عشرت برداشته بود اورده بود،
بعد این همه سال نوی نو بودن اما دیگه به تن من نمی اومدن، من خیلی چاق شده بودم...
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_بیستو_سه کلاهش رو کمی جابه جا کرد و گفت یکی رو باید پیدا کنیم تا صنم رو واسه یه مدت عقد کنه .
#قسمت_بیستو_چهار
از حرفش ناراحت نشدم .. راست میگفت .. غلطی کرده بودم که دقیقا مثل همون خر شده بودم ..
مشغول خوردن شدم و گفتم راهی نیست.. باید از امروز سعی کنم صنم رو از قلبم و فکرم پاک کنم ..
اسد نوچی گفت و بعد از سر کشیدن لیوان دوغ گفت امکان نداره .. پاکم کنی ردش میمونه .. تا آخر عمرت هم قلبت زخمیه ، هم فکرت داغون ..
دلخور گفتم اسد تو رفیق منی مثلا .. جوری حرف بزن کمی تسکینم بدی ، دلداریم بدی ..
با دستمالش دور دهانش رو پاک کرد و گفت میخواهی دروغ بهت بگم .. واقعیت همینه که الان گفتم ..
سینی رو به طرفش هول دادم و گفتم بردار برو پایین .. هیچی ازت نخواستیم نه واقعیت ، نه دلداری...
اسد بی حرف جمع کرد و رفت پایین ..
تا غروب سر خودم رو یه جور گرم کردم ولی همین که هوا تاریک شد قلبم جوری بی قرار شد که حالت تهوع گرفتم .. ضربان قلبم تند شده بود و دونه های عرق روی پیشونیم مینشست ...
اسد دفتر حسابرسی به دست بالا اومد و همونطور که سرش توی دفتر بود گفت یوسف ببین این حسابش..
سرش رو که بالا آورد با دیدنم دفتر رو بست و انداخت روی میز و مضطرب اومد بالای سرم و گفت یوسف چت شده ؟ رنگت چقدر سفید شده ..
دکمه ی پیرهنم رو باز کردم و کمی آب خوردم و گفتم الان بهترم ..
به سختی بلند شدم و کتم رو برداشتم و از حجره زدم بیرون ..
سوار اتومبیلم شدم و با اینکه تصمیم قبلی نداشتم ولی مستقیم به خونه ی صنم رفتم .. بدجور دلم هواش رو کرده بود .. دلم میخواست باز شیطنت کنه و بخنده .. جوری که چشمهاش هم بخنده و دل من با دیدنش بارها و بارها بلرزه ..
ماشین رو سر کوچه نگه داشتم و باز همون جای دیشبی ایستادم و هر از چند گاهی سرک میکشیدم و تو دلم دعا میکردم فقط یک بار بیرون بیاد و ببینمش..
غرق افکار خودم بودم که یقه ی کتم از پشت کشیده شد و تا برگشتم مشتی به صورتم خورد ..
چند ثانیه گیج بودم ولی با ضربه ی دوم به خودم اومدم و منم از خودم دفاع کردم ..
مرد شرور همون مردی بود که دیشب ازم پرسیده بود چرا اینجا ایستادم .. بلند فحش میداد و داد میزد ایها الناس آژان خبر کنید ببینه این دزد ماله یا دزد ناموس که اینجا کشیک میده ..
این بار مشتی به کنار صورتم زد که چشمهام سیاهی رفت و به زمین افتادم .. نمیتونستم چشمهام رو باز کنم و تو دهنم مزه ی شوری خون رو حس میکرد ولی با شنیدن صدای صنم که داد میزد یوسف لبخند به لبهام نشست...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••