eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
144.4هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
12 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ ایدی ادمین( ارسال پرسش و پاسخ)👇💗 @adminam1400 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_بیستم رفتار سهیل باهام بهتر شده بود ، اما گاهی میگفت راستشو بگو باهاش بودی؟ بوسیدیش؟… و
یقمو گرفت و گفت تا ابد باید تاوان بدی ، تا ابد چون آبروی منو توی فامیل مادرم بردی ، شدم نقل مجالس ، همه از تو و اینکه خیانت کردی حرف میزنن ، نمیدونم با بهنام بودی یا نه ولی حتی به همه گفته حامله ام شدی و انداختی. داشتم خفه میشدم کبود شده بودم که ولم کرد ، بعدم روی گوشیش چیزی خواست نشونم بده ، چیزی دیدم که پاهام سست شد باور نمیکردم عرق سرد روی پیشونیم نشست ، وقتی چشمامو باز کردم روی تخت ولو شده بودم. سعیل اومد بالای سرم و گفت چت شد؟ دیدی خودتم شوکه شدی؟ اون در واقع فقط یه صدایی رو به من نشون داده بود که ادعا میکرد بهنام براش فرستاده توی اون صدا گفتم پاشو بیا خونمون ، اما در واقع نوتیفیکشن پیامی اومده بود که دیدم و بخاطر اون حالم بد شد ولی چیزی نگفتم ، عزیزم خیلی مسافرت حال داد ازت بخاطر همه چیز ممنونم ، من بخاطر این جمله بود که سکته کردم ، اگر حتی من اشتباهیم کرده بودم ، اگر حتی با کسیم بودم الان یر به یر شده بودیم ، الان من و اون هردومون خیانت کرده بودیم هرچند که من اشتباهیم مرتکب نشده بودم... یه دفعه از جام پا شدم و گفتم کی بود نوشته بود عزیزم سفر خیلی خوش گذشت هان؟؟ گفت چی؟ کی؟ گفتم خودم دیدم لعنتی ، یکی نوشته بود که خیلی بهش خوش گذشته این سفر ، اسمشو ندیدم فقط از کلمه عشقم استفاده کرده بود. @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_بیستم منم که همچنان فاز محبت داشتم گفتم الان میرم برات میخرم میام بلند شدم و شال و کلاه کردم
وقتی قضیه ۳تا چک رو شنیدم واقعا شاخ درآوردم... چون به هیچ عنوان به هیچ احدی چک امانت نمیداد! یه روز که من تو همون حال و هوای افسردگی بودم و گوشه اتاق نشسته بودم تلفن خونه زنگ خورد چون بچه ها مدرسه بودن به اجبار خودم رفتم گوشی رو برداشتم که یه اقای گفت از بانک زنگ میزنه و یه چک مبلغ سنگین از محمد رفته بانک ولی موجودیش کمتره و چون مشتری خوش حساب بانک هستن گفتیم اول تماس بگیریم ببینیم با چک چکار کنیم گفتم من بی اطلاعم و به شوهرم زنگ میزنم تا ۱۰ دقیقه دیگه بیاد بانک وقتی زنگ زدم و رفته بود متوجه میشه رفیقش سرش کلاه گذاشته و از اون روز شروع شد ۳تا چک خودش که با مبلغ های بالا برگشت خورد...! اون ۱۷ تا چک هم برده بود داده بود به شرخر و نصفه پول گرفته بود و اوناها افتاده بودن دنبال محمد که پشت چک هارو امضا کرده..! ظرف مدت چند ماه من یه روانی تمام عیار بودم و محمدم یه فراری از دست شرخر ها اعتبار و ابروش تو این مدت کوتاه رفته بود و یه زن مریض مونده بود رو دستش با دیدن این وضعیت مجبور شد چوب حراج به مال و ملاکش بزنه اول یه باغچه ۱۰۰۰ متری داشتیم اونو فروخت و دهن چندتا شون رو بست دوباره ماشین خودشو فروخت ولی تمومی نداشت مبلغ بدهی خیلی بالا بود حدود ۲۰۰ میلیون پولی که تو حساباش بود و داده بود تمام طلاهای منو نازی که حدود ۹۰ میلیون میشد و فروخت ولی تمومی نداشت حتی مجبور شد ۲۰۶ منم بفروشه و موندیم با پای پیاده تقریبا بدهی ها صاف شده بود ولی حال و روز من هرروز بدتر میشد که هر دوست اشنایی مارو میدید به محمد میگفت این دختر جنی شده ببرش پیش دعا نویسی جن گیری چیزی تا یه فکری براش بکنن اینقدر گفتن و گفتن تا قبول کردیم که بریم سراغ دعا نویس ولی تصمیم جدی نگرفته بودیم ، برای اولین بار توروز داخل رختخواب بودم که دیدم یکی داره میاد طرفم تا اومدم جیغ بکشم دستشو گرفت جلو دهنم و با اون یکی دستش زیر گلومو فشار داد اینقدر فشار داده بود و من تقلا کرده بودم که تا وسط حال رسیده بودم ولی بیهوش شدم بچه ها که میان میبینن من وسط حال افتادم زنگ میزنن به محمد که بابا بدو بیا مامان مرده نمیدونم چقدر زمان گذشته بود که با سیلی های که محمد تو صورتم میزد بهوش اومدم این اتفاق چند باری تو زمان های مختلف می افتاد شب ها که همش کابوس و اذیت بود حالا دیگه روز هم بهش اضافه شده بود یک شب نیمه های شب بلند شدم و رفتم دستشویی وقتی که خواستم برگردم و داشتم دستمو میشستم تا نگاه هم افتاد تو آینه دیدم که اون موجود وحشتناک پشت سرم واستاده تا اومدم فرار کنم یقه لباسمو از پشت گرفت که دیگه هیچی نفهمیدم.... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_بیستم دلم میخواست فقط ازش بپرسم پولی که من برای پسرمون با جون کندن گذاشتم کنار رو خرج چه کار
انقد جیغ و داد کردم که از ترس همسایه ها آوردن امیرمو دادن بهم و دوباره درو بستن سعی کردم با اون وضعم شیرش بدم اما هرچی میمکید و سینمو فشار میداد شیر نداشتم.. دردای بدنم یه طرف، دیدن چهره پسرم که گرسنه ست و شیر ندارم از طرف دیگه زجرم میداد.. نگاهی به اطرافم کردم، یه آجر اون گوشه بود، یکمی فکر کردم دیدم از این بدتر که نمیشه.. دیگه چه بلایی میخوان سرم بیارن؟! آجر رو برداشتم و شیشه های در زیرزمین رو خورد کردم، دستمو از لای شیشه شکسته اوردم بیرون و درو باز کردم، امیر و زدم زیر بغلمو از پله های ایوون رفتم بالا حمید گفت خستم کردی نازی اون همه زدمت بست نبود؟ برو بتمرگ.. نشستم یه گوشه و گفتم این بچه چی بخوره حمید؟ تو مگه رحم و مروت نداری؟ من الان چی بهش بدم؟ خودم شیر ندارم... پاشد در گوش عشرت یه چیزی گفت، عشرتم از تو لباسش پول دراورد داد بهش، گفت وایسا الان با شیر برمیگردم یه گوشه کز کرده بودم که حمید با قوطی شیرخشک اومد، ذوق زده از جام پاشدم رفتم سمت آشپزخونه که شیر درست کنم، مچ دستمو گرفت و گفت کجا؟ گفتم شیر درست کنم دیگه... گفت لازم نکرده این شیرخشک در ازای اینه که گورتو از این خونه گم کنی که خونه خرابمون کردی..، بهت زده گفتم من؟؟ گفت آره، تو، انقد تو کوچه قر و غمزه اومدی که تو اون سن بهت دل باختم، بعدم که داداش و بابات تو تون سن بدبختم کردن، مگه من هفده سالم بیشتر بود؟؟ که مجبورم کردن تو رو بگیرم، من چی از زندگی فهمیدم؟ کی جوونی کردم؟ چشم وا کردم دیدم زن دارم، چشم وا کردم دیدم بچه دارم، من خودم بچم... چادرمو محکم گذاشتم توی بغلم که گفت برو نازی فقط برو وگرنه مجبورم به زور بیرونت کنم... همونجا چمباتمه زدم و گفتم تو رو خدا حمید من کجا رو دارم برم؟ کجا برم؟؟ گفت از همونجا که اومده بودی.. خونه بابات... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_بیست اسد لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت خودش با شوور جدیدش رفته مسافرت .. از لحنش خنده ام گرفت و
صدای صنم رو شنیدم که گفت کیه.. اومدم.. با اینکه خیلی دلم میخواست ببینمش ولی نمیدونم چرا به سمت سر کوچه دویدم و تو کنج دیوار پنهون شدم .. صنم در رو باز کرد و صداش رو شنیدم که میگفت کی بود.. بر مردم آزار لعنت .. سرک کشیدم تا نگاهش کنم .. مثل اینکه پول رو پیدا کرده بود .. تو دستش بود و چپ و راست رو نگاه میکرد .. بعد از چند لحظه به داخل رفت و در رو بست .. از همون فاصله توی دلم گفتم الهی یوسف بمیره برات .. الهی یوسف بمیره که تو الان داری سختی میکشی .. داری غصه میخوری .. از ناراحتی دست مشت شده ام رو به دیوار کوبیدم و بلند گفتم آره بمیر.. بمیر .. اسمت رو گذاشتی مرد .. اگه مرد بودی به پای اشتباهش هم میموندی .. دستم خراش برداشت و میسوخت ولی سوزشش در برابر سوزش دلم چیزی نبود .. مرد میانسالی از کنارم گذشتنی چند لحظه ای مکث کرد و پرسید کاری داری تو این محل؟ از قیافه اش مشخص بود آدم شر و شوری بود سریع گفتم نه.. رد میشدم اتومبیلم داغ کرده ، صبر کردم کمی خنک بشه .. سوار ماشین شدم و سریع از اونجا دور شدم .. نزدیک نیمه شب بود که به خونه رسیدم .. وقتی سلطانعلی در رو باز کرد .. مادر نگران تو حیاط راه میرفت.. با قدمهای سریع نزدیکم شد و پرسید یوسف کجا موندی ؟دلم هزار راه رفت .. کنار حوض نشستم و مشتی آب به صورتم پاشیدم و گفتم رفتم گندی رو که دوتایی زدیم رو ببینم .. مامان زیر لب بسم اللهی گفت و نشست و پرسید چی شده یوسف؟ سرم و بالا گرفتم و به ستاره های چشمک زن زل زدم و گفتم اشتباه کردیم مادر.. شربت تو اون خونه نیست .. خونه دست مستاجره.. مادر چشمهاش رو درشت کرد و گفت همچین گفتی گند زدیم فکر کردم رفته امام زاده ما اشتباه دیدیم.. بالاخره بدون اجازه ی تو رفته یا نه.. جوابی ندادم و بعد از چند لحظه بلند شدم و آروم گفتم پشیمونم مادر .. پشیمونم ... و به سمت اتاق رفتم. مادر هم بلند شد و گفت بگو پشیمونم دیگه چرا من و خودت رو مقصر میکنی .. صداش رو بالا برد و گفت آفت واسه آقا غذا بیار .. بدون اینکه برگردم با دست اشاره کردم و گفتم نمیخورم ... رختخوابی که با صنم میخوابیدیم رو ، پهن کردم و دراز کشیدم .. چند تا نفس عمیق پی در پی کشیدم .. میخواستم عطر صنم رو استشمام کنم ولی گویا عطرش هم ازم دلخور بود .. چشمم خورد به شیشه ی کوچک عطری که روی طاقچه بود .. بی قرار بلند شدم و تمام عطر رو روی رختخواب خالی کردم .. چشمهام رو بستم و متکا رو به جای صنم بغل کردم و باهاش حرف زدم .. اینقدر حرف زدم که خوابم برد ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••