شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_سیو_یک به اعتبار چند سال قبل بهم کار می سپردن ولی اوضاع فرق کرده بود. همه چی گرون شده بود و
#قسمت_سیو_دو
و یکی هم روی زمین افتاده بود. ساعت دوازده شب بود و بلوار از همیشه خلوت تر.
با عصبانیت داد زدم: چیکار دارید میکنید کثافتا؟...
از طرفی ترس داشتم چون اون قدرت قبلو نداشتم و بیشتر شبیه یه پیرمرد فس فسو بودم که الکی هارت و پورت داره.
چندتا ماشین دیگه هم کنار ماشینم نگه داشتن و همین باعث شد تا خفت گیرا بذارن و برن.
با عجله رفتم جلو دختری که ایستاده بود
با گریه و التماس اومد چند قدم طرفم و گفت: آقا تو رو خدا به دادم برسید
دوستمو زدن باید برسونیمش بیمارستان..
سریع رفتم جلو و دستمو انداختم دختره تا بلندش کنم که قلبم لرزید.
واسه چند ثانیه مبهوت مونده بودم انقدر که زیبا و مظلوم چشماشو بسته بود و داشت درد می کشید.
دختر کناریم گفت: آقا تو رو خدا بدو دیگه..
به خودم اومدم بلندش کردم نهایت بیست سال بیشتر نداشتن.
زورم کم شده بود حالم از خودم بهم می خورد که دیگه فرزاد قبل نیستم که اونقدر هیکلش خوب و عالی بود و زورش به همه چی می رسید.
با زور دختره رو گذاشتم صندلی عقب دوستشم نشست کنارش. نشستم پشت فرمون و با عصبانیت پرسیدم: این وقت شب چیکار میکنید اینجا؟ چجوری زدنش؟..
دختره با گریه گفت: آقا تو رو خدا میشه شماره ی خوابگاهو بگیم زنگ بزنید بگید از ساعت نه ما رو پیدا کردید با این حال و روز؟ خواهش می کنم..
اخمی کردم و گفتم: دوستتو چجوری زدن؟..
نگاهی بهش انداخت و گفت: نمی دونم فکر کنم با مشت زده تو سرش میگه حالت تهوع دارم و سرم گیج میره..
سرمو تکون دادم و به طرف بیمارستان رفتیم
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_سیو_یک سهیل داد زد طلاقش نمیدم، اگه به فکر اینه که بخواد طلاق بگیره، بگو بیاد بریم خونه. ب
#قسمت_سیو_دو
سهیل تا خونه غر زد آخه این چه کار احمقانه ایه؟ چرا قرص خوردی؟ حالا من یه چیزیم به تو بگم تو باید ورداری قرص بخوری؟
گفتم باید به قولات عمل کنی، گوشیمو پس بده آزادیمو برگردون وگرنه زندگی ای که توش آرامش نباشه بهتره جدا شیم،
حرف های شقایقو طوطی وار گفتم،
گفت باشه گوشیتم بهت میدم بریم خونه،
برگشتیم خونه، درو قفل کرد، پرده ها رو کشید پرتم کرد روی تخت و گفت حالا دیگه میخوای منو توی دردسر بندازی آره؟ حالا دیگه من میرم سفر میخوای ننه باباتو بندازی به جون من؟ میخوای منو از سفر هرجور شده بکشونی آره؟ فکر کردی من باور میکنم قرص خورده باشی هان؟ اینکارارو میکنی که راحت تر به بهنام جونت برسی؟ آزادی میخوای میخوای که راحت بگی بیا خونه من؟
نشست روی قفسه سینم و دستشو انداخت دور گردنم هرچی تقلا میکردم نمیتونستم نجات پیدا کنم میخواستم جیغ بزنم نفسم بالا نمی اومد،
گفت مامانت کجاست که نجاتت بده؟ هان؟ صداش کن…
دستمو انداختم روی دستاشو چنگ انداختم انقدر چنگ انداختم که خون سرازیر شد ولی ول کن نبود، نفس آخرم بود دیگه، دستمو آوردم جلو و با مشت زدم وسط پاهاش دردش گرفت آخ بلندی گفت و ولو شد روی تخت،
سلانه سلانه دستمو به دیوار گرفتم رفتم توی آشپزخونه آب بخورم، اومد دنبالم دستمو گرفت و کشوندم دوباره توی اتاق و درو روم قفل کرد، گفت تو لیاقت این پذیرایی رو نداری لیاقتت اینه که توی اتاق حبست کنم، درو روم بست، پشت در نشسته بود، گفت میدونی امروز بهنام چه پیامی داده؟
سکوت کرده بودم و اشک میریختم، گوشیشو از زیر در داد داخل، پیام بهنام بود که نوشته بود داداش زنت از خونه ننش بهم زنگ زده و قول داده دیگه از تو طلاق بگیره مهرشم تا قرون آخر بگیره با مهرش بریم عشق و حال،
مخم سوت کشید نمیدونستم چی بگم گفتم بخدا من اینارو نگفتم
گفت بهنام که دروغ نمیگه
گفتم آره همه راست میگن غیر من.
گوشیشو از زیر در بهش دادم، گفت ببین اگه این زندگیو میخوای اگه میخوای باور کنم بهنام داره دروغ میگه و نقشتون باهاش این نیست بیا مهرتو تمام و کمال ببخش تا منم ببخشمت باور کنم با بهنام نریختی رو هم و جفتتون چشم به مال من ندارین، چشم به مال من که با خون جیگر خوردن و بدبختی جمع کردم، بهنام از اولشم به من حسادت میکرد، من میدونم هدفش تو نبودی هدفش مال و منال من بوده، بهنام خیلی عوضیه...
کلی اشک ریختم و بهش گفتم چه تضمینی وجود داره بعدش دوباره حبسم نکنی؟ چه تضمینی وجود داره این بلاها رو سرم نیاری؟
گفت ببین بخدا قسم وقتی رفتیم محضر حق طلاق بهت میدم حق خروج از کشور هرچیزی که بخوای، که نتونم حبست کنم، تعهد کتبی میدم که اگه بخوام حبست کنم یا هرچیزی مهریه دوباره شامل حالت بشه، خوبه؟
فقط تو به من ثابت کن هدفت این نبوده که مهر از من بگیری و با بهنام خوش بگذرونی، تا دل من آروم بگیره، فقط توی این حاله که دل من آروم میگیره.
گفتم باشه باشه هرچی تو بگی فردا نرو سرکار تا بریم محضر.
گفت باریکلا قربون خانوم خوب و خوشگلم بشم.
گفتم پس کی آزادیمو بهم میدی؟
گفت همین فردا بخدا قسم همین فردا بعد محضر تلفنو وصل میکنم بعدشم میریم یه گوشی بهتر میخرم برات…
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_سیو_یک کاغذ برداشتم و بازش کردم دیدیم یه گلوله موی سرم، یه سوزن شکسته، مقداری برنج و یه کوچو
#قسمت_سیو_دو
دعا نویس گفت این دعای اصلی بوده که خداروشکر پیدا کردی
گفتم من ۱۰۰ هزار بار این کشو رو باز کردم چرا هیچوقت ندیدیم
گفت کشو رو از میز جدا کن ببین چی میبینی
کشو رو دراوردم و زیرشو نگاه کردم
دعا رو با چسب ۵ سانتی به سقف کشو چسبونده بودن که بعد از ۳ سال اثر چسب تموم میشه و از جاش کنده شده بود و تو کشو افتاده بود
از وقتی که اون دعا پیدا شد
خدارو شکر دیگه زندگی عالی شد
الان حدود ۲ساله که اون دعا پیدا شده ما تونستیم تو این ۲ سال زندگیمونو از نو بسازیم
و خداروشکر الان دیگه چیزی کم نداریم
و تنها چیزی که هنوز ازارمون میده کابوس های شبانه ی منه که هیچ راه علاجی نداره
الان بعد از چند سال هنوز نمیتونم شبها بخوابم و گاهی پیش میاد یک هفته نخوابیدم
روزها که باید به زندگیم برسم شبها هم از ترس کابوس خواب نمیرم
الان ارزوم اینه بتونم یک شب با ارامش کامل بخوابم .
خداروشکر که مغازه محمد دوباره پر رونق شده
منم دیگه لازم نیست کار کنم که درامد داشته باشم
و شرمنده بچه هامون نمیشیم
پسرم الان ۱۸ سالش هست و داره اماده میشه برای کنکور رشته تجربی
دخترم ۱۵ سالش هست و کلاس نهم و عاشق رشته هنر
ولی یک چیز که ازارمون میده وقاحت خانواده محمد هست
وقتی که از کارشون مطمئن شدیم و دعا هارو پیدا کردیم
محمد سراغ مادرش رفت و همه چیو بهش گفت
با خواهرش هم کلا قطع رابطه کردیم و حتی تو مجلس و مهمونی های که اون باشه نمیریم
چون با دیدنش یاد تمام بلاهای که سرم اومد میوفتم و دوباره حالم بد میشه هربار میبینمش دوهفته ای حالم بد هست.
ولی بدبختی اینکه مادرش هنوزم که هنوزه دست از کارهاش برنداشته و دائما برامون دعا میگیره ما هم که دیگه دستش برامون رو شده تا میبینیم یکم اوضاع خراب شده فوری برای باطل کردنش یه فکری میکنیم
دوستان عزیز شاید بگید که اینها همه توهم و بافته ذهن ادم هست ولی باور کنید چنین چیزی نیست
من خودم هم اصلا اعتقادی نداشتم وحتی با وجود اون حال خراب چند ماه طول کشید تا پیش دعانویس برم و بتونم حرفاشون رو باور کنم
ولی بدونید سحر و جادو حقیقت داره و حتی در قرآن هم بارها بهش اشاره شده....
ولی با تمام این اوصاف محمد همچنان همون ادم خوش قلب سابق هست
درسته بخاطر اتفاقاتی که براش افتاده خیلی عصبی و تند اخلاق شده
ولی بازم همون محمد مهربون سابق هست و دست از لطف و محبت کردن به مادرش برنمیداره
دقیقا هجدهم اسفند ماه پارسال
معلوم شد مادرش تومور مغزی داره و تو بهترین بیمارستان شخصی تهران عملش کرد و بعدم اوردیمش خونمون
متاسفم که بعد از اینکه کارشون حل و رفع شد با دختر بزرگش دستمزد مون رو طبق معمول دادن و رفتن شهرشون....
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_سیو_یک گفتم خدایا چیکار کنم؟ یقین داشتم که حتما معتاد شده... از این زندگی کوفتی خسته شده بو
#قسمت_سیو_دو
آدرس و رنگ دقیق در و همه چیز و دادم بهشون و همونجا منتظر شدم تا پلیس بیاد..
یک ربع نکشیده اومد، درو زد، من شانسکی گفته بودم توی خونه پر از مشروب و مواد و این چیزاست گفتم یا میگیره یا نه..
اون لحظه از ته دل آرزو کردم باشه، باشه و حمید و ببرن و دلم خنک شه، بابت این چند سالی که اذیت شدم، بابت مادرم که خیلی وقت بود ندیده بودمش، بابت کتکی که از نریمان خوردم، بابت سرکوفتا، بابت اون روزی که بخاطر عشرت توی زیرزمین حبس شدم، فرشی که بافتم و پولش رفت توی جیب عشرت..
ایستادم پشت دیوار و تماشا کردم، چند لحظه بعد دیدم که بعله پلیس اون مرتیکه و حمید رو دستبند به دست به زور کتک و با اردنگی فرستاد توی ماشین، فهمیدم که واقعا یه چیزی هست، شک نداشتم...
خیالم جمع شد انگار که یک نفس راحت کشیده بودم، من از پس این همه مشکل براومده بودم، حمید هیچوقت پشتم نبود همیشه تنها بودم و استرسی بابت گردوندن زندگی نداشتم، به زری چیزی نگفتم، گفتم اگر حمید برنگشت یا جرمش خیلی سنگین بود میگم رفت یه شهر دیگه برا کار که پشتم حرف درنیارن و بتونم همینجا زندگی کنم...
مثل آدمایی که انگار ازاد شدن با خیال راحت برگشتم توی خونه،
امیر رو از زری گرفتم و رفتم سر سبزیایی که باید زودتر از اینا پاک میکردم و تحویل میدادم و بخاطر مشغله و فکر به حمید نتونسته بودم.
کلی انرژی داشتم، سبزیامو پاک کردم و رفتم خیار خریدم برای خیارشور، چهار رج قالی بافتم اما یه ذره ام خسته نشدم...
امیرم که همیشه شیطنت میکرد انگار آروم تر شده بود، نیمه شب بود و با نیومدن حمید خیالم جمع تر شد، ولی بازم کنجکاو بودم بفهمم چه بلایی سرش اومده
غروب بود، کنار حوض نشسته بودم و خیارایی که خریده بودم رو دونه دونه میشستم و توی شیشه میریختم، که صدای محکم کوبیده شدن کلون در رو شنیدم...
هیچوقت توی اون خونه منتظر هیچکس نبودم، توجهی به در نکردم، یکی از بچه های همسایه درو باز کرد، و با چهره ی خشمگین سعید و عشرت روبه رو شدم..
اومد نشست وسط حیاط و داد میزد الهی خیر نبینی که بچمو اوردی اینجا، معتادش کردی، خیر نبینی نازی..
تمام همسایه ها توی حیاط جمع شده بودن و نگاه میکردن...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_سیو_یک بی تفاوت گفتم امشب چیزی برای من مهم نیست. .. مطمئن باش اگه امشب تو این حال بمونم قلبم
#قسمت_سیو_دو
نتونستم انکار کنم و زیرش بزنم .. دستهام رو به صورتم کشیدم
مادر محکم زد روی صورتش و گفت .. آخه چی شده که اینقدر تو بی تابی ..
این چند روز مثل مرغ سرکنده شدی..
زیر لب گفتم هیچی نپرس و از اتاق بیرون رفتم ..
حمام کردم و بخاطر سردردی که هنوز هم داشتم چشمهام رو بستم و منتظر اسد موندم ..
تا غروب خبری از اسد نشد ..
تو حیاط قدم میزدم و با هر صدایی به خیال اسد ، سمت در رو نگاه میکردم ..
هوا تاریک شده بود که اسد در زد..
قبل از سلطانعلی خودم رو به در رسوندم و با دیدن اسد دستش رو گرفتم و گفتم تو ماشین حرف میزنیم ..
چی شد طلاق داد تموم شد؟
اسد چشمهاش رو مالید و گفت یعقوب نیست..
با عصبانیت پرسیدم چی؟ یعنی چی که یعقوب نیست؟
_از صبح در به در دنبالشم.. رفتم خونه ی صنم اون گفت رفته.. رفتم نونوایی نبود.. آدرس خونش رو گرفتم و رفتم اونجا هم نبود .. زنش گفت از دیروز خونه نیومده...
صدام بالا رفت و گفتم یعنی چی که نیست .. مگه بچه است که گم بشه..
اسد کنار چشمش رو خاروند و گفت گم نشده .. خودش رو گم کرده...
هاج و واج به اسد نگاه کردم و گفتم یعنی چی ؟ چرا همچین کاری کرده؟
این بار اسد جوش آورد و گفت یوسف .. یوسف.. چرا منو مجبور میکنی چیزهایی که نباید رو بگم ؟
حرفی که چندین روز بود ته اعماق مغزم رژه میرفت و خودخوری میکردم .. نکنه مثل خودم که همون روز اول عاشق صنم شدم ، اون مرد هم بیاد و عاشقش بشه ..
اسد دستش رو گذاشت روی پام و گفت یوسف .. شنیدی چی گفتم؟
+غلط کنه مرتیکه عوضی .. پدرش رو در میارم ..
زدم روی داشبورد و گفتم برو سمت حجره ، من ماشینم رو بردارم .. بالاخره که باید برگرده خونش .. وایسا ببین چه پدری ازش در میارم ..
_تو که گفتی نمیخواهی تو رو ببینه و بشناسه ..
+گور باباش بزار ببینه .. حرکت کن زود باش...
اسد به سمت حجره راهی شد ولی بین راه پشیمون شد و گفت ماشین نمیخواد باهم میریم .. تنها نری بهتره باز یه کاری میکنی که باید یه سال بدوییم تا راست و ریستش کنیم ..
حرفی نزدم .. اسد دور زد به سمت پایین ..
از جلوی نونوایی رد شدنی ، مغازه رو با دقت نگاه کردم .. نبود ..
چند کوچه پایین تر سر کوچه ای ماشین رو پاک کرد با دست خونه ای رو نشون داد و گفت خونه اش اونجاست ..
زودتر پیاده شدم و در خونه رو که نیمه باز بود زدم ..
صدای بازی بچه ها از حیاط میومد .. پسر بچه ی نه، ده ساله ای درو باز کرد .. پرسیدم تو پسر یعقوبی؟
سرش رو تکون داد گفتم بابات خونه است صداش کن بیاد..
پسر بچه گفت بابام هنوز نیومده خونه ..
صدای زنی اومد که پشت سر پسر اومد..
زن نسبتا چاقی بود .. دستش رو گذاشت روی چهارچوب در و پرسید هااا... با کی کار دارین؟
+یعقوب کجاست؟
زن پوزخندی زد و گفت امروز چقدر یعقوب خواهان پیدا کرده اونم همش ژیگول میگول... من چه بدونم کجاست ..
نفس بلندی کشیدم و گفتم ببین خانوم .. من باید شوهرت رو پیدا کنم ، هر جا که فکر میکنی ممکنه بره بگو برم دنبالش..
زن با مشت کوبید به سینه اش و گفت ایشالا که ایندفعه زیر خاکه ..
صورتش رو جمع کرد و گفت آخه من چه بدونم کجا رفته .. اولین بارش نیست که .. هر وقت دو قرون بیشتر کار کنه اونو میبره تو اون خراب شده ها خرج میکنه و برمیگرده .. من و این توله هاش میمونیم ....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••