eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
170.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_چهار بعد از نیم ساعت رسیدم جلوی در خوابگاه. دختری که حالش بد بود بدون حرف پیاده شد و او
نمی دونم چم شده بود من که نمی تونستم هیچ‌ حقی نسبت به اون داشته باشم فقط می خواستم ببینم اون تابلوی نقاشی که دیدم چجوری بود؟ نتونستم ببینم ،رفتم سرکار و بیخیال مشغول شدم. هر روز همونطور می رفتم سرکار و مامان پیگیر این بود که دختر همسایه رو برام بگیره یا نه؟ هنوز دو دل بودم از اینکه می تونستم زندگی رو بچرخونم یا نه؟ می خواستم برم به مامان بگم که تصمیمم رو گرفتم و موافقم که ازدواج کنم. توی راه بودم و داشتم برمی گشتم خونه. غروب بود و هوای سرد تا مغز استخوونای آدم رسوخ می کرد. ماشینم صدای بدی ایجاد کرد و زدم بغل جاده تا ببینم مشکلش چیه؟ از ماشین پیاده شدم و رفتم تا بررسی کنم. داشتم از سرما می لرزیدم و چیزی از ماشین سر در نمی آوردم. صدای خنده ی چندتا دختر باعث شد حواسم پرت شه و در کاپوت که خراب بود بیفته رو دستم. آخ بلندی گفتم و به در خراب لعنت فرستادم. با اون اتفاق صدای خنده ی دخترا بلندتر شد. برگشتم تا نگاشون کنم که یه لحظه قلبم ایستاد. باورم نمی شد همون دختر و ‌دوستاش رو دیده باشم! با دیدن من اونم نگاهش متعجب شد. به دوستش سقلمه ای زد... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_چهار یه خونه قدیمی کلنگی درش باز بود خودمو انداختم توی حیاطش و از گوشه در بیرونو نگاه کر
این فکرا توی سرم میپیچید، مامانم اومد در نمازخونه و گفت جمع کن بریم خونه. از جام نمیتونستم تکون بخورم گریه کردم گفتم مامان پاهام تکون نمیخوره… و شروع کردم جیغ و داد کردن، مامانم نمیتونست بیارتم چندتا از شاگرداشو صدا کرد زیر بغلمو گرفتن و بردنم دم آژانس مثل یه تیکه گوشت انداختنم توی ماشین، تا خونه برسیم همه چیزو براش گفتم، دم در که رسیدیم ماشین سهیلو دیدم، گریه کنان گفتم مامان سهیل، سهیله من میترسم.. و زدم زیر گریه، مامانم گفت بشین برم ببینم چی میگه.. راننده رو از کوچه فرستادیم بیرون و مامانم رفت، باهاش حرف زده بود و یکی به دو کرده بود که دخترمو چیکار کردی؟ اومدی دنبالش میگردی، باید بری پیداش کنی، و کلا اظهار بی اطلاعی کرده بود، سهیلم برا اینکه دست پیشو بگیره پس نیفته گفته بود فکر کنم با بهنامه آره دیگه اون عشقشه، خلاصه سهیل از کوچه اومد بیرون بعد من جرات کردم برگشتم خونمون. خواهرم زیر بغلمو گرفت و به زور از پله ها کشوندنم بالا، گریه میکردم و میگفتم دیگه نمیتونم راه برم برا همیشه فلج شدم، بدبخت شدم، درد نداشتم پاهام بی حس و بی جون بود، از فشار عصبی شدید بود. یادمه ذوق تنها چیزیو که داشتم این بود که پدرم بعد مدت طولانی داره از کویت برمیگرده، تمام پشت و پناهم بود، سالهای زیادی مارو آزار داده بود، حتی توی بچگی، مامانم بهش پول میداد مواد بخره و من شده بودم ساقی بابام، من میرفتم براش موادشو تو پارک میگرفتم ولی بعد به زور ترک کرد و با بدبختی و این آشنا اون آشنا رفت کویت کار کرد و وضعمون از این رو به اون شده بود. مادرم خیلی مهربون بود، ما همیشه از اون پول گرفته بودیم، خرجی داده بود اما مظلوم بود اگه یکی مارو تیکه تیکه هم میکرد اکثر وقتا سکوت میکرد و میخواست فرار کنه، برعکس بابام خیلی پشتمون بود، یادمه چون پسرعمم تو بازی هولم داده بود بابام یه کشیده بهش زد و رابطشو باهاشون قطع کرد و گفته بود ستاره رو این ایکبیری اذیت میکنه، خلاصه کسی جرات نداشت بهمون چپ نگاه کنه... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_چهار حرفش فقط این بود که باید بری، یبار هم شنیدم پشت سرم به زن همسایه میگه حتما بیرونش م
نشستم همون گوشه، دو ساعتی اونجا بودم کم کم خسته شدم یه بچه ای اونجا بازی میکرد، گفتم بزار شانسمو امتحان کنم به بچه هه گفتم در بزنه و هرکی درو باز کرد بگه با حاج خانوم کار دارم.. بچه در زد، داشتم نگاهش میکردم، نریمان درو باز کرد یدفعه دیدم بچه به من اشاره کرد اوناها اون خانم گفت بیام و بگم! هری توی دلم ریخت و نفسم به شماره افتاد، نریمان بهم زل زده بود، یاد چشماش افتادم دقیقا توی اون روزی که با بابام اومدن بالای سر من و حمید و خون جلوی چشماشو گرفته بود. اولش خواستم بدون حرفی برم ولی بعدش گفتم خدایا توکل به خودت، تو کمکم کن، این همه سختی کشیدم یکبار بیا و به دلم نگاه کن، مهر منو بنداز توی دلش.. نریمان اگه پشتم میبود دنیا هم نمیتونست تکونم بده خلاصه قرار و بر فرار ترجیح دادم، نریمان همونطور بهم زل زده بود، آروم آروم رفتم جلو توی فاصله یک متریش گفتم سلام داداش... سکوت کرده بود، دوباره گفتم سلام داداش، گفت این بچته؟ با ذوق گفتم اره امیرمه.. یهو صدای زنش اومد که گفت کیه نریمان؟ بعدم اومد دم در نگاه کرد و گفت عه تویی نازی؟ بچت چه بزرگ شده! با شوق گفتم آره خداروشکر.. نریمان گفت قیافش اصلا شبیه حمید نیست، زنش پوزخندی زد و گفت شاید اصلا از حمید نباشه.. دوست داشتم بزنم زیر گریه یا حمله ور شم سمتشون ولی سکوت کردم فهمیدم نریمان همون آدم کینه ایه گذشتس و هیچ تغییری نکرده یدفعه خواهرم و مادرم و همه ریختن دم در، پچ پچ میکردن آقاجونم یدفعه گفت این اینجا چیکار میکنه؟ بیا تو بیا تو دختر یه وقت کسی نبینتت.. بدون اینکه به غرورم فکر کنم از ذوق پریدم توی خونه هنوز مثل اونوقتا بود.. صمیمی.. همون حیاط همون تخت توی حیاط گلهای محمدی بوشون انگار بیشتر شده بود، رفتم و یه گوشه ایستادم مامانم محکم بهم زل زده بود، دوست داشتم بغلش کنم ولی از ترس جرات نداشت بغلم کنه، اشکشو دیدم که از گوشه چشمش چکید... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_چهار با غیض نگاهش کردم و گفتم صمد ، حدت رو بدون و با من اینطور حرف نزن .. صمد سینه اش رو
اسد با تعجب پرسید مطمئنی؟.. صنم بدون فکر کردن گفت آره.. هر چند با شنیدن حرفهاش غصه دار شدم و فکرم درگیر شد ولی.. چون با دیدن اون خال کمی چندشم شد دقیق تو یادم مونده... اسد به صنم نزدیکتر شد و گفت یه پسر جوون لاغر که چشمهای زاغی داشت و کنار گوشش یه خال گوشتی.. صنم با ذوق گفت آره .. آره .. خودشه .. چشمهاش زاغ بود .. رو کردم به اسد و گفتم شناختی کیه؟ اسد لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت کارگر نونوایی..رهمکار یعقوب.. خال کنار گوشش دقیق یادمه .. زدم رو شونه ی اسد و گفتم خود ناکسش..ربزن بریم سراغش تا نونوایی نبستند.. صمد گفت میخواهید منم بیام ؟ +نه .. تو بمون پیش صنم .. یه وقت نیاد اینجا... صمد با گنگی پرسید عه .. راست میگی.. اگه اومد چیکار کنم ؟ اسد کتم رو کشید و به صمد گفت بندازش گوشه ی اتاق تا ما برگردیم .. یوسف زود باش.. نگاهی به صورت نگران صنم انداختم و با اسد راهی نونوایی شدیم .. هنوز باز بود و فقط یه مشتری داشت .. صبر کردم مشتری بره .. پسر جوون با چشمهای زاغش نگاهم کرد و گفت آقا پخت نداریم و نون هم تموم شد.. ایشالا فردا .. با اسد وارد نونوایی شدیم .. پسر با صدای بلندتر از قبل گفت آقا نشنیدی چی گفتم فردا ایشالا... آروم گفتم ما نون نمیخواهیم بگو یعقوب کجاست؟ به وضوح دیدم که رنگ پسر پرید .. گفت یعقوب ناکس به شماهم بدهکاره .. از دست طلبکاراش نیومده مغازه.. پیش بندش رو باز کرد و گفت به منم بدهکاره و نمیده .. خدا لعنتش کنه .. اسد از کنار میز دور زد و گفت پسر برای ما قصه تعریف نکن.. یعقوب کجاست که تو پیغومش رو میبری .. پسر پیش بندش رو به تن اسد کوبید و گفت واسه چی اومدی اینور میز.. هری .. بزنید به چاک ببینم .. از اون سمت میز دور زدم و یقه پسر رو گرفتم و کشوندمش سمت تنور و گفتم با زبون خوش میگی یا بندازمت تو تنور .. اسد خندید و گفت اتفاقا هیچ کسی هم نیست .. همه فکر میکنند اتفاقی افتادی .. پسر خواست داد بزنه که دستم رو گذاشتم روی دهنش و به طرف تنور هولش میدادم .. البته مواظب بودم که پرت نشه چون قصدم فقط ترسوندنش بود .. پسر تقلا میکرد و وقتی فهمید زورش نمیرسه با چشم و ابرو اشاره کرد که دستم رو از روی دهانش بردارم .. بهش اطمینان کردم و همین که دستم رو برداشتم داد زد .. همون لحظه یعقوب از ته نونوایی که کیسه های آرد روی هم چیده شده بود بیرون اومد و داد زد ولش کنید .. من اینجام ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••