eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
145.1هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
12 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ ایدی ادمین( ارسال پرسش و پاسخ)👇💗 @adminam1400 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_سی کاش همه ی زندگیم رو هم با خودش می برد و هرگز منو معتاد نمی کرد. کاش هرگز بهم یاد نمی داد
به اعتبار چند سال قبل بهم کار می سپردن ولی اوضاع فرق کرده بود. همه چی گرون شده بود و هیچکس به یه معتاد پول قرض نمی داد تا کار کنم و برگردونم. پدرم کمکم کرد تا یه پراید قراضه بخرم و باهاش برم و بیام. قول داده بودم خودم رو پیدا کنم و هر طوری شده ترک کنم. همیشه شنیده بودم که می گفتن هیچ معتادی درست بشو نیست ولی هیچ چیزی تو این دنیا غیر ممکن نیست و فقط اراده ی خدا لازمه که بتونی غیر ممکنا رو ممکن کنی. یه شب موقع برگشتن از سر ساختمون بودم و واسه خودم تو ماشین آهنگ گذاشته بودم و داشتم زمزمه می کردم. بعد این اتفاقا هرگز دلم برای یاسمن تنگ نشده بود. فکر می کردم اون بدترین کارو کرد اگه مشکلی داشت میومد با هم می رفتیم دکتر چرا یه دفعه اون تصمیم احمقانه رو گرفت و سر هیچ و پوچ زندگیمونو به باد داد؟ علامت سوال بزرگی که توی ذهنم بود هنوز بعد نزدیک بیست سال به جواب نرسیده بود. همینطور تو افکارم غوطه ور بودم که حس کردم کنار بلوار چند نفر بهم پیچیدن و صدای جیغ های پی در پی یه زن، توجهم رو جلب کرد. ماشین رو زدم کنار همیشه با خودم سلاح سرد داشتم چون تو اون سالها مار خورده و افعی شده بودم. از ماشین پیاده شدم و رفتم نزدیک تا ببینم چه خبره؟ چند نفر با صورتای پوشیده به یه دختر حمله کرده بودن... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_سی شقایق جیک و پوک منو میدونست، بهم گفت میاد دنبالت، من نمیدونم تو خیانت کردی یا نه، ولی خ
سهیل داد زد طلاقش نمیدم، اگه به فکر اینه که بخواد طلاق بگیره، بگو بیاد بریم خونه. به زور از توی اتاق اومدم بیرون، شقایق هولم داد و گفت برو دفاع کن از خودت. سهیل اومد سمتم بغلم کنه هولش دادم گفتم برو عقب کثافت، دیگه نمیخوامت، گریه کردم اشک ریختم گفتم من اهلش نیستم اهل خیانت نیستم، خودشو ولو کرد روی مبل و رو به مادرم گفت حاج خانوم بخدا من مرد بد دلی نیستم، کی به ستاره شک دارم ولی حضرت عباسی بیا گوش بده به حرفم.. مامانم منطقی نشست گفت خب بگو، گفت اگه پسرعمه حسین آقا بیاد بگه زنت امروز فلان لباسو تو خونه پوشیده بود حسین آقا به تو شک نمیکنه؟ مامانم حرفی نداشت نمیدونست چی بگه گفت شاید شک کنه ولی این دلیل نمیشه من خراب باشم. سهیل زد توی سرش گفت چرا یکی به من این وسط حق نمیده؟ بابا شک داره مثه خوره جونمو میبلعه، شما حقو به دخترت میدی، معلومه چون دخترته، مامانم گفت یبار شد بری خونتون بگردی شاید دوربینی چیزی توش باشه؟ یبار گوشی زنتو زیر و رو کردی شاید هکش کردن؟ گفت باشه پس اون صدای عاشقتم چی؟ مامانم دستشو گذاشت روی صورتش و گفت نمیدونم بخدا نمیدونم فقط میدونم دختر من اهلش نیست، سهیل اومد نزدیکم دستمو گرفت و گفت باشه هر کاری که توی گذشتم حتی کردی به خودت مربوطه بیا از نو بسازیم بیا بریم خونمون، مامانم گفت نه آقا سهیل میترسم بلایی سرش بیاری، هنوز جای چنگات روی بدنش هست، ما به این دختر از گل نازک تر نگفتیم. به مامانم گفت غلط کردم بزار ببرمش، بخدا دیگه تکرار نمیشه ، بخدا آزادیشو بهش برمیگردونم دیگم گذشته رو به روش نمیارم. گفتم مگه من چیکار کردم که به روم نمیاری؟ گفت ببین من نمیتونم فکر کنم اونا الکیه، حرفای بهنام الکیه، فکر میکنم احمق گیر آوردی، اینجوری راحت ترم که فکر کنم گذشته ای بوده ولی بخشیدمت، نفسمو دادم بیرون و گفتم باشه میام.. موقعی که از در میومدم بیرون مامانم گفت برو ولی هرچی شد من پشت و پناهتم.. بغلش کردم و زدم بیرون… @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_سی روز جمعه شد و کاری که گفته بود کردم و منتظر موندم ببینم چی میشه چون گفت تو لازم نیست کاری
کاغذ برداشتم و بازش کردم دیدیم یه گلوله موی سرم، یه سوزن شکسته، مقداری برنج و یه کوچولو نبات لای کاغذه روی کاغذ نوشته شهره زاده ی ملوک زندگی نکند زندگی نکند زندگی نکند طرف دیگه ش هم کلی حروف و نوشته بود که من نمیتونستم بخونم پس اون کابوس های شبانه دلیلش این نوشته های داخل بالشت هست برگه و پارچه رو نگه داشتم و شب که محمد اومد بهش نشون دادم بالشتم و که نذاشت دیگه استفاده کنم و برد انداخت تو یه رودخونه نزدیک محلمون منتظر موندیم تا دوباره پولی دستمون بیاد ببینیم چیکار میشه کرد هر بار پولی دستم میومد میفرستادم براش و اونم یک مرحله از کارو پیش میبرد دفعه بعد کنار ستون درب حیاط دوتا جاساز بود دراوردم دفعه بعدش تو زیر زمین قاطی لوازم های بی استفاده دراوردم خیلی روزگارمون بهتر شده بود ولی مثل اول نشده بود ولی بازم خدارو شکر میکردیم لااقل دیگه شرمنده بچه ها نبودیم من خودمم وقتی دیده بودم وضعیت کار محمد خرابه راضیش کردم که کار کنم میگفت اخه تو چکار بلدی ؟ گفتم رانندگی با ماشین، سرویس مدرسه میگیریم و کمک خرجمون میشه با هزار بدبختی راضیش کردم و شروع کردم خیلی برام سخت بود و اذیت میشدم و البته برام کسر شان بود ولی چاره دیگه نداشتم از ساعت شش و نیم صبح شروع میکردم میبردم ظهر میاوردم و سرویس عصرو میبردم و غروب هم میاوردم کل وقتم پر بود ولی راضی بودم و صد البته مجبور ولی وقتی یه اشنایی رو میدیدم سعی میکردم خودمو مخفی کنم خیلی خجالت میکشیدم اخه از وقتی عروسی کردم و تو خونه محمد اومدم هیچی برام کم نگذاشته بود و چند سالی هم که دیگه وضعش خیلی خوب بود حتی برای کارهای خونه برام کارگر گرفته بود و میومد کارامونو میکرد من خودم فقط اشپزی میکردم از عرش به فرش رسیدن واقعا برام سخت بود روزگارمون با پیدا کردن ۸ تا از دعاها خیلی بهتر شده بود ولی بازم خیلی کاستی داشت دیگه کم کم بیخیال دعا نویس شده بودم و پولی براش نفرستادم و داشتیم با همون اوضاع زندگی میکردیم که یک شب از خونه دوستم برگشتیم، اخر شب بود و تو کشو میز گرام دنبال موچین ابرو میگشتم همینطور که میچرخیدیم یه کاغذ پیدا کردم خیلی شکلش عجیب بود با چسب ۵ سانتی پوشونده شده بود به محمد گفتم این دیگه چیه ؟ گفت بده ببینم الان که دارم تعریف میکنم نفسم به شماره افتاده وقتی بازش کرد دیدیم عکس تمثال حضرت محمد هستش که روش کلی نوشتن تا پلاک ماشین هایی که فروخته بودیم هم روش نوشته بود ادرس خونمون بود اسم من اسم محمد اصلا عجیب و غریب بود چون دیروقت بود نتونستم کاری کنم ولی تا صبح جون کندم و صبح زنگ زدم به دعانویس که گفت..... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_سی خلاصه منم رفتم سر جاده و سوار یه مینی بوس شدم و برگشتم، وقتی رسیدم حمید هنوز نیومده بود..
گفتم خدایا چیکار کنم؟ یقین داشتم که حتما معتاد شده... از این زندگی کوفتی خسته شده بودم، گفتم میرم درو میزنم رو در رو شم با حمید که نتونه کتمان کنه درو با ترس زدم، اون مرتیکه درو باز کرد و گفت امرتون؟ گفتم عیال حمیدم بگو بیاد کارش دارم.. یه ربع بعد حمید اومد گفت تو اینجا چیکار میکنی؟! گفتم پس ساختمونی که روش کار میکنی اینجاست آره؟؟ میای اینجا عیاشی پس بگو بیشتر حقوقت براچی میره.. بی غیرت تو بچه داری، دلت برا امیرمون بسوزه یقمو گرفت و گفت به خودم مربوطه، خسته شدم بس که قیافه تورو دیدم، جوونم ولم کن بزار عشق و حالمو بکنم، زندگیمو از هفده سالگی گرفتی.. میدونی من الان تازه وقت زن گرفتنمه نه توی اون سن... این دفعه چندم بود که حمید حسرت زود زن گرفتنشو میخورد و بعدم به من سرکوفت میزد که تو باعث شدی.. بیشتر به دیوار چسبوندمو گفت حالا چی میگی؟ یا گورتو گم کن برو خونه بابات یا بتمرگ سر زندگیتو زر اضافیم نزن.. انقد گلومو فشار داد که کم کم داشتم خفه میشدم، کبود شدم تا ولم کرد و هولم داد گفت دیگم نبینم بیای دنبالم، دیروزم فهمیدم اومدی سر ساختمون پی من و چیزی بهت نگفتم، گورتو گم کن سرفه کردم و خودمو عقب کشیدم به این فکر کردم اگه بیشتر وایسم و منو بکشه سرنوشت امیرم چی میشه؟ برای همین سریع از کوچه خارج شدم. قاعدتا در بدترین شرایط باید خونه بابام میبودم و تیکه و متلک میشنیدم که دختره ترشیده شدم، ولی الان صورتم کبود شده بود و در حال برگشت به خونه ی خودم بودم.. رفتم امیرو از زری گرفتم، چیزی به زری نگفتم دلم نمیخواست کسی برام دلسوزی کنه اما تصمیممو گرفته بودم، صبر آدما بالاخره یک روزی تموم میشه... حمید اون شب همونجا موند، و من تا صبح بیدار بودم، حمید با این حقوقی که میاورد سر سفره فقط خرج سیگار و خورد و خوراک خودشو میداد و عملا این منه بیچاره بودم که خرج خورد و خوراک خودمو امیرو میدادم.. فردا باید کارو یکسره میکردم، اتفاقا رفتارای حمیدو کنار هم چیدم و شک نداشتم که اعتیاد هم داره و منه احمق نفهمیدم....!! دل و زدم به دریا، فردا پشت یه دیوار قایم شدم، با همون دوستش از سرکار برگشتن خونه ی دوستش.. سریع رفتم سر کوچه و یه سکه انداختم توی تلفن، چندباری با خودم تمرین کردم که چی بگم.. صدو ده رو گرفتم، نفسمو توی سینه حبس کردم و حرفایی که صدبار توی آینه به خودم زده بودم رو پشت سرهم گفتم، الو صدو ده؟ اینجا خونه فساده، فساد اخلاقی، توش معتاد میارن، عرق میارن، و خلاصه هر کثافتی که فکر کنید، ما همسایه هاشونیم و امنیت جانی و مالی و ناموسی نداریم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_سی بدون اینکه سرم بلند کنم گفتم اسد بنویس و برو .. اسد کاری که گفتم رو انجام داد و بعد از رفت
بی تفاوت گفتم امشب چیزی برای من مهم نیست. .. مطمئن باش اگه امشب تو این حال بمونم قلبم از کار میوفته.. اسد دستش رو گذاشت پشت سرم و به سمت کافه هدایتم کرد.. منی که حتی دوست نداشتم از جلوی همچین جاهایی رد بشم بی معطلی وارد کافه شدم و پشت اولین میز نشستم .. اسد خم شد نزدیک گوشم و پچ زد بریم اون طرف تر .. اینجا سر راهه .. هر کی بگذره میبینه.. بلند شدم و به سمت ته کافه جایی که فقط یه میز بود رفتیم... اسد قلیون و غذا سفارش داد تو ذهنم یعقوب رو تصور میکردم .. اسد گفت بخور .. امشبم میگذره و دوباره زندگیت رو میسازی .. دستم رو روی میز کوبیدم و گفتم آره میگذره ولی درد امشب تا آخر عمر با هیچ مسکنی خوب نمیشه.. وقتی چشمهام رو باز کردم از تلخی دهنم حالم بهم میخورد .. نگاهی به اطراف انداختم .. خونه ی اسد بود ولی کسی تو اتاق نبود بلند شدم تا اسد رو صدا بزنم .. سردردی داشتم که تا به حال تجربه نکرده بودم .. دستم رو گذاشتم روی سرم و دوباره دراز کشیدم .. اسد در اتاق رو باز کرد و با سینی چای داخل شد .. کنارم نشست و گفت پاشو یه چای بخور سردردت خوب بشه .. به سختی نشستم و گفتم از کجا فهمیدی سردرد دارم؟ اسد استکان رو به دستم داد کمی از چای سر کشیدم و گفتم اسد همین الان پاشو برو ببین اون مرتیکه رفته یا نه ؟ باهاش قرار بزار برید طلاقش رو بگیر و پولی که قراره بهش بده تا قال این قضیه کنده بشه که عمرم رو تموم کرد.. اسد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت اگه نبود چیکار کنم برم نونوایی؟ باقی چای رو سرکشیدم و گفتم نونوایی یا سر قبر باباش... فرقی نداره .. هر جاست امروز طلاق صنم رو میگیری و برمیگردی .... اسد پوفی کشید و گفت یا خدا .. امروز این ماجرا تموم بشه که من یکی پیرم در اومد.. کتش رو تنش کرد و گفت پاشو تو هم ببرم حجره .. بلند شدم و گفتم نه .. حوصله ی حجره رو ندارم ... منو برسون خونمون برم حموم کنم .. موقع پیاده شدن از ماشین گفتم اسد منتظر خبرتم .. سلطانعلی در باز کرد و با دیدنم داد زد خانوم .. آقا یوسف... سالمه خداروشکر .. دستم رو گرفت و گفت آقا کجا موندید که خانوم تمام دیشب رو گریه و بی تابی کرده .. از نگرانی... با قدمهای بلند خودم رو با اتاق رسوندم .. مادر سرش رو با دستمال بسته بود و دراز کشیده بود . چشمهاش پر از اشک شد و گفت یوسف نمیایی خونه نمیگی مادرت جون به لب میشه .. خم شدم سرش رو بوسیدم و گفتم کاری برام پیش اومد نتونستم بیام .. مادر صورتش رو جمع کرد و با غیض گفت یوسف ؟؟ بلند شد نشست و به آفت گفت برو برای آقا ناشتایی آماده کن در اتاق رو هم پشت سرت ببند .. همین که آفت درو بست مادر با اخم پرسید یوسف .. یوسف.. چه کاری کردی؟ چطور تونستی تن پدرت رو تو گور بلرزونی.. تو که حتی دوست نداشتی با کسی که کافه میره سلام و علیک کنی چطور تونستی.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
چند روز بعد از شرکت به خونه ی لیندا رفتم .. سبد گل قشنگی گرفتم و همراه لیندا وارد خونه شدم ... مادرش زن پنجاه ساله ی فوق العاده شیک و با کلاسی بود.. پیش من حجاب نداشت و بلوز و دامن پوشیده بود .. دستش رو به سمتم دراز کرد و من چون محرمم بود به راحتی باهاش دست دادم .. خیلی مودبانه رفتار میکرد .. از خودم پرسید و پدر و مادرم ... دروغی بهش نگفتم فقط به خواست لیندا در مورد چیزی نگفتم.. دو سه روزی بود احساس میکردم لیندا ناراحت و نگرانه... وقت ناهار تو شرکت کنارش نشستم و پرسیدم لیندا چته؟ چی شده؟ قاشقی از غذا به دهنش گذاشت و سرش رو تکون داد و گفت هیچی .. چرا این سوال رو پرسیدی؟ +لیندا از صد کیلومتری مشخصه یه چی ناراحتت کرده .. من که کنارتم .. معلومه میفهمم... قاشق رو روی بشقابش گذاشت و نگاهم کرد و گفت چند روزه یکی اعصابم رو ریخته بهم... +خوب اینو که خودم فهمیدم .. اون یکی کیه؟ چیکار کرده؟ _خودمم نمیدونم کیه ولی هر ساعت بهم پیام میده ... بلاکش میکنم دوباره با یه شماره ی دیگه این کار رو میکنه ... چشمهام رو ریز کردم و پرسیدم چی میخواد ازت؟؟ بغض کرده بود .. دستمالی برداشت و چشمهاش رو پاک کرد و گفت نمیگه چی میخواد ... فقط یه سری چرت و پرت میگه... +گوشیت رو بده ببینم ... گوشیش رو که کنار دستش بود به سمتم هول داد ... برداشتم و گرفتم به سمتش .. رمزش رو بزن.. با عشق نگاهم کرد و گفت تاریخ روزی که برای هم شدیم .. روز.. ماه.. سال... عجیب بود که تاریخ اون روز رو حفظ بودم ... گوشی رو روشن کردم و وارد پیامها شدم ... _هرزه با مرد زن دار میگردی.... _آدرس خونه ی پدر شوهرت رو میخوای بری دست بوسی... با دیدن پیامها عرق سردی روی پیشونیم نشست .. این کی بود که از رابطه ی ما خبر داشت ... چطور همه چیز من رو میدونست و آدرس دقیق خانواده ام رو برای لیندا فرستاده بود... خشکم زده بود ... حتی نمیتونستم حرفی به لیندا بزنم ... https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df زندگی امیر حسین👆🏻😍 پر از استرس و 🙈🔞 و برای خیانتکارا😔 از دستش ندید به جاهای باحالش رسیده🙈😱