eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
168.2هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_هشت پسره که انگار با حرف مادرش حسابی شیر شده بود گفت: غلط کرده دماری از روزگارش دربیارم
به نظرت بس نیست فرزاد؟ این پدر و مادر بدبخت ما چه گناهی کردن که باید تا آخرین لحظه ی عمرشون از کارای تو بکشن؟ زنت مرد داغون شدن هر چی گفتن مثل آدم عادی بیا ازدواج کن قبول نکردی. رفتی شدی مفنگی‌. بعدشم که این کارات. اینهمه سال رفتی دنبال عقل خودت ولی تمومش کن. یعنی چی رفتی مخ دختر بیست سال از خودت کوچکترو زدی؟ مثلا می خوای از کی انتقام بگیری؟ هنوزم توهم اینو داری که مادر این دختر زندگیتو بهم زده؟.. پوفی کشیدم و گفتم: داداش من مخ هیچ کسو نزدم ما همدیگه رو دوست داریم اصلا هم عجیب نیست. سن و سال چه معنایی میده وقتی ذهن دو نفر آدم بهم نزدیکه؟ از اونم گذشته من از کسی نمی خوام انتقام بگیرم. خب چیکار کنم کسی که دوستش دارم دختر اوناست؟ اصلا خدا اتفاقی شقایقو گذاشت سر راهم چون قسمت همیم. شما هم نمی خواد نگران من باشید. من مفنگی شدم تو چرا خجالت کشیدی؟ من بد گشتم شماها چرا شرم کردید؟ خیلی آدمای خوبی بودید سعی می کردید مثل من رفتار نمی کردید. همین! حالام حالم خوب خوبه! نه مفنگی ام و نه علاف. عاشق کسی شدم که اونم دوستم داره. ای بابا بردارید پاهاتونو از رو حلق من خفه شدم!.. سرم رو بین دستام گرفتم. داداشم صبح زود راه افتاد رفت شهرمون. دوست نداشتم هیچکس پاسوز من بشه. صبح زود که بیدار شدم با هزار مشقت رفتم از ماشینم لباس آوردم و عوض کردم. باید می رفتم تا با یوسف صحبت کنم @azsargozashteha💚
۲۲ بهمن ۱۳۹۹
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_هشت چشمامو مالیدم و چیزی نگفتم، گفتم شر درست میشه حالا اونم یکاره رفت بالای سر مهسا و
سهیل رو به خاک سپردیم، و من چیزی از اون موقع نمیگم هر وقتم یادم میوفته بی اختیار اشک میریزم، خودمم نمیدونم چرا ! دلم نمیومد مادرشونو با این گرگا ول کنم هرچی مامانم گفت بیا بریم خونمون دیگه گفتم نمیتونم دلم نمیاد، یه هفته ای اینجا میمونم بعد برمیگردم خونه انگار دق دلی داشتم، میخواستم تلافی این همه سال که به زن بیچاره ستم کردن و نیش زدن رو درارم و اگه کسی یه کلمه به مادرش حرف زد جوابشو بدم.. مادرش توی اون چند روز همش خواب بود، بهش آمپول میزدیمکه بخوابه و کمتر عذاب بکشه، ولی پدرش انگار نه انگار... اصلا خونه نمیومد و اصلا مرحم نبود، خدا میدونه که من اصلا یادم به مال و اموال سهیل نبود، چیزاییم که از خودش داشت یه خونه یه ماشین و حتی بعدا از طریق صبا و پرهام فهمیدم یه ویلای خیلی کوچیک تو ساری... ولی تو همون هفته اول تیکه ها شروع شد.. عمه ها مثلا میومدن غذا بیارن، یبار یکیشون بهم چیزی گفت که خیلی سوختم.. گفت خیلی خوشحالی سهیل مرده؟ این همه مال تو این سن بهت رسیده..! منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم نکنه شما ناراحتی از اینکه دختر شما رو نگرفته که به شما برسه؟ با جیغ و داد قهر کرد و رفت. خلاصه آروم آروم به مادر سهیل گفتم که باید برم خونمون اصرار کرد منم قول دادم هر روز بهش سر بزنم. همه کارا انجام شد و هرچیزی که باید به نامم میشد شد.. من واقعا از اون خونه که بهم رسیده بود حالم بهم میخورد، نمیتونستم تحملش کنم یا ببینمش، یاد روزای بدم روزایی که کتک خورده بودم میوفتم یاد روزایی که حبس شده بودم، یاد روزی که بهنام اومد بالای سرم و ترسیدم... سریع خونه و ماشینو فروختم و پولشو یکی کردم و یه خونه بزرگتر و بهتر یه جای دیگه شهر باهاش خریدم، به طرز عجیبی آروم بودم، هر روز میرفتم و به مادر سهیل سر میزدم، گاهی با ماشین میبردم میگردوندمش، اونم درد دل میکرد و میگفت خیلی بهم تیکه انداختن که پاشو خودتو جمع کن عروست میره شوهر میکنه... منم بهشون گفتم معلومه که میکنه جوونه میخوای نکنه؟ میخواستم خیالش جمع باشه و عصبیش نکنم، گفتم اشتباه کردید من بعد سهیل هیچوقت ازدواج نمیکنم، ولی دروغ میگفتم، واقعا اگه عاشق میشدم محال بود ازدواج نکنم. کم کم بابام حرف اینو پیش کشید که اگه میخوای کاراتو درست کن بفرستمت اونور... یه دوستی آلمان داشت که میتونست کارامو راست و ریست کنه و راحت برم اونجا، خلاصه کلاس آلمانی میرفتم باشگاه میرفتم والیبال میرفتم و شب برمیگشتم خونه، وقتم کامل پر بود و زمان برای فکر کردن به چیزای بد نداشتم، حالم خیلی خوب بود، به مادر سهیل سر میزدم و به زور اسمشو باشگاه نوشتم، اوایل میگفت مردم چی میگن میگن پسرش مرد این پا شده اومده باشگاه... انقدر باهاش حرف زدم که قبول کرد حرف مردم مهم نیست. همون ما بین بود که پرهام قرار شد بیاد خواستگاری شقایق، شقایق قضایای منو که دیده بود حسابی به همه مردا حتی باباشم شک داشت و چند روزی فقط از صبح تا شب کارش شده بود تعقیب پرهام..! یکی از شروط قبل عقدش این بود هرجور شده پرهام باید از این بیمارستانی که مهسا هم توش کار میکنه بره. راستش زیاد از اینکه قراره با پرهام فامیل شم خوشحال نبودم چون اینجوری ناچارا همش صبا رو میدیدم، کسی که هنوز عامل کل بدبختیام میدونستمش، کسی که به سهیل پیام داده بود چقدر صبر کنم تا کارد به استخونش برسه.. اینو به شقایقم گفتم، بهش گفتم حواسشو بیشتر جمع صبا کنه نه پرهام، از زنی که با مرد زن دار رابطه داره هرکاری بگی برمیاد.. روزی که شقایق میرفت برای عقدش با پرهام لباس بخره منم برد، صبا هم اومده بود و برای من عذاب الهی بود. @azsargozashteha💚
۱۲ فروردین ۱۴۰۰
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_هشت با صمد به حجره رفتیم .. تمام مدت سکوت کرده بود .. پشت سر من وارد حجره شد و رو به رو
. ناهار نخورده بودم و با اشتها مشغول خوردن شدم ولی مرضیه فقط با غذاش بازی میکرد و حواسش به من بود .. غذام که تموم شد لیوان دوغ رو به سمتم گرفت و گفت نوش جونتون ... دوغ رو سرکشیدم.. مرضیه منتظر نگاهم میکرد .. گفتم میدونی که من زنم رو طلاق داده بودم .. از رو عصبانیت .. بعدش پشیمون شدم و خواستم برگرده .. پیداش نکردم .. الان .. یعنی دیروز پیداش کردم .. میخوام دوباره عقدش کنم البته چهار ماه بعد ، ولی شرط کرده، شرط کرده تو رضایت بدی و خودت بری بهش بگی.... مرضیه با چشمهای مات نگاهم میکرد .. ادامه دادم ببین هیچی برای تو کم نمیزارم .. از هر چی که بخواهی بهترینها رو برات فراهم میکنم.. مرضیه چشمهاش بارونی شد و گفت من چیزی نمیخوام، غیر از خودت ... آخر جمله اش رو آهسته و با سر پایین گفت .. از کنار سفره، عقب رفتم و گفتم نگفتم که طلاقت میدم .. من شوهرتم .. از صنم هم نمیتونم بگذرم .. روش غیرت دارم .. الان گفتم که کم کم خودتو آماده کنی .. چهار ماه دیگه عقدش میکنم میارمش همینجا... مرضیه گوشه ی روسریش رو ، دور انگشتش میپیچید و گفت من قبول نمیکنم .. راضی نیستم و هیچ وقت نمیرم باهاش حرف بزنم .. این حرفو زد و بلند شد تا از اتاق خارج بشه .. داد زدم وایسا مرضیه .. مرضیه از بلندی صدام ترسید و همون جلوی در، پشت بهم ایستاد.. +من این کارو میکنم چه تو بخواهی، چه نخواهی... صنم قبول نمیکنه بخاطر تو .. اگه نیایی و رضایت ندی مجبور میشم تو رو طلاق بدم .. بفرستم خونه ی بابات ... تا بتونم صنم رو عقد کنم .. حالا خود دانی .. فکراتو بکن .. ببین کدوم رو انتخاب میکنی .. مرضیه چند لحظه همونطور ایستاد و بعد از اتاق بیرون رفت .. صدای هق هق گریه اش رو شنیدم .. براش ناراحت شدم ولی چاره ای نداشتم .. حاضر بودم همه ی زندگیم رو بدم ولی دوباره صنم به زندگیم برگرده .. تو فکر بودم که در اتاق با شدت باز شد .. مادر با صورت برافروخته جلوی در ایستاد و گفت یوسف عقلت رو از دست دادی ؟ این چه حرفیه به مرضیه گفتی .. صنم نمیخواد دست از سر تو برداره ؟ متکای پشت سرم رو مرتب کردم و با خونسردی گفتم من با التماس از صنم خواستم که برگرده .. مادر یه قدم نزدیکتر اومد و گفت تو بیخود کردی .. صنم به تو حرومه .. سه طلاقه اش کردی .. چشمهام رو بستم و گفتم شوهر کرد و شوهرش مرده .. الان هیچ مشکلی نداریم .. منتظرم عده اش دربیاد .. مادر صداش رو بالاتر برد و گفت صنم پاش رو تو این عمارت بزاره من میرم .. چشمهام رو باز کردم و گفتم پس میگردم دنبال یه خونه ، واسه تو و مرضیه ... مادر چند لحظه نگاهم کرد و با عصبانیت از اتاق بیرون رفت .. دوباره برگشت و گفت به خدا قسم که این زن تو رو جادو کرده... دو روزه فهمیدی بچه دار شدی .. زنت حامله است یه کیلو میوه نگرفتی بیاری ، این دختر هم دلش خوش باشه شوهرش به فکرشه.. پوزخند عصبی زد و گفت شیرینی بچه دار شدن ، براش هوو آوردی .. حاشا به غیرتت.. باریکلا.. مادرتم بخاطر اون عفریته از خونه و زندگیم بیرون میکنی .. آفرین .. لیاقتت همون دختر بی کس و کار و دهاتیه سریع بلند شدم و نشستم و با خشم گفتم مادر من ، یادت رفته خودت از کجا اومدی شدی خانم این عمارت.. همیشه از مردونگی پدرم میگفتی.. منم همون کارو میکنم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
۳۱ خرداد ۱۴۰۰