eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
171.4هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_شش نگین از دور که منو دید هوار کرد: خدا ازت نگذره. خدا لعنتت کنه. منو به خاک سیاه نشوندی
با التماس از پرستار پرسیدم گفت حالش خوبه نگران نباشم. خطی که رو دستش انداخته سطحی بوده و زیاد جای نگرانی نیست‌. داداشم نیمه های شب رسید بیمارستان. با اینکه ازم کوچیکتر بود حسابی دعوام کرد و گفت که بیخیال این کار بشم ولی گفتم نمی تونم و من به شقایق قول دادم دور از انسانیته که قالش بذارم از اونم گذشته خیلی دوستش داشتم. داداشم که فهمید کار از کار گذشته زنگ زد به مامان و بابام و گفت که برن اونجا با پدربزرگ مادربزرگ شقایق صحبت کنن و ببینن نظر اونا چیه؟ از بیمارستان کارم تموم شده بود دستم تو گچ بود و حالم یکم بد ولی نمی خواستم برم‌ و شقایقو‌ تنها بذارم. رفتم جلوی اتاقی که اونا بودن. نگاه همشون چرخید سمتم یه پسر بیست و پنج، شش ساله اومد جلو و با عصبانیت گفت: گورتو گم کن بیرون اینجا بیمارستانه وگرنه بهت حالی می کردم با کی طرفی؟ بذار شقایق حالش خوب بشه خودم نابودت میکنم. بی ناموس بی همه‌چیز حالا کارت به جایی رسیده که به یه دختر بچه دست درازی می‌کنی؟.. بی توجه بهش رفتم سمت یوسف. نمی دونستم اون پسر کیه. دوباره پرید سر راهم و گفت: با توام گورتو گم کن.. با دست سالمم هولش دادم و گفتم: برو اون طرف تو کی هستی من با تو کاری ندارم!.. خاله ی شقایق تشر زد: احسان پسرم بیا اینطرف باهاش کار نداشته باش آدم بی شرف حالیش نیست چی میگه.. @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_شش شقایق که خودشو مقصر میدونست و میگفت اگه من با پرهام نبودم مهسا این کارا رو نمیکرد...
یک لحظه گفتم نکنه تقصیر من بود؟ کاش مهریمو نمیخواستم از اول، کاش میفهمیدم عاشق خواهر توعه پرهام اونوقت خودم جدا میشدم اصلا... پرهام آروم نشست کنارم و گفت کاریه که شده، خدا میخواسته خودتو سرزنش نکن. گفتم پرهام اگه شقایق بیداره بگو بیاد پیش من حالم خوب نیست بدون اون نمیتونم گفت نه خوابه ولی بهش زنگ میزنم گفتم از خانوادش کسی هست؟ گفت نه نیست همشون رفتن خونشون... نامردا اصلا به این زن نگفتن توام بیا بریم خونه، خلاصه نیم ساعت بعد شقایق پیشم بود گفت دختر اصلا نخوابیدم تا صبح، دیشب چه شب افتضاحی بودا.. باهم برگشتیم خونه، خیلی بهم ریخته بود، سیخ و سنگ و پیکنیک بابای سهیل همون وسط افتاده بود خودشم چرت میزد، برقارو روشن کردم، از جا پرید و گفت چیه؟ چی شده؟ لیاقتش نمیدیدم بخوام به آرومی و شمرده شمرده بگم، گفتم هیچی میخوام خونه رو جارو کنم.. سهیل فوت کرده... منگ بود، اصلا نفهمید من چی گفتم، یه وری شد و دوباره خوابید. خونه رو تند تند با شقایق مرتب کردیم، لباسای مشکیمو پوشیدم، توی آینه به خودم نگاه کردم گفتم ستاره بیچاره تو این سن بیوه شدنت زود بود، تو تازه باید عروس میشدی مدام سعی میکردم بدی های سهیل بیاد توی ذهنم که کمتر غصه بخورم اما نمیتونستم، بجاش اون روزی که راضی به طلاقم شده بود میومد توی ذهنم، حتی دلم براش میسوخت که نتونسته با عشقش ازدواج کنه و با من ازدواج کرده و ناکام بدون عشق از دنیا رفته موقعی که از در میرفتم بیرون دوباره به باباش گفتم آقاجون پاشو پاشو ببینم... بخدا سهیل مرده، چرا متوجه نیستی؟ زشته تا یه ساعت دیگه اینجا پر آدم میشه.. آروم آروم درحالی که اشک چشمشو پاک میکرد از جاش پاشد، پتوشو جمع کردم و برگشتم سمت بیمارستان به پرهام سپرده بودم کسی مامانشو نبینه تا خودمون آروم یجوری بهش بگیم شش صبح بود هنوز مادرش توی نمازخونه بود، رفتم توی نمازخونه دیدم داره قرآن میخونه گفت کجا رفتی دختر نگران شدم کجا بودی؟ سخت ترین کار دنیا اینه که به یه مادر بخوای بگی بچت دیگه نیست مرده، هرچند هم اون بچه ناخلف باشه بازم این سخت ترین کار دنیاست.. نمیدونستم چی بگم فقط گوشه نمازخونه نشستم و اشک ریختم، خودش فهمید، شروع کرد جیغ و داد کردن و خودشو زدن با شقایق هرچی سعی کردیم بگیریمش نتونستیم صورتشو انقدر چنگ انداخت که خون سرازیر شده بود دیوونه شده بود... یهو داد زد بچم نمرده.. نه.. سهیل نمرده.. باید نشونم بدیدش... ما بدتر گریه میکردیم، مهسا اومد تو نمازخونه، مهسا حالا مهسای واقعی بود... بدون تیکه انداختن اشک میریخت هممون جیغمون بلند شده بود، گریه من برای سهیل نبود برای بخت خودم بود که اینجور داد میزدم و اشک میریختم.. همه خانوادش جمع شدن، جنازه رو بردن سردخونه که فردا اقوامش بیان و تشییع کنن مادرسهیل آروم نمیگرفت، کسی هم توقع نداشت آروم بگیره از هوش میرفت دوباره به هوش میومد، هرکی از در خونه میومد تو داد میزد بچه من نمرده شماها براچی دارید میایید.. چرت و پرت میگفت، میگفت اصلا مگه امشب خواستگاریم نیست من که هنوز شوهر نکردم که بخوام بچه دار بشم.. حالش اصلا خوب نبود، مهسا هم بغلش کرده بود و همینجور اشک میریخت. دوتا از همکارای مهسا به جفتشون آمپول زدن تا بخوابن، مهسا دیگه هیچی به من نمیگفت. منو مادرش و مهسا توی اتاق بودیم، اون دوتا خوابیده بودن و منم نشسته بودم، عمش اومد توس اتاق تا مادر سهیلو بیدار کنه گفت زشته کلی آدم هست میگن مادرش کو مایه آبروریزیه.. گفتم نمیبینید به زور آمپول و قرص خوابوندیمش.. فردا تشییع جنازه ست باید جون داشته باشه، خدایی نکرده سکته میکنه.. دستشو زد به کمرشو گفت کاش تو نمیخواستی ادای عروسای خوبو دراری، خدا فقط تورو میشناسه، تو یکی که نیا بیرون.. یه قطره اشکم نریختی مایه آبروریزی تو، دختر لااقل یکم صورتتو میکندی.... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_شش مادر اول تعجب کرد و با چشمهای گشاد خیره نگاهم میکرد ولی زود خودش رو جمع کرد و گفت بخا
+امروز برای زن و بچه ی یعقوب خونه میخرم.. ازشون امضاء میگیریم .. به عنوان رضایت و پول دیه ... دیگه نمیتونند کاری کنند .. صمد کلافه به آسمون نگاه کرد و گفت من تو مستی یه چرت و پرتهایی گفتم تو چرا باور کردی؟بزار برو یوسف .. صنم تمام دیشب رو بیدار بوده.. دوباره بی تاب شده... با التماس گفتم صمد کمکم کن .. من باعث بدبختی صنم شدم خودمم درستش میکنم .. پیرزن از کنارمون گذشت و گفت صمد ننه .. دوستت رو بیار خونه.. چای آماده است... سرم رو کنار گوش صمد بردم و گفتم قول میدم .. قول میدم صنم و خوشبخت میکنم .. زودتر از صمد به طرف ساختمون رفتم .. این بار باید تمام تلاشم رو میکردم .. کمک کردم بساط صبحونه رو باز کردم .. به صدای ما ، صنم از خواب بیدار شد و به اتاق بی بی اومد .. با تعجب پرسید تو اینجا چیکار میکنی؟ به صمد نگاه کردم و گفتم با صمد کار داشتم .. یه آدم مطمئن نیاز دارم تو حجره.. اومدم راضیش کنم بیاد کنار خودم کار کنه ... صمد ابروش رو بالا داد ولی حرفی نزد .. صنم از سماور چای ریخت و کنار بی بی نشست ... صمد چایش رو سرکشید و گفت پاشو بریم بیرون حرفهامون رو بزنیم .. گفت و از اتاق بیرون رفت .. چند ثانیه به صنم زل زدم .. سنگینی نگاهم رو حس کرد .. برگشت و گفت یوسف برو .. تو رو خدا برو .. دیشبم بهت گفتم تو زن داری .. اگر من هم راضی باشم هیچ وقت دوست ندارم دل اون زن رو بشکنم و شریک شوهرش بشم .. پس برو و زندگیت رو بکن .. خودم رو کمی سمتش کشیدم و گفتم من از روز اول شوهر تو بودم نه کس دیگه .. مطمئنم مرضیه هم مشکلی با این مسئله نداره ... صنم زیر لب گفت مرضیه .. خودشم به قشنگیه اسمشه؟ کلافه گفتم صنم قشنگ باشه یا زشت چه فرقی میکنه.. این فقط تو هستی که با هربار دیدنت قلبم میلرزه .. مثل روز اول .. بگو که قبول میکنی.. بگو که دوباره اون روز میاد که من و تو زیر یک سقف نفس بکشیم .. قبول کن .. قبول کن بزار این بدبختیهامون .. این دوریها .. این شب بیداریهامون تموم بشه .. قبول کن بزار دوباره زندگیم رنگ آرامش بگیره .. قبول کنی.. چهار ماه دیگه عقدت میکنم و تا عمر دارم ... به روح پدرم تا عمر دارم نمیرنجونمت... صنم تو چشمهام نگاه کرد و گفت به چه قیمتی یوسف؟ به قیمت بدبخت شدن یه زن دیگه .. +گفتم که مرضیه راضی میشه .. چیزی براش کم نمیزارم .. بمونه زندگیش رو بکنه .. صنم کمی فکرد کرد و گفت فقط اگه زنت خودش بیاد اینجا و بهم بگه راضیه ، قبول میکنم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••