eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
171.4هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_چهار سهیل هر شب دیگه نهایتا ۹شب خونه بود، اون شب ۱۲ شده بود و نیومده بود... مادرش نگران
زنگ زدم پدرش و یکی از داییاش و آروم بهشون گفتم که سهیل بیمارستانه تصادف کرده ولی چیز نگران کننده ای نیست، پاشید بیایید. اما حال من؟ نمیتونم توصیف کنم، ناراحت نبودم اما خوشحالم نبودم، توی بیمارستان یه گوشه نشسته بودم و منتظر بودم که خانوادش بیان به ساعت نکشید که یه ایل خانوادش ریختن تو بیمارستان با دکترش حرف میزدن من کنار مادرش نشسته بودم پ دوتایی باهم آروم اشک میریختیم، عمه هاش جیغ و داد میکردن که خدا یه داغ به دلمون گذاشتی تحمل داغ دومو نداریم... ولی مادرش محجوب بود، یه گوشه آروم قرآن میخوند و اشک میریخت منم کنارش، شقایق اومد پیشم نشست و آروم گفت یکم اشک بریز احمق نمیبینی چه بد نگات میکنن؟! آروم گفتم گریم نمیاد خب، زوره؟ اشکی نداشتم، من قبلا اشکامو ریخته بودم، مهسا حالش یکمی جا اومده بود اومد پیششون و اونم وسط بیمارستان نشسته بود و میگفت دیدی داداشم چه به سرش اومد؟ دیدی چی شد؟ از غصه این زن نسازش مست کرده بود.. از غصه این زن خرابش... جاش نبود که حرفی بزنم، آروم کنار مادرش نشسته بودم و سرم پایین بود، در شانم نمیدیدم هوچی بازی درارم، اون اگه واقعا ناراحت بود نباید دنبال مقصر میگشت و از این موقعیت سواستفاده کنه، انقدر به من فحش داد و نالید و گفت همدمم.. داداشم... ول کن ماجرا نبود و مدام ناسزا میگفت تا اینکه مادرش داد زد بس کن مهسا بس کن تا نیومدم بزنم تو دهنت، کم برو رو اعصابم، بجای اینکارا بشین دعا بخون حالش خوب شه بجای هوچی بازی دعا بخون مهسا... مهسا داد زد نمیخوام ولم کن که دوباره دوتا از همکاراش اومدن و هرجوری بود از اونجا بردنش... همشون به من نگاه میکردن، عمه هاش کم کم با هم پچ پج کردن که یعنی منظورش چیه که میگه از دست زن خرابش؟ و هی بهم چشم و ابرو میومدن، شقایق گفت پاشو از اینجا بریم نمیبینی با نگاهشون دارن تحقیرت میکنن، بیا بریم تو حیاط بیمارستان. گفتم نمیام، مادرشو تنها نمیزارم مادرشم که دل خوشی از اینا نداشت گفت منم باهات میام دخترم دستشو گرفتم نمیتونست از جاش پاشه، بهم گفت از زانوم نمیتونم پاشم.. براش ویلچر آوردیم و بردیمش توی حیاط، گفت میبینی عمه هاشو.. الانم بجای اینکه فکر سهیل باشن میخوان بفهمن منظور مهسا چی بوده؟ چرا اون حرفا رو زد؟ @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_چهار از تعجب حرفهایی که میزد چشمهام گرد شده بود گفتم صنم .. من نیومدم چون نمیخواستم باز
صنم موهاش رو زیر روسریش فرستاد و گفت خب یعقوب مرده که مرده.. تو زن داری.. الانم تو خونت چشم به راهته.. برگرد پیشش و برای همیشه منو و گذشتمون رو فراموش کن ... گوشه ی روسریش رو گرفتم و گفتم صنم این دفعه نمیزارم از دستم بری.. تو باید برگردی به زندگیم .. تو مال خودمی .. صنم تو چشمهام زل زد و گفت نمیشه.. نمیتونم تو رو با کس دیگه شریک بشم .. روسریش رو از دستم کشید و در حالیکه به طرف ساختمون میرفت گفت برو زندگیت رو بکن .. خدای منم بزرگه... ایستادم تا وارد اتاق شد.. حتی از پشت سر هم نگاهش میکردم دلتنگش بودم و من چه احمق بودم که به راحتی از دستش دادم... نمیدونم چقدر گذشت و به خودم اومدم .. علیرغم میل قلبیم ، باید میرفتم .. تک تک کلمات و حالات صورتش ، رو تو ذهنم مرور میکردم .. وقتی به عمارت رسیدم سلطانعلی در رو باز کرد و گفت آقا دیر کردید؟ خانم نگران شدند... بازوش رو گرفتم و گفتم مواجب تو رو کی میده؟؟ سلطانعلی جا خورد و گفت چی شده آقا؟؟ با حرص گفتم یک عمر کجا زندگی کردی ؟ خونه ی من ... تو خونه ی خودم، به خودم نارو میزنی؟؟پنهون کاری میکنی؟؟ سلطانعلی که ترسیده بود گفت آقا بگو من چه غلطی کردم ؟ +چرا وقتی صنم اومد اینجا ، دیدن من ، بهم خبر ندادی؟ هااان.... سلطانعلی به تته پته افتاد و گفت آقا به خدا .. میخواستم بهتون بگم ولی خانم بزرگ اجازه نداد... من اگر حرفی به شما میگفتم خانم دمار از روزگارم در می آورد... میدونستم که از مادر ، خیلی حساب میبرن و بدون اجازه اش آب نمیخورند.. کمی دستش رو فشار دادم و گفتم فقط یک بار... یک باره دیگه چیزی رو از من پنهون کنی خودت و زنت بار و بندیلتون رو جمع میکنید و واسه همیشه از اینجا میرید .. دستش رو رها کردم و به طرف ساختمون رفتم .. مرضیه به سمتم اومد و دستش رو دراز کرد که کت و کلاهم رو بگیره .. کتم رو عقب کشیدم و گفتم ول کن .. خودم آویزون کردم .. مرضیه گفت دیر کردید نگران شدم .. بدون این که نگاهش کنم گفتم مگه بچه ام که نگرانم بشی .. بگو شامم رو بیاره.. مرضیه از اتاق بیرون رفت .. مادر که به پشتی تکیه داده بود گفت چه خبره یوسف .. عصبانی هستی... پوزخندی زدم و گفتم خبرا که دست شماست همیشه ... من خبری واسه پنهون کردن ندارم .. مامان چشمهاش رو ریز کرد و گفت با من، با کنایه صحبت نکن .. بگو چی شده.. تمام حرص و غم و غصه ای که تو این یکسال خورده بودم تبدیل شد به صدا و فریاد زدم دیگه چی قراره بشه ... چی بشه که تو خیالت راحت بشه.. با خبرچینی باعث شدی زنم رو طلاق بدم .. تو که میدونستی اخلاق گوهه منو ، تو که میدونستی وقتی عصبانی میشم هیچی دست خودم نیست .. چرا خبر دادی ؟.. چرا ؟؟؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••