شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_سه از در زدم بیرون هر چند شقایق رو ندیده بودم و دلم شور می زد ولی حس می کردم یوسف و نگی
#قسمت_شصتو_چهار
و به طرف خونشون راه افتادم. حدس می زدم حتما عموها و داییاشو صدا کردن تا بیان تکلیفشو مشخص کنن.
رفتم جلوی در همون طور که حدس زده بودم ماشیناشون جلوی در پارک بود. می خواستم برم تو دل شیر می دونستم ممکنه هر بلایی سرم بیاد ولی دلم خوش بود تا لحظه ای که شقایق پشیمون نشه هر کار از دستم بربیاد واسه عشقمون می کنم.
در زدم و عقب ایستادم. یکی جواب داد: کیه؟..
گفتم: فرزادم، با آقا یوسف کار دارم..
چند دقیقه دیگه حس کردم صدای جر و بحث از تو حیاط میاد.
نباید می ترسیدم وگرنه مساوی می شد با باختنم.
خوب می دونستم با ازدواج شقایق، نگین حسابی عذاب میکشه، واسه دیدن عذابش هر چیزی رو تحمل می کردم.
همون لحظه یکی از برادرای یاسمن درو با عصبانیت باز کرد و گفت: به به.. آقا فرزاد داماد دیروز دشمن امروز...
محکم یقه ام رو گرفت که یوسف از داخل داد زد: بیارش تو حیاط بیرون نمی خوام کسی جمع بشه.. داد زدم: دستتون به من بخوره ازتون شکایت میکنم.
هر قانونی می خواید بیارید وقتی ما دونفر با هم بودیم پس باید ازدواج کنیم. واسه چی تلاش میکنید؟..
یکی خوابوند تو دهنم که منم یقه اش رو گرفتم و جفت مشتش رو محکم تر زدم تو دهنش.
داد زدم: شقایق!.. چه بلایی سرش آوردید حرومزاده ها؟..
نگین از رو ایوون جیغ زد: اونم به وقتش تقاصشو پس میده. زنده نمیذارمش.
میدمش به یه پیرمرد از کار افتاده ولی نمیذارم زن تو بشه. نمیذارم انقد بلبل زبونی کنه...
یدفعه همشون افتادن به جونم هر چی دفاع می کردم تعدادشون بیشتر بود کتکم می زدن.
انقد زدن که دیگه نایی نداشتم. بی شرفا بیشتر تو صورتم می زدن.
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_سه ولی بیا مادرت نفهمه داریم چکار میکنیم طلاق توافقی هم یه پروسه ای داره من همینجا میم
#قسمت_شصتو_چهار
سهیل هر شب دیگه نهایتا ۹شب خونه بود، اون شب ۱۲ شده بود و نیومده بود...
مادرش نگرانش بود،
گفتم لابد با صبایی کسی رفته جایی..
پشت دستشو گاز گرفت و گفت نگو دختر، نه از این کارا نمیکنه
میخواست مثلا منو آروم کنه که آره سهیل با دخترا نیست،
روی مبل چرت میزدم، آخر گفتم ببخشید ولی من باید برم بخوابم خیلی خستم
انقدر ترسو شده بودم که جامو تو پذیرایی انداختم گفتم نکنه نصف شب سهیل بخواد کسی رو باز بفرسته بالای سرم تو اتاق...
خودم جای مادر سهیلو توی حال کنار خودم انداختم و گفتم توروخدا پیش من بخواب
مادرش خیلی نگران بود، هرچی زنگ میزد خاموش بود،
گفتم این بار اولشه؟
گفت نه ولی دلم شور میزنه
مهسا هم شیفت بود و ما دوتا توی اون خونه بزرگ تنها بودیم
کم کم انقدر اونم صلوات فرستاد که خوابش برد.
صبح که بیدار شدم بالای ده تا تماس بی پاسخ از شقایق داشتم،
دلم خیلی شور میزد، بهش زنگ زدم گفتم چیزی شده؟
آروم گفت ببین من دارم میام اونجا.
واقعا استرس داشت منو میکشت، با خودم فکر کردم سهیل دیشب رفته در خونه بابام باهم گلاویز شدن یه بلایی سر یکیشون اومده
گفتم شقایق جون مادرت، بابام حالش خوبه؟
گفت آره بابا
دلم طاقت نیاورد سریع زنگ زدم خونه، بابام برداشت گفت الو جانم بابا؟
حال و احوال سرسری کردم و گوشی رو گذاشتم، تا شقایق برسه مردم و زنده شدم..
مادر سهیل هنوز خواب بود که شقایق زنگ زد بهم گفت بیام دم در
گفتم بیا تو خونه نیومد
دستمو گرفت و گفت یه چیز میگم نترس چیزی نشده ها، پرهام بهم گفت سهیل دیشب مست پشت ماشینش بوده.. ساعت یک شب یه کامیون زده بهش..
دستمو گذاشتم روی سرمو گفتم یا امام حسین چش شده؟
آرومم کرد و گفت هیچی نشده بیمارستانه، بردنش بیمارستان مهسا، مهسا هم وقتی سهیلو دیده حالش بد شده و زیر سرمه، مادرشوهرت نمیدونه نه؟
گفتم نه والا نمیدونه، خوابه
گفت ولش کن تو بهش نگو نزار این خبر بدو از تو بشنوه، برو لباساتو بپوش بریم بیمارستان به باباش زنگ بزن و بگو، بزار این خبرو از همون باباش بشنوه
وقتی رفتم داخل مادرش بیدار شده بود،
گفت کی بود؟
گفتم هیچی بابام یکم حال نداره دارم میرم بیمارستان بالای سرش
سریع یه لقمه نون پنیر داد دستم و گفت ضعف نکنی، میخوای منم بیام؟
گفتم نه شما نیا من تا ظهر میام
بوسش کردم و زدم بیرون،
رسیدیم بیمارستان، پرهام توی حیاط بیمارستان داشت راه میرفت،
مستاصل به شقایق گفت مگه نگفتم به باباش خبر بده چرا به زنش خبر دادی؟
آروم گفتم زندست؟
با درموندگی گفت آره بیا ببرمت بالای سرش
بخش مراقبت های ویژه بود،
سرش کامل شکافته شده بود و بخیه اش کرده بودن
بیهوش روی تخت افتاده بود، اگه پرهام نمیگفت این سهیله محال بود باور کنم، اصلا یه شکل دیگه شده بود..
گفتم من به کسی زنگ نمیزنم تا غروب ببینیم چی میشه
پرهام گفت نمیشه باید به خانوادش خبر بدی، اگه نگی و از دنیا بره با تو خیلی بد میشن
حق باهاش بود،
زنگ زدم پدرش و یکی از داییاش...
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_سه با صدایی که از هیجان میلرزید گفتم صمد .. بزار بیاد .. صمد که معلوم بود مستی از سرش پر
#قسمت_شصتو_چهار
از تعجب حرفهایی که میزد چشمهام گرد شده بود گفتم صنم .. من نیومدم چون نمیخواستم باز گناه کنم .. چون وقتی تو رو میدیدم اختیار عقلم رو از دست میدادم .. قسم خوردم نیام تا روزی که طلاقت رو بگیری .. اومدم .. اومدم بهت مشتولوق بدم که یعقوب راضی شده ولی تو نبودی .. همه جا رو گشتم .. حتی به روستاتون هم رفتم .. کوچه به کوچه ی محله رو میگشتم بلکه یه نشونی ازت پیدا کنم ... تو چطور تونستی .. این فکر رو در موردم بکنی ؟ فکر نکردی شاید برای من اتفاقی افتاده .. میومدی حجره یا خونه ... خبر میدادی کجایی لعنتی .. میدونی من چه عذابی کشیدم تو این مدت ...
صنم با پشت دست اشکهاشو پاک کرد و گفت اومدم .. وقتی دو هفته ازت بی خبر موندم به بهانه ی حموم از خونه زدم بیرون و اومدم خونتون...
از لبه ی حوض بلند شدم و دقیقا روبه روی صنم روی زمین نشستم و گفتم اومدی خونه ی ما؟؟ یعنی رفتی داخل خونه ؟؟
صنم آب بینیش رو بالا کشید و گفت جمعه اومدم که خونه باشی .. در زدم .. سلطانعلی در رو باز کرد .. گفتم آقا یوسف رو خبر کن .. رفت و چند دقیقه بعد با مادرت برگشت ..
مادرت به من گفت زن هرزه ی بی اصل و نسب .. گورت رو گم کن .. چرا دست از سر زندگی پسرم برنمیداری ..
خواستم برگردم و روز دیگه به حجره بیام .. ولی لحظه ی آخر مادرت دستم رو گرفت و گفت یوسف داره زن میگیره ، یه دختر خوشگل و با خانواده .. اگه دوسش داری برو گم و گور شو بزار یوسف هم خوشبخت بشه .. به این دختر دل داده .. حرفهامون رو زدیم و نشون کرده ی هم هستند .. نیا و فکرش رو بهم نریز...
+مادرم گفت .. گفت من نشون کردم ؟؟
باورم نمیشد مادرم باعث این همه عذاب من شده ..
صنم چشمهاش روی هم گذاشت و گفت دروغ که نگفته .. مگه زن نگرفتی بی وفا؟؟
اشکهام روی صورتم ریخت و با شرمندگی گفتم صنم .. اونموقع نگرفته بودم .. سه ماهه زن گرفتم چون .. از تو عصبانی بودم .. از اینکه خبری بهم نداده رفته بودی..
صنم آه بلندی کشید و گفت دیگه تقدیرمون این بوده.. تو زن گرفتی و منم گرفتار یعقوب شدم ...
بلند شد و گفت زودتر برو که اینجا موندنت گناهه.
از پایین دامنش گرفتم و گفتم یعقوب مرده... چهار ماه دیگه تو میتونی شوهر کنی .
منم زن دارم ولی تو قلبم فقط تو هستی صنم.. تو فکرم فقط تویی صنم .. حتی اگر بزرگترین گناه دنیا هم باشه.. دیگه نمیزارم بینمون فاصله بیفته..
صنم با تعجب پرسید یعقوب مرده؟؟ کی مرده؟؟ دو روز پیش ، صمد رفت سراغش تا طلاقم رو بگیره.. میگفت که حالش خوبه.
وقتی دیدم صنم نمیشینه ، منم بلند شدم وگفتم عمرش تموم شده بود حتما، چه بدونم مرد مرتیکه عوضی..
صنم موهاش رو زیر روسریش فرستاد و گفت خب یعقوب مرده ، که مرده، تو زن داری چشم براهته....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••