eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
170.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
995 ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_چهار و به طرف خونشون راه افتادم. حدس می زدم حتما عموها و داییاشو صدا کردن تا بیان تکلیف
وقتی حسابی از خجالتم دراومدن و مطمئن شدن که کارم ساخته است کشون کشون بردن سوار ماشینم کردن. حس گرمی خون رو همه جای صورت و بدنم داشتم. تمام بدنم کوفته بود انگار شکسته بود. نایی واسه ناله کردن نداشتم. حس کردم وقتی داشتن منو از خونه میاوردن بیرون یکی از داخل خونه جیغ زد: شقایق...! با ماشین خودم بردن انداختنم یه جایی بیرون از شهر. شب بود و تاریک. بیابون پر از سگای ولگرد بود و ممکن بود با شنیدن بوی خون بیان طرفم. همون جا تو ماشین ولم کردن انقد حالم بد بود و ضعف داشتم که کم کم از حال رفتم و نفهمیدم دیگه چی شد... وقتی چشمم رو باز کردم فهمیدم توی بیمارستانم. هنوزم تن و بدنم درد داشت ولی خوب اتفاقای شب گذشته یادم میومد... چندتا سرفه کردم و خوب به اطرافم نگاه کردم. دستم تو گچ بود. چه بلایی سرم آورده بودن؟ پرستار اومد داخل اتاق با دیدنم گفت: به هوش اومدی؟.. نگاهی به سرمم انداخت که پرسیدم: کی منو آورده اینجا؟ چه اتفاقی افتاده؟.. بی حوصله جواب داد: نمی دونم. خودت نمی دونی چه بلایی سرت اومده؟.. می دونستم چه بلایی اومده ولی تا جایی که یادم میاد منو بردن گذاشتن وسط بیابون بیرون شهر. رو به پرستار گفتم: کسی نیومده دنبالم؟.. جوابم رو نداد و رفت بیرون. چند لحظه بعد مأمور اومد داخل اتاق. با دیدنش ناخودآگاه استرس گرفتم. سرباز و مامور اومدن جلو و گفتن: سلام آقا گزارش دادن به ما که ماشین زباله پیداتون کرده و کمک کرده تا بیارنتون بیمارستان. چه اتفاقی واستون افتاده؟... تمام ماجرا رو بدون کم و کاست توضیح دادم براشون. باید ازشون شکایت می کردم چون قانونا بعد از این کار باید با هم ازدواج می کردیم. زیاد از قانون سر در نمیاوردم و فقط چیزایی که اتفاق افتاده بود رو گفتم. زنگ زدن به برادرم تا بیاد و بیفته دنبال کارام. حالم یکم بهتر شده بود از تخت اومدم پایین و دیگه می خواستم برم دستشویی‌‌. تو راهرو با دیدن یوسف و نگین و خواهرش، اخمام رفت تو هم. اینا اینجا چیکار می‌کردن؟ با سرگیجه ی بدی که داشتم رفتم طرفشون. @azsargozashteha💚