شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_نود_دو وقتی حرفش ناتموم موند منم به جهت سرش ، نگاه کردم .. صنم اونطرف با کمی فاصله از ما ایست
#قسمت_نود_سه
از اتاق که خارج شدم، با صنم چشم تو چشم شدیم ..دلم لرزید ..امکان نداشت من صنم رو تنها بزارم ..اصلا تنها جایی که آرامش داشتم کنار صنم بود..
مادر با لبخند گفت کجا موندید شما دونفر؟ شام سرد شد..
کنار سفره نشستم و گفتم مرضیه میگفت دلم زیارت امام رضا رو میخواد...
مادر آروم زد روی زانوش و گفت واای منم خیلی دلم هوای زیارت کرده...
از حرف مادر استفاده کردم و گفتم پس باهم میفرستمتون..
مادر ابروهاش رو بالا داد و گفت بی مرد؟ چطور دو تا زن بریم؟
+تنها نمیفرستم..سلطانعلی و آفت رو هم ، با شما میفرستم که دست تنها نباشید..
مشغول خوردن شدم ... یه لحظه نگاهم به مرضیه افتاد دمغ شده بود ....
صنم بدون حرف با سر پایین با غذاش بازی میکرد ..
فهمیدم که غصه میخوره ..در یه لحظه که مادر و مرضیه باهم صحبت میکردند زدم به زانوش و آروم گفتم ما باهم میریم ..
لبخند زیبایی زد ..
اون شب ، بعد از به خواب رفتن صنم ، به صورت زیباش نگاه میکردم ...نباید به مرضیه قول میدادم ..من نمیتونم دو سال صنم رو تنها بزارم ..اون بخاطر من خیلی ،سختی کشیده و غصه خورده..
با خودم گفتم بزار مرضیه حامله بشه..یه کاریش میکنم ..
صبح به محض رسیدن به حجره اسد رو فرستادم ماشین پیدا کنه برای مشهد..
اسد چند ساعت بعد برگشت و خبر آورد که دو روز دیگه یه ماشین به طرف مشهد حرکت میکنه...
مادر و مرضیه تمام اون دو روز رو آماده میشدند برای این مسافرت طولانی ..
چشمهای مرضیه از خوشحالی برق میزد..
بالاخره موعد سفر رسید ...
کلی به سلطانعلی سفارش کردم که مراقب زنها و گلچهره باشه..
گلچهره رو بارها بوسیدم و به مرضیه گفتم برو دلت رو صاف کن و برگرد...
مرضیه نگاهش رو ازم دزدید و گفت دوست داشتم گلچهره با پدر و مادرش به زیارت بره...ولی اشکالی نداره ..دفعه ی بعد ..
لبخندی زدم و گفتم دفعه ی بعد با بچه هامون..
مرضیه لبش رو گزید و جوابی نداد..
مطمئن بودم که بعد از این سفر راضی به بچه دار شدن میشه...
بعد از راهی کردنشون، به دنبال بی بی رفتم ..تمام این دو روز فکر میکردم چه کار کنم که تو این مدت صنم تنها نمونه...
از بی بی خواستم که به عمارت بیاد و کنار صنم بمونه..
بی بی با خوش رویی قبول کرد و با من همراه شد..
صنم با دیدن بی بی ، با ذوق پرید و گفت خداروشکر ..فکر میکردم تو این مدت از تنهایی دق کنم ....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••