eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
168.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_نود_سه از اتاق که خارج شدم، با صنم چشم تو چشم شدیم ..دلم لرزید ..امکان نداشت من صنم رو تنها ب
بیشتر از دو هفته گذشته بود و هر لحظه منتظر بودم که مادر و مرضیه برگردند... هر روز به ترمینال ماشینها میرفتم و سراغ مینی بوسی که مادر و بقیه رو برده بود رو میگرفتم .. کسی خبری نداشت..کم کم نگران شده بودم و کاری هم نمیتونستم انجام بدم.. روزی دوبار به ترمینال میرفتم .. اون روز مینی بوسی از مشهد به تهران رسیده بود.. شاگرد راننده مشغول تمیز کردن ماشین بود. کنارش رفتم و مشخصات مینی بوس رو دادم و در موردش پرسیدم شاگرد با همون دستمالی که ماشین رو پاک میکرد عرق سر و صورتش رو پاک کرد و گفت والا یه گروهی بودند که باهم یه جا میموندند..یعنی خورد و خوراک و استراحتشون یه جا بود با نگرانی گفتم خب؟ پسر جوون گفت فکر کنم همون مینی بوسم اونجا بوده..میگفتن مریضی افتاده بینشون.. مضطرب پرسیدم یعنی چی؟ چه مریضی ای؟ پسر گفت دیگه اونو نمیدونم ..منم شنیدم ..با چشمهام ندیدم که.. آشفته به حجره برگشتم .. تصمیم داشتم حجره رو به اسد بسپارم و به مشهد برم... اسد با دیدن حال آشفته ام نگران به سمتم اومد و پرسید چی شده ؟ همه چی رو براش تعریف کردم و گفتم که قصد دارم برم مشهد.. اسد دستش رو ، روی شونم گذاشت و گفت تا یکی دو روز دیگه هم صبر کن اگه خبری نشد اون وقت برو .. یه قدم دو قدم راه که نیست ..در ضمن ممکنه همین که تو راه بیفتی ، اونا برسن تهران .. حرفهاش به نظرم منطقی میومد ولی نگرانی امانم رو بریده بود .. +نمیتونم اسد..اگه اتفاقی افتاده باشه به من نیاز دارند ..مخصوصا گلچهره.. با دستهام صورتم رو پوشوندم تا اشکی که بی اراده از چشمهام جوشیده بود رو اسد نبینه .. اسد نفسش رو پرصدا بیرون فرستاد و گفت حق داری .. سیگاری روشن کرد و دودش رو به هوا فرستاد و ناگهان بلند گفت آهان یادم افتادم .. من یه دوست تو مشهد دارم .. همین الان میرم تلگراف بفرستم بهش.. امیدوار پرسیدم یعنی ممکنه برامون خبر بفرسته.. اسد در حالیکه کتش رو میپوشید گفت حتما..آدم خیلی بامعرفتیه.. دستش رو به معنای خداحافظی تکون داد و از پله ها پایین میرفت که با صدای بلند گفتم همه چی رو براش بنویس ..چند نفرن .. اسمشون چیه .. بیقرار بودم و نمیتونستم کاری انجام بدم ..بیشتر از همه نگران دخترم بودم نذر کردم یکبار دیگه گلچهره رو سالم بغلم بگیرم گوسفندی رو قربونی کنم و بین فقرا پخش کنم .. ساعتی بعد اسد برگشت و گفت خیالت راحت باشه خیلی زود ازشون خبر میاره .. +تا نیان و نبینمشون دلم و خیالم آروم نمیگیره... تمام اون شب رو از نگرانی بیدار موندم و کل عمارت رو میگشتم .. سپیده که زد به ترمینال رفتم و بین ماشینها و آدمها دنبال خانواده ام میگشتم .. از چند نفر پرسیدم کسی خبر درستی بهم نداد .. سوار ماشینم شدم و چند دقیقه سرم رو گذاشتم روی فرمون .. نمیدونم چقدر گذشت از گرما سرم رو بالا آوردم .. مینی بوسی شبیه همونی که دنبالش بودم از روبه رو میومد .. خیره نگاهش میکردم تا نزدیکتر بشه .. خودش بود ..سریع از ماشین پیاده شدم و به طرف مینی بوس دویدم .. از پنجره سلطانعلی رو دیدم که گلچهره رو بغلش کرده بود .. با هیجان دست تکون دادم و همراه مینی بوس که سرعتش رو کمتر میکرد دویدم ..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••