eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
145.1هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
12 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ ایدی ادمین( ارسال پرسش و پاسخ)👇💗 @adminam1400 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_نود گلچهره رو توی گهواره اش گذاشتم و از سرش به آرومی بوسیدم .. مرضیه از اون سمت گهواره پتوی
صبح فردا ،قبل از این که صنم از خواب بیدار بشه ،از اتاق خارج شدم .. خبری از مرضیه نبود.. به حجره رفتم .. تمام روز ذهنم درگیر مرضیه بود .. بدجور به غرورم برخورده بود.. تا شب فکر میکردم که چطور راضیش کنم .. چی بهش بگم که راضی بشه .. شب مقداری نقل و شیرینی خریدم و به خونه رفتم .. باز از مرضیه خبری نبود ..همه تو ایوون نشسته بودند ..با چشم حیاط رو دنبال مرضیه گشتم .. عمه گفت چیزی میخواهی؟ چرا بی قراری؟؟ صنم با دقت نگاهم کرد ..گفتم نه .. چه بی قراری.. به صنم لبخند زدم و گفتم گشنمه به آفت بگو شامو بیاره.. صنم به مطبخ رفت .. با خونسردی به مادر که مشغول بازی با گلچهره بود گفتم پس مرضیه کجاست؟ مادر با صدای آرومی گفت تو اتاقشه ..خوب بود ولی دم غروبی گفت حالم بده ..میرم بخوابم .. +چشه؟ صداش کنید بیاد شام بخوره.. مادر گلچهره رو از بغلش زمین گذاشت و گفت یه چای و نبات درست کرد و گفت دل پیچه داره .. رفتنی هم گفت شام نمیخوره.. استکان چایم رو سر کشیدم و گفتم اگر حالش بده ببرمش مریض خونه.. مادر زانوم رو فشار داد و گفت بشین .. ..خوب میشه.. میدونستم که عمدا ،اینکار رو کرده تا با من رو به رو نشه ..فوری فکری به ذهنم رسید و گفتم پس اگه میشه گلچهره رو پیش خودتون نگه دارید تا مرضیه بهتر بشه .. مادر گلچهره رو محکم بوسید و گفت من که از خدامه... موقع شام خوردن حواسم به پنجره اتاق مرضیه بود، ببینم نگاه میکنه یا نه.. موقع خواب که شد چشمهام رو بستم و اینقدر منتظر موندم تا صنم خوابش ببره .... سرم رو نزدیک صورت صنم بردم .. نفسهای آروم و مرتبش نشون میداد که به خواب رفته.. خیلی آروم و بی صدا ، بلند شدم و به حیاط رفتم .. پاورچین پاورچین تا اتاق مرضیه رفتم .. در کیپ نبود و به راحتی باز کردم .. رختخواب وسط اتاق بود .. آهسته کنارش دراز کشیدم و دستم رو زیر ملافه بردم .. کسی زیر ملافه نبود.. فقط یه لحاف مچاله شده بود.. چند بار به آرومی صدا کردم... مرضیه .. مرضیه.. کجایی؟؟ به گهواره دست کشیدم گلچهره هم نبود.. چند دقیقه ای همونجا نشستم بلکه مرضیه برگرده ولی خبری نشد .. کلافه شدم به حیاط رفتم .. به توالت سر زدم.. هیچ کس نبود... کمی نگران شدم .. در اتاق مادر باز بود.. از پله ها بالا رفتم و سرکی به اتاقش کشیدم .. چراغ گردسوز با شعله ی پایین روشن بود .. مرضیه کنار مادر و گلچهره خوابیده بود.. کمی آسوده شدم و به اتاقمون برگشتم .. به سختی خوابم برد .. صبح با تکونهای صنم چشمهام رو باز کردم .. _یوسف .. حالت خوش نیست؟ چرا بیدار نمیشی؟ کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم شب بدخواب شده بودم ... صنم دستش رو، به پیشونیم زد و گفت خداروشکر تب نداری ، ترسیدم .. تو هیچ وقت تا اینموقع نمی خوابیدی.. وقتی به حیاط رفتم مرضیه کنار حوض صورت گلچهره رو میشست... به بهانه بوسیدن گلچهره به کنارش رفتم و لبه ی حوض نشستم .. مرضیه بدون این که نگاهم کنه، سلام و صبح بخیر گفت .. با انگشتم به سرشونه اش زدم و پرسیدم دیشب چرا تو اتاقت نبودی؟ مرضیه تند سرش رو بالا آورد .. چشمهاش از تعجب گرد شد.. اخم ریزی کرد و سرش رو پایین انداخت و گفت دلم پیش گلچهره بود رفتم پیشش خوابیدم .. صدام رو تا جایی که ممکن بود پایین آوردم و گفتم امشب گلچهره رو میزاری کنار مادر بخوابه ، مرضیه نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت یک بار گفتم بهت امکان نداره، خیلی دلت بچه میخواد یه زن دیگه بگیر و بیار... با دستش به اتاقهای بالای حیاط اشاره کرد، همون لحظه صنم رو دید.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••