eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
163.7هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال تعبیر خوابمون 👇🤍 https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#قسمت_شصتو_نه به نظرت بس نیست فرزاد؟ این پدر و مادر بدبخت ما چه گناهی کردن که باید تا آخرین لحظه ی
شاید نرم شده بود... رانندگی با اون دست محال بود واسه همین یه آژانس گرفتم واسه رفتن به بیمارستان. وقت ملاقات نبود واسه همین یکم تو محوطه موندم و بعد از یکی از پرستارا خواستم تا ببینه یوسف اونجاست یا نه. روی صندلی نشسته بودم که یوسفو از راهرو دیدم. بلند شدم تا باهاش صحبت کنم. خوب شد که نگین اونجا نبود وگرنه سریع باهاش دعوام میشد. رفتم کمی جلوتر و گفتم: سلام.. سرشو تکون داد و گفت: چرا اومدی؟.. با تعجب گفتم: آخه خودت گفتی بیام.. سرشو تکون داد و گفت: من عاجز بودم. چاره ای نداشتم. چرا رحم و مروت نداری؟ دختر من اگه تو رو نبینه آروم آروم حالش خوب میشه. حالا که تلاش تو رو میبینه اونم دیوونه میشه و به خودش آسیب میزنه. تو رو قسمت میدم به هر چیزی که برات اهمیت داره، دست از سر دختر من بردار.. اخم کردم و گفتم: این حرفا چیه میزنی؟ چرا نمی خوای دخترت خوشبخت بشه؟ اونم فقط به خاطر یه لجبازی.. کسی که باید شاکی باشه منم! زن تو نشست زیر پای یاسمن و انقد تو گوشش خوند که باعث مرگش شد، ولی من همه چیزو سپردم دست خدا و شقایق رو بدون در نظر گرفتن شما دوست دارم. لطفا مانع خوشبختی ما نشو.. تو‌چشمام زل زد و گفت: من واسه یدونه دخترم آرزو داشتم... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#قسمت_شصتو_نه سهیل رو به خاک سپردیم، و من چیزی از اون موقع نمیگم هر وقتم یادم میوفته بی اختیار اش
شقایق عقد کرد، و ده روز بعدش من عازم آلمان شدم.... دوست پدرم گفته بود اگه برم اونجا دوره های برنامه نویسیمو ادامه میدم و بعدم استخدام یه شرکت میشم، ازم حمایت میکنه. همه چیز خیلی رویایی و عالی بود..! روز آخری که مادر سهیلو دیدم با اشک ازم خداحافظی کرد، خانواده دوست پدرم آدمای خوبی بودن، بعد دوماه برام یه سوییت کوچیک گرفتن زندگی تو تنهایی برام مثل مرگ بود، خیلی سخت بود، دوباره عصبی و روانی شده بودم، نمیتونستم با کسی ارتباط بگیرم. یک سالی آلمان زندگی کردم، روز به روز غمگین تر میشدم، آلمان از نظر پیشرفت و امکانات و دستمزد و آزادی عالی بود، استرس شرایط مالی رو نداشتم اما تنهایی داشت دیوونم میکرد.. تنها زندگی کردن توی کشوری که مردم خیلی سردی داره وحشتناکه، حتی یدونه دوست هم نداشتم! از اون طرفم مادرم یک سره گریه میکرد و با پدرم جنگ داشت که تو فرستادیش توی غربت، اگه مریض شه کی مواظبشه اگه حالش بدشه نصفه شب اگه فلان شه... واقعا داشت آب میشد، پس فرار و بر قرار ترجیح دادم و بعد حدود یکسال و خرده ای برگشتم ایران... کلی حرف شنیدم از این و اون، ولی تا الانم پشیمون نشدم از این کارم و امیدوارم نشم..! خلاصه که روزام همینطوری میگذشت و البته توی اینستاگرام با یکی همینطوری چت میکردم، ماجرامونم از بحث زیر یه پست شروع شده بود! نه از روی قصد یا عشق.. همینطوری بود، میدونستم مال شهریه که صد کیلومتری با ما فاصله داشت، یه روزی بهم گفت که از من خوشش میاد! از اون روز چتامون بیشتر و بیشتر شد و به تماس تبدیل شد، کم کم باهاش قرار گذاشتم، من اون موقعم که مجرد بودم و قبل از سهیل با کسی دوست نبودم و الان روی نیمکت پارک نشسته بودم و انگشتامو میشکستم و دستام از ترس یخ کرده بود، میترسیدم کسی منو ببینه و به بابام بگه.. پدرم رو اینجور مسائل خیلی حساس بود. خلاصه که دیدم از روبه رو داره میاد، با اون عکسایی که دیده بودم خیلی فرق داشت...! قدش خیلی کوتاه تر و هم قد خودم بود و حالا هر چیز دیگه ای که داشت و دیده بودم کلی با عکساش فرق میکرد...! اصلا انگار بهم شوک وارد شده بود ولی اصلا به روی خودم نیاوردم. باهاش حرف زدم، همونقدر که پشت تلفن دلنشین بود اینجا هم همونطور بود و به دل مینشست اما زیبایی نداشت.. خلاصه که گفتم همون شب میپیچونمش و جوابشو نمیدم، دنبال بهونه بودم، دو سه روزی گذشت و بهونشو گذاشتم سر اینکه من پدر مادرم بهم اعتماد دارن و نمیتونم رابطمو با پسری ادامه بدم.. چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت خب میام خواستگاریت... من بهش چیزی از گذشتم نگفته بودم، گفته بودم مجردم اما خب حقش نبود که دروغ بگم، همونجا بهش واقعیتو گفتم... از سهیل تا اینکه قرار بود طلاق بگیریم تا تصادفش همه رو گفتم... اونم گفت باید یکمی راجع بهش فکر کنه.. و قطع کرد. خیالم جمع شده بود گفتم دیگه محاله که زنگ بزنه اما دو سه روز بعدش زنگ زد و گفت میخواد منو ببینه... این بار دوم بود که میدیدمش، چهره جدیدش برام عادی شده بود و اصلا کنار اومدن باهاش سختم نبود، انگار خوشم میومد ازش! بهم گفت..... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#قسمت_شصتو_نه . ناهار نخورده بودم و با اشتها مشغول خوردن شدم ولی مرضیه فقط با غذاش بازی میکرد و حوا
تا چند روز مرضیه ، غیر از سلام حرف دیگه ای نمیزد .. جدا از من میخوابید و با مادرم غذا میخورد .. اهمیتی نمیدادم .. چند روز که گذشت مرضیه رفتارش رو تغییر داد ... غذاهایی که دوست داشتم میپخت و شبها با دلبری کنارم میخوابید .. حرفی از صنم نمیزد .. نه اون ، نه مادر ... در هفته چند بار به صنم سر میزدم .. صنم هنوز شرطش ، رضایت مرضیه بود ... روزها به سرعت گذشت .. یک هفته مونده بود عده ی صنم تموم بشه و من لحظه شماری میکردم برای اون ثانیه که دوباره صنم زنم بشه .. اون شب بعد از حجره ، به دیدن صنم رفتم و ازش خواستم قبل از عقد ، بریم خرید .. +میخوام بهترینهارو برات بخرم .. بهترین لباس تنت باشه .. صبح آماده باش میام دنبالت .. صنم لب پاییش رو گزید و گفت یوسف.. هنوز... مرضیه نیومده.. +میاد.. خیالت راحت .. فردا بریم خرید ، پس فردا مرضیه میاد اینجا... بهت قول میدم .. صنم قبول کرد و فردا با هم به خرید رفتیم .. همه چی مهیا شده بود برای زندگی دوباره ی ما.. صنم موقع خداحافظی گفت یوسف ، یادت نره فردا مرضیه رو بیار .. باید باهاش حرف بزنم .. به صنم قول دادم و به حجره برگشتم .. غروب قبل از رفتن به خونه، برای مرضیه هم کمی خرید کردم .. به خونه که رسیدم مرضیه با اینکه شکمش بزرگ شده بود ، استقبالم اومد و خریدها رو از دستم گرفت .. خواست پاکتها رو باز کنه که گفتم بریم اتاق خودمون، کارت دارم ... مرضیه ، با خوشحالی پاکت رو برداشت و به اتاق رفتیم .. پاکتها رو باز کرد و روسری رنگی بزرگ رو روی سرش انداخت و جلوی آینه به خودش نگاه کرد .. به طرفم برگشت و گفت چه بهم میاد دستت درد نکنه .. با ذوق کنارم نشست و دستش رو روی شکمش گذاشت و گفت کاش بعد از فارغ شدن ، همینطور چاق بمونم .. به قول مادر ، صورتم تازه داره خوشگلیاش رو نشون میده .. دستی به شکمش کشیدم و گفتم تو هم خوشگلی ، هم خیلی خانمی .... لپهای مرضیه، از شرم کمی سرخ شد و سرش رو پایین انداخت... نفسم رو پرصدا بیرون دادم و گفتم فردا صبح آماده شو ، باهم بریم جایی... مرضیه هنوز لبخند خوشحالی روی لبش بود پرسید کجا ؟ دستی به سبیلهام کشیدم و گفتم چند روز دیگه ، عده ی صنم تموم میشه... بریم بهش بگو رضایت داری به این وصلت .. مرضیه چند لحظه مکث کرد و ناگهان اشکش مثل سیل سرازیر شد و با صورت برافروخته گفت من فکر کردم این موضوع تموم شده و تو دیگه حرفش رو نمیزنی... چرا باید بیام با دست خودم زندگیم رو نابود کنم؟؟... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••