شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_هفتادو_دو یوسف با اخم و تشر گفت: تمومش کن نگین. چی رو می خوای پنهان کنی؟ دخترت این مرد و دوس
#قسمت_هفتادو_سه
گفت با فرزاد دعوام شده، فرزاد شب خونه نیومده.
طبق معمول تو گوشش خوندم و گفتم دیوونه اون یه زن دیگه داره هر کس وضعش خوبه شلوارش دوتا میشه.
کلی گریه کرد و گفت وقتی به فرزاد گفته خودمو می کشم اونم گفته بکش به جهنم!
دلش خیلی پر بود. من چه می دونستم اونطوری میشه؟ فکر می کنی اینهمه سال عذاب وجدان نداشتم؟
بهش پیشنهاد دادم الکی یه آتیش بازی راه بنداز و سریع به همسایه ها بگو به فرزاد زنگ بزنن و بیاد برسه به دادت تا عزیز شی.
من چه می دونستم اینطوری میشه؟ کم عذاب کشیدم؟ داداشم گذاشت رفت خارج معلوم نیست اصلا کجاست
خبری ازش نداریم مرده است یا زنده؟ هر شب کابوس می بینم روح یاسمن میاد با چشمای پر از کینه و نفرت بهم زل می زنه.
مگه من کم کشیدم که حالا نوبت جگرگوشه ام باشه؟
این مرد باعث و بانی همه ی بدبختیای زندگی منه. چرا باید...
بادهن باز به اعترافاش گوش می دادم.
یوسف هم دست کمی از من نداشت. نگین به پهنای صورت اشک می ریخت و شقایق هاج و واج نگاه می کرد.
پس دلیل اون نقشه ها واسه زندگی من همین بود؟!
با نفرت بهش نگاه کردم و گفتم: توی احمق با اون داداش احمق ترت یعنی حالیتون نبود یاسمن ازدواج کرده؟
نمی فهمیدید با من خوشبخته؟ حالیتون نبود یاسمن دختر بچه نیست و یه زن کامل شده؟
حالم از آدمی مثل تو بهم میخوره. تو بدون شک خود شیطانی! ولی اینو بدون هرگز تو زندگیم فکر نمی کنم شقایق دختر تو باشه.
فکر می کنم با یه دختر بی خانواده ازدواج کردم و مثل چشمام ازش مراقبت می کنم.
اینو بدون هیچوقت نمی بخشمت.
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_هفتادو_دو .. از بازوش گرفتم و گفتم مواظب باش.. صنم به دست من زل زد .. دستم رو عقب کشیدم .. مر
#قسمت_هفتادو_سه
تا نگاهش کردم گفت بزار یه چی همین الان بگم .. من این دختر رو به عنوان عروس قبول ندارم ..
مرضیه کنار مادر نشست و دیدم که آروم زد به پای مادر و لبخند کمرنگی زد ..
یک قدم به طرفشون برداشتم و با صدای بلند فریاد زدم منم همین الان به جفتتون میگم کوچکترین حرف و حدیثی ببینم و بشنوم براتون خونه میگیرم و میفرستمتون اونجا ... فهمیدید ؟؟هیچی نشنوم و نبینم...
مادر پشت چشمی نازک کرد و رو به مرضیه با صدای آروم گفت به خدا دعاش کرده .. ببین کی گفتم ..
خودم رو زدم به نشنیدن و با قدمهای بلند از خونه بیرون رفتم ...
شب بعد از شام طبق عادت به طرف اتاق خودمون میرفتم ..
مرضیه کنار حوض نشسته بود و روی پاهاش آب میریخت سرفه ی مصلحتی کرد و گفت اتاقهای اونور تمیز و آماده است .. یادت نرفته که اونور باید بخوابی ..
واسه اینکه ضایع نشم گفتم بله ، یادمه.. میرفتم ساعت رو بردارم کوک کنم واسه صبح...
مرضیه جوابم رو نداد و باز با آب بازی کرد..
صبح از لحظه ای که بیدار شدم ثانیه ها رو میشمردم، امروز آخرین روز جدایی من از صنم بود...
شب موقع شام ، همونطور که مشغول خوردن بودم گفتم فردا صنم رو میارم .. ادا و اطوار نبینم ..
هیچ کدوم جوابی ندادند ..
صبح همون کت و شلواری که قبلا روز عروسیمون پوشیده بودم رو تنم کردم و به خونه ی بی بی رفتم ..
صنم وسایلهاش رو تو بقچه جمع کرده بود و آماده منتظرم بود ..
بقچه رو از دستش گرفتم و گفتم بریم که دیگه طاقت ندارم ..
صنم هم مثل من خوشحال و بی تاب بود .. باهم پیش روحانی رفتیم .. روحانی صیغه ی عقد رو جاری کرد .. مثل کسی که اولین بارش باشه ، هیجان داشتم و قلبم تند تند میزد ..
بعد از عقد ، وقتی توی ماشین نشستیم دست صنم رو گرفتم و فشار دادم و گفتم بالاخره تموم شد .. جدایی و عذاب کشیدنهام .. از امشب راحت میخوابم .. راحت نفس میکشم ، راحت زندگی میکنم ..
صنم خندید و گفت یوسف شاعر شدی؟
+آره.. دوری تو کم مونده بود منو دیوونه کنه، شاعر شدن که چیزی نیست.. بریم که امروز فقط میخوام کنار تو باشم ..
_حجره نمیری؟
+نوچ... فقط تو.. تا شب فقط کنار تو..
نزدیک خونه شده بودیم .. صنم گفت یوسف.. من .. کمی میترسم .. مادر..
دستش رو دوباره گرفتم و گفتم نه مادر، نه کس دیگه ای با تو کار نداره ، خیالت راحت..
سلطانعلی در رو باز کرد و دستش رو گذاشت روی سینه اش و به صنم خوش آمد گفت
کسی تو حیاط و ایوون نبود ..
صنم وسط حیاط نگاهی به دورتادور عمارت انداخت و گفت مدت کمی اینجا زندگی کردم ولی حس میکنم تمام خاطرات زندگیم واسه اینجاست
دستش رو گرفتم و آروم گفتم بریم اتاقمون که من دیگه طاقت ندارم...
تکون خوردن پرده ی اتاق مرضیه توجهم جلب کرد....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••