eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
170.1هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_هفتادو_چهار نه به خاطر کارایی که کردی، اونا همش بمونه با عذاب وجدان خودت. فقط به خاطر عمری
این دختر هیچ‌ گناهی نداره تو زندگیش... آهی کشیدم و گفتم: من خودم هم حوصله ی انتقام و.. ندارم. هر کس به اندازه ی کافی واسه کاراش مجازات شده حتی خود من به خاطر اعتماد بیش از حد و راه اومدن با زنم. ولی دیگه به آرامش نیاز دارم و هیچی از این زندگی نمی خوام.. یوسف لحظه ی آخر گردنبند رو از جیبش بیرون کشید و گفت: مال حلال بیخ ریش صاحبشه. این گردنبند از روزی که اومد خونه ی من، غم و بدبختی هم باهاش وارد شد. حلالم کن... گردنبند رو گرفتم و از بیمارستان اومدم بیرون، زنگ زدم به مادرم همه چیزو براش تعریف کردم، اصلا دوست نداشت این اتفاق بیفته. دستمم شکسته بود نمی تونستم رانندگی کنم برگردم شهر با التماس بیارمشون. به برادر و خواهرام زنگ زدم و ازشون خواستم تا بیان و مامان و بابا رو هم بیارن ولی هیچکدوم قبول نکردن. به معنای واقعی کلمه تنها شده بودم. دلم خیلی شکسته بود ولی چاره ای نبود من باید خودم به تنهایی زندگیمو سر و سامون می دادم. رفتم از همون جا یه دست لباس تمیز خریدم و با مشقت پوشیدم. شقایق رو هم برده بودن خونه و ازش خبر داشتم‌. بهش گفتم فکر کن هیچ کس رو ندارم که بیاد باهام خواستگاری و تنهای تنهام. خودم قول میدم جای همه برات حضور داشته باشم. شقایق بهم پیام داد که من هم مثل خودتم و هیچکسو ندارم‌. قرار شد پدرش از محضر نوبت بگیره و بریم عقد کنیم. به همین سادگی. من با دست شکسته و شقایق با رنگ و روی پریده و دست پانسمان شده. بدون حضور مادرش و خانواده ی من. انقدر غمگین بود عقدمون که تمام مدت با بغض از آینه به هم زل زده بودیم. همین که شقایق بله رو گفت گردنبند رو از جیبم بیرون کشیدم و گفتم: این باید جایی باشه که بهش تعلق داره. دستم شکسته نمی تونم بندازم گردنت @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_هفتادو_چهار تکون خوردن پرده ی اتاق مرضیه توجهم رو جلب کرد.. نمیخواستم ناراحت بشه.. دست صنم ر
مادر فهمید کم مونده عصبی بشم و حرفی نزد و خودش رو کمی به سمت سفره کشید و نونی رو به طرف خودش کشید و زیر لب، جوریکه به سختی میشد شنید، گفت لااقل میرفتید حموم... ایش.. صنم لبش رو گزید و من بلند گفتم آفت.. چی شد غذا.. چند دقیقه بعد مرضیه ، با چشمهای پف کرده اومد... آروم سلام داد .. مادر با دست به کنارش زد و گفت بیا اینجا بشین دخترم .. مرضیه زیر چشمی نگاهی به صنم انداخت .. صنم لبخند کمرنگ دوستانه ای زد ولی مرضیه سریع نگاهش رو دزدید .. مشغول خوردن غذا شدم و جدی ولی آروم گفتم شامتون رو بخورید .. همشون شروع به خوردن کردند.. مادر چند تا از گوشتهای غذا رو جدا کرد و توی غذای مرضیه ریخت و گفت بخور دخترم .. بخور بزار بچمون جون بگیره .. کمی آب خوردم و گفتم مادر بچه نیست که .. سر سفره اینقدر تعارف نمیکنند که.. مرضیه بلافاصله بعد از شام به اتاقش برگشت .. صنم موقع خواب گفت یوسف... منم دلم میخواد زودی حامله بشم .. دستهام رو باز کردم و گفتم بپر بغلم تا دنیا اومدن اون بچم ، تو هم مادر میشی .. یکی دوسال دیگه، تو حیاط باهم بازی میکنند و صدای خنده هاشون تا آسمون میره .. صنم گفت ایشالا .. دعا میکنم پسر باشه .. شبیه تو .. ********** دو ماه از برگشت صنم گذشته بود و مادر و مرضیه ، روی خوش به صنم نشون نمیدادند و غیر از مواقع لازم باهاش هم صحبت نمیشدند .. مرضیه سنگین تر شده بود و مادر حسابی بهش میرسید .. صنم دو سه روزی بود که بی حال بود و میترسیدم که از تنهایی مریض شده باشه .. سعی میکردم زودتر از حجره برگردم .. اون شب بعد از خوردن شام کمی حالش بد شد و عوق زد .. ناخودآگاه لبخند زدم و به مادر گفتم فکر کنم صنم هم بارداره .. باید برم قابله رو بیارم .. مرضیه مات نگاهم کرد و به سختی بلند شد و به اتاقش رفت . صبح به حجره رفتنی ، به آفت گفتم برو دنبال قابله ، بیاد صنم رو معاینه کنه .. یادت نره.. ظهر تو حجره مشغول کار بودم که سلطانعلی با رنگ پریده وارد حجره شد و بریده بریده گفت آقا.. بیایید خونه... خانوم کوچیک.. حالش خوب نیست.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••