eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
170.5هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاه_دو با هر جملش اشکام سرازیر میشد و هری دلم میریخت، گوشیمو برداشتم و دویدم سمت بابام که
اما فایده نداشت، در نهایت بهم گفت خیلی ناراحتی برگرد سر زندگیت، یا برمیگردی سرزندگیت یا اون چینی هایی که بابات شکست و اون سکه هایی که گرفتید رو بهم برمیگردونی، پول ماشینم که خورد کردی با یه مقدار دیگه میدی تا طلاقت بدم والا نه! گفتم اون چینیا که جهاز خودم بودن، چه ربطی داره؟ گفت دیگه خودت میدونی هرچیزی تاوان داره توام باید تاوان طلاقتو بدی، میای به من پول میدی تا طلاقت بدم. حالا میفهمیدم حرفش چیه و چرا نظرش برگشته و طلاق نمیده، ولی خب اونم مگه نمیخواست به معشوقش که خواهر پرهام بود برسه؟ پس چی شده بود؟ به شقایق گفتم به پرهام زنگ بزنه و بپرسه چی شده؟ بعد با بابام مشورت میکنم و یه فکری میکنیم. پرهام به شقایق گفت بخدا خواهر من به زور و حرفای مهسا بوده که با سهیل دوست شده بوده، دیگه اینکه نمیدونم چی شده که مثل قبل گوشیشو نمیگیره دستش و بره با کسی حرف بزنه. مشخص بود با سهیل بهم زده، شاید بخاطر اون تهدیدی بود که من کردم ترسیده! چند ساعت توی خونه راه رفتم تا فکری کنم، حاضر بودم بمیرم ولی به سهیل باج ندم. دوباره بهش پیام دادم سهیل از خر شیطون بیا پایین، بیا راحت طلاقم بده بدون دغدغه، تو الان معشوقت باهات بهم زده سر من داری خالی میکنی، اگه برگرده باهات اونوقت من لج میکنم و به طلاق راضی نمیشم تا قرون آخر مهرمم میگیرم هااا پس بیا و لج نکن.. اما مرغ سهیل یه پا داشت گفت همون که گفتم اون دختر حتی برگرده هم من دیگه نمیخوامش. پیامشو به بابا نشون دادم، گفتم بابا من تصمیممو گرفتم فکرامو کردم میخوام برگردم سر زندگیم! نمیخوام کسی توی دردسر بیوفته. بابام گفت چه دردسری؟ میری اونجا میزنتت، نمیذارم بری. گفتم چرا من میرم که تو نخوای باج بدی. هرچی بابام اصرار کرد گفتم لااقل دوماه، انقدری میرم که از بودن با من اذیت شه و راضی شه طلاقم بده بدون مهریم. مامانم میزد تو سر و صورتش و میگفت این دختر این بار بره زنده برنمیگرده، نذار بره مرد، میکشتش... بابام گفت خودش میدونه و زندگیش، طلاقشو بگیرم بعد بیاد بگه من عاشق شوهرم بودم. دست بابامو گرفتم و گفتم نه بخدا بابا اینجور نیست. لپشو بوس کردم و گفتم من از تو میترسم، درسته تو پشتمی هرکاری برام میکنی ولی من از همین میترسم، همین که تو هرکاری برای من از دستت برمیاد میکنی، اگه بلایی سر سهیل بیاری چی میشه بابا؟ من بخاطر تو دارم میرم، دارم میرم انقدر آزرده خاطرش کنم که مجبور شه. بابام گفت باشه ولی بازم من پشتتم. خلاصه به سهیل زنگ زدم، تا گوشی رو جواب داد گفت مگه نمیگم طلاقت نمیدم خیلی ناراحتی پاشو بیا سرزندگیت. گفتم اتفاقا میخوام همینکارو بکنم، حالا که طلاق نمیدی خب منم برمیگردم سر زندگیم.. چند لحظه سکوت بود... بعد آروم گفت جدی میخوای بیای؟ @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاهو_دو زودتر از چیزی که فکر میکردم به ده رسیدم .. پسر نوجوونی رو نزدیک ده دیدم .. ماشین
کنار یعقوب نشستم و آروم گفتم به روح پدرم بدونم تو صنم رو قایم کردی میکشمت... اسد بازوم رو گرفت و بیرون رفتیم .. پریشونی فکرم ، از ظاهرم هم مشخص بود .. حتی لباسم رو عوض نمیکردم .. روزها کوچه به کوچه میگشتم شاید صنم رو ببینم .. هر در خونه ای باز بود نگاه میکردم شاید همین جا ، خونه ی صنمه .. با این که قبلا حتی از شنیدن اسم شربت هم خجالت میکشیدم و عار میدونستم .. هر چند روز یکبار به سراغش میرفتم و از صنم میپرسیدم .. پنج ماه از گم شدن صنم میگذشت و هنوز نشونی ازش نداشتم .. غروب مثل همیشه میخواستم زودتر از حجره بیرون بیام و تو کوچه ها بگردم .. اسد جلوی میزم ایستاد و گفت یوسف تا کی قراره بگردی؟ میبینی که نیست.. هر جا بگی رفتم .. خودت رفتی .. کلاهم رو به سرم گذاشتم و گفتم پیداش میکنم .. مطمئنم که پیداش میکنم .. _از کجا؟؟ بابا... شاید از این شهر رفتن.. تو که نمیتونی بری تک تک شهرارو هم بگردی ... بازوم رو گرفت و گفت یوسف از فکرش بیا بیرون .. برو تشکیل زندگی بده .. بچه دار شو .. اینجوری همه چی رو هم فراموش میکنی... دوباره روی صندلی نشستم و گفتم میدونی چی بیشتر داره عذابم میده؟ اینکه من باعث بدبختی و بدنامی صنم شدم ... اینکه صنم فکر کرده من نخواستمش و ولش کردم داره دیوونم میکنه ... _با تقدیر نمیشه جنگید ... اینم تقدیر شما بوده ... خودت رو تو آینه دیدی؟ تو این چند ماه انگار چند سال پیر شدی ... آه بلندی کشیدم و گفتم خودمم خسته شدم .. یکساله رنگ آرامش ندیدم .. نمیدونم چیکار کنم ؟ از اون طرفم مادرم هر روز غر میزنه .. سرم رو به صندلی تکیه دادم و گفتم حاضرم همه ی داراییم رو بدم ولی دوباره آرامش بیاد تو زندگیم .. _تا زن نگیری درست نمیشی .. به حرف مادرت گوش کن .. همون دختره کی بود؟ مرضیه ... همونو برو بگیر .. مگه نمیگفتی هم خوشگله هم خانواده اش خوبه .. برو بگیر هم خودت به آرامش میرسی هم مادرت به آرزوش میرسه.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••