شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_پنجاهو_پنج مادرش که از اومدن من خوشحال بود گفت چی میگید شما عروس و خواهرشوهر توروخدا بهم نپر
#قسمت_پنجاهو_شش
اینکه هیچ جوابی نمیدادمو دعوا درست نمیکردم از هر سمی برای سهیل بدتر بود، اون میخواست با من توی بحث باشه
اومد توی اتاق که مثلا پیشم بخوابه اما با گوشیش شروع کرد حرف زدن… عزیزم قربونت برم بوس بوس برو بخواب..
اصلا حسادت نمیکردم، سهیل برای من تموم شده بود و دیگه هیچ حسی نسبت بهش نداشتم حتی ازش متنفرم نبودم،
کسی که عکس لخت زنشو بده به پسرعمش یه بی غیرته که ارزش اینو نداره که حتی بخوام ناراحت شم.
صبح با صدای ساعت از همه زودتر پاشدم خیلی سختم بود اما رفتم توی آشپزخونه،
مادر سهیلم نشسته بود و چایی میخورد، گفتم باهم صبحونه بخوریم.
خوشحال از اینکه من انقدر مهربون شدم و قرار نیست مهریمو بزارم اجرا با ذوق گفت الان پا میشم میچینم
دستشو گرفتم و گفتم نیاز نیست خودم میچینم
در کسری از ثانیه میزو پر کردم بعدم مثل زن های خوب، مهربون رفتم بالای سر سهیل و صداش کردم که بیدار شه
پا شد یه نگاهی به دور و برش کرد و گفت امروز اصلا حال ندارم برم سرکار نه که دیشب تا نصف شب با گوشی حرف میزدم
گفتم خودت میدونی من برات میز صبحونه چیدم، بیا بخور تا همه رو مهسا نبلعیده.. و زدم زیر خنده
مهسا کلا میترسید، لب به هیچ چی نزد فکر میکرد سمی چیزی ریختم توی صبحونه، خودش برا خودش لقمه درست کرد
وقتی از در میرفت بیرون گفتم جمعه کوه یادت نره مهسا خانم.
خب روز اول بد نبود، مادرشوهرم هوامو داشت منم دختر خوبی بودم، تصمیم گرفتم از در اون وارد شم که سهیل راحت طلاقمو بده، باهاش خیلی خوب رفتار میکردم، ولی میدیدم مدام به سهیل چشم غره میره که چرا با گوشیت داری حرف میزنی و چرا تو گوشیتی پس ستاره چی میشه؟..
از اونور به شقایق زنگ زدم و گفتم به آرزوت میرسی، بالاخره قراره مهسا تو رو با پرهام ببینه.
شقایق گفت زهرمار ساعت هشت صبح منو بیدار کردی اینو بگی؟
گفتم آره جونم تو که نمیدونی زور انتقام چقد قویه، تازه دیشب سه خوابیدم صبحم شیش پاشدم، میخوام از امشبم قرص نخورم و بخوابم، وای که چقدر انرژی دارم، فقط به پرهام نگو که مهسا هست فقط جمعه بردارو بیارش کوه.
گفت من میترسم بخدا
گفتم تو و ترس؟
گفت آخه اگه پرهام فکر کنه عشق من همش نقشه ست چی؟
گفتم اصلا به تو چه؟.. تو به پرهام بگو جمعه هوس کوه کردی دیگه به باقیش کاری نداشته باش.
با لج گفت باشه اگه اجازه میدی به ادامه خوابم برسم و قطع کرد.
خیلی ذوق و انرژی داشتم، این ضربه ی بدی بعد از اون همه نقشه به مهسا بود،
آروم آروم حال سهیلم میگرفتم ولی اول مهسا!
بی صبرانه منتظر روز جمعه بودم…
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_پنجاهو_پنج تمام ذهنم درگیر حرف آخر اسد بود .. نکنه صنم یه گوشه ای از این شهر داره زندگیش رو
#قسمت_پنجاهو_شش
اسد لبخندی زد و گفت خب مبارکه .. کار خوبی کردی از این سرگشتگی راحت میشی ..
آه بلندی کشیدم و گفتم ولی دوری از صنم مثل یه زخم گوشه قلبم میمونه... یه زخم عمیق... که با هیچی خوب نمیشه...
اسد جوابی نداد .. دستی به موهاش کشید و گفت ولی به جون ننه ام اگه میدونستم اینطور میشه یعقوب رو میکشتم تا تو رو همیشه اینطوری دمغ نبینم ..
یکی از شیرینها رو برداشتم و گفتم بیخیال اینم تقدیر ما بوده ..
اسد خم شد رو میز و گفت ولی من مطمئنم این دختره میاد و خوشبختت میکنه .. اونوقت تمام این روزها رو فراموش میکنی ..
تا بعد از ظهر مشغول کار شدیم .. با شنیدن صدای زنگ در حجره ، اسد بلند شد و سرک کشید .. متعجب گفت عه.. مادرخانم و عمه خانم تشریف آوردند .
مادر و عمه ملوک از چهره شون خوشحالی میبارید .. عمه دست کرد تو جیبش و یه مشت نقل و نبات درآورد و گفت مبارکت باشه عمه ، از نقل و نبات نومزدیت آوردم تا کامت رو شیرین کنی ..
مادر با لبخند گفت یوسف هر چی از خوبیشون بگم کم گفتم .. رو حرف عمه حرف نزدند.. همه چی خوب پیش رفت .. گفتن جهیزیه مرضیه آماده است هر وقت خواستید مراسم عروسی رو برگزار کنید ..
نقلی به دهانم گذاشتم و گفتم خب .. خداروشکر .. من نمیدونم کی چیکار میکنید .. هر وقت دوست داشتید مراسم بگیرید..
عمه اخم ریزی کرد و گفت مگه عروسی ما دوتاست؟ این همه راه کوبیدیم اومدیم اینجا تو بگی ..
مادر قبل از من جواب داد و گفت حالا چه فرقی میکنه عمه خانم .. فردا مرضیه رو میبریم خرید .. اتاقها رم خالی میکنم تا تمیز کنیم آماده باشه واسه چیدن جهیزیه .. هفده روز دیگه روز عید غدیر .. همون روز هم جشن عقد و عروسی برگزار میکنیم .. چطوره؟؟
عمه پشت چشمی نازک کرد و گفت ماشالله یه نفس تا عروسی رفتی .. من که حرفی ندارم .. فقط فردا بریم خرید که من باید برگردم لواسون ، دوباره نزدیک عروسی میام ..
از گاو صندوق دو بسته اسکناس درآوردم و گذاشتم رو میز و گفتم رفتید خرید کم نزارید .. نمیخوام فکر کنند فامیل عمه ملوک خسیس..
شب موقع خواب سعی کردم چهره مرضیه رو تصور کنم .. از ختم مادربزرگش دیگه ندیده بودم ..
چشمهام رو بستم ولی تصویر صنم تو ذهنم نقش بست .. با فکر صنم خوابیدم .. گویا خودم هم میخواستم نمیتونستم صنم رو فراموش کنم ..
چشمهام باز کردم و خیره به سقف ، به خدا گفتم من بخاطر تو دیگه به دیدن صنم نرفتم .. خودت یه کاری کن یا صنم رو پیدا کنم یا فراموشش کنم .. زدم روی سینم و گفتم این قلبم دیگه طاقت نداره و خودت میبینی چه عذابی میکشم . اشکم از کنار چشمهام جاری شد..
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••