eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
170.7هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
987 ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاهو_هشت خندید و گفت: چیکار کنم رسیدم دارم وسایلامو جا به جا می کنم.. نفس عمیقی کشیدم
الان میومد و کلی هوچی گری می کرد ولی مهم نبود من واسه عشقم هر کاری می کردم. در خونه باز شد. یوسف پشت در بود درست همون شکل قدیم فقط با موهای تک و توک سفید و صورت چروک افتاده. انگار حسابی این سالها عصبی شده بود و دور چشماش پر از خط حرص خوردن بود. با دیدن من اخماشو کشید تو هم که لبخندی زدم و گفتم: سلام آقا یوسف! مشتاق دیدار! تعارف نمی کنی بیام تو؟.. نگاهی به کوچه انداخت و از یقه ام گرفت و تقریبا منو کشید داخل خونه. یقه ام رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم: آقا یوسف من واسه دعوا نیومدم. اگه پای دعوا وسط باشه خودتم میدونی بلدم... این اواخر باشگاه می رفتم و حسابی هیکلم سرحال بود. با جدیت پرسیدم: شقایق کجاست چرا گوشیش خاموشه؟ نکنه اذیتش کردید؟.. با صدای بلندی گفت: خفه شو اسم دختر منو نیار. مرتیکه تو همسن منی خجات نکشیدی دختر بچه ی بیست ساله رو گول زدی؟ ازت شکایت می کنم بلایی سرت میارم که... همون لحظه نگین اومد بیرون. باورم نمی شد.. انگار اونم از دیدن من حسابی شوکه بود. خیلی افتاده شده بود، اگه نمی دونستم اون نگینه امکان نداشت بشناسمش. با دیدن من از همون جا جیغ زد: یوسف پرتش کن بیرون مرتیکه ی بی ناموسو! بذار زنگ بزنم به پلیس‌.. خندیدم و گفتم: بزنید. اتفاقا خیلی خوب میشه تا پلیس بیاد و ببینه گردنبند گرون قیمت همسر مرحومم تو گردن دختر شماست. @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاهو_هشت وسط حرفای من نگاه پرهام به نگاه مهسا گره خورد… مدام زیر نظرشون داشتم، انتظار یه ا
مادرشوهرم اخماشو تو هم کشید و گفت غلط میکنه، مگه همین یه پسر از آسمون افتاده که مهسا پیله کرده بهش ول کن ماجرام نیست گفتم مامان جون من این چیزا حالیم نیست سهیل و مهسا وقتی داشتن میرفتن پایین به من گفتن برسیم خونه پدرتو درمیاریم، من میترسم راستش، بخدا یه بلایی یا سر خودشون میارن یا من.. گفت غلط کردن حالا پرهام چی هست که بخواد سر عروس من یه بلا بیاره بخاطرش مردشورشو میخوام ببرن گفتم من نگران خودم نیستم، دستشو گرفتم و گفتم یادتونه یبار قلبتون گرفت؟ من نگران شمام عشقم اگه دعوا کردیم شما نیا بین ما، در گوشتو بگیر اصلا هیچی نشنوی میترسم حالت بد شه پاشدم لپشو بوس کردم و گفتم قربونت بشم من تا اینا برسن میرم لباس عوض میکنم توی اتاق خواب لباسمو عوض کردم و اومدم توی حال روی مبل لم دادم و به شقایق زنگ زدم در دسترس نبود یعنی هنوز روی کوه بودن. صدای چرخش کلید توی در حیاط اومد، چهره نگران به خودم گرفتم و روبه مامان سهیل گفتم یاخدا مامان جون اومدن گفت وایسا بیام بغلت بشینم الکی مثلا تو چیزی بهم نگفتی اومد کنارم نشست و گفت نگاه کن این فیلم محمدطاهاست توی تولدش جات خالی تو نبودی حیف بیا اینو ببینیم، سرمون توی گوشی بود که مهسا در پذیرایی رو باز کرد و اومد تو، آروم و زیرچشمی نگاش کردم گفتم سلام، … چشماش از شدتی که گریه کرده بود ورم کرده بودن، یدفعه دوباره زد زیر گریه و گفت دارم برات من برای تو دارم عجوزه… داشت بهم فحش میداد که وسط گریه هاش یدفعه یه حباب از بینیش زد بیرون و تمومیم نداشت من و مامانش یدفعه زدیم زیر خنده، گفتم شما فعلا بینیتو پاک کن بر حباب بینیت غلبه کن بعد برا من داشته باش مامانش دلشو گرفته بود از شدت خنده از چشماش اشک میومد، مهسا عصبی شد و حمله کرد سمتم و موهامو گرفت.. خنده رو لب مامانش خشک شد گفت ولش کن دختره رو وحشی ای خدا ملت دختر دارن من عنتر، دختره نفهم این پسره چی داره که بخاطرش مثل سگ به همه میپری، بخاطرش زندگی سهیلو خراب کردی بخاطرش منو به سکته دادی ول کن وا بده مگه خواستن زورکیه؟ مهسا عقب عقب رفت، داد زد خیلی پستی ستاره از تو عوضی تر ندیدم.. پس بگو دلت برا من نسوخته بود که گفتی بریم کوه، میخواستی منو با اون دوتا روبه رو کنی میخواستی کاری کنی من بفهمم رابطشونو آره؟ گفتم نه بخدا من اصلا قصدم این نبود عشقم، ولی حالا گیریمم بود تو باید با واقعیت روبه رو میشدی تا کی میخواستی توی رویا سیر کنی؟ باید میفهمیدی این پسر با کسیه، دوست نداره، عشق و دوست داشتن که زورکی نیست، حالا باز خداروشکر نمیاد یه سال باهات بمونه و فقط تظاهر کنه که عاشقته! مگه نه سهیل؟ تظاهر سخته، سهیل میفهمه که تظاهر سخته.. به مامان سهیل گفتم مامان جون بزار تنهاش بزاریم بریم ناهار بپزیم باهم یه غذای جدید ایتالیایی یاد گرفتم. اونم که عاشق این چیزا بود گفت پاشو پاشو بریم وقتی میخواستم رد شم سهیل دستمو گرفت و آروم تو گوشم گفت بالاخره زهرتو ریختی بی همه چیز؟ آروم توی گوشش گفتم نه هنوز نریختم عشقم، نوبت تو نرسیده این فقط خواهرت بود، منتظر بمون نوبت تو و صبا هم میرسه.. گفت تو به صبا چیکار داری طرف حسابت منم گفتم بالاخره اونم یه تاوان کوچیک باید بده، میدونست تو زن داری و بازم باهات بود مگه نه؟ تاوان اون سه روزی که من توی خونه تنها بودم و تو با اون به مسافرت و عشق بازی… خیره توی چشمام نگاه کرد دیدم که ترسیده، ترس توی چشماش دقیقا مثل صبا بود.. ناهارو درست کردیم و خوردیم، مهسا از اتاقش نیومد بیرون پشت در اتاقش میرفتم ببینم داره با کی حرف میزنه و چی میگه، پای لپتابش ولو شده بود و فیلم عاشقونه میدید و گریه میکرد شنیدمم که زنگ زد و گفت سه روز مرخصی میخواد و نمیتونه بیاد سرکار …. @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاهو_هشت نگرانش شدم و به مادر گفتم مرضیه ناخوش احواله؟؟ مادر چینی رو بینیش انداخت و گفت چی
با مشت کوبیدم روی میز و گفتم به درک .. واسه اون مرتیکه ی عوضی اینجور ماتم گرفتی؟ یادت رفته مسبب تمام بدبختیام اون آقا بود که جنابعالی انداختی تو دامن من ... اسد دستش رو بالا آورد و گفت چه خبرته یوسف .. من بهت معرفی کردم تو قبول نمیکردی.. مگه من میشناختمش .. گفتی از این محل و اطراف نباشه .. کف دستمو بو نکرده بودم که چه ذات کثیفی داره .. +عه.. پس میدونی ذاتش کثیف بوده اینقدر از مردنش ناراحتی؟؟ اسد سیگاری روشن کرد و گفت آخ از دست تو یوسف من آخر سر به بیابون میزارم .. نمیزاری حرفم تموم بشه واسه خودت میبری و میدوزی .. تو سکوت نگاهش کردم .. ادامه داد .. اولا من واسه اون بچه های قد و نیم قدش ناراحت شدم .. خودم بی پدر بزرگ شدم میدونم چه دردی میکشن .. مخصوصا که دستشون هم خالیه .. دوما .. سوما .. به هزارتا چیز دیگه فکر میکنم .. اینکه امید داشتم شاید با سرزدن به یعقوب و اون محله سرنخی از صنم یا صمد به دستمون برسه که اینم از دست دادیم .. بعد ... اینکه واسه صنم ناراحتم .. +چرا؟؟ چون نمیتونه تو عزای شوهرش شرکت کنه؟ اسد با حرص سیگارش رو زیر پاش له کرد و جواب داد نه خیر .. اگر خبر از مردن یعقوب نگیره ، به خیال اینکه که نمیتونه شوهر کنه جوونیش تو تنهایی و سردرگمی میگذره .. اصلا به این چیزها فکر نکرده بودم .. احساس شرمندگی کردم .. بیشتر از یک ربع ساعت هر دو سکوت کرده بودیم و اسد پشت سرهم سیگار میکشید .. نفس رو پرصدا بیرون دادم و گفتم برای صنم که نمیتونیم کاری کنیم .. شده سوزن تو انبار کاه... ولی برای بچه های یعقوب ، نه بخاطر پدر کثیفشون بلکه به میمنت پدرشدن خودم ، یه خونه میخرم تا حداقل از دربه دری نجات پیدا کنند .. اسد هر چند ازم دلخور بود ولی لبخندی زد و گفت واقعا.. پدر شدی؟ تبریک میگم .. بلند شدم و گفتم میخواستم امروز شیرینیش رو بدم که باز بی ملاحظه حرف زدم و تو رو رنجوندم .. بمونه واسه فردا که حال هردوتاییمون خوب باشه .. اسد گفت خونه رو جدی گفتی؟واسشون میخری؟ زدم روی شونه اش و گفتم معلومه که جدی گفتم .. اصلا همین الان برو دنبالش .. تا یکی دو روز دیگه واسشون تهیه کنیم ... اسد سریع بلند شد و نزدیک پله ها پرسید به اسم زنش بخریم یا بچه ها؟ چونم رو خاروندم و گفتم زنش.. بزار این چند صباح از عمر باقی مونده اش خیالش راحت باشه ... اسد چند پله پایین رفته بود که صدام رو بلندتر کردم و گفتم نمیخواد امروز به حجره برگردی سعی کن تا غروب یه جارو پیدا کنی .. اسد باشه بلندی گفت و رفت ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••