eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
170.5هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاه_شش شقایق اینطوری گریه نکن آخرش اینه که فرار می کنیم از دستشون دیگه؟! اول با زبون خو
صبح شقایق قرار شد بره دانشگاه و تو‌ تعطیلات بین ترم بره و با خانوادش صحبت کنه. قرار شد من هم اول تنها برم خواستگاری و اگه بد رفتار کردن که مطمئن بودم میکنن، دیگه پدر و مادرم رو نبرم و همونطور طبق نقشه با شقایق پیش بریم. تو یه چشم به هم زدن روزها گذشت. هر روز همدیگه رو می دیدیم. تصمیم گرفته بودم به خانوادمم بگم موضوع چیه چون مادرم هر روز یه دختر می پسندید و یه جورایی برام آرزو داشت. شقایق روز آخر سوار اتوبوس شد و قرار شد بهم خبر بده که چه اتفاقی می افته. بهش گفته بودم همه چیز رو بهشون همون اول بگه تا بیخودی معطل نشیم. دل تو دلم نبود حس‌ می کردم این کار خدا بود که نگین بخواد مجازات بشه. هر چند من قرار نبود شقایق رو اذیت کنم و اونو روی چشمام میذاشتم اما همین که زن من می شد بدترین مجازات واسه نگین بود. مدام نگاهم به گوشی بود و بهش پیام می دادم تا ببینم چی شده؟ گفته یا نه؟ طاقتم طاق شد شماره اش رو گرفتم تا بهش زنگ بزنم. دلم شور بدی افتاده بود. گوشی رو جواب داد. با شنیدن صداش انگار آروم شده باشم. با نگرانی گفتم: سلام شقایق کجایی تو چرا پیامام‌ رو یکی در میون جواب میدی؟.. @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاهو_شش اینکه هیچ جوابی نمیدادمو دعوا درست نمیکردم از هر سمی برای سهیل بدتر بود، اون میخواس
بی صبرانه منتظر روز جمعه بودم، مهسا راضی شده بود بیاد، گفتم آب و هوات عوض میشه من میخوام دیگه با تو خوب باشم و از این حرفا… میترسید تنها باهام بیاد، راست راستی فکر میکرد اون حرفایی که به صبا زدم و گفتم از خیابون که رد میشی جدیه گفت سهیلم باید بیاد من تنها نمیام گفتم سهیلم بیاد اصلا ما یه گروهیم سهیلم خب بیاد دیگه. دل توی دلم نبود، قرار بود ما یکمی راهپیمایی کنیم تا برسیم به پایه کوه، از اون طرفم پرهام و شقایق با گروهشون بیان همونجا و بعد باهم بریم بالا. توی راه سهیل همش با گوشیش حرف میزد، گفتم آقا سهیل من فهمیدم دوست دختر داری دیگه لازم نیست کل گروه اینو بفهمن، لطف کن گوشیتو غلاف کن جلوی دخترداییم نمیخوام بفهمه. سهیل که کلا دنبال دعوا میگشت گفت میخوام اصلا همه بفهمن، خوب کاری میکنم، چیه میترسی همه بفهمن تو بی لیاقتی؟ شونمو انداختم بالا و گفتم خوددانی... مهسا که میدونست پرهام یا دوستاش احتمالا توی این گروه هستن گفت عههه راست میگه داداش همکارای من هستن زشته بگن هم زن داره هم دوست دختر، ول کن گوشیو. رو به من گفت اصلا فکر نکنم اونجا آنتن باشه هست؟ با لبخند بهش گفتم نمیدونم مهسا جون حالا تا ببینیم چی میشه. کم کم بچه های گروه اضافه شدن، روز شلوغی بود، گفتن دیگه راه بیفتیم. تند تند به شقایق زنگ زدم جواب نمیداد، گفتن بخوایم صبر کنیم ظهر میشه و بدون توجه به اصرارهای من راه افتادن، به شقایق پیام دادم اصلا برو گمشو تو همش عادت داری نقشه های منو نقش برآب کنی.. و شروع کردیم راه افتادن. صد قدم رفته بودیم جلو که دیدم شقایق داد میزنه وایسید ماهم برسیم.. پشت سرشم پرهام بود، این صحنه قشنگ ترین صحنه کل عمرم از بدو تولد تا امروز بود، هنوز حسرت میخورم چرا با گوشی اون لحظه از مهسا فیلم نگرفتم که هروقت دلم گرفت بشینم نگاه کنم. دست شقایق که تو دست پرهام بود و باهم مثل دیوونه ها میدویدن، قد و بالای پرهام که هر دختری رو جذب خودش میکرد و مهسا که چندباری چشماشو باز و بسته کرد و فکر کرد داره اشتباه میبینه.. با لبخند نگاهش کردم و گفتم چیزی شده مهسا جون؟.. دیدم که دستشو روی قلبش فشار داد، یک آن ترسیدم نکنه سکته کنه! بالاخره شقایق و پرهام بهمون رسیدن، پریدم بغل شقایق و گفتم وای دلم برات تنگ شده بود، چقدر دیر اومدین آقا پرهام؟ پرهام که تا اون لحظه اصلا متوجه حضور مهسا نشده بود گفت والا از شقایق بپرس که عادت داره تا لنگ ظهر بخوابه. منم میخواستم بگم که اولین بارشون نبوده باهم اومدن کوه گفتم دفعه های قبلی اون اوایل رابطتون و فنچ بازیا بود که شقایق میخواست بگه دختر زرنگیه بخاطر همین پنج صبح بیدار بود. با خنده گفتم بچه ها من یه شب خونشون بودم هر وقت پلکمو وا کردم دیدم شقایق تو گوشیه و نیشش بازه.. وسط حرفای من نگاه پرهام به نگاه مهسا گره خورد… @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاهو_شش اسد لبخندی زد و گفت خب مبارکه .. کار خوبی کردی از این سرگشتگی راحت میشی .. آه بلندی
اون شب فهمیدم من تا آخر عمر تو اون اتاق، صنم رو حس میکنم و نمیتونم فراموشش کنم .. صبح قبل از رفتن به مادر گفتم که اتاقهای اون سمت اتاق مهمونخونه رو برای ما تمیز کنه .. روزها به سرعت میگذشت و من خودم رو آماده ی زندگی جدیدم میکردم .. یک هفته قبل از عید غدیر جشن عروسی اسد برپا شد .. همه جوره حمایتش کردم مثل یه دوست ، یه برادر تا همه چی به بهترین شکل برگزار بشه... تا روز عروسی خودم بهش مرخصی دادم و ازش خواستم حجره نیاد .. فردا روز عقد و عروسیم بود ... هنوز مرضیه رو ندیده بودم... ساعتها فکر میکردم ممکنه روزی بتونم مرضیه رو هم مثل صنم دوست داشته باشم .. دلم همچین زندگی میخواست که وقتی حجره رو تعطیل میکنم با شوق به سمت خونه برم .. اتاقها با جهیزیه مرضیه چیده شدند .. دور تا دور حیاط تختهای چوبی چیدیم و من کت و شلوار دامادیم رو پوشیدم .. آرایشگر به خونه ی مرضیه رفته بود تا درستش کنه... همراه مادر و عمه به دنبال مرضیه رفتیم .. قرار بود همونجا عقد جاری بشه و برای جشن عروسی به خونه ی ما برگردیم .. مرضیه چادر سفیدی رو روی صورتش کشیده بود .. عاقد عقد رو خوند .. و من و مرضیه رسما زن و شوهر شدیم .. تا شب صورت مرضیه رو ندیدم .. بعد از رفتن مهمونها به اتاقمون رفتم .. مرضیه وسط اتاق نشسته بود .. با ورود من بلند شد .. سرش پایین بود .. موهای طلایی رنگش رو روی شونهاش ریخته بود .. لباس عروس سفید و کوتاهی پوشیده بود .. لاغر اندام بود و پوست سفیدی داشت .. دستم رو زیر چونه اش بردم و بالا آوردم .. از خجالت میلرزید .. به صورت رنگ پریده اش نگاه کردم و آرزو کردم ای کاش صنم کنارم بود دست خودم نبود .. میدونستم الان هم صنم شوهر داره، هم من زن دارم و فکر کردن بهش گناهه .. تا چشمهام رو میبستم چهره ی صنم، صدای صنم تو ذهنم تداعی میشد .. نفهمیدم کی خوابم برد .. با صدای در چشمهام رو باز کردم .. مرضیه کنارم نشسته بود.. با دیدن چشمهای باز من .. چشمهاش رو پایین انداخت و زیر لب سلام داد.. شرم و حیاش برام تازگی داشت .. ناخودآگاه با رفتار پر شر و شور صنم مقایسه کردم .. در اتاق رو باز کردم .. آفت سینی صبحونه رو ، از زمین برداشت و با لبخند گفت مبارکه آقا.. کاچی آوردند واسه عروس خانم .. سینی رو آورد داخل و آروم در گوش مرضیه حرفی گفت .. آفت سرش رو بوسید و گفت مبارک باشه.. سریع از اتاق بیرون رفت و چند لحظه بعد صدای کل شنیدن زنهای فامیل تمام عمارت رو پر کرد... مرضیه مثل موم بود .. هر چه من و مادر میگفتیم فقط چشم میگفت .. با هیچ چیز مخالف نبود .. تمام تلاشش رو میکرد که نارضایتی پیش نیاد .. از وضع موجود راضی بودم .. بی دغدغه زندگی میکردیم ولی.. ولی من آرامش نداشتم .. دلم پر نمیزد واسه برگشتن به خونه .. سه ماه از ازدواجمون میگذشت و تنها کسی که خیلی از این وصلت راضی بود عمه ملوک بود .. مادر هم هر از گاهی غر میزد .. میگفت از ترس عمه ات ما همش زبونمون کوتاهه.. میترسم حرفی بزنم عمه دمار از روزگار من دربیاره.. مادر با مرضیه مشکلی نداشت فقط به عنوان مادرشوهر دوست داشت قدرتش رو نشون بده ولی از ترس عمه ، جلوی خودش رو میگرفت .. اون روز موقع رفتن اسد ، نگاهش میکردم .. از ته دل میخندید و شاد بود .. حق داشت .. تو خونه اش کسی منتظرش بود که عاشقانه دوسش داشت .. بی اختیار آهی کشیدم و منم عزم رفتن کردم .. هنوز هم تمام مغازه ها و کوچه و گذر رو با دقت نگاه میکردم .. فقط میخواستم بدونم صنم کجاست .. الان دیگه دونستن همین موضوع آرومم میکرد... به خونه که رسیدم، مرضیه مثل هر روز به استقبالم اومد و کت و کلاهم رو به دستش گرفت .. همین که به سمت چوب لباسی رفت .. لباسم رو زمین انداخت و به طرف حیاط دوید .. با صدای بلند عوق زد .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••