eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
144.7هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
12 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ ایدی ادمین( ارسال پرسش و پاسخ)👇💗 @adminam1400 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_چهلو_دو بابام گفت من اینکارو نکردم نمیدونمم کی کرده… وقتی بابام دروغ میگفت شروع میکرد خارو
زمانی که من سعی میکردم توی آشپزخونه بهترین شام رو برای سهیل بپزم، اون مهسا و دوست بی همه چیزش در حال نقشه کشیدن بودن که چطوری منو به زمین بزنن، سهیل تقریبا موفق هم شده بود، چیزی نداشت که به عنوان مهریه بده، پیغام فرستاده بود که بهنام از شماها ترسیده فکر کردید منم ازتون میترسم؟.. هرکار میخواید بکنید من از شما سرتق ترم. هنوزم پرونده شکایتش از بابام در جریان بود و دادگاه های من برای مهریه شروع شده بود، یه روز شقایق اومد بهم گفت ستاره من این دختره رو از روی شمارش پیدا کردم. تازه تونسته بودم راه بیفتم، گفتم نمیخوام ببینمش میترسم حالم بد شه دوباره افلیج شم. گفت هرجور راحتی.. ولی من از فکرش هیچجوره نتونستم بیام بیرون، کاش شقایق هرگز بهم نگفته بود که نمی افتادم توی فکرش. خلاصه نیمه شب بود بهش زنگ زدم و گفتم فردا بیا دنبالم بریم ببینیمش، ببینم این دختری که دل سهیل رو برده کیه. شقایق گفت ولش کن میترسم بلایی سرت بیاد اصلا پشیمون شدم که بهت گفتم، اما حالا این من بودم که داشتم التماس میکردم. نمیدونم چرا ولی فرداش که قرار بود شقایق بیاد دنبالم سه خروار آرایش کردم انگار که مثلا با دختره قرار داشته باشم، یه مانتوی کوتاه و قرمز تو چشم و شلوار سفید پوشیدم، شقایق که ریختمو دید گفت بیا تو از همین الان انگار داری میری به مصافش که اینجور تیپ زدی، بیا بیخیالش شو بلایی سرت بیاد بابات ول کن من نیست. ولی کلی التماسش کردم، دستشو محکم کوبوند رو فرمون و گفت عجب غلطی کردیما.. توی راه برام توضیح داد از شماره ای که تو دادی و بهنام داده بود عکسای پروفایلشو دیدم، توی اینستام پیداش کردم، فهمیدم همکار مهساست توی یه بیمارستانن، گفتم خب؟ عکس یه پسو خوشتیپ رو بهم نشون داد و گفت فکر میکنی این کیه؟… @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_چهلو_دو خلاصه حمید افتاد وسطمون و یک ساعتی دعوا کردیم، بعد من پریدم وسط و به حمید گفتم اصلا
خلاصه که پای عشرت به اون خونه باز شده بود، دیگه تا وقتی که نبود وضعمون بد نبود زیاد با حمید دعوا نمیکردم ولی وقتی میومد و چند روز میموند دعوای منو حمید شروع میشد تا زمان زایمان رسید وضعیت به همین منوال بود ماه اخر که عشرت صاحب زندگیم شده بود، چون نمیتونستم از جام پاشم خودش میومد مرغی که من برای یه ماه تو جایخی گذاشته بودم تو یک هفته میخورد و حرص خوردنش برای من میموند حمیدم روز به روز وضعش بهتر میشد، وقتی غر میزدم میگفت به تو چه مگه من کم و کسری ای گذاشتم باز دوباره میخرم منم با یه به درک خودمو خلاص میکردم خلاصه حمید بیمه میریخت و برای زایمان دفترچه داشتم و تو یه بیمارستان دولتی زایمانم کاملا رایگان انجام شد خوشحال بودم که دیگه استرس اینکه دفترچه ندارم رو نمیخورم سر دخترم مونا باز بهتر بود، هم بیمه داشتم هم اینکه شیرخشک میتونستم بخرم و در کل اگه بخوام بگم همه چیز خیلی بهتر از قبل بود.. حمید گاهی تفننی موادش رو میزد و هیچ چیز نمیتونست از اون کوفتی جداش کنه ولی خوبیش این بود که سرکار میرفت کارشو میکرد هم خرج خودشو موادشو در میاورد هم خرج زندگی.. جوشکاری یاد گرفته بود و پول خوبی بهش میدادن بابت جوشکاری. یواش یواش تونستیم یه ماشین فکستنی دست دوم هم بخریم خیلی خوشحال بودم، خصوصا که یه جمعه با ماشینمون رفتیم روستامون و مامانم و همه فهمیدن وضعمون داره رو به راه میشه رفتم دم در خونمون و نریمانم فهمیده بود شوهرم آدم حسابی تر شده چیزی نگفت، از اینکه مامانمو میدیدم خیلی خوشحال بودم بوسش کردم و گفتم میدونم هر چی دارم از دعای خیر توعه گفت شرمندتم دختر که نمیتونم بیام بهت سر بزنم همه چیز زندگیم خوب بود به غیر از عشرت! عشرت و دخالتهاش و مواد بیش از حد حمید، وگرنه چیزی کم و کسر نداشتیم گاهی شبا حمید دیر میومد، میدونستم کجاست.. میدونستم با دوستاش میشینن پای بساط، ولی حرفی نمیزدم.. سکوت میکردم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_چهلو_دو مادر با اینکه اسد بهش گفته چند روزی خونه نمیام ولی خیلی نگران بود و با دیدن من شروع
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و با انگشتم زدم روی شونه اش و گفتم این غیرت و تعصبت تا حالا کجا بوده؟ اون وقت که یه دختر تنها تو کوه و دشت میگشت و صبح تا شب جون میکند واسه یه لقمه نون ، تو کجا بودی؟ _چون شرایط قبلی صنم اینجوری بوده قرار نیست تو هر بلایی که دلت میخواد سرش بیاری.. هر وقت دلت خواست بری و بیایی و فکر کنی یه دختر بی کس و کار گیرت افتاده .. +من همچین فکری نمیکنم ولی تو هم خیلی زیاده روی نکن . تموم کن این مسخره بازیت رو.. صمد عقبتر رفت و خواست در رو ببنده و گفت در ضمن من اگه شرایطش رو داشتم یک لحظه خواهرم رو تنها نمیزاشتم .. در رو بست و من موندم و حس دلتنگی.. برگشتم خونه ولی تصمیم داشتم صبح برگردم وقتی صمد خونه نیست صنم رو ببینم .. صبح زود سر کوچشون پنهون شدم .. کمی بعد صمد خونه رو ترک کرد .. در رو زدم و منتظر صنم موندم .. چند دقیقه بعد صنم از پشت در پرسید کیه؟ سرم رو جلو بردم و آروم گفتم صنم ، منم یوسف باز کن .. صنم در رو باز کرد و با دیدنم با خوشحالی گفت یوسف دلم برات پر میکشید .. چیکار کردی تو ؟ همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم و یکساعتی پیشش موندم ولی نگران برگشت صمد بودم سفارش کردم که تو این مدت، تا از شر یعقوب خلاص بشیم به هیچ عنوان در رو باز نکنه روی هیچ کسی..و بعد هم با حال خوشی به حجره رفتم .... به امور حجره رسیدگی میکردم که اسد به حجره اومد... همین که چشمش بهم افتاد چشمهاش رو درشت کرد و گفت به.. آقا یوسف.. گل از گلت شکفته .. شنگولی.. خیر باشه.. بی اراده لبخندی زدم و گفتم توقع داشتی عزا بگیرم .. چجوری بودم خوشت میومد؟ اسد روبه روم نشست و گفت من تو رو بهتر از خودم میشناسم با یه نگاه میفهمم حالت چطوره؟نمیخواهی بگی نگو داداش.. بحث رو عوض کردم و گفتم نرفتی سراغ یعقوب؟؟ _به این زودی ؟ بزار چند روز بگذره بی پولی فشار بیاره بهش ... +اونقدر صبر نکنی که سرپا بشه و بره سراغ صنم ، هر چند بهش گفتم در رو باز نکنه ... واسه هیچ کس.. اسد خندید و گفت پس بگو رفتی صنم رو دیدی که اینقدر شنگولی... به صندلی تکیه دادم و خندیدم .. اسد جدی نگاهم کرد و گفت یوسف میدونی که اون الان زن شوهر داره، فعلا دیگه نرو تا وقتی که حداقل طلاق بگیره .. آروم گفتم حواسم هست.. دفتر حسابرسی رو برداشت و به طبقه پایین رفت ... غروب زودتر به خونه برگشتم تا حمام کنم .. نمازم نخونده بودم با این حال حسم خوب بود.. تا سلطانعلی در رو باز کرد گفتم آب گرم کن برم حموم.. عمه ملوک از ایوون گفت ایشالا حموم دامادیت یوسف جان .. از شنیدن صداش تعجب کردم .. با مادر تو ایوون نشسته بودند .. جلو رفتم و گفتم مادر گفته بود آخر هفته میایید ؟ عمه از پیشونیم بوسید و گفت دلش طاقت نیاورد سلطانعلی رو فرستاد دنبالم .. به مادر نگاه انداختم و گفتم آهان پس دلش براتون تنگ شده بود؟ عمه دستم رو گرفت بین دستهاش و گفت نه.. دلش بیتاب پسرشه.. میخواد زودتر سر و سامون بگیری مبادا خدایی نکرده به گناه بیفتی.. مادر لبش رو گزید و گفت خدانکنه .. عمه گفت خدا نمیکنه ، شیطان میکنه.. همچین گناه رو شیرین جلوه میده که نگو... دستم رو به گرمی فشار داد و ادامه داد البته یوسف رو که همه میشناسن ولی مرد نباید عذب بمونه .. برای پنج شنبه شب ، وعده گرفتم بریم خواستگاری که ایشالا زودتر سر و سامون بگیری... سریع بلند شدم و گفتم من .. نمیتونم .. اون روز کار دارم .. مادر مرموز نگاهم کرد و گفت اگه هنوز به فکر صنمی میدونی که اون دیگه نشدنی واست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••