eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
170.3هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهلو_هفت شقایق اومد پایین و گفت هی هی هی ولش کن دخترخالمو بی ناموس بی غیرت، تو مردی که کلید
آروم گفت به کسی نگیا بخدا کسی بفهمه سرتو به باد دادی، حالام زیاد فضولی نکن. خودمو چسبوندم بهش گفتم خب به من میگفتی بیشتر کمکت کنم. توی اوسکل اگه کمک بکن بودی یک دهم به شوهرت شک میکردی. از حرفش ناراحت شدم و خودمو کشیدم عقب، دستمو گرفت و گفت لوس نشو، قبول کن خنگی دیگه! چطور تو به شوهرت شک نکردی آخه؟ گفتم منو سرزنش نکن ممکنه خودت گرفتار شی وقتی عاشق میشی همینه نمیفهمی، شکم کنی نمیخوای قبول کنی، میگن کسی که خوابه رو میشه بیدار کرد ولی کسی که خودشو زده به خواب نه! آدم عاشق کسیه که خودشو زده به خواب، خودتو جمع و جور کن بیا به پسره پیام بده. شقایق گفت اونوقت اگه دست رد به سینم بزنه چی؟ گفتم چی؟ تو هیچی از دست ندادی، کسی ام که نمیشناستت که مثلا بخواد آبروتو ببره ولی اگه نگی ممکنه تا آخر عمر حسرتشو بخوری که کاش گفته بودی بهش، به بدترین حالت فکر کن اونم اینه که برگرده بگه خانم محترم تو در شان من نیستی. شقایق زیر لب گفت غلط کرده کسی اینجور بهم بگه. گفتم خب زور که نیست باید آمادگیشو داشته باشی، ولی دیگه آخرش اینه که تکلیفت مشخص میشه هی نمیخوای قایمکی تعقیب و گریز راه بندازی. گفت یعنی تو جای من باشی بهش میگی که دوستش داری؟ گفتم معلومه که میگم گفت من نمیتونم گوشیشو گرفتم گفتم بسپارش به من… نوشتم سلام آقا پرهام حالتون خوبه؟ نپرسید چیکار داری یا چرا حالمو میپرسی اما سر بحثو خودش باز کرد، گوشیو دادم به شقایق و گفتم بفرما ادامه اش با تو.. اون شب هروقت سرمو از زیر پتو آوردم بیرون شقایق داشت پیام میداد و نیششم تا بنا گوشش باز بود. صبح وقتی من از خواب بیدار شدم شقایق نبود، گفتم جل الخالق این به زور پا میشه ها الان چش شده، دیدم شقایق در حالیکه از حموم برمیگرده و یه ماسک روی صورتشه داره از توی حموم میاد بیرون، با تعجب نگاهش کردم… @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهلو_هفت هنوز روزیکه زخم کتکایی که نریمان زده بود رو دیدم و گفتم درد داری؟ اونم خندید و گفت
تا رسیدم به اتاقی که منو حمید و توش با هم گرفته بودن کل چند سال مثل یه فیلم از جلو چشمام عبور کرد نشستم یه گوشه که یاد مهربونیای حمید افتادم و باز اشک ریختم امیر اشکامو پاک میکرد انقدر تو این چند وقت بی پدری دیده بودن که مرگ پدرشون سخت نبود براشون.. تا هفتم حمید خونه مادرم اینا موندم، رفتار همه باهام عالی بود! از پدرم بگیر تا نریمان که همش داشت با بچه هام بازی میکرد بعد از هفتم گفتم من تصمیمو گرفتم میخوام رو پای خودم وایسم، وسایلمو جمع کردم نریمان گفت میبرتم و هرجور راحتم.. آقاجونم غر زد که دختر برات حرف درمیارن میگن بیوه اس... ولی گوش ندادم و اومدم خونه، با دیدن ماشین حمید گوشه حیاط داغ دلم تازه شد و هق هق گریه کردم از فردا سعید بست در خونه نشسته بود که اگه زن من نشی آبروتو میبرم، بچه هاتو میگیرم.. واسه من زبون دراورده بود...!! از چند تا بزرگ تر پرسیدم و مطمئن شدم نمیتونه بچه هامو بگیره و وقتی مطمئن شدم زنگ زدم آگاهی و گفتم یه نفر بست نشسته در خونم و مدام تهدید میکنه... اونام اومدن گرفتن و بردنش.. مسئله فقط خرجی بود، با چند نفر حرف زدم گفتن اگه حمید برای خودش بیمه رد کرده باشه میتونی زندگیت رو با حقوقش بگذرونی، هیچکس هم نمیتونه بچه هاتو ازت بگیره، فقط تهدیده و حرف... نمیخواستم دستمو جلوی کسی دراز کنم، اولین کاری که کردم دوباره بعد چند سال دار قالی تو خونم زدم و دوباره همون کارای قبلی یکمی پس انداز داشتیم که کمتر بهم فشار وارد میکرد، سخت بود ولی نه قد زمانی که حمید توی زندان بود، لااقلش این بود که میگفتن شوهرش مرده ست نه که بیوه باشم حمید خیلی مقدار کمی بیمه ریخته بود ولی من دست نکشیدم انقد رفتم و اومدم تا تونستم یک حقوق خیلی کم بخور نمیر داشته باشیم، حداقلش این بود که الان دفترچه بیمه داشتم از طرفی عشرت دندون تیز کرده بود برای تنها چیزی که حمید داشت یعنی ماشینش.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
"نرگس" از ماشین که پیاده شدم از خانوم همسایه که تازه شده بود مادرشوهرم خداحافظی کردم و به جای رفتن به خونه ، به بانک رفتم و چکی که گرفته بودم رو نقد کردم .. همونجا یک میلیون تومنش رو برای مامان واریز کردم و بقیه اش رو تو کیفم گذاشتم .. زنگ زدم به مامان و بهش خبر دادم که براش پول ریختم .. مامان کلی دعام کرد و پرسید وامت رو دادند .. چشمهام رو از ناراحتی برای لحظه ای بستم و جواب دادم آره همین امروز دادند .. تو مسیر برگشت به این فکر کردم که اصلا لباس مناسبی ندارم .. برای خودم دو تا تی شرت و تاب و شلوار خریدم .. مدتها بود که برای خودم خرید نکرده بودم و همین چند تکه لباس کلی حال دلم رو خوب کرد .. از جلوی مغازه ی لباس زیر فروشی رد میشدم که بی اختیار ایستادم .. وضع لباس زیرهام خیلی بد بود حتی از لباسهای بالایی بدتر... امشب ... با یادآوری اتفاقی که قراره امشب بیوفته طپش قلبم تندتر شد و تو یه لحظه تصمیم گرفتم لباس زیر هم بخرم .. دو تا ست رنگی خریدم .. درسته ازدواجمون موقت ، ولی مرد جوونی که امروز برای اولین بار دیدم برخلاف انتظارم مرد خوشتیپ و جذابی بود و نمیخواستم برای همیشه با یادآوری من حالش بهم بخوره .. با قدمهای تند خودم رو به خونه رسوندم .. قبل از رفتن به طبقه ی خودم ، آقا موسی رو صدا کردم و سه میلیون پول رو بهش دادم و قرار شد دوباره قرار دادمون رو واسه یکسال تمدید کنیم ... آقا موسی تشکر کرد و گفت خیلی خوشحال شدم تونستی پول جور کنی و باز با هم همسایه هستیم .. تو دختر آروم و بی آزاری هستی .. مجبور بودم ماجرای عباس رو بهش بگم ..رسرم رو پایین انداختم و گفتم راستش من .. شوهر کردم و اون پول رو داده .. آقا موسی کمی مکث کرد و بعد از چند لحظه گفت انشالله عاقبت بخیر بشی دخترم.. از خوشحالی اینکه قرار نیست جابه جا بشم تمام غذایی که دیشب دست نخورده مونده بود خوردم و کمی خوابیدم .. چشمهام رو که باز کردم غروب شده بود .. سریع بلند شدم و کمی خونه رو مرتب کردم و یه دوش گرفتم .. موهام رو سشوار کشیدم .. خواستم کمی آرایش بکنم ولی خجالت میکشیدم .. موهام رو از پشت ساده بستم و یکی از تیشرتهایی که ظهر خریدم رو پوشیدم .. از ساعت هشت بیکار نشستم و تلویزیون نگاه کردم .. چشمهام تلویزیون رو میدید ولی هواسم به قدری پرت بود که نمیفهمیدم چی نشون میده .. تو دلم رخت میشستند .. نکنه حامله نشم و بخواد پولی که داده رو پس بگیره .. نکنه حامله بشم و یه وقت مامان بیاد تهران و بفهمه .. نفهمیدم کی زمان گذشت .. با صدای زنگ از جا پریدم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/1073086497C706b877c24 داستان زندگی مریم و عباسه 👆🏻😍 همون که ایتارو ترکونده😍😍 فقط توی کانال خودمون💪🏻👆🏻👆🏻👆🏻 زود پاک میشه سریع عضو بشید❌
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهلو_هفت مرد میانسالی که دیشب در خونه ی مرضیه رو برامون باز کرد همراه سلطانعلی ، تا کنار ایوو
پشت سر مادر و عمه از پله ها بالا رفتم .. مردها اتاق مهمونخونه بودند و زنها هم اتاق بغلی.. مرضیه از اتاق خانمها سینی به دست بیرون اومد .. لباس مشکی پوشیده بود و زیباییش چند برابر شده بود.. تو دلم برای بار دوم زیباییش رو تایید کردم .. جواب سلام کوتاهی دادم و تسلیت گفتم و به اتاق مردها رفتم ... نمیدونم چرا با دیدن مرضیه دلم هوای صنم رو میکرد .. حتی دلم برای صداش تنگ شده بود .. از آخرین باری که دیدمش نزدیک، سه هفته میگذشت .. یک آن تصمیم گرفتم که برم سراغ اسد و بفرستمش پیش یعقوب بلکه راضی به طلاق بشه... بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم .. دختر بچه ی هشت ساله ای تو ایوون بود .. فرستادم به مادرم خبر بده که من برگشتم به خونه .. منتظر جواب مادر نموندم ، میدونستم با اصرار مانع میشد .. از پله ها پایین اومدم و از آقا احد عذرخواهی کردم و توضیح دادم که قرار مهمی دارم و خداحافظی کردم .. لحظه ی آخر مرضیه رو دیدم که کنار چند تا خانم دیگه کار میکرد .. نگاهم کرد .. نمیخواستم امیدوارش کنم سریع نگاهم رو دزدیدم و از خونه بیرون زدم .. به طرف خونه ی اسد میرفتم و دعا میکردم خونه باشه .. شانس باهام یار بود و اسد خودش در رو باز کرد.. با اینکه خیلی تعارف کرد داخل نرفتم و گفتم اسد اصلا رفتی سراغ یعقوب ؟ اسد چینی به بینیش انداخت و گفت اینقدر بدم میاد از این مرتیکه حتی فکر دیدنش هم عذابم میده.. +بالاخره که چی ، تو باید بری من که تعهد دادم .. اسد لبهاش رو روی هم فشار داد و گفت چند روز دیگه میرم .. بزار یه خورده بیشتر بی پولی اذیتش کنه ، ادا و اصول در نیاره.. +اسد همین امروز، همین الان برو سراغش .. من قسم خوردم تا صنم طلاق نگرفته نرم دیدنش .. دیگه نمیتونم طاقت بیارم .. دلتنگشم... اسد بلند خندید و گفت برگشتی شدی همون یوسف قبلی.. باشه همین الان میرم .. تو هم دعا کن همین امروز راضی بشه... +اسد .. منم همراهت میام .. اسد چند لحظه مکث کرد و گفت باشه ولی از اتومبیل پیاده نمیشی... با ماشین من به سمت خونه ی یعقوب رفتیم .. نزدیک کوچشون ماشین رو نگه داشتم و اسد پیاده شد و رفت.. تنها چیزی که اون لحظه از خدا میخواستم این بود که یعقوب قبول کنه.. نیم ساعتی گذشت و اسد از کوچه بیرون اومد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••