شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_چهلو_چهار عکس یه پسر خوشتیپ رو بهم نشون داد و گفت فکر میکنی این کیه؟ گفتم نمیدونم! گفت ا
#قسمت_چهلو_پنج
شقایق گفت یا خدا ستاره باز بلایی سرت نیاد؟
گفتم نه اتفاقا خیلی قدرت دارم…
احساس میکنم میتونم دنیارو فتح کنم حس انتقام داره دیوونم میکنه خیلی پرزوره پرقدرته..
شقایق گفت به نظرت داداش دختره میدونه خواهرش چه کارایی کرده؟ یا مهسا چه کارایی کرده که به اون برسه؟
گفتم واقعا نمیدونم
گفت دلم میخواد با این پسر قرار بزاریم بهش بگیم…
که لااقل مهسا رو بشناسه اگه رابطه ای باهم دارن بهم بخوره.
گفتم اینم یه عقده ای مثل خواهرشه فکر کردی اگه با مهسا باشه میاد رابطشو بخاطر حرف ما دوتا بهم بزنه؟
شقایق گفت تیریه توی تاریکی، تو پول نمیتونی از اینا بگیری مهریتو نمیتونی بگیری اما میتونی که از نظر احساسی به مهسا ضربه بزنی، به خاک سیاه بنشونیش.
گفتم نمیدونم چیکار میشه کرد..
خلاصه اون شب به پسره که فقط فامیلیش رو پیجش بود و حتی اسمشم نمیدونستیم پیام دادیم،
شقایق بدون مقدمه گفت باید باهاتون حرف بزنیم..
پسره گفت چه حرفی؟ شما کی هستی؟ من میشناسمتون؟
انگار بدش نمی اومد از اینکه با دوتا خانم قرار بزاره ولی میترسید که مثلا ما از طرف کسی باشیم و بخوایم امتحانش کنیم
تند تند میگفت خانما من خودم نامزد دارم.
خلاصه که آدرس همون بیمارستان مهسا رو داد و گفت توی آزمایشگاه اینجا کار میکنه جایی قرار نمیزاره اگه کاری باهام دارید بیاید این أدرس در خدمتتون هستم.
فردا صبح زود رفتیم آزمایشگاه و دم آزمایشگاه فامیلیشو صدا کردیم، جا خورد فکر نمیکرد بخوایم بیایم.
گیج و منگ گفت شما کی هستید؟ چیکار با من دارید؟
شقایقم دست پاچه شده بود نمیدونست چی باید بگه،
تو گوش من گفت عجب غلطی کردیمااا…
من گفتم ببین آقایی که اسمتو نمیدونم..
گفت پرهامم
گفتم توروخدا برو مهسا رو بگیر!
ابروهاشو داد بالا و گفت هان؟ چی؟ خانما من نمیفهمم چی میگید..
شقایق گفت بیا بریم کارت دارم.
گفت کجا بابا من شیفتمه، یه لحظه وایسید پس..
خلاصه پسره رو بردیم توی ماشین، بهش گفتم بخاطر تو زندگی من داره نابود میشه، آقای محترم بخاطر تو من فلج شدم نتونستم تا مدت ها حرکت کنم..
با تعجب نگام میکرد
گفت آخه بخاطر من؟ چرا؟
از سیر تا پیاز ماجرا رو براش گفتم…
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_چهلو_چهار با خودم میگفتم به جهنم برا من و بچه ها که کم نمیزاره، گوشت که هست مرغ که هست، کار
#قسمت_چهلو_پنج
حمیدو بغل کردیم و بردیم داخل، پرستارا بیرونمون کردن و بعد یه دکتر با تمام بی رحمی اومد بیرون و گفت خیلی وقته تموم کرده...
اوردوز کرده، دیشب خیلی کشیده بوده...
نفسم بالا نمیومد، یدفعه ول شدم روی زمین
یاد دیشب افتادم زدم توی سر و صورتم و گفتم یعنی دیشب اگه رفته بودم بالاسرش..
اگه خوابم نبرده بود حمید زنده بود؟؟
دوباره و سه باره چهارباره محکم زدم توی صورتم و این جمله رو تکرار کردم
تا اخر کارم به سرم و آرامبخش کشیده شد..
بی قرار بودم، براچی گریه کنم؟
برای خودم که بیست و پنج سالم نشده با دوتا بچه بیوه شدم؟
یا برای بچه هام که یتیم شدن؟
یا برای آینده ای که مشخص نیست؟
برای خرج زندگی که میدونستم نمیتونم از پسش بربیام؟
همسایمون بالای سرم ایستاده بود و صلوات میفرستاد گفت باید به مادرش و خانوادت خبر بدی و خوبیت نداره تو این شهر که هیچ کس و کاری نداره بخوای مراسماشو بگیری...
دوباره جیغ زدم که مراسماش مراسمای حمید....
باورم نمیشه حمید مرده.. باورم نمیشه یعنی دیگه نفس نمیکشه؟ راستشو بگو...
اونم با من گریه میکرد، گفت تلفن ندارن؟
گفتم نه روستا تلفن نکشیدن
گفت خب آدرسی نشونه ای چیزی بده شوهرم بره بهشون خبر بده، خودت که نمیتونی بری خبر بدی، خبر بده که تو بیمارستان بیان ببرنش خونه..
هر جمله ای که میگفت تیری بود به جیگر پاره پاره من..
نشونی خونه آقام اینارو دادم و اسم و نشون دادم
روستا کوچیک بود نشون میدادی همه آدرس خونتو داشتن
مرد همسایه رفت، سرمم تموم شد و هرجوری بود خودمو انداختم توی تاکسی و رفتیم سمت خونه ام،
آروم آروم با کمک همسایه خونه رو مرتب کردم چون میدونستم الان کلی آدم میریزه اونجا، نمیتونستم اما چاره ای نبود
جاهامو جمع کردم و بعد شروع کردم شیون..
همسایه ها یکی یکی میومدن تو، همه با ترحم بهم چشم دوخته بودن و بیچاره بیچاره میکردن
به ساعت نکشید که توی خونه غلغله شد
مادرم، نریمان و پدرم زودتر خبردار شده بودن و از روستا سریعتر از همه خودشونو رسوندن
با دیدن مادرم بیشتر و بیشتر گریه کردم، به این فکر میکردم خداروشکر خونه ای که کرایه کردیم قشنگه که مادرم و نریمان بدونن و بفهمن همچین بدبخت و مفلوک نیستم....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_چهلو_چهار قبل از من، عمه ملوک جواب داد و گفت نمیدونم چرا همچین بی عقلی کردید؟ صنم دختر خوبی
#قسمت_چهلو_پنج
صبح سر سفره صبحانه ، عمه دوباره تاکید کرد که پنج شنبه قرار خواستگاری گذاشته..
این بار جدی تر گفتم کاش قبلش به خودم میگفتید.. من فعلا قصد تجدید فراش ندارم ..
مادر لب گزید و سرزنش وار گفت یوسف.. عمه نمیتونه حرفی که زده رو پس بگیره .. زشته.. مخصوصا که اقوام همسر خدابیامرزشه...
میدونستم عمه هنوز هم بعد از این همه سال و فوت شوهرش، با اقوام همسرش رودروایسی داره..
دستم رو به صورتم کشیدم و گفتم میترسم بیام و نپسندم و برای عمه بد بشه..
عمه صورتش باز شد و گفت اولا که دختری که برات انتخاب کردم مثل یه تکه ماه میمونه مطمئنم میپسندیش .. دوما ، اگر هم نپسندیدی واسه من بد نمیشه ولی الان نریم واسه من بد...
ناچار سرم رو تکون دادم و گفتم باشه .. میریم ..
نرفته میدونستم که جوابم چیه ولی فعلا مجبور شدم که قبول کنم ..
مادر با افتخار به قد و بالام نگاه کرد و به عمه گفت گفتم احترام شما رو داره همیشه...
خداحافظی کردم و به طرف حجره حرکت کردم ..
به فکر صنم بودم و دلم دیدنش رو طلب میکرد ولی هربار زیر لب استغفراللهی میگفتم ..
اسد دورادور مراقب یعقوب بود .. هنوز حالش خوب نشده بود و تو خونه استراحت میکرد .. حاضر بودم چند برابر پولی که قرار گذاشته بودیم رو بدم ولی یعقوب زودتر صنم رو طلاق بده.. چرا که لحظه ها برام به کندی میگذشت و میترسیدم نتونم حریف دلم بشم و توبه ام رو بشکنم ...
پنج شنبه با تاکید مادر و عمه زودتر از حجره بیرون اومدم و به خونه رفتم ..
هر دو آماده نشسته بودند .. مادر لباسهای منو به دستم داد و گفت زود باش آماده شو .. دیر میشه...
لباسهام رو عوض کردم .. مثل یه تکلیف اجباری انجام میدادم ..
مادر با دیر کردنم ، چند ضربه به در زد و گفت یوسف دیر شد ..
صداش رو پایین آورد و گفت عمه دلخور میشه کمی بجنب...
مادر کیسه ی نقل و نبات رو به همراه چادر نماز سفیدی برداشت..
میدونستم رسمه ولی برای کسی که میخواست واقعا ازدواج کنه نه من ...
وقتی سوار اتومبیل شدیم مادر دستهاش رو بالا برد و آروم کنار گوش عمه گفت خدارو شکر .. نمیدونی چقدر آرزو داشتم واسه یوسفم خواستگاری برم .. اون دفعه که هیچی ندیدم و هیچ رسم و رسومی رو به جا نیاوردیم ..
عمه گفت گذشته ها گذشته .. الان شگون نداره حرف ازدواج قبلیش رو بزنیم...
خیلی زود رسیدیدم جلوی خونه ی بزرگی که عمه گفت نگه دار همین جاست..
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••