شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_چهل رفتم از همون جلوی در به مسئول خوابگاه گفتم که من راننده آژانسم و این گوشی رو تو ماشینم جا
#قسمت_چهلو_یک
چند صفحه تایپ کردم و براش فرستادم. دلم داشت میلرزید اصلا حالم تو خودم نبود.
نمیدونستم چه جوابی می خواد بده توقع بدترین حرفها رو ازش داشتم چون کار بدی کرده بودم و بدون اجازه بهش پیام داده بودم.
مثلا می گفت چه حرفی چی می خواستم بگم؟
بدجور پشیمون شده بودم کاش اصلا پیام نمی دادم.
دعا دعا میکردم اصلا پیامم بهش نرفته باشه.
داشتم از حرص پوست لبم رو می جویدم که صدای پیام گوشیم بلند شد.
به طرف گوشی شیرجه زدم و تندتند رمزشو وارد کردم.
چشمام واسه خوندن پیامش دودو می زد.
نوشته بود: چه حرفی؟!..
باید چی می گفتم؟
همون طور لبخند رو لبم بود و داشتم به پیامش نگاه می کردم و فکر میکردم چی بنویسم که پیام داد: جدی تنهای تنها زندگی می کنی؟ چند سالته؟..
این شد مقدمه ی حرف زدن ما.
به خودم اومدم و دیدم ساعت هاست مشغول پیام دادنیم و از همه ی اتفاقای زندگیم براش گفتم.
حس می کردم حسابی سبک شدم.
اون هم از خودش گفت که یه برادر کوچکتر داره....
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_چهل ترس رو از تو چشمای سهیل میتونستم بخونم از سکوتی که کرده بود رسما خودشو کثیف کرده بود،
#قسمت_چهلو_یک
از اون التماس که نه دیگه نقشه نیست و از من فحش و انکار...
موضوعو سریع به بابام گفتم، گفت بهش زنگ بزن بگو بیاد حضوری خونمون تا ببینم حرف حسابش چیه؟
گفتم فکر نکنم جرات کنه بیاد اینجا،
گفت از این بی همه چیز برمیاد بخواد صدایی چیزی ضبط کنه باباجون ما ساده ایم ما فقط لب و دهنیم اینا خیلی ترسناک و گرگ تر از این حرفان بهش فقط یه پیام بده و بگو به نفعشه که پاشه بیاد اینجا بدون گوشی بدون هیچی بدون صدا ضبط کن فهمیدی؟
خلاصه همه رو بهش گفتم، گفت از جونم میترسم
گفتم خیالت جمع تو بیا نترس.
خلاصه طرفای پنج غروب بود که آیفون صدا کرد، در حیاطو باز کردیم، بهنام تو حیاط وایساده بود و جرات نمیکرد بیاد بالا، بابام خودش رفت توی حیاط، بهنام انقدر ترسیده بود که دوتا از دوستاش رو توی کوچه به بابام نشون داد گفت ببین آقا دوستامن اگه برنگشتم از این خونه بیرون نیومدم به پلیس زنگ بزنن.
کلی به این رفتارش خندیدیم، من نمیدونم با این میزان جرات چجور تونسته بود این بازی رو بخاطر پول شروع کنه؟..
بابام تعرفش کرد اومد بالا، نشست رو صندلی، بابام گفت جیبتو خالی کن.
جیبشو خالی کرد گوشیش و سوییچ همراهش بود، بابام گفت مگه بهت نگفتم بدون گوشی بیا؟
گوشی و سوییچو داد به مامانم که بذاره توی اون اتاق، گفت معلوم نیست جای دیگتم شنود باشه، نقشه نداشته باشی ولی بنال ببینم چی میگی.
بهنام گفت ببینید بخدا قسم من فقط پول گرفتم از سهیل،
شش ماه بعد عروسی دخترتون با سهیل، دوس دختر قبلی سهیل که همکار مهسا بود سرو کلش پیدا شد، دختره دیوونه بود، سهیلو تعقیب میکرد، مدام گریه میکرد،
انقد گریه کرد و حتی یبار خودکشی کرد که به سهیل ثابت کرد خودش بهتر از دختر شماست.
سهیلو پشیمون کرد از اینکه سریع بعد اتمام رابطشون با دختر شما ازدواج کرده،
این وسط مهسا هم به دختره خیلی کمک میکرد، که بعدا کاشف به عمل اومد مهسا عاشق و شیفته برادر دختره ست!!
برای همین انقدر داره کمکش میکنه خودشو تو خانواده جا کنه، اما داداشه محل سگ به مهسا نمیده..
خلاصه که سهیل به من گفت میخوام مهریه ندم از زنم جداشم بیام این دختره رو بگیرم.
من کلی نصیحتش کردم بخدا گفتم نکن این کارو،
بابام گفت زر نزن لازم نکرده خودتو بی گناه و آدم خوبه جلوه بدی فقط حرفای مهمو به من بزن،
بهنام گفت تو رو خدا کاری به کار من نداشته باش، من تازه به بدبختی این ماشینو خریدم که شما روش خط انداختی و شیشه شو آوردی پایین…
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_چهل خلاصه که یاد گرفته بودم، گاهی ام قایمکی نریمان و آقاجونم و مادرمو میدیدم، گاهی بهم پول
#قسمت_چهلو_یک
به حمید نگفتم و دوره افتادم از این و اون پرسیدن که کجا میشه بچه انداخت...
نمیخواستم یکی دیگه رو مثل امیر بدبخت کنم، خلاصه فهمیدم غیر قانونیه، هزینشم خیلی زیاده.. نداشتم، میگفتن خیلیم درد داره و چون محیط بهداشتی نیست ممکنه بمیری..
شروع کردم کارا و چیزایی که بلد بودمو انجام دادن، از جوشونده زعفرون بگیر.. تا حنا و گل گاو زبون و... هر چی میخوردم انگار بچه سفت تر میشد!
دیگه وقتی دیدم چیزیش نمیشه توکل کردم به خدا و گفتم شاید مصلحتی در کاره و بچم روزیشو با خودش میاره، خودمو با این حرفا دلداری میدادم
اگه از اینکه حمید پشتمه و همیشه همینطور میمونه مطمئن بودم ابدا شک به دلم راه نمیدادم و نمیترسیدم ولی حمید ثابت کرده بود مرد قابل اطمینانی نیست و دچار تزلزل میشه
به حمید گفتم که باردارم.. کلی ذوق کرد، بعدش گفتم که میخواستم بکشمش..
عصبی شد و در جوابش گفتم از اینکه عوض شی میترسم.. درسته خیلی به سیگار اعتیاد داری ولی من قبولت دارم و مشکلی ندارم، تو پشت و پناهم باش، چهار سال عذاب کشیدم.. ولی دیگه اجازه نده...
با حاملگیم من کمتر میتونستم کار کنم ولی حمید خیلی کار میکرد
از رو پولش قد سیگاراش برمیداشت و باقیشو میداد به من..
مرد واقعی شده بود، میگفتم کاش از اولم اینطور بودی..
همه چیز خوب بود تا زمانیکه فهمیدم حمید قایمکی به عشرت سر میزنه..
تو یکی از سرزدنا آدرس خونه رو بهش داده بود..
طرفای ظهر بود و داشتم لباس میشستم، که دیدم در میزنن!
تعجب کردم کسی معمولا در خونه مارو نمیزد.. از پشت در گفتم کیه؟
جوابی نشنیدم.. دو بار سه بار گفتم کیه؟ و بازم جوابی نشنیدم!
ترسیدم درو باز کنم، بیخیالش شدم گفتم هرکی میخواد باشه، رفتم کلید خونه رو آوردم و درو قفل کردم از ترس
خلاصه غروب بود که در باز شد و حمید وارد خونه شد
عشرت جیغ جیغ کنان که بخدا از ظهر من پشت در نشستم هرچی به زنت گفتم درو بازکن باز نکرده..
هنگ کرده بودم! گفتم بخدا من اصلا نمیدونستم شما در میزنی.. هرچی گفتم کیه جواب ندادی..
گفت دروغ نگو دختر، صد بار گفتم لااقل یه لیوان آب بهم بده زیر این آفتاب تیز ولی گفتی برو به درک..
حمید بهم نگاه چپ کرد.. گفتم بخدا دروغ میگه..!
گفت حالا دیگه به من میگی دروغگو؟؟
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_چهل نمیخواستم کسی از این ماجرا باخبر بشه .. به اسد که نگران کنارم میومد گفتم به مادر میگی رف
#قسمت_چهلو_یک
اسد ابروش رو کمی بالا داد و گفت رضایت داده ، به شرط و شروطها...
+چه شرطی.. هر چی بخواد بهش میدم .. اصلا .. واسش یه خونه میخرم ..
اسد سرش رو آورد نزدیک گوشم و گفت پول نمیخواد.. میگه باید همین جا بنویسی امضا کنی که... دیگه اسمی از صنم نیاری.. میدونی که این حقش قانونیه ...
سرم رو عقب کشیدم و عصبی گفتم شرطش این بود تو پاشدی اومدی اینجا میگی رضایت گرفتم ؟
به سمت مامور رفتم و گفتم آقا منو برگردون .. این آزادی رو نمیخوام ..
اسد از پشت دستم رو کشید و گفت یوسف خر نشو .. باز تو تا ته و توهه یه چیزی رو ندونسته تصمیم گرفتی و عملی میکنی؟
عصبی تر گفتم دیگه تا تهش خوندم چی میخواد ، این تو بمونم بپوسم خیلی واسم بهتره تا اینکه بیام جلوی چشمم ... الله اکبر ..
نفسم رو پر حرص بیرون دادم ..
_چه اون تو باشی چه بیرون ، چه تو بخواهی چه نخواهی ، فعلا اون شوهر صنم.. صبر کن ببین چی میگم ..
سرم رو تکون دادم و منتظر به دهانش خیره شدم ..
_بهش گفتم باشه قبوله .. رفتم با صمد و صنم صحبت کردم .. صمد گفت درسته دل خوشی از یوسف ندارم ولی از این پیری هم حالم بهم میخوره و نمیزارم دیگه پاش رو بزاره اینجا .. صنم هم گفت خودم رو گم و گور میکنم شده خودم رو میکشم ولی حتی باهاش هم کلام نمیشم ..
کلافه گفتم خب .. همه ی این کارهارو هم کردیم طلاق نداد چی ؟
_الان دو قرون پولی که دادیم دستشه، شیر شده اینجوری هارت و پورت میکه .. حالش خوب نیست و نمیتونه کار کنه .. یکی و دو هفته دیگه که بی پول شد و زن و بچه اش کلافش کردند وقتشه که برم بهش پیشنهاد پول بدم از اون طرف هم صنم و صمد بهش رو نمیدن مجبور میشه قبول کنه .. بهت قول میدم .. الانم دیوونگی نکن بیا بنویس بزار از اینجا خلاص شیم ..
کمی فکر کردم .. چاره ای نداشتم و به نظرم حرفهاش منطقی میومد ..
قبول کردم و تعهد دادم که دیگه اطراف یعقوب نمیرم و مزاحمش نمیشم ..
از ژاندارمری بیرون اومدیم و من به خونه برگشتم ...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••