eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
163.1هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال تعبیر خوابمون 👇🤍 https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#چالش❤️😍 سلام به روی ماهتون ایام به کام این مدت اصلا فرصت نشده بود بیام باهاتون درست حسابی حرف ب
😍❤️ سلام حبیبه خانم منم میخوام به چالشتون بپیوندم😎😅 من سال اخر دبیرستان بودم که مامانم بهم گفت خاستگار میخواد بیاد منم کلی بحث کردم که نه من سنم کمه،چرا بیان و این حرفا(البته گاهی به همسرم میگم اگه برگردم به روز اول و تو منو نشناسی من میام مختو میزنم😂) ولی مامانم گفت بزار بیان صحبت کنین اگه نپسندیدی میگی نه ما اجبارت نمیکنیم چند روز بعد اومدن و مامانم باهام شرط کرده بود اروم و متین سرتو میندازی پایین و میای توی اتاق اخه هنوزم که هنوزه خیلی شیطونم😂 اونا نشسته بودن توی اتاق و من خیلیییی اروم اومدم با مادرش و زنداییش سلام کردم و رفتم رو به روش نشستم( مادر شوهرم خیلی خانم شوخیه..همه فامیل و همسایه عاشقشن..بعد که رفته بودن خونه همسرم به مامانش گفته بود خیلی اروم بود خوشم نیومد مادرش گفته بود فکر کردی گاوه که سرشو بندازه پایین بره تو آخورش؟😂😂یعنی عاشق مثال زدنشم نابودم کرد) منم به خانوادم گفتم اصلا نگام نمیکرد ولی صحبت کنیم بهتر بشناسمش دو روز بعد از آشنایی اومدن برای صحبت کردن..بعد از صحبتای اولیه خانواده ها خودمو همسرم رفتیم توی اتاق من که صحبت کنیم رو به روی همدیگه نشستیم دوتامونم استرس داشتیم ولی همسرم بیشتر عرق کرده بود با دستاشم بازی میکرد😅 همون اول گفتم ببینین من الان خیلی کنترل شدم که اینقدر ارومم کلا ادم اینجوری نیستم..گفت عه جدی نگام کرد گفتش به چه رنگی علاقه دارین گفتم حالا رنگ و غذای مورد علاقه رو توی زندگی مشترک متوجه میشیم واسه الان نیست این سوالا😂 (الان که یادم میاد میگم جوون بنده خدارو چرا خجالت زده کردی😂) بعد گفتش دوس دارین چهره همسر آیندتون چجوری باشه؟ گفتم میخوام فقط طوری باشه که اگه نصفه شب بلند شدم اب بخورم سکته نکنم از ترس خندید و با همین خنده دل مارا ربووود😂❤ یه سری حرفای دیگه هم زدیم راجب خانواده ها و کارشون بعدم رفتیم بیرون و وقتی با خانواده هامون تنها شدیم جواب مثبتو اعلام کردیم من که همش از خوبیش و بانمک بودنش پیش دوستام میگفتم و پز میدادم😂😎 ایشونم که با دوستاشون میومدن در خونمون میگفتن این خونه خانممه😂😂 داستان آشنایی ما خیلی ساده بود ولی تا الان دو ساعت که همدیگه رو نمیبینیم دلمون تنگ میشه نه هر سال ولنتاین جشن میگیریم..نه کادو های آنچنانی برای همدیگه میگیریم سعی میکنیم با چیزای کوچیک ولی با ارزش و مورد علاقمون همدیگه رو خوشحال کنیم هدف شاد بودنمونه ثمره زندگی مشترکمون یه پسر کوچولوی قشنگه و الان ۴ ساله از آشناییمون میگذره امیدوارم همه جوونا مثل من احساس خوشبختی کنن ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام درمورد چالشتون وقتی 18ساله بودم یه خاستگاری برام اومد که مامانم اصرار داشت باهاش ازدواج کنم درهمون حین پسرعموم اومد خاستگاری وبابام میگفت باید اونو قبول کنم منم میگفتم هیچکدوم وخیلی ناراحت بودم کارم همش گریه بود ودنبال مشاور بودم یه روز که زنگ زده بودم به دخترخالم وشماره مشاور ازش میخاستم وگفت ندارم داداشم گفت یکی رو میسناسه وشمارشو داد منم زنگ نزدم چون گفته بود فقط پیامک خودمو معرفی کردم از اهدافم گفتم از اعتقاداتم واینکه چکار کنم با پدرومادرم ولی حتی نمیدونستم اسمش چیه زن داریانه اصلا تو این فضاها نبودم یروز که بزور منو فرستاده بودن خرید که چند روز بعد که نیمه شعبان بود عقد کنم با همون که مامانم میگفت به مشاورگفتم من کم اوردم نمیتونم مقابل پدرومادرم بایستم واین پیام روبراش فرستادم" نیا نیا گل نرگس دراین زمانه بد که هیچکس خاستار تو نیست"اونم اول پیامش این بود این پیامو نخون نرو پایین وهمینطور تا شب نیمه شعبان بود که گفت میش باهام ازدواج کنی و بعد کلی اتفاق ما شدیم من همیشه همسرمو از اقا میخاستم اونم تو نیمه شعبان من رو به یکی از بهترین شیعیانش رسوند عاشقشم ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#چالش❤️😍 سلام به روی ماهتون ایام به کام این مدت اصلا فرصت نشده بود بیام باهاتون درست حسابی حرف ب
❤️😍 سلام خواستم برای چالشتون داستان شیرین خودم رو تعریف کنم من ۱۹سال داشتم که رفته بودیم منزل مادربزرگم شب همون روزپسرداییم امدن اونجا ومامانم که عمه شون میشد رو بردن داخل اتاق گفتن میخواد درمورد یه مساله ای باهاش مشورت کنن وبه مامانم گفته بود که علاقه داره به من ،پسردایی جان یه سال ازمن کوچیک تر بود وقتی فردا مامانم سرصحبتو باز کرد باهام غش غش میخندیدم میگفتم علی که ازمن یه سال کوچیکتره این مسخره بازیا چیه بگو بره دنبال کارش😂ازقضا علی آقای ما طلبه بودن وقصد داشتن زودتر ازدواج کنن خلاصه شش ماه میومد تنهایی رومخ مامانم کار میکرد منم همش مسخره میکردم حتی مامان خودشم با این وصلت مخالف بود به خاطر سنمون وتواین شش ماه پا پیش نزاشت بعد ازشش ماه زن دایی اومد خونمون سربزنه به مامانم گفت دیشب دایی خدابیامرزمو تو خواب دیده که یه مشت چمن خیلی سبز اززمین جدا کرده برا مامانم هدیه برده مامانم خنده اش گرفت گفت چمن سبز رو بادلو جون قبول میکنم ودوباره با من صحبت کرد ومن هنوز زیربار نمیرفتم وعلی جان میرفت وعموها ومادربزرگ که دایی های خودم بودن رو واسطه میکرد تا این که ماهم استخاره کردیم وخیلی خوب اومد ومن قبول کردم الان ۱۱سال اززندگی پرعشقمون میگذره وعاشقانه دوستش دارم خیلی خوشبختیم باهم امید وارم همه جوونا مثل ماطعم خوشبختی رو حس کنن کنارهم 🌹سلامتی آقاصاحب الزمان صلوات❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام گلم دوست داشتم چالش نحوه آشنایی با همسرشرکت کنم دبیرستان بودم که یه دفعه چشمم به مربی کامپیوترمون افتاد با یه پیراهن بنفش رنگ و شلوار تقریبا طوسی موهای نیمه فر و پرپشت مشکی یک دل نه صد عاشقش شدم همش خدا خدام بود این فرد بیاد خواستگاری من 🙈 نگو این جناب معلم هم همون لحظه که چشم تو چشم هم شده بودیم عاشق من شده بود🙊 و جونم براتون بگه آمد و این فرد با داداشم دوست شد و به بهانه های مختلف میمد خونه ما منم یه دست لباس سفید داشتم تا داداش میگفت ع میخاد بیاد خونمون میپوشیدم و یه روسری آبی با گلهای خوشرنگ صورتی (ترکمنی؟) دهه شصتیها میدونن روسری ترکمنی چیه😅😅 و خلاصه ازدواج مون سر گرفت و من به ظاهر شده بودم زن این آقای معلم و فکر میکردم خوشبخت ترین فرد عالم هستم و در رویا روی ابرها راه میرفتم یک روز که پاگشا دعوت شدیم خونه مادرم من یه کوچولو رژ زدم و زدن رژهمانا کلید بددهنی و گستاخی این مرد همان هر روز چهره خودش نشون میداد بعد عقد تازه فهمیدم 13سال از من بزرگتره😞 و تازه قبل من نامزد هم داشته😰 و خانواده از اینکه من بفهمم و قبول نکنم این قضیه رو مخفی کرده بودن😖 خلاصه من تازه یه دختر17ساله بودم و با یه آقای 29ساله ازدواج کرده بودم من آرایش دوست داشتم اون نه من بیرون رفتن دوست داشتم اون نه و روز روشن اگر من میگفتم روز هست خورشید وسط آسمونه اون میگفت شب تاریکه😤 یعنی تا این حد😎 و از این داستان آشنایی 27 سال میگذره هم اکنون من مادر بزرگم و شوهرم باز نشسته فرهنگی اینم بگم که من و همسرم به جز اون یکبار قبل عقد هییییچ وقت نه همدیگه رو جای دیده بودیم نه حتی صدای هم رو شنیده بودیم حتی شب عقد کنون بزگترا فقط یه برگه به من دادن و گفتن این برگه مهریه تو هست امضا کن😐 منم بدون اینکه بخونم و نظری بدم یا نظری داشته باشم امضا کردم😒 هنوزم که هنوزه دوست دارم یکبار دیگه به عقب برگردم و با چشم باز و عاقلانه و با تحقیق ازدواج کنم😢 ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#چالش❤️😍 سلام به روی ماهتون ایام به کام این مدت اصلا فرصت نشده بود بیام باهاتون درست حسابی حرف ب
❤️😍 چالش😁 سلام چالشیا خوبید؟میخوام خاطره اشنایی داییمو بگم با زن داییم از زبون زن داییم. من وداییت پسر عمو دختر عمو بودیم.داییت یه پسر با غیرت وکاری وخوش قدوقواره بود توروستا.اوازش همه جا پیچیده بود.تو روستا حلّال مشکلات بود .از کارای کشاورزی تا خانوادگی.با اینکه سنی نداشت خیلی قبولش داشتن.خیلی هم سر این چشمش میکردن ویه بلا سرش میومد، ولی تا خوب میشد روز از نو روزی از نو.تقریبا همه استخونای بدنش یه بار یا شکسته یا در رفته.یبار کامل سوخته.یبارم مار نیشش زده😃😃 .همه خاطر خواه داییت بودن داییت خاطر خواه من.یکی از دوستام اونقدر دوسش داشت که میگفت تورو خدا رفتی خونه عموت از عکسای پسر عموت برام بیار😁 منم براش بردم😆 داییت رفت جبهه یه بار که اومد فهمید خواستگار دارم شب زمستون پاشو کرد تویه کفش که بااااید همین امشب برید خواستگاری،وعمو اینا با کمال میل ولی سرزده ومجبوری اومدن خواستگاری. داییتو نیاورده بودن.اونم اومده بود پشت پنجره اشپزخونه که روبه کوچه بود برام گلوله برف پرت میکرد داخل😂. بعد عقدمونم نصف زن های روستا با زن عمو قطع رابطه کردن که چرا دختر مارو به پسرت نگرفتی.داییتم خیلی پرو بود.جلو بابابزرگت پاشو دراز میکرد بلند بلند داد میزد زهرااااا زهرااااا بیااب بریز.من خودمو چنگ مینداختم اونم میگفت واچیع،بابام مگه خودش زن نداره😅😆میگه به رسم اونموقع از هر وسیله یکی دوتا بهمون دادن خودمون زندگی شروع کردیم با چه سختی ولی شکر خدا عاشق هم هستن یه دختر دوتاپسر دارن.این هفته هم عقد پسرش بود. دعاکنید دایی جون زحمت کش من مریض شده.زود خوب بشه.تازه زندگیشون رو اومده. اگه میشه برا سلامتی همه باباهای دنیا صلوات بفرستید ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام خدمت شما دوستای گل عزیز شوهرم پسر عمومه و من تا ۱۲ سالگی ایشونو اصلا ندیده بودم چون خونشون روستا 😁 برا اولین بار که دیدمشون تو دلم‌گفتم کاش زودتر بره خیلی ازشون بدم میومد سری دوم ۱۴ سالم بود بازم تحویل نمیگرفتم و همین حسو داشتم تا اینکه یه عکس ازشون تو گوشی خواهرم دیدم از اونجا حس کردم دلم براشون قیلی ویلی رفت البته شوهرم هنوز هنوز میگه همچنان که از کنارت رد میشدم جرات نمیکردم سلام کنم چه برسه احوالپرسی به قول خودشون خیلی مغرور تشریف داشتم 😂خلاصه ایشون شهر دیگه درس میخوندن تا میومدن خونه ما بودن یسری سر درد داشتن و منم که دلباخته ولی اصلا برو خودم‌نمیاوردم که فرقی با قبل نداشتم گفتن یه قرص سردرد برام بیار منم ایقد هول بودم رفتم قرص سرماخوردگی اوردم 😂😂حالا روشو خوند 😳گفت قرص سردرد میخاستم منم که تازه فهمیدم از حواس پرتی چیکار کردم گفتم نداشتیم میخای بخا نمیخوای بده ببرمش یه نگاه چپکی هم حوالش کردم اونم از هول من یکیشو خورد 🤣🤣 خلاصه اگه بخام همشو بگما خیلی طولانی میشه اولین صحبت طولانیمون همین بود یسال بعدش هم عقد کردم الانم دو تا گل پسر دارم و عاشقانه شوهرمو دوس دارم البته که مشکلم داریم ولی سعی میکنم نیمه پر لیوانو ببینم ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#چالش❤️😍 سلام به روی ماهتون ایام به کام این مدت اصلا فرصت نشده بود بیام باهاتون درست حسابی حرف ب
❤️😍 سلام خوبین داستان آشنایی خودم وشوهرم ومیگم براتون بابای من زندانی بود من کلاس یازدهم ک بودم کارورزی میرفتم مامانم گف امروز بروباداداشت ملاقات بابات ماهم رفتیم ظهرساعتایک ونیم منتظرمامانم بودیم دیریم یه سرباز همش کله میکشهت بعداومدجلوپرسیدزندانی تون کیه اسمش چیه وبعدگف میشه گوشیتون بدیدبه مامانم زنگ بزنم منم دلم سوخت دادم یه رب بعدش مامانم امددنبالمون تاسوارماشین شدم یه شماره غریبه همش زنگ میزد پیام میدادمیگف من همون سربازه ام عاشقت شدم و.... منم فقط میگفتم نه چون شوهرم هیکلی بوداصلا بهش نمیخورد کم سن باشع گفتم اون حتما۲۸سالش هست دیگ منم اون موقع۱۷سالم نشده بود دیگ شوهرم رفت توسایت اسم وادرس مارودراورد همش میامددرخونه تامنوببینه منم ک کارورزی میزفتم هرروزصب منوتعقیب میکرد تادرمدرسه باز ظهرهم تاجای خونه ازبس پیام میدادزنگ میزد منم جوابش ومیدادم یهو یه شب گفت طناب داری بفرستی ازپنحره اتاقت پایین گفتم اره فرستادم گفت بکش بالا دیدم برای تولدم یه جعبه شیرینی بایه سکه پارسیان خریده دوشب بعد روزدختربود بازگف طناب بفرست برام ساعت خریده بود یبار ک ازبس زنگ نیزد گوشیم وخاموش کردم دیدم نیم ساعت بعدمامانم صدام زد یه پسره ب گوشیم زنگ زده باهات کارداره گوشی گرفتم حرف زدم گف میام خاستگاریت دیگ مامانم باهاش برای عصرشنبه قرارگذاشت اومدحرف زد ادرس خونش و....دادک بریم تحقیق هفته بعدباخانوادش اومدن و....دیگ قبول کردیم اون موقع شوهزم۲۰سالش بودمنم ۱۷ ساله و۲۲مرداد۹۷عقدکردیم۵فروردین۹۸عروسی مون بود ۲۶مرداد۹۸پسرم بدنیااومد و۲۳اسفند۱۴۰۰دخترم بدنیااومد الانم باهمه خوبی هاوبدی هاداریم زندگی میکنیم خداروشکر😘❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام دوستان عزیز اومدم آشنایی و همسرمو بهتون بگم همسرم پسر داییم هس همسرم و خانوادشون تو تهران زندگی میکنن منم تبریز همسرم اینا نزدیک ۵ سال قبل که من ۱۱ سن داشتم اومدن خونمون مهمونی منم اولین بار با دقت دیدمش خیلی هیکلی و خوشتیب بود بزا هدف ازدواج اومده بودند تبریز خالم منو پیشنهاد داد ولی همسرم گفت خیلی کوچیکه نمیشه بعد از ما رفتند خونه خالم از اونجا به یه دختری خواستگار شدند اونا هم دادند بعد ۱ سال عقد و عروسی منم بودم جلشون میرقصیدم بعد که تموم شد مشکل اینا کم کم شروع شد بیچاره دختره بیماری فک کنم اس ام ارثی بود داشت یعنی از زندگی عشق نمی فهمید همسرم هم اهل رومانتیک عشقه بعد ۱ سال بعدش دخترشون به دنیا اومد اونم از ژنتیکی مادرش، سرطان روده داشت از بدو تولد تو بیمارستان بود تا ۳سالگی چند بار رفت جراحی آخر گفتند بیاین ببرین فوت کرده داییم مراسم اینا بر گزار کرده بود که معجزه شد همسرم تو خوابش امام حسین دیده بود شفا شو داده بودند دخترش زنده شد ولی باز هم همسرم نتونست با اون دختره چون اصلا خونه داری نمی دونست خیلی کثیف بود و در اوایل مریضی دخترش گفت ببریم بدیم بهزیستی خلاصه سر این طلاق گرفت بعد ۵ ماه طلاقش که میشه تیر ۱۴۰۱ ما رو به همدیگه بازم پیشنهاد دادند من قبول نمی کردم که بچه داره مرده فلان اونم منو نمیخاست که اون دختره حقشه بره یه پسر نه به یه مرد حالا اومدیم باهم حرف زدیم از گوشی اون تهران من تبریز بعد ۱۴ روز آشناییمون عقدم کردیم بابام هم راضی نبود پسر داییم خیلی بچه پاکیه جوری که خالم اینا قبولیش دارن الان ۴ ماهه که نامزدم باهاش خیلی دوسش دارم بعد عید هم عروسیمه😊 ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#چالش❤️😍 سلام به روی ماهتون ایام به کام این مدت اصلا فرصت نشده بود بیام باهاتون درست حسابی حرف ب
❤️😍 سلام منم میخوام تو چالش آشنایی شرکت کنم و داستان آشنایی پدر ومادرم رو بگم عاشقانه و زیبا شروع شد وتا الان هم که سی ساله از ازدواجشون میگذره و دوتا نوه دارند عاشقانه وهمدل هستن ایشالله که همیشه سایشون بالای سر ما باشه. قصه از این قراره که مادر عزیزم۱۵ سالش که بود ترک تحصیل می کنه چون تو روستا بودن و امکان ادامه تحصیل نداشتن تو روستاهم که کار زیاد بوده مامان منم کمک کار مادرش البته کلاس های قرآنی بسیج هم شرکت می کرده. اینم بگم مامان من از اون محیط و فرهنگ تو فکر ودلش اصلا خوشش نمیومد کسایی که خیلی با هم دعوا می گرفتن معتاد زیاد بود البته پدر و برادراش معتاد نبودن اما اگر تواون روستا میخواست ازدواج کنه به احتمال زیاد با یه آدم معتاد کم سواد... مامان میگن هرسه شنبه نماز امام زمان میخوندن و هرشب بعد از یه دور تسبیح صلوات میخوابیده... میگه به من میگفتن چه نمازی میخونی آنقدر طولانی...مامان عزیزم اینقدر بچه بوده که فقط دعاش این بوده که خدایا منو تو یه محیط خوب قرار بده یه جایی که پر باشه از ایمان وآرامش ...یکی از همسایه هاشون آقای حاج کاظم که توی قم خونه داشته ومستاجرش یه طلبه بوده واتفاقا اون طلبه برای دوستش دنبال همسر بودن. آقای حاج کاظم دست این آقای طلبه مجرد رو می گیره میاره روستا واین طور ی با اینکه از اول قصد داشتن دختر دیگه ایی رو معرفی کنن اما قسمت این بوده که پدر ومادرم به این صورت به هم برسن این رو هم بگم که توی فامیل مادریم ورو ستاشون تاقبل از ازدواج پدر مادرم هیچ طلبه ایی نبوده اما با اخلاق وایمان پدر من بدون هیچ تشویق زبانی الان تقریبا تو هر خانواده ایی یک پسر طلبه یا یک داماد طلبه هست توخانواده مادرم اینا یکی از دایی هام یکی از پسر دایی هام ویک شوهرخاله طلبه ان وکلا وضعیت فرهنگ واخلاق خانواده وفامیل نسبت به قبل تغییر کرده واین چیزیه که همه فامیل میگن. مادر من همیشه میگه همسرش وآرامشی که الان داره از امام زمان داره وهمیشه نماز امام زمان رو میخونه به ماهم توصیه میکنه ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ من کاملا سنتی با شوهرم ازدواج کردم البته تا موقع آزمایش من به جز یه عکس از شوهرم شناختی نداشتم .اصلا باهم صحبت نکردیم ولی مثل اینکه ایشون حسابی در مورد من تحقیق کرده بودن و بعد به مادرشون گفته که بیان خواستگاری خودشون هم میگن من فکر میکردم ۸۰درصد جواب منفی بهم بدین چون من سنم کم بود و خواستگار زیادی داشتم و زیباییم زبان زده همه بود وشوهرم هم یه طلبه ی ساده بود که از مال دنیا هیچیییی نداشت من هم واقعا جوابم منفی بود چون کلا مخالف ازدواجم بود بابام هم همین طور ولی سرنوشت انگار یه چیز دیگه میخواست وما جواب مثبت دادیم راستش من خیلی سریع عاشق شوهرم شدم فقط بخاطر زبان بازی و مهربونیش ولی خوب الان به گذشته فکر میکنم خیلی سختی کشیدم تو همه ی زندگی ها سختی هست ولی احساس میکنم من اگه با کسی که دستش تو جیب خودش بود نامزد میکردم و ویه کم مستقل بود دوران نامزدی خیلی بهتری داشتم ما کل دوران نامزدیمون هیچ جا نرفتیم تو دوران ازدواجمون هم بشدت بد اخلاق شد و کلی اذیت شدم که تنها دلیل کنار همسرم بودن علاقه ام به ایشون بود در کل تلخ و شیرینی زیادی تو زندگیمون داشتیم ولی خوب راضیم به رضای خدا همین که سالم و اهل دود و دم و رفیق بازی و نیست و بهم علاقه داره برام کافی هیچ کس همسری گیرش نمیاد که همه ی ویژگی های خوب رو داشته باشه این ماهستیم که باید هرجوری که هست قبولش کنیم و سعی کنیم با همین ویژگی های مثبت زندگی کنیم و خودمون رو خوشبخت کنیم الهی که خدا به همه سلامتی و خوشبختی بده با ما هم ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#چالش❤️😍 سلام به روی ماهتون ایام به کام این مدت اصلا فرصت نشده بود بیام باهاتون درست حسابی حرف ب
❤️😍 سلام عزیزم.زندگیت پر از آرامش❤️ در مورد چالشت که چه جوری با همسرمون آشنا شدیم؟ سال 67 سیزده ساله بودم تو راه مدرسه با پسری آشنا شدم همسن خودم چند تا کوچه با ما فاصله داشتن . کم کم به هم دل باختیم شد همه ی زندگیم❤️ یه عشق پاک و بی آلایش که فقط و فقط تو راه مدرسه همو میدیدیم.حتی تلفن ثابت نداشتیم فقط تو راه مدرسه با ترس و لرز نامه میدادیم و فردا جوابشو با ترس و لرز میگرفتیم😁 سال 74 بعد هفت سال عاشقی بدون اینکه حتی یه بار دست همو گرفته باشیم تو بیست سالگی نامزد شدیم دیگه من تو آسمونا بودم ❤️ زندگی من خیلی بالا و پایین شد مشکلات اقتصادی چندین بار همسرم شغل عوض کرد چندین بار از این شهر به اون شهر مهاجرت کردیم همه جوره پای شوهرم واستادم حتی هیچ وقت پیش خانواده م گله و شکایتی نکردم و آبرو داری کردم چون انتخاب خودم بود و دوسش داشتم و دارم حتی بیشتر از قبل😍 تا اینجای قصه ی آشنایی منو خوندید حالا بقیه ش.... من همونی هستم که گفتم ده سال پیش زنی مطلقه وارد زندگی من شد و هفت سال صیغه بود و الان سه ساله عقد دائم شده 😔 من هنوزم عاشقانه پای زندگیم واستادم با چنگ و دندون دارم از زندگیم دفاع میکنم .سه سال پیش که اون بی وجدان شوهرمو مجبور کرد که منو طلاق بده که البته خدا نخواست که ما جدا بشیم نمیدونم حکمتش چی بود؟ من پیش مشاور ضجه میزدم که من شوهرمو زندگیمو دوست دارم گفت پس برای زندگیت بجنگ و من با همه ی توانم دارم میجنگم. به خدا توکل کردم بهش خیلی نزدیکتر شدم ازش آرامش میگیرم و مطمئنم روزای خوش منم میرسه.💚 الان که براتون مینویسم مثل ابر بهار دارم اشک میریزم تو این ده سال اینقدر اشک ریختم که باهاش میشد دریاچه ی ارومیه رو احیا کرد😃 از این به بعد با اسم پرستو بهتون پیام میدم چون تو هفت سال عاشقیمون شوهرم تو نامه هاش منو پرستو صدا میزد. برای برآورده شدن آرزوی پرستوی عاشق دعا کنید. آرزوم اینه اون بی وجدان برای همیشه و همیشه از زندگی شوهرم بره و برنگرده و شوهرم کامل مال خودم باشه🙏 ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ سلام گل بانو حال دلتون خوش من و خواهرشوهرم دید پسندید برای داداشش ولی شوهر من اون موقع راضی نمیشد بیاد من و ببینه هربار هم خواهرشوهرم و میدیدم میگفت فلان روز میایم خونتون یا فلانی راضی نمیشه بیاد هی بهونه میگیره که الان مناسب نیست یا الان کار دارم دیگه خلاصه که منم این بین خواستگار داشتم که جور نشد بالاخره بعد از یکسال و خورده ای اقا اومد خواستگاری😄😄😄 پسندیدیم و تحقیق کردیم و تایید شد ازدواج کردیم ولی خیلی مشکلات داشتیم موقع نامزدی و عقدمون چون از دوتا شهر جدا بودیم سخت گیری های رفت و امد و من داشتم چه ها که از دوطرف نکشیدم😢😢 دیگه بعد از یک سال و هشت ماه عروسی کردیم بعد از عروسی هم خیلی مشکلات داشتیم متاسفانه دوبار همسرم تصادف کرد که ما از نظر مالی رسیدیم به صفر دوباره بلند شدیم سه سال طول کشید تا بچه دار شدیم دکتر هم زیاد رفتیم متاسفانه متاسفانه من تماس های پیامکی همسرم و با خانم دیدم چندبار البته فقط مجازی بود که با داد و قهر هم درست نشد من کلا بیخیالش شدم تا خودش دست برداشت از اینکارش متاسفانه خیلی جاها هم خودش مشکلات مالی زیاد برامون به وجود آورده که مقصر صددرصد هم خودش بوده باز من مراعات کردم تا از زیر قرض دربیاد بدهی هاش و بده همیشه هم بخشیدمش چون الان دیگه بچه دارم بخاطر بچه ام باید از خیلی چیزها چشم پوشی کنم تا بتونم زندگی خوبی براش فراهم کنم ان شاء الله خدا همه رو هدایت کنه ماروهم هدایت کنه همسرم و بیشتر😄🤦‍♀ ببخشید طولانی شد ☺️🌷 ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#چالش❤️😍 سلام به روی ماهتون ایام به کام این مدت اصلا فرصت نشده بود بیام باهاتون درست حسابی حرف ب
❤️😍 (♡:: ❤💙❤چالش آشنایی باهمسر💙❤💙 باعرض سلام وخداقوت آشنایی من وهمسرم کااااااااملا سنتی بود. من درآستانه ۱۵ سالگی وعشق جان ۲۵ ساله بودند.دستهای گرم خداوند را ذره ذره در زندگیم احساس کردم.(البته اینو الان که ۳۵ ساله هستم دارم میگم واگرنه اون موقع ها من درک زیادی ازیاری خدانداشتم) اینکه میگم کاااااملا سنتی بود واگر خدایاری نمی کرد شاید جایگاه الانم رانداشتم👇 تنها دیدارهای ماتا روز عقد: جلسه رسمی خواستگاری(فقط ۴۵ تا یک ساعت صحبت دونفری) روز آزمایش بله برون اولین بار که رفتم آرایشگاه😎تمام ایناباحضوربزرگترها..... این مدت ۲۳ روز گذشت ورسید روز عقد وبعدازعقد یک روز در میان پیش هم بودیم.مابین این دیدارهاهم طاقت دوری نداشتیم وتلفنی درارتباط بودیم ومنم واقعا بلدنبودم اصلا حرف بزنم🙈 خیلی وقتها باهم کلنجاررفتیم وناراحتی داشتیم ولی من همیشه پیش قدم دوستی بودم. واین که چرادوستش دارم:ایشون بامن بسیار صادق است الحمدالله بینمون دروغ وحرف زشت ومخفی کاری نیست(دوتامون برای رفاه خانواده تلاش میکنیم.دخل وخرج خونه دست دوتامونه)همدیگه رادرک میکنیم(اختلاف نظرهم داریم ولی سوقش میدهیم به سمت تکامل همدیگر) 💙❤واما درحال حاضر ماصاحب دوهدیه از طرف خدا شدیم دختر بزرگم ۱۵ ودخترکوچکم۹ساله هستند.وعشق بی اندازه مهمون دل خودم وشوهرم است.که مدیون خداوندم که منه بی تجربه راهمراهی میکند. *ممنون ازچالش زیباتون ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ سلام به همگی ما همسایه دیوار ب دیوار بودیم شوهرم از بچگی دلش باهام بوده تا 20 ساله شدیم من 4 ماه ازش بزرگترم گفت اصلا برام مهم نیست ولی فقط یکی دوبار تلفنی باهم حرف زدیم تو چند سال. اومدن خاستگاری و بله گرفتن و الان 15 ساله باهم زندگی می‌کنیم دوتا گل پسرم داریم. هنوزم عاشق همیم. شوهرم میگه اگه صدبار دیگه برگردیم عقب بازم انتخابم تو هستی. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️😍 اون زمانها مثل الان نبود که هرکسی ی گوشی داشته باشه فقط خونه ها تلفن بود که حتی گاهی بعضی از همسایه ها نداشتند در همسایگی ما ناهید خانمی زندگی می کرد که با مادرم خیلی صمیمی بود اون سه تا پسر داشت وبیشتر وقتا به خانه ما رفته وآمد داشت یروز به مادر گفته بود که دوست داره من عروسش باشم وبامن خیلی خوب بود البته من در یک خانواده مذهبی ومتدین بزرگ شده بودم وپدرم سر شناس محله بود وهمه میشناختندش از این ماجرا گذشت چون من محصل بودم چند وقت بعدش مادرم از خونه ناهید خانم آمد وگفت که ناهید خانم برای پسرش محمد زن گرفته .مادرم کمی ناراحت شد من گفتم بهتر مامان من دارم درس میخونم چون با شناختی که خانواده ها ازهم داشتیم اگر به خاستگاری میامدن ومن هم مخالفت نمیکردم نیاز به تحقیق نبود دراین حد که خواهر وبرادرهایم کامل این خانواده را میشناختند گذشت بعد از چند وقت این ناهید خانم آمد وبه مادرم گفتم حالم خوب نیست دلم درد میکنه وناراحت بود مادربهش گفت برو دکتر انشاالله چیزی نیست برو ی آزمایش بده وخودتو دکتر نشون بده ایشون هم رفت وبعد از چند روز امد وگفت دکتر رفته وفهمیده بادار هست البته آن زمان دهه 70 بود وکسی بیشتر از سه تا بچه نمیتونست بیاره وبه مادرگفت که شناسنامه به بچه ش نمی دهند وحدود 4 یا5 ماه باردار بود ومتوجه نشده بود میگفت 40 سالم هست دکتر میگن بچهت عقب افتاده میشه مادرم بهش گفت ناهیدخانم اینا حرف الکی هست باور نکن هرچی خدا بخواد نری بچه را بندازی که قتل هست وایشون ناراحت بود که عروس دارد وخجالت میکشه مادرم دلداری بهش داد وبعد از9 ماه خدا به این خانم ی دختر ناز وزیبا عطا کرد که اسمش را زهرا گداشتند اون سالا درسم داشت تمام میشد یکروز امد ویکسری کتابهای من را برای پسر دومش علی گرفت برای کنکور من زیر بار کتاب دادن نمیرفتم ومیگفتم خودم میخوام درس بخونم ولی با اصرار مادر دادم بعد از چند روز کتابها را برام آورد داشتم ورق میزدم یهو دیدی در صفحه اول کتاب ی متن انگلیسی نوشته شد خلاصه با ترجمه اون متوجه شدم متن عاشقانه هست وپسرش نوشته که منو دوست داره ومیخواد با من ازدواج کنه من ناراحت شدم ولی به هیچ کس هیچی نگفتم رفتم مدرسه ی معلم دینی داشتم به اسم خانم قاسمی خیلی باهاش دوست بودم به ایشان گفتم گفت کاری نکن اگر خواستگار باشه مادرش میاد خواستگاری .البته بگم که گاهی که از کوچه رد میشدم واتفاقی چشمم بهش می افتاد سرم را زیر میانداختم وتند رد میشدم واز نکاهش فرار میکردم گاهی در دهه محرم که با اصرار مادر خونشون برای دعا میرفتم دعا میکردم نبینمش حتی گاهی خونه ما ی نفر تماس میگرفت وهر کس تلفن جواب میداد حرف نمیزد ولی تا من گاهی بر میداشتم شروع میکرد به حرف زدن که من اصلا خوشم نمیامد وفوری قطع میکردم گذشت بعداز چند وقت این ناهید خانم برای پسر دومش علی هم یکی از اقوامشون را نشون کردند وعملا به خواستگاری من نیامدند بعدازاین ماجرا پسرشون که ماشین خریده بود با خانواده وخواهر کوچکش که اون موقعه دوماه بود میروند زیارت امام هشتم مشهد .در برگشت تصادف میکنند وپسر جوانشون علی اقا به شدت ضربه میخورند وبااینکه خواهرکوچکش زهرا از توی ماشین پرت میشه بیرون ولی زهرا چیزیش نمیشه وعلی بعلت ضربه به سر از دنیا میروند بعد ازاین ماجرا بعداز چند ماه ناهید خانم ماجرای علی ونامه ای که برام نوشته بود را به خواهرم میگوید ومادرم ازمن خوشحال بود که منطقی رفتار کردم وجوابی بهش ندادم نامزد علی هم بعداز چهلم تمام طلاها وکلی جهیزیه که علی براش خریده بود را برمیدارد ودیگه با این خانواده قطع رابطه میکنه وبعدها با یکی ازدواج میکنه منم با اینکه مادرم همیشه میگفت نمیدونم چرا هرکسی میاد خواستگاریت میره وبر نمی گرده میگفتم صلاح نبوده تا اینکه بعد ازچند سال از فوت علی بلاخره یکی از اقوام که خودش چند سالی بود ازدواج کرده بود وی پسر داشت برای برادر شوهرش که خانواده مذهبی وخوبی بودند آمدند خواستگاری من وهمه با شناختی که ازبرادر ایشون داشتند وتوی فامیل همیشه صحبت خوبی این زن وشوهر بود باعث ازدواج من وبرادرش شدند جالبه که من تا قبل از خواستگاری ایشون را ندیده بودم البته فراموش نشه دعا ی پدرو مادر ودعای شهدا هم واسطه این ازدواج بود ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
💜❤️💜❤️💜❤️💜 سلام به اعضای عزیز و مهربون کانال 😘💜 میخوام به درخواست خودتون یه چالش بریم حال و هوامون عوض بشه 😍 به شرطی که همکاری کنید برامون بفرستیدخاطراتتونو🙏😕 امروز اومدم برتون گردونم به خاطرات گذشته😂 به اولین باری که رفتید پاگشا خونه ی مادرشوهر محترم😁😝 چیکار کردن 😄 چی پخته بودن😋 چی کادو گرفتین😇 خلاصه تعریف کنین ببینم چجوری بود😎 من که خودم اولین بار رفتم یه سکه پارسیان گرفتم و یه پارچه چادری🤪 دستشون درد نکنه غذاهم خوب بود در کل رفتارشونو پسندیدم 🥰 غذا برام قیمه نثار و فسنجون گذاشتع بودن خلاصه تحویلم گرفتن دیگه😝 اخه یه تصور دیگه داشتم ازشون🙈 ولی خب خداروشکر اونجوری نبود که فکر میکردم😌 حالا شما کوتاه و بدون غلط املایی خاطراتتونو از اون روز بگین ،مخصوصا اگه خنده داره 😜 هرچی بود بفرستین ببینم کادوی من بهتر بوده یا مال شما😄🙈 منتظرماااااااا🙃 ایدی ادمین 👇❌❌❌❤️ @adminam1400 بفرستید 🙏👆👆👆🌿 ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
💜❤️💜❤️💜❤️💜 سلام به اعضای عزیز و مهربون کانال 😘💜 میخوام به درخواست خودتون یه چالش بریم حال و هوامون عوض بشه 😍 به شرطی که همکاری کنید برامون مطلب بفرستید 🙏😘 اقا جونم براتون بگه دیروز رفتم در خونه ی همسایمون یه ظرف آش ببرم خانم همسایه درو برام باز کرد ،قبلا این بنده ی خدارو توی خیابون دیده بودم ،ظاهر مرتب و آرایش تمیز و لباسای آراسته ای داشت ،با خودم میگفتم حتما خونه زندگیشم عین خودشه دیگه😝 اما چشمتون روز بد نبینه همین که درو باز کرد یه بوی خیلی بدی خورد تو صورتم😕 بعدشم که کاسه ی آشو ازم گرفت صبر کردم کاسه رو بهم برگردونه که در باز موند نمیخواستم نگاه کنم خدایش🙈 ولی صحنه ای که دیدم اصلا نمیشد ندید 😂 خونه رو هوا بود رسمأ واقعا همچین وضعی رو ندیده بودم تا حالا😕 بعدشم که خودش برگشت و فهمید خونه رو دیدم خندید و گفت من نمیرسم خونه تمیز کنم و بازم خندید😐😂 خلاصه که من کلی شوکه شدم😝 امروزم اومدم ازتون بپرسم شمام آدم شلخته دور و برتون دارین ؟؟ یا خودتون شلخته هستین؟😂 چیزایی که از یه ادم شلخته دیدین چی بوده و به نظرتون چطوری میشه شلخته نبود و خونه همیشه مرتب بمونه😢 برام کوتاه و جمع و جور خاطرات و مطالبتونو بفرستید❤️ لطفا غلط املایی نداشته باشه🙏 منتظرماااااااا🙃 ایدی ادمین 👇❌❌❌❤️ @adminam1400 بفرستید 🙏👆👆👆🌿 ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#پرسش_اعضا 💜🍃 کانال شاید برای شما اتفاق بیفتد خاستم سوالی کنم،دخترم ماه دیگه دوسالش تموم میشه،هیل
❤️🍃 سلام خدمت شما بزرگوار و اون مادر محترمی که دلسوز فرزند دلباختشون هستن ... به نظرم تنهاش نذارید .. نه اینکه همش مراقبش باشید نه ... بذارید ازاد باشه تا خودش بتونه خودشو اروم کنه ولی در همون حال حواستون بهش باشه و پای حرفاش بشینید و سعی کنید کمی با حرف زدن ارومش کنید ... خیلی سخته اما برای اینکه پسرتون اروم بشن چاره ای جز تحمل نیست 🔹🌸🔹🌸🔹🌸🔹 سلام به هم گروهیای عزیزاون خانم که عکس جوشهای پسرش روگذاشته بدن پسرمن بدتراز اون بودیه شب عناب بازرشک سیاه دم میکردم یه شب گل پنیرک دم میکردم میدادم تایک ماه که تمام جوشهاکلارفع شدن از آن موقع اصلاجوش درنیاورد قبلاخیلی پیش دکتربرده بودم یکی دوماه تاثیرداشت بعد دوباره شروع میشدامابعداز آن دمنوشهادیگه تموم شد 🔹🌸🔹🌸🔹🌸🔹 سلام خانمی که کمر پسرشون جوش ریخته احتمالا از گرمی هست یا یه خوراکی مثل انجیر یا گردو یا بادمجون خوردن یا خاکشیر خوردن بدنشون گرم بوده جوش ریختن الان باز شربت خاکشیر درست کنن بخورن خوب میشن. 🔹🌸🔹🌸🔹🌸🔹 پس انداز من وقتایی که پول دستم بیاد یه مبلغش را داخل یه کیف پول قدیمی ام که مختص پس انداز گذاشتمش میذارم و کلا دیگه اون پول را نادیده میگیرم. اگر هم توی کارت باشه یه مبلغش را به کارتی که باهاش کار نمی کنم انتقال میدم اون کارتم تو همون کیف پول پس اندازم میذارم که دم دستم نباشه ازش خرج کنم. وقتی که مبلغ قابل توجهی شد میرم باهاش طلای دست دوم که اجرت نداره میخرم. با اینکه درآمدمون زیاد نیست اما شکر خدا با همین پس اندازها و فروش طلا تونستم برای خرید خونه یا ماشین کمک همسرم باشم. 🔹🌸🔹🌸🔹🌸🔹 سلام وخسته نباشید چند ماه پیش خانومی پاسخی گذاشته بودن در ارتباط با پاکسازی رحم مبنی بر اینکه دکتری بهشون دستوری داده بودن که به خودشون تزریق کرده و در لگن مینشستن و مواد سفیدی ازشون خارج میشد مثل پنبه و ... هرچی گشتم دستورش رو تو کانال پیدا نکردم .آیا کسی یادشه که اون مواد که تزریق میشد به واژن چی بود ؟ممنون میشم که کمکم کنین🙏🏻 🔹🌸🔹🌸🔹🌸🔹 سلام خدمت خواهرای گلم خانمی که گفتن دختر شون پریود ۶ ماه یا سالی ی بار دکتر گفته تخمدانش ضعیفه من دیدم کسانی که تخمدانش ضعیف بوده از تخم مرغ محلی و جوجه خروس محلی و گرد مخ استفاده کردن تخم مرغ جوجه خروس به عنوان وعده غذا بخورن و گرد مخ هم تو شیر گرم بریزن ویاعسل هم قاطی کنن خوبه انشالله که نتیجه بگیرین البته اینا که گفتم خانها که ازدواج کردن تخمدانشون ضعیفه میخورن به نظرم فرقی ندار ه دختر شما هم تخمدانش ضعیفه تورا خدا اگر نتیجه گرفتین واسه بچهای منم دعا کنین🙏🏻🙏🏻 🔹🌸🔹🌸🔹🌸🔹 سلام خسته نباشید..عزیزم برای هرکاری که استخاره نمیکنن.خدابه ادم عقل داده ..بررسی کنید.تحقیق کنید .مشورت کنید با چندتا بزرگتر...نهایتا اگر بازهم سردرگم بودین اونموقع استخاره کنید 🔹🌸🔹🌸🔹🌸🔹 برای اون عزیزی که شکم وپهلو دارن ...شما برنج ونون رو به حداقل برسونید...شیرینی جات هم سعی کن نخوری 🔹🌸🔹🌸🔹🌸🔹 سلام در جواب دوستی که باید پرتو بشن و هزینه هاش بالاست و... کرمان کلینیک جوادالائمه برن دکتر و بعد بیمارستان افضلی پور هم انجام میدن و خیلی خیلی خیلی کم هزینه و شایدم رایگان و محل اسکان رایگان هم ساختمان دارن همون جوادالائمه از بخش شیمی درمانی بپرسن بهشون میگن .. ان شاالله که بسلامتی و راحتی این مرحله رو پشت سر بزارن .التماس دعا 🔹🌸🔹🌸🔹🌸🔹 سلام عزیزم تو رو خدا میشه تو گروه عنوان کنید برامون دعا کنند که مشکل شکایت هس ناحقه حقمون ضایع شده خدا کمک کنه به حقمون برسیم روز یکشنبه۱۶دهم عصر شواری حل اختلاف دارییم طرفمون خیلی آدم بدو شروری هس اول خدا بعد از همه التماس دعا دارم اگر ذکری می‌دونن بهم بگن ممنون سپاسگزارم 🙏🙏😥 ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 دوستان گلم چند تا ارسالی از چالش های مختلف مونده بود به احترام اینکه اعضای عزیزمون لطف کرده بودن و فرستاده بودن میزارم براتون❤️ 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 سلام ممنون ازکانال خوبتون . بله لباس فروشی توخونه دارم درامدشم خوبه هیچ وقت هم ازهمسرم پول نمی گیرم مثلا روز مادر ‌وتولداعضای خانوادم خودم کادومی گیرم یا برا سرمزاربرادرم خیرات ازپول خودم می گیرم بعضی وقت ها به خانوادم پول قرضی میدم وتابه حال چند تکه طلاهم با لباس فروشی توخونه خریدم گواهی نامه گرفتم که نزدیک ۶دراومد فقط ی تومن همسرم بهم دادیخچال گرفتیم برا خونه نزدیک ۱۲میلیون کمک دادم و خلاصه برا خیلی از کارهایی که به خوام خرج کنم درآمد دارم واحتیاج به اینکه ازهمسرم پول بگیرم ندارم خدا روشکر ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام وقت بخیر. در مورد چالش کاردر منزل من یکی از اشناهام خانومه توی گروه های مختلف عضو هست و محصولات خانگی مثل رب انار و تخم مرغ و حتی مرغ و خروس رو از این گروه عکسشو میذاره توی اون گروه ی سودی این وسط روی قیمتش میذاره و میفروشه خیلی درامد داره نه سرمایه اولیه میخواد نه خودشوخرید میکنه اوکی شد از صاحبش میگیره میده به خریدار . از این راه هم واسه خودش کلی طلا و ...خرید منم با شرکت پنبه ریز کار میکنم برند لدورا اولش شوهرم راضی نبود وقتی دید کاملا قانونی هست و حتی توی تلویزیون از صاحب شرکت مصاحبه گرفتن و... راضی شد درامدش هم بد نیست همین که ی درامدی از خودت داشته باشی عالیه اما هست کسانی از همکارانم که قبل از من اومدن و حدود ۵ یا ۶ سال هستند و درآمد های خییییلی بالا دارن در حد بالای ماهی ۱۰۰میلیون که البته اگر خودم وارد کار نشده بودم و نمیدونستم هیچ وقت باورم نمیشد همچین درامدی واقعیت داره به هر حال منم دارم تلاشم رو میکنم که انشالله ی روزی درامد خیلی بالا رو تیک بزنم.البته الانم همین که دستم توی جیب خودمه عالیه و هر کاری نیاز به زمان و تلاش فراوان داره سپاس ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام بله بفکر طلاق بودم البته فقط فکرش کردم و خودمو توی اون موقعیت و اتفاق های بعدش قرار دادم و دیدم واااای چقدر بده و اصلا نمیتونم بدون همسرم زندگی کنم فوری نظرم برگشت و خدا را شکر میکنم که همسرم دارم البته دلیلم برا طلاق اعتیاد و مشکل هایی بود که داشتم و دارم اما تصمیم گرفتم کمکش کنم خوب بشه چون فقط مشکلش اینه والا بهترین همسر دنیا برای منه ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام‌درمورد‌چالش‌طلاق‌وپشیمانی‌ بله‌منو‌شوهرم‌تاپای‌طلاق‌رفتیم‌ وپشیمان‌شدیم‌‌شوهرم‌رفته‌بود‌‌ باوکیل صحبت‌کرده‌بود‌قرار‌بود‌‌تصمیم‌ خودشو‌ گرفته‌بود‌قراربود‌طلاقم‌بده‌ مادر خدا بیامرزم‌ بهم‌گفت شوهرت‌که عاشقت بود چرا‌یهو پاشو‌کرده‌تویه‌کفش میخواد طلاقت بده اونم سرچیزای الکی مادرم گفت حالا بدنیس برم یه سرکتاب برات باز کنم رفت پیش یه ملا ملابرامون سرکتاب باز کرده بود گفته بود یه نفر‌ازفامیلای‌ خودتون طلسم جدایی برای دخترو‌دامادت‌ گرفته گفته بود چن شب پیش برا دختر ودامادت‌ غذا آورده بخوردشون‌ داده اون غذا آب دعا ریخته‌توش مادرم گفته بود بله درسته اتفاقعا چن شب پیش جاریم‌ براشون غذا برده خوردن‌ ملا دعارو باطل کرد فرداش شوهر اومد دنبالم دیگه ازاون موقع تصمیم‌ گرفتم‌ هیچی از زن‌عموم‌ نخورم هروقتم‌ چیزیم برامون می‌آورد پرتش میکردم سطل آشغال‌ البته زن عموم‌ از۲۵سال پیش کارش جنبل وجادوعه‌ اینو‌کل‌فامیلا‌ومردم‌ روستامون‌ میدونن‌ازش خبردارن‌ خداروشکر الان سر زندگیم‌هستم‌ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام درمورد چالش میخواستم من یک خاطره تعریف کنم شاغل بودم و بامردم سرو کارم زیاد بود خانمی چند بار ی از بنده خرید کرد یک بار گفتم به‌این خانم توصیه کنم این بار که آمد اگه خواست کمکی به کسی کنه بنده در خدمت هستم که کمک‌های مالی یا هر کمک دیگه‌ای رو به مستحق ش برسونم اما تا رفتم وسایلی که از من خریده بود توی ماشین بزارم این قدر خجالت کشیم هنوز هم وقتی یادم میاد خجالت میکشم پسری تقریبا ۲۰ساله عقب مانده توی ماشین داشت واین مادر آنقدر مهربون وصبور بود که فکر نمیکردم مشکل داشته باشه هنوز هم خجالت میکشم ویادم نمیره که اگر کسی حرفی نمیزنه دلیل بر بی گرفتار بودن نیست خدا را بیشتر شناخته ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ وقتی شانزده سالم بود مادرشوهرعمه م پیام فرستادن برای خواستگاری پسردیگرشون و خیلی مصربود که بله بگم..منم که محصل بودم وتنهاچیزی که فکر نمی‌کردم ازدواج بود اول جواب دادم که نه میخوام درس بخونم،اما اینقدر عمه م از خوبیهای خانواده شوهروبرادرشوهرش گفت وگفت که من راضی شدم بیان خواستگاری...