از سرگذشتها🖊
#سرگذشت_ملیحه #خیانت نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت... 🚫کپی حرام🚫
🥀🍂🥀🍁
🍁🥀🍁
🥀🍁
🍁
🖊قسمت دهم (قسمت پایانی)
چشم که باز کردم تو بیمارستان بودم. یه مامور زن بالا سرم بود. تا دید به هوش اومدم نزدیکتر اومد و چندتا سوال کرد ببینه هوشیارم یا نه.
اول سراغ پسرمو گرفتم گفت حالش خوبه و کمی خیالم راحت شد ولی یاد اون صحنه که افتادم زدم زیر گریه. شوهرم دیگه مرده بود و هیچ پشت و پناهی تو دنیا نداشتم. برادر بی غیرتم منو به خاک سیاه نشوند. بچمو بدبخت کرد. یتیمش کرد. کاش میمردم و این روزا رو نمیدیدم.
دستمو عمل کرده بودن. ازشون خواستم زود مرخص بشم ولی باید بازجویی میشدم. حاضر شدم باهاشون برم اداره آگاهی و همه چیزو کامل توضیح بدم. رفتم اونجا و واقعیتو گفتم ولی برادرم متواری بود و کسی ازش سراغ نداشت. کمی با پسرم صحبت کردن و پاتوق چندتا از دوستاشو پیدا کردن .
من موندم و ناله و نفرینای مادرشوهرم. همونجا سر خاک میگفت که برادرمو قصاص میکنه. مراسم شوهرم بود ولی نذاشت وایسم و کتکم زد از اونجا بیرونم کرد. دست پسرمو گرفتم و با یه بقچه لباس و یه مقدار پول ک پس انداز کرده بودم رفتم تهران. اونجا با هر بدبختی بود پسرمو خوابوندم و خودمم مشغول زباله گردی شدم. تنها کاری که ازم برمیومد....
چندماه به همین منوال گذشت تا حال پسرم کاملا خوب شد و تونستیم برگردیم شهرمون. وقتی برگشتم اوضاع کمی ارومتر شده بود. بعد از چندروز سروکله زن بابام پیدا شد. اومده بود ازم خواهش کنه از خونواده شوهرم رضایت بگیرم ولی دلم با برادرم صاف نبود. بهش گفتم باشه ولی بی سر و صدا خونه رو فروختم، سهم خودمو برداشتم. سهم برادرمم ریختم حساب وکیلش و از اون شهر رفتم برای همیشه. الان با پسرم زندگی میکنم و هردومون تا بوق سگ کار میکنیم و بسختی زندگیمونو میگذرونیم. برادرمم منتظر قصاصه و هیچ کاری ازم برنمیاد براش بکنم. اون درست چندروز بعد از رسیدن به سن قانونی قتل کرده و متاسفانه حکمشم اعدامه.
پایان
نویسنده: سپینود.ج
بر اساس واقعیت
🚫هرگونه کپیبرداری و نشر سرگذشتهای کانال، شاتاسکرین، فوروارد، ولو با ذکر نام نویسنده و لینک و آیدی کانال #حرام بوده و پیگرد قانونی دارد🚫
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام ميخام يع سوتي بگم☺️😂😂😂
من ستايشم و 15 سالمه و به يه پسري علاقه مند بودم پسره تو مغازه كار ميكرد و من رفتم تا ديدمش حول شدم. گفت چي ميخايد خانوم گفتم 3 تا لواشك با يه ماست بچه ها من تيپم خيلي خفنه و از اين كفش هاي پاشنه بلند ميپوشم بعدش خريدمو كردم و ميخواستم برم بيرون پسرع هم بيرون از مغازه داشت وسايل هارو مرتب ميكرد منم ليز خورد خوردم زمين ماست ريخت رو سر دوتامون🚶♀🚶♀🚶♀🚶♀🤣🤣🤣🤣🤣🤣 ابروم رفت ديگه كفش اونجورى نپوشيدم.
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
خاطره ای که میخام براتون تعریف کنم مال چند سال پیشه
من رفته بودم آرايشگاه اصلاح ...
بعد که کارم تموم شدبه آرایشگره گفتم برام ماسک پاک سازی صورت بزاره
اونم از قضا یه ماسک که شبیه گچ سفید بود روی صورتم گذاشت🥴
همون موقع بچه یکی از خانم های که اومده بود ارایشگاه داشت گریه میکرد😭ومادرش داشت توی آرایشگاه اونو میچرخوند تا مادره منو دید منو به بچش نشون دادو گفت گریه نکن نگاه کن هاپورو🙈🙈
حالا قیافه من😩
قیافیه اون بچه🥺
قیافیه بقیه خانم ها😂
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
من اکثر خاطرات خنده دار و سوتیام مربوط به گذشته است
من سال 80 واسه عمل جراحی بیمارستان بستری شدم لحظه عمل استرس منو گرفت دکتر هم گفت تو ریکاوری میشینی هر وقت استرست کم شد دست و پات از رنگ کبودی دراومد عملت میکنم
منم یکساعت منتظر ولی فایده نداشت تا اینکه دوتا بیمار از اتاق عمل آوردند ریکاوری
به یکیش که آقا بود هر چی صداش میکردند آقای محمدی که به هوش بیارنش جواب نمیداد
یکی از پرستارا یهو گفت خانم محمدی با صدای نالان گفت هاااان ، دوباره چندین بار تکرار کردند
به آقا صدا میکردن جواب نمیداد و به خانم صدا میکردن میگفت هااااااا
بعد اون یکی بنده خدا هم که توراه اتاق عمل و ریکاوری مدام تکرار میکرد حلاجی حلاجی آخر متوجه شدم شغلش حلاجی بوده 😂😂
کلا استرس رو فراموش کردم و رفتم عمل شدم
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
امروز خواهرم خونمون بود بعد موقع رفتن گفت دستبندمو ندیدی منم قبلش دستم کرده بودم گفتم تواتاقه برو بردار
خواهرم رفت دوباره اومد گفت نیست کجا گذاشتیش رو مبل بود
منم مشغول جمع کردن خونه بودم اعصابم خط خطی شد 😠🤨که ای بابا من چه میدونم کجا گذاشتم تواتاق بود برو وردار دیگه
اه بعد یکم به مخم فشار آوردم که از رو مبل برداشتم دستم کردم رفتم تواتاق بعد کجا گذاشتم که یهو💡اون لامپ توی کارتونا بالای سرم روشن شد😳
دستمو نگاه کردم دیدم اصن درنیاوردم 🤣😂
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
ما پارسال عید نوروز چند روزی رفتیم شهرستان خونه پدر شوهرم
جاری کوچیکه چند روز قبل اونجا بوده و توی اتاق مارمولک دیده و نتونستن پیداش کنن
بعدا به جاری دومی گفته که جریان چیه...
ما و جاری دومی چند روز اونجا بودیم و جاری به من نگفته بود که تو اتاق مارمولکه
ما هم شبها اونجا میخوابیدم و ساکهامونم اونجا بود
جاری ساکهاشو محکم بسته بود به خیال اینکه اگه مارمولکی باشه بره تو ساکای من😂ولی وقتی رفتن خونشون داشته ساکشو خالی میکرده که دو تا مارمولک دیده و جیغ و داد کرده 😱😩و زنگ زده به شوهرش اونم از سرکار اومده مارمولکارو گرفته
چند ماه بعد مادرشوهرم به شوهرم گفته بود که ما جریانو فهمیدم
ولی من اگه میدونستم به جاری میگفتم ولی اون نگفت و مارمولکا رفتن سراغ خودش😂
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام
من بشدت ازدواجی بودم.
همش فکر میکردم خیلی دیرم شده
خیلیم خجالتی بودم مامانم اگه زیارتگاهی جایی میرفت ملتمسانه بهش میگفتم برام دعای مخصوص بکن(منظورم ازدواج بود). نمیدونم چرا مامانم فکر میکرد بخاطر دانشگاهه
دانشگاهو میخواستم چیکار داشتم حیف میشدم وکسی خبر نداشت 😂😂
شبا کلی دعا میکردم تازه توقعاتمم آورده بودم پایین حالا کسیم نیومده بودا در کل سنی هم نداشتم
مثلاً پسر همسایمون دوتا خواهر معلول داشت میگفتم خدایا کاش بیاد منو بگیره قسم میخورم تا آخر عمر خواهراشو نگه دارم.
یا یکی از همسایه هامون پسرش یکم شیرین میزد میگفتم خدایا کاش بیاد خواستگاریم حتماً قبولش میکنم.
تازه کلی از این افکار پلید داشتم وشبام با کلی راز ونیاز وگریه سپری میشد.
خدا را شکر هیچ کدوم از اون دعاهام مستجاب نشد.🤣🤣🤣
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
یه خاطره از زایمان سر پسربزرگم🙍♂️
تقریبا آخرای بارداریم بود ومن جثه ام ریز🤗و پسرم ماشالاه درشت🧿یه روز سرکاربودم شوهرم تماس گرفت گفت یه متخصص خیلی خوب اومده بیمارستان ،اماده شو یه سر بریم اونجا،خلاصه رفتیمو تا معاینه ام کرد گفت سریع بروبستری شو بچه ات درشته نمیتونی نگه داری🙄😬بدون گرفتن مرخصی( که اون موقع تا دردت نمیگرفت ورئیس تشخیص زایمان نمیداد ،بایدسرکار میرفتی🤭😏😒😂 )وبدون هماهنگی بامادراوجمع کردن ساک و....رفتمو بردنم اتاق عمل،یه اقای دکترمتخصص بیهوشی بود که باهامون اشنایی داشت تواتاق بالاسرم بود،ازقضاکمربه پایین بی حس شدمو بچه ام به دنیااومد😍خداخیرش بده یانده همون لحظه دکتره گفت خانومه.....بچه ات پسره یه دست ویه پانداره😵😖که بلافاصله یکی از تکنسین ها گفتن شوخی میکنن اقای دکتر ،سالمو سالمه
شوخی احمقانه وشوک بزرگی بود 😏ولی خدا خانومه رو خیرش بده سریع حالمو خوب کرد( الانم اون اقای دکتر بی معرفت ،فوق تخصص بیهوشی تویه بیمارستان عالیه تهرانن😒😏😤)....خلاصه بعداون مادرامون قهرکرده بودن که عمدا بهشون نگفتیم وشوهرم بسختی متقاعدشون کرده بود😊البته اینم بگما ،ما یه زنعموی مشترک داشتیم که حس ششم بسیارقوی داشت وصبح زوده همون روز رفته بودخونه مامانم اینا وگفته بوده که فلانی امروز میره بیمارستان بچه شو به دنیا بیاره🙄🙄🙄خلاصه زحمت اطلاع رسانی رو کم کرده بوده😂😂😂😂😂
انشاالله که تموم خانمای منتظرفرزند، دامنشون سبزبشه 🙏
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام ادمین جون
من برااولین باره میحام سوتی بزارم
دیشب داشتم آرایش میکردم همسرجونی هم بودن، یهوفازم گرفت گفتم بیابرات خط چشم بکشم خلاصه کشیدم ودیگه شوهرم بااون وضع بود، بعدمیخاست بره سوپری، لباس تنشون کرده بودن و داسته میرفتن که من ازخنده قش کرده بودم هی شوهرمم میپرسید چیه، قیافه به این قشنگی😁دیگه من درحال خنده بودمو دیدم شوهرم داره میره، صداش کردم گفتم باخط چشم میخای بری
دیگه خودم ازخنده مرده بودم، شوهرمن عصبانی نمیتونست پاکش کنه دیگه بهش پاک کننده ارایش دادم تاپاک کرد
میگفت ببین منوبه چه کارهایی واردار میکنی، فکرکنم به غرورش برخورده بود که داشت کارزنونه انجام میداد😂😂
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام
خدا بیامرزه همه رفتگانو
خانواده ما پر جمعیتن
بابابزرگم انقدر نوه و نتیجه داشت که دیگه حوصله ای هم واسش نمونده بود(مهربون بودا ولی خب موقع پیری آدم صبرش کمتر میشه)
منو پسرخالم آخرین نوه های پسر هستیم
قدیما خونه بابابزرگم ویلایی بزرگ بود
منو همون پسرخاله ام،ممد قبلش کلی اذیت کرده بودیم انداختنمون بیرون تو حیاط
تو حیاط یه تشت آب پر کرده بودیم گذاشته بودیم رو زمین نوبت به نوبت سرمونو میکردیم تو آب ببینیم کی بیشتر نفسشو نگه میداره
بعد یه ربع بیست دقیقه بابابزرگم اومد تو حیاط دید من دستمو گذاشتم رو گردن ممد، سر ممد هم تو آب،دستای ممد رو زمین
فکر کرد دارم خفه اش میکنم😵💫
دمپایی جلو بسته قهوه ای رنگ رو برداشت به پرت کرد سمت من 🩴
من از یقه ممد گرفتم که بیا بالا فرار کنیم
شترررررررررق
دمپایی خورد تو کله ممد🤕
ممد پسرخاله ام کله شو گرفت حالت گیج نگاه میکرد
سریع فرار کردیم تو کوچه
بعد که اومدیم خونه داستانو تعریف کردیم بابابزرگم گفت من فکر کردم داری خفه اش میکنی😂😂😂😂
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha