eitaa logo
از سرگذشت‌ها🖊
10.2هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
69 ویدیو
0 فایل
•{﷽}• "هذا مِن فَضلِ رَبّی" کانالدار محترم کپی نکن راضی نیستم🚫 تبلیغات پربازده👇🏻 @tab_ch
مشاهده در ایتا
دانلود
از سرگذشت‌ها🖊
#سرگذشت_زینب (فصل دوم) #قصاص نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت... 🚫کپی حرام🚫
💍💕💍💕💍 💕💍💕💍 💍💕💍 💕💍 💍 ‌قسمت سی و ششم همش داشتم به حقارت و پستی منیژه فکر میکردم. بااینکه منو از هستی ساقط کرده بود هنوز نمیتونست وجود منو تحمل کنه، اونم درحالی که هیچ نقشی تو زندگیش نداشتم. وحیدم تو موقعیتی نبود که که واقعا بخواد بخاطرش با من بجنگه. حداقل من چشم به زندگی این آدم نداشتم و وجودم براش خطری نداشت. برا مجیدم احترامی قائل نبود که بگم ترسیده ازش بگیرمش. معنی کارشو نمی‌فهمیدم. خونوادگی رفتیم روستا. رضا و سکینه هم اومدن. همگی رفتیم خونه قدیمی و اشکان و بابا هرکدوم یه گوسفند زیر پام قربونی کردن. بعدش با اشکان رفتم درمونگاه . همکارام تا منو دیدن با خوشحالی اومدن بهم خوش آمد گفتن. خانم کرامتی سری تکون داد و گفت: _نصفه عمر شدیم بخدا. آقایعقوب یه اسفند برا خانم کشتکار دود کن بی زحمت _بروی چشم. خیلی خوش اومدین. خدارو صد هزارمرتبه شکر که سالمین نسرین درحالی که اشک میریخت بغلم کرد _توروخدا مواظب خودت باش. بدون تو اینجا جهنم بود زینب. بخدا مردم و زنده شدم تا شنیدم این اتفاق برات افتاده. خوشحالم که زنده‌ای. خدا لعنت کنه باعث و بانیشو _از همتون ممنونم بچه‌ها. پیامای پرمهرتونو دیدم. نمیتونستم جواب بدم. وضعیت روحیِ خوبی نداشتم. اشکان که کنارم وایساده بود با شیطنت گفت: _بهت حسودیم شد. چقد دوسِت دارن. خانم کرامتی درحالی که اشک گوشه چشمشو پاک میکرد گفت: _ نور چشم ماس زینب خانم. خدا بهتون ببخشه‌. ان‌شاءالله خوشبخت باشید _قربان شما. زنده باشید. آقایعقوب اسفندو آورد دور سرم گردوند _اللهم صل علی محمد و آل محمد. بلا به دور باشه ازتون خانم دکتر. خدا دشمناتونو به زمین گرم بزنه همه گفتن الهی آمین دورو برمو نگاه کردم. یه عده از مردم روستا هم برای دیدنم اومده بودن. از اینهمه لطف و مهربونی اهالی روستا شرمنده شدم. آقایعقوب در حالی که دود اسفندو رو سرم فوت میکرد گفت: _برای سلامتی خانم دکتر و همسرشون صلوات صدای صلوات تو حیاط درمونگاه پیچید. جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشد و همه میومدن ببینن چه خبره. دیگه داشتم دست و پامو گم میکردم از خجالت. میون جمعیت یهو دیدم مجید داخل شد. مردم با دیدن مجید راهو باز کردن. با قدم‌های آهسته و ناتوان خودشو بهم رسوند و جلوم زانو زد. بهت زده بهش نگاه میکردم. فکر کردم میخواد بخاطر منیژه بهم التماس کنه. همونطور که زانو زده بود چشم ازم برنمیداشت. اصلا نمیدونستم چه خبره. فقط میدیدم همه دارن گریه میکنن. دستی رو کفشم کشید و صورتشو آورد نزدیک بوسه ای به پام زد. خم شدم بازوهاشو گرفتم _چکار میکنی پسرم؟ _سرشو رو به آسمون بلند کرد و فریاد زد: _خدااااااا... ای خداااااااا... نمیدونستم چرا اینطوری میکنه. نشستم سرشو بغل کردم و آروم در گوشش گفتم: _آروم باش پسرم با آستینش اشکشو پاک کرد _چرا بهم نگفتی؟ چرا نگفتی مادرمی؟ با شنیدن این حرف خیلی جا خوردم. انگار یچیزی قلبمو میفشرد. دیگه نمیتونستم اون وضعیتو تحمل کنم.دستمو رو قلبم گرفتم . اشکان سریع اومد بلندم کرد _خوبی زینب جان؟! مجید بلند شد و رو به جمعیت روستا کرد _شما همتون میدونستین ‌. همتون میدونستین و بهم نگفتین. هر پنجشنبه میرفتم قبرستون واسه مادر نداشته‌م گریه میکردم. شماها این حال و روز منو دیدین و هیچی بهم نگفتین. دیگه طاقت دیدن گریه هاشو نداشتم. درحالی که داشت به من اشاره میکرد گفت: _همتون ببینید. این فرشته مادر منه. همونی که فدایی شد واسه یکی دیگه ولی هیچکدومتون دم نزدین. هیشکی نیومد جلو بگه این دختر بیگناهه نندازینش تو آتیش. یکی مرده رفته نذارین اینم تو اسارت روزی ده دفه بمیره. سرش هوو آوردن سکوت کردین. آواره‌ش کردن دم نزدین. محکم زد رو سینه‌ش _منو ازش گرفتن دم نزدین. بچشو ازش گرفتن. مادرمو از من گرفتن. سالها سکوت کردین و هیچی نگفتین. الان اینجا جمع شدین که چی؟ همین شماها بودین که اون بابای بدبختمو دیوونه کردین. تا مرز جنون بردینش. شماها فکر میکردین من بچم و نمیفهمم. ولی خیلی بهتر شما می‌فهمیدم. خیلی بهتر مردم یکی یکی داشتن پراکنده میشدن. انگار از مجید ترسیده بودن. راستش خودمم خوف برم داشته بود. خودمو تو بغل اشکان جا کرده بودم و اشک میریختم.‌ ادامه دارد... نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت 🚫هرگونه کپی‌برداری و نشر سرگذشت‌های کانال، شات‌اسکرین، فوروارد، ولو با ذکر نام نویسنده و لینک و آیدی کانال بوده و پیگرد قانونی دارد🚫 ‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
از سرگذشت‌ها🖊
#سرگذشت_زینب (فصل دوم) #قصاص نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت... 🚫کپی حرام🚫
💍💕💍💕💍 💕💍💕💍 💍💕💍 💕💍 💍 ‌قسمت سی و هفتم مجید از دست مردم روستا خیلی ناراحت بود با کنایه باهاشون حرف میزد. عده‌ای بهشون برمیخورد و می‌رفتن ولی یه عده دیگه‌ همچنان داشتن گریه می‌کردن و به حرفاش گوش می‌دادن. یه دفعه یکی از اهالی که می‌خواست مجیدو ساکت کنه اومد جلو و گفت: _چیه معرکه گرفتی پسر؟ مگه تو اولین کس توی دنیایی که مادرشو ازش گرفتن؟ هم هیکلت بزرگتر از خودته هم عقلت. تا الانم گلیمتو از آب بیرون کشیدی. با همسنای بابات رفیقی. از تو بعیده این حرف. الانم که مادرت صحیح و سالم روبروت وایساده خدا رو شکر. جمع کن این بساتو رو به مردم کرد و گفت: برین به زندگیتون برسین. برین اینجا جمع نشین. دستشو رو شونه مجید گذاشت و گفت: _ ما اگه چیزی بهت نگفتیم به خاطر خودت بوده. مادرتو قانونی از اینجا بیرون کردن، حرف یه روز دو روز نبود که ما بیایم به تو بگیم مادرت زنده‌س. قرار بود تا آخر عمرش پاشو اینجا نذاره الانم نمی‌دونم چطور شده برگشته از این بابت خیلی هم خوشحالیم ولی مردم روستا فکر نمی‌کردن که یه روزی این اتفاق بیفته و پای مادرت دوباره به این روستا باز بشه . ما فکر می‌کردیم که اون برای همیشه از اینجا رفته و هیچ وقت به این روستا برنمی‌گرده و سراغ تورو نمیگیره. بابات هم ندونم کاریای خودش به این روز انداخت نه مردم . از اون اول کارش اشتباه بود به زور خانم دکتر رو به عقد اون درآوردن هنوز یه سال از عقدش نگذشته بود که رفت یه زن دیگه گرفت. می‌تونست نگیره، اون زنم از اول که اینطوری نبود. بچه بود عقل درست و حسابی هم نداشت ، مردم یادشونه. اون رفته رفته تبدیل به این هیولایی شد که داری می‌بینی. که حالا به خودش اجازه داده دختر مردمو بدزده دور از جون تا دم مرگ ببره. اشکاتو پاک کن مثل یه مرد برو جلو به مادرت خوش آمد بگو. خون به دلش نکن . اون خیلی قبل‌تر از دنیا اومدن تو خون به جگر شد، تو دیگه بدترش نکن. آقایعقوب برای اینکه قائله رو بخوابونه دوباره بلند گفت: _برای سلامتی خانم دکتر و پسرش صلوات همه صلوات فرستادن. مردم متفرق شدن. مجید تو همون حالی که داشت گریه میکرد با لبخند اومد سمتم. اشکان منو از بغلش رها کرد. با مجید همدیگرو بغل کردیم و حسابی اشک ریختیم. اصلاً آمادگی کار کردن نداشتم ، خانم کرامتی که حال و روزم رو دید گفت: _ خانم کشتکار جان با این حالت که نمی‌تونی کار کنی برو خونه استراحت کن فردا پر انرژی برگرد دست پسرتم بگیر برید یکم با هم بگردید حتماً هر دوتون آرزوی همچین روزی رو داشتین _ ممنونم نگاهی به اشکان انداختم. کنار وایساده بود و با عشق به هر دومون خیره شده بود. متوجه نگاهم که شد اومد جلو دستی به شونه مجید زد و گفت: _دیگه مسئولیتت خیلی بیشتر شد پسر. از این به بعد باید هوای مادرتو داشته باشی. دیگه نباید بزاری آب تو دلش تکون بخوره. _ اینجا همه عاشقشن. بدخواهش همون یه نفر بود که الان گوشه بازداشتگاهه. فردا پس فردا می‌فرستنش زندان بره آب خنک بخوره. منم از دستش راحت شدم از وقتی بردنش تو خونمون عروسیه به خدا همه خوشحالن حتی بابام به حرف مجید خندم گرفت. _ فکر کنم یه ۱۰ سالی زندان ببرنش. زندان دیگه خونه حاج جمال نیست، شاخ بشه پوزشو به خاک می‌مالن بلکه هم تو این ۱۰ سال فرجی شد و همونجا مرد. همچنان داشتم به حرفاش می‌خندیدم. اشکانم نتونست جلوی خودشو بگیره قهقهه بلندی زد. نسرین و خانم کرامتی هم که همچنان اونجا وایساده بودن به حرف‌های مجید می‌خندیدن طوری که اشک از چشماشون سرازیر بود. هیچکس نمی‌تونست جلو خنده‌اشو بگیره. _ من دارم جدی حرف می‌زنم شما چرا می‌خندین؟ اشکان دست مجیدو گرفت و کشید سمت خودش _ به دل نگیر. بیا بریم یه کم اختلاط مردونه کنیم. از خانم کرامتی و نسرین خداحافظی کردم و پشت سرشون راه افتادم. تا خونه باهم پچ پچ میکردن . نمدونم چیا به هم میگفتن.‌ ادامه دارد... نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت 🚫هرگونه کپی‌برداری و نشر سرگذشت‌های کانال، شات‌اسکرین، فوروارد، ولو با ذکر نام نویسنده و لینک و آیدی کانال بوده و پیگرد قانونی دارد🚫 ‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
از سرگذشت‌ها🖊
#سرگذشت_زینب (فصل دوم) #قصاص نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت... 🚫کپی حرام🚫
💍💕💍💕💍 💕💍💕💍 💍💕💍 💕💍 💍 ‌قسمت سی و هشتم دودل بودم که مجیدو با خودم ببرم خونه یا نه! عکس‌العمل خونوادم قابل پیش‌بینی نبود و مطمئن نبودم بپذیرنش، چون همیشه از مجید به بدی یاد میکردن. تو همین فکرا بودم که نزدیک خونه مجید برگشت باهام دست داد. _خب دیگه من فعلا میرم. باز میام دیدنت. _کجا میری عزیزم؟ _میرم خونه _میومدی با خونواده آشنا میشدی پسرم _فرصت زیاده _همیشه پیش نمیاد همه دور هم باشیم. الان که همه هستن بیا _اصرار نکن. نیام بهتره. هیچکس تو اون خونه دل خوشی از بابام نداره. از منم خوششون نمیاد _این چه حرفیه؟ تو پسر منم هستی. معلومه که ازت خوششون میاد _نه بذار یه مدت بگذره بعد. تو یه فرصت بهتر. الان سر و وضعمم خوب نیست دیگه اصرار نکردم. لبخندی زدم و ازش خداحافظی کردم. دست اشکانو گرفتم و رفتیم خونه. بابا و رضا تو حیاط مشغول آماده کردن ذغال بودن که کباب درست کنن. باهاشون صحبت کردم و رفتم بالا پیش بقیه. اشکانم همونجا موند کمکشون کنه. علی تا منو دید گفت: _عه خودش اومد _سلام. چی شده؟ بعد سلام و‌ احوالپرسی سودابه با کنایه گفت: _چشات چرا سرخ شده؟ _دادگاه تشکیل دادین؟ سکینه با تندی گفت: _آبجی جان اگه بچه‌های خودتم بودم همینو میگفتی؟ بچشه. پاره‌ی تنشه _خبرا چه زود میرسه. کی بهتون خبر داد؟ _مردم اینجارو نمیشناسی؟ از صبح چهل نفر اومدن سر و گوش آب دادن. خبر به این مهمی رو میخواستی کسی نرسونه؟ مامان از اون اتاق داد زد: _حالا بذارین از راه برسه. این چه اخلاقیه شماها دارین؟ رفتم پیشش _سلام. خداقوت _سلام دخترم. برو یه آب به صورتت بزن بیا برات چایی بریزم. _دستت درد نکنه. _نفهمیدی کی بهش گفته بود مادرشی؟ _فرصت نشد بپرسم _منیژه بفهمه قیامت میکنه. _ چیکار میخواد بکنه مثلا؟ من حضانت بچه رو دادم به باباش، تعهد که ندادم باهاش حرف نزنم. ما خیلی وقته باهم درارتباطیم فقط نمیدونست من مادرشم. _خلاصه حواست باشه خون به پا نکنه زنیکه‌ی سلیطه _حالا بذار حکمش بیاد. فعلا که گرفتاره _علی که پشت سرم اومده بود تو گفت: _حالا که اون کارش گیره. از فردا پیغوم پسغوم میفرسته واسه تخفیف مجازاتش رضایت بدیم. _خدا ذلیلش کنه. اشکان کجاس مامان جان؟ _پایینه. وایساد کمک بابا و رضا _علی جان تو برو کمک اون بیاد بشینه. زشته _بذا عادت کنه بدونه ما از دومادا کار میکشیم. _راستی شوهرای سودابه و سکینه کجان؟ _رفتن روستاگردی _کاش ماهم نهارو میبردیم تو صحرا میخوردیم. خیلی دلم تنگ شده برا اونروزا _اتفاقا رفتن چادرو آماده کنن. قراره بریم _چه خوب. همه‌ی فکرم پیش مجید بود. دلم میخواست اونم تو جمع خونواده بود ولی خودش خوب میدونست که جایی تو دلشون نداره. خیلی غصه‌شو میخوردم. اصلا درست تربیت نشده بود. همه دوست و رفیقاش ناباب بودن و متاسفانه با این سن کم سمت مشروب و سیگار و خوشگذرونی و خلاف بود. بدجور دلم شور آینده‌شو میزد.‌ ادامه دارد... نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت 🚫هرگونه کپی‌برداری و نشر سرگذشت‌های کانال، شات‌اسکرین، فوروارد، ولو با ذکر نام نویسنده و لینک و آیدی کانال بوده و پیگرد قانونی دارد🚫 ‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
از سرگذشت‌ها🖊
#سرگذشت_زینب (فصل دوم) #قصاص نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت... 🚫کپی حرام🚫
💍💕💍💕💍 💕💍💕💍 💍💕💍 💕💍 💍 ‌قسمت سی و نهم منیژه رفت زندان و آرامش به زندگی هممون برگشت. مجیدم زود به زود بهم سر میزد و رابطمون باهم خیلی خوب شده بود. اشکان یه پاش تهران بود یه پاش روستا. انقد تو رفت و آمد بود که دیگه خودمم دلم به حالش می‌سوخت. ولی دیگه ازم غافل نمیشد و هرلحظه باهام در ارتباط بود. مردم روستا هم خیلی بهم لطف داشتن و حواسشون بهم بود. حتی گاهی موقع خونه رفتن چندتا از مردای محل که می‌دیدن تنهام تا دم خونه با فاصله دنبالم میومدن تا اتفاقی برام نیفته. به روم نمی‌آوردن ولی خوب می‌فهمیدم که هوامو دارن. یه روز داشتم می‌رفتم ماشینو بردارم که مجید سررسید. _سلام مامان خانومِ خودم _سلام قربونت برم. کجا میری؟ _اومدم یه سر بزنم و برم. میریم شهر بابارو ببریم کمپ _موفق باشین اخم کرد و سرشو انداخت پایین _خودش نمیخواد. به زور میبریم _تا خودش نخواد که نمیشه کاری کرد پسرم. همه اونا که به زور ترک کردن باز برگشن سراغ مواد. تا خودش اراده نکنه کسی نمیتونه کمکش کنه. _میدونم! ناراحتیم از همینه _حالا غصه نخور. شایدم اونجا یه کم تو تنهایی به عاقبت کاراش فکر کرد و به خودش اومد. _نمیدونم. شاید _راستی مجید جان خودتم خیلی باید حواست باشه که سراغ اینجور کارا نری. عاقبت سیگار و مشروب و اینجور چیزا همینه. آخرم از طرف همه ترد میشی و آینده‌ت خراب میشه. اگه میخوای آینده خوبی داشته باشی باید ادامه تحصیل بدی و دور دوست و رفیقاتم خط بکشی‌. سرش پایین بود و به حرفام گوش میداد. بازوهاشو محکم گرفتم _پسر من یه مرد تمام عیاره! مطمئنم مثل مامانش دکتر میشه لبخندی زد و نگام کرد _واقعا میتونم؟ _چرا نتونی پسرم؟ _وقتی تو و آقادکترو می‌بینم خیلی دوس دارم منم مثل شما بشم _تو فقط درس بخون و سراغ خلاف نرو، من خودم کمکت می‌کنم _مامان خوشگل خودمی _عزیزمی _من دیگه برم. عمو حمید منتظرمه _برو پسرم. خدا به همرات با سرعت ازم جدا شد و رفت. منم رفتم خونه ماشینو برداشتم و راه افتادم برم شهر. بین راه دیدم مجید داره فریاد زنون تو جاده می‌دوه. اولش فکر کردم اشتباه گرفتم سرعتمو کم کردم دیدم خودشه. پیاده شدم دویدم سمتش _چی شده مجید جان؟ چرا داد میزنی مامان؟ درحالی که گریه میکرد گفت: _بردنش _چیو بردن؟ _بابامو بردن _کیا؟ _اونا بهم دروغ گفتن. گفتن می‌فرستنش کمپ که ترک کنه _آروم باش عزیزدلم. پس کجا فرستادنش؟ طوری گریه میکرد که نمی‌تونست جوابمو بده. _قربونت برم یه نفس بگیر . ای بابا دیدم آروم نمیشه بردم نشوندمش تو ماشین. خیلی بی قراری می‌کرد. _مجید جان، مامان یه لحظه گریه نکن. با آرامش برام بگو چی شده؟ _بهم گفتن می‌برنش کمپ. تا گفتن برو به مادرت سر بزن شک کردم ولی توجه نکردم. باید می‌فهمیدم براش نقشه کشیدن. _چه نقشه‌ای ؟ _فرستادنش آسایشگاه روانی. من که رسیدم دیدم یه آمبولانس ناجی داره میره. رفتم تو دیدم همه تو حیاطن ولی بابا نیست. تازه فهمیدم چکار کردن. بغلش کردم . واقعا نمی‌دونستم چی باید بهش بگم و چطور آرومش کنم. واقعا عاجز بودم.‌ ادامه دارد... نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت 🚫هرگونه کپی‌برداری و نشر سرگذشت‌های کانال، شات‌اسکرین، فوروارد، ولو با ذکر نام نویسنده و لینک و آیدی کانال بوده و پیگرد قانونی دارد🚫 ‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
از سرگذشت‌ها🖊
#سرگذشت_زینب (فصل دوم) #قصاص نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت... 🚫کپی حرام🚫
💍💕💍💕💍 💕💍💕💍 💍💕💍 💕💍 💍 ‌قسمت چهلم اشکاش بند نمی‌اومد و یه ریز گریه میکرد. دیدم هیچ کاری ازم برنمیاد ماشینو روشن کردم و راه افتادم سمت شهر. هوای آسمونم ابری بود و با شُرشُر بارون حال هردمون داغون‌تر شده بود. خودمو تو وضعیت خرابِ مجید مقصر میدونستم. من تو اون زندگی که به یه ریال نمی‌ارزید چرا انقد تلاش میکردم بچه‌دار بشم؟ چرا اون قرارداد لعنتی رو نخونده امضا کردم؟ میتونستم حداقل بچه‌مو نگهدارم. فقط خودمو سرزنش میکردم و نگران مجید بودم که حالا تو اون خونه تنهای تنها بود و احساس بی پناهی میکرد. بی اختیار چشمام پر اشک میشد و سریع پاک می‌کردم که نفهمه گریه میکنم. صدای برف پاک کن داشت عصبیم میکرد ، فلشو زدم یه موزیک پخش شد. من از هوای بی تو بیزارم به بودنت یه عمره بیمارم بالاتر از جونم عزیز من دوست دارم دوست دارم.. بدون تو میدونی میمیرم من به هوای تو گرفتارم تموم دنیای من این حرفه دوست دارم دوست دارم.. نرو نرو دوباره نشکن این شکسته رو نزار بگیره جاتو غم نرو که عاشقت بیاره کم نرو.. بمون بمون به حرمت روزای رفتمون نزار بیفتم از نفس بمون منو نزار تو این قفس بمون نرو نرو.. نزار دلم بمیره بشکنه بسوزه پات نزار که غم بیاد دوباره باز بشینه جات بشه واسم دلیل گریه  یاد خنده هات یاد خنده هات خنده هات نرو نرو دوباره نشکن این شکسته رو.. نزار بگیره جاتو غم نرو   که عاشقت بیاره کم نرو بمون بمون به حرمت روزای رفتمون.. نزار بیفتم از نفس بمون   منو نزار تو این قفس بمون نرو نرو دیگه صدا گریه‌ش نمی‌اومد. زیرچشمی نگاش کردم دیدم سرش افتاده رو شونه‌ش و خوابش برده. دلم میخواست کمی شادش کنم. داشتم میرسیدم شهر ولی ردش کردم و مستقیم روندم تا تهران. فک کردم فردا که جمعه‌س و درمونگاه تعطیله مجیدو ببرم کمی بگردونم حال و هواش عوض بشه. بین راه نگهداشتم نهار بخوریم. آروم صداش زدم _پسرم؟! مجید جان. مامانی پاشو بریم نهار بخوریم. داشت لبخند میزد. یهو از خواب پرید _چرا هول شدی مامان؟ منم با بیزاری گفت: _داشتم خواب میدیدم _چه خوابی؟ _من و تو بابا بودیم. سر سفره نشسته بودیم غذا میخوردیم. دستی به صورتش کشیدم _قربونت برم. منو ببخش که زندگیت اینطوری شد پسرم _تو که تقصیر نداری _شاید اگه حواسم جمعتر بود اینطور نمیشد. من تورو با رضایت قلبیم به بابات ندادم . من حتی نمی‌دونستم اونا چه تصمیمی گرفتن. وکیل نامردشم چیزی بهم نگفت و خودکارو داد دستم تا ازم امضا بگیره. نمیدونم شاید اگر امضاش نمیکردم امروز ازم شاکی بودی که چرا جون بابامو نجات ندادی. در هردو حال شرمنده‌ی تو میشدم. _من ازت گله‌ای ندارم. بابا همه چیزو برام گفته. این چندروزه که منیژه رو دستگیر کردن بابا یه آدم دیگه شده بود. دلم از این میسوزه که حالا که عاقل شده بود چرا یادشون افتاد بفرستنش آسایشگاه؟ _عاقل شده بود؟ _قبلنا وقتی میگفت زینب می‌خندید. این چندروزه فقط گریه میکرد با حرفش انگار یچیزی تو دلم تکون خورد. یه غم بزرگ اومد سراغم. این بچه فقط ۱۴سالش بود. چرا انقدر بزرگ شده بود که این چیزارو به این خوبی و عمیق درک میکرد. داشتم فکر میکردم یعنی تو عمرش بچگی کرده؟ بغضمو قورت دادم _دعاکن حالش بهتر شه زود برگرده. کار دیگه‌ای ازت برنمیاد _اگه برگرده... _بد به دلت راه نده فدات شم. پیاده شو بریم یچیزی بخوریم. یه زنگم خونه بزن بگو با منی و داریم میریم تهران _تهران واسه چی؟ _یدفه زد به سرم بریم اونجا _آقادکترم می‌بینیم؟ _آره حتما _گوشیمو نیاوردم قفل گوشیمو باز کردم و دادم دستش _بیا... به گوشی خودت زنگ بزن. حتما یکی جواب میده. من میرم غذا سفارش بدم. پیاده شد و شروع کرد به گرفتن شماره، منم رفتم تو رستوران.‌ ادامه دارد... نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت 🚫هرگونه کپی‌برداری و نشر سرگذشت‌های کانال، شات‌اسکرین، فوروارد، ولو با ذکر نام نویسنده و لینک و آیدی کانال بوده و پیگرد قانونی دارد🚫 ‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
از سرگذشت‌ها🖊
#سرگذشت_زینب (فصل دوم) #قصاص نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت... 🚫کپی حرام🚫
💍💕💍💕💍 💕💍💕💍 💍💕💍 💕💍 💍 ‌قسمت چهل و یکم تهران که رسیدیم اول مجیدو بردم خرید و براش لباس نو خریدم. با تیپ جدیدش یه آدم دیگه شده بود ولی جای زخم سرش همچنان تو چشم بود. _مجید؟! _جانم _تو واقعا باور کرده بودی که بچگیات زدم سرتو شکوندم؟ عرق پیشونیشو پاک کرد _بیشتر از این خجالتم نده مامان. _اونایی که این دروغو بهت گفتن باید خجالت بکشن _کاش میشد بعضی خاطره هارو کامل از ذهن پاک کرد _اگه میشد که دیگه کسی غصه نمیخورد، کسی افسرده نمیشد _اگه میشد شما کدوم قسمتو پاک میکردی؟ کمی فکر کردم _راستش نمیدونم. گذشته من فقط تویی، اگه کسی یا چیزی رو پاک میکردم توئم فراموش میشدی. من به واسطه تو تموم این سالها به گذشته فکر کردم. _ولی تو گذشته من تو نیستی. من تازه چندروزه متولد شدم. همیشه جای خالیت جیگرمو می‌سوزوند. چش نداشتم ببینم منیژه جای تو تو اون خونه جولون بده. بچه که بودم عزیز خیلی ازت برام تعریف میکرد. اون یدفعه حالش بد شد. اینطوری نبود. من که میگم منیژه چیزخورش کرد. من هرچی برام می‌آورد نمیخوردم. یاد اوایل ازدواجم با وحید افتادم که چندوقت یبار تو گوشه گوشه‌ی خونه کاغذ تاشده و اشیای ریز عجیب و غریب پیدا میکردیم. کسی جرئت نمیکرد بهشون دست بزنه و چندوقت یبار باید دل‌آرام میومد با ورد و دعا خونه رو پاکسازی میکرد. وحید یه هفته خوش اخلاق بود یه هفته بداخلاق. یبار تلخ بود یبار شیرین. و اینا همه زیر سر منیژه و عمه‌ی جادوگرش بود که تو این کارا دست داشت. خوب میفهمیدم مجید چی میگه و دغدغه‌هاشو درک میکردم. من خودمم یه زمانی درگیر این مسائل بودم. مجید ادامه داد: _عزیز خیلی از منیژه میترسید. بچه که بودم خیلی از دستش کتک خوردم ولی زور بازو که پیدا کردم همه رو تلافی کردم. دیگه نمیزد، یعنی نمیتونست بزنه. فقط فحش میداد. منم میزدم پوزشو می‌آوردم پایین. اصلا تو اون خونه بخوای زنده بمونی باید وحشی باشی. خونه نیست که. باغ وحشه. همشون جن زده‌ن. _اینطوری حرف نزن پسرم _ولی عین واقعیتو گفتم. عموها که یکی یکی عروسی کردن خونه تبدیل شد به میدون جنگ. عزیزم چون از منیژه میترسید طرف اونو میگرفت. بابامم که از هفت دولت آزاد بود. کسی آدم حسابش نمیکرد ولی عموها شاکی میشدن میفتادن به جون هم. قیامتی میشد که نگو. این وسط منیژه دق و دلی همه رو سر من خالی میکرد. بعدها دیگه نتونستم تحمل کنم، مخصوصا وقتی عقلم رسید و فهمیدم کدوم حرفا راسته کدوم دروغ. البته از دست توئم دلخور بودما... تا همین هفته پیش که بابا با گریه همه چیزو برام تعریف کرد. گفت که چطور شد تو رفتی _من جایی نرفتم مجید جان. اونا منو بیرونم کردن _آره همون! منیژه رو که گرفتن بابا انگار از قفس آزاد شد. اومد بعد مدتها با ما سر یه سفره غذا خورد. انقد آروم شده بود که نگو _پس چرا فرستادنش آسایشگاه؟ سرشو تکون داد _هنوز تو رو دوس داره بابا. یه زینب میگفت و ده بار سرشو میکوبید به دیوار. زورشم زیاد بود چهارنفری نمیتونستیم نگهشداریم _پس قبول داری لازم بوده بره تحت مراقبت باشه؟ تو که نمیتونستی بیست‌وچهار ساعته کنارش باشی و ازش مواظبت کنی؟ اونم دست تنها _گناه داشت بابا. اونروزا که حالش خوب بود جور همشونو کشید. تا دیدن تنها شد و کسی نیس تر و خشکش کنه فرستادنش اونجا _بهشون حق بده پسرم _ پس فردا منم بیرون نمیکنن ؟ نمیگن از پس کارات برنمیایم؟ _تو دیگه داری به سنی میرسی که خودت میتونی انتخاب کنی با کی زندگی کنی. با مادرت یا با خونواده پدرت!!! _من بابامو دوس دارم. دلم میخواد خوب بشه برگرده _نگران نباش. برمیگرده. جلو دانشگاه نگهداشتم. _نگاه کن پسرم. من اینجا درس خوندم _عجب جاییه! یعنی میشه منم ب یه همچین جایی درس بخونم؟ _اگه همت کنی میشه. سال بعد باید برگردی مدرسه _دیگه باید منم شبیه خودت بشم . نمیشه که مامانم دکتر باشه و خودم بیسواد و بیکار _آفرین! اگه قول بدی حسابی درس بخونی به سن قانونی که برسی برات ماشین میگیرم. اونوقت خودت میری دانشگاه و برمیگردی _واقعا؟ من تا حالا دوچرخه ام نداشتم _اگه درس بخونی به همه چیز میرسی. حسرت گذشته‌ام نخور، فقط به فکر الانت باش که ازش لذت ببری _زندگی با تو خیلی قشنگه مامان. تا حالا کسی حرفامو گوش نکرده بود. من از ظهر دارم حرف میزنم و تو دلداریم میدی. مامان داشتن چقد خوبه چشام پر اشک شد _قربونت برم. دیگه تنهات نمیذارم پسرم. قول میدم‌ ادامه دارد... نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت 🚫هرگونه کپی‌برداری و نشر سرگذشت‌های کانال، شات‌اسکرین، فوروارد، ولو با ذکر نام نویسنده و لینک و آیدی کانال بوده و پیگرد قانونی دارد🚫 ‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
از سرگذشت‌ها🖊
#سرگذشت_زینب (فصل دوم) #قصاص نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت... 🚫کپی حرام🚫
💍💕💍💕💍 💕💍💕💍 💍💕💍 💕💍 💍 ‌قسمت چهل و دوم خیلی خسته بودم ، با اشکان تماس گرفتم گفت کسی خونه نیست و تا نیم ساعت دیگه خودشو میرسونه و از ماهم خواست بریم خونه. تا رسیدیم دیدیم اشکان داره از ماشین پیاده میشه. مجید و اشکان تا همدیگرو دیدن مثل دوتا رفیق چندین ساله بااشتیاق دویدن و همدیگرو بغل کردن. _کجا بودی تو پسر؟ _دلم برات تنگ شده بود. خیلی وقته ندیدمت _چطور شد تصمیم گرفتی بیای؟ _من که خواب بودم یهو بیدار شدم دیدم تو راه تهرانم صدای خنده‌شون بلند شد. ماشینو قفل کردم و رفتم سمتشون _سلام _سلام خانوم خانوما. رسیدن بخیر اومد جلو بغلم کرد. _خیلی خوب کردی اومدی. ازت ممنونم _یدفعه دلم هواتو کرد _قربون دلت برم مجید که انگار یه کم معذب شده بود سرشو انداخت پایین و ازمون فاصله گرفت. _شما برین تو من ماشینارو بزنم پارکینگ میام سوییچو بهش دادم و رفتیم داخل. _اینجا خونه خود دکتره؟ _نه مامان جان. خونه مادرشه _پس خونه خودش کجاس؟ _ما فعلا خونه نخریدیم _خیلی قشنگه اینجا _چشات قشنگه پسرم _راس میگن چشام به تو رفته؟ _کیا میگن؟ _عموهام _ولی من فکر میکنم شبیه عمو مجیدتی _آره عزیزم اینو زیاد میگفت _خسته نیستی؟ _نه زیاد! اولین باره اومدم سفر _از این به بعد بیشتر میری _بعد عروسی میای تهران؟ _دوسالی باید روستا باشم. بعدش آره! _اینطوری که باز از هم دور میشیم _تااونموقع خیلی چیزا ممکنه عوض بشه. خدا رو چه دیدی آهی کشید _هنوز تو فکر باباتی؟ _کاش ازش خدافظی میکردم. اینطوری همش فکرم پیششه _بهش فکر نکن. اون خیلی زود برمیگرده _خدا از دهنت بشنوه یدفعه صدای بسته شدن در اومد و توجه هردومون به در ورودی جلب شد که اشکان ازش تو میومد _شما که هنوز سرپا وایسادین اشاره کرد که بشینیم. _مریم جون دانشگاس؟ _آره _پس من میرم یچیزی برا شام درست کنم _ولش کن خسته راهی. زنگ میزنم برامون شام بیارن _خسته نیستم _میدونم خسته این. برین تو اتاق یه کم استراحت کنین، تا اونموقع مامانم برگشته از پیشنهادش بدم نیومد. رفتیم یه کم دراز کشیدیم . _خوابت نمیاد؟ _نه _ولی من خوابم میاد دستشو رو صورتم گذاشت _همه عمر از داشتنش محروم بودم. الان دلم میخواد فقط نگات کنم. با بعضی حرفاش خون به دلم میکرد و جلوش شرمنده میشدم. همه فکر و ذکرم این بود که نذارم مِن بعد کمبودی احساس کنه ولی حالا که منو پیدا کرده بود باباشو از دست داد. دستشو گرفتم و سرانگشتاشو بوسیدم _فرقی نمیکنه. منم از داشتن تو محروم بودم. تو شیرخواره بودی که ازم گرفتنت. هردومون وابسته‌ی هم بودیم. _از بچگیام برام میگی؟ _اونموقع‌ها جز گریه و خنده کاری نمیکردی که قابل تعریف باشه. تو یه سالَم نداشتی. یدفعه اشکان وارد شد _شما که همش حرف میزنین. مگه قرار نشد استراحت کنین؟ _من نه میخوابم نه میذارم مامانم بخوابه دستشو آورد سمت مجید _اگه خوابت نمیاد بیا بریم اختلاط کنیم مجید درحالی که میخندید دستشو گرفت و بلند شد. تو همون حال چشمش به گیتار روی دیوار افتاد _گیتاره؟ _آره! دوس داری؟ _خیلی. بلدی بزنی؟ اشکان رفت گیتارو برداشت و آورد داد دست مجید _کاری نداره که من درحالی که آماده میشدم بخوابم گفتم: _آوازم بلده بخونه _راس میگه؟ دستشو گرفت و رفتن بیرون _بریم برات میخونم. بذار مامانت بخوابه رانندگی کرده خسته‌س _درو نبندین منم میخوام بشنوم _چشم چندلحظه بعد صدای گیتار بلند شد و بعد صدای آواز اشکان تو سرم پیچید و آرامشی که همیشه از شنیدن صداش می‌گرفتم. سبب منم که میشکنم اما حرفی نمیزنم اگه هیچ کس برام نموند واسه اینه که سبب منم کاش بدونی ماتم دنیام بی تو فقط گریه میخوام کی میدونه این حسرتا چه کرده با روز و شبام تو زندگیم یه دنیایی یه کابوسم تو رویایی یه پاییزم تو بهاری من یه مرداب تو دریایی از این گریه چه میدونی نه دردمی نه درمونی به چه امید می خوای باشی که پیش دردام بمونی تو زندگیم یه دنیایی یه کابوسم تو رویایی یه پاییزم تو بهاری من یه مرداب تو دریایی سبب منم که میشکنم اما حرفی نمیزنم اگه هیچ کس برام نموند واسه اینه که سبب منم و چه آهسته مثل همیشه با شنیدن صدای گرمش به خواب رفتم...‌ ادامه دارد... نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت 🚫هرگونه کپی‌برداری و نشر سرگذشت‌های کانال، شات‌اسکرین، فوروارد، ولو با ذکر نام نویسنده و لینک و آیدی کانال بوده و پیگرد قانونی دارد🚫 ‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
از سرگذشت‌ها🖊
#سرگذشت_زینب (فصل دوم) #قصاص نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت... 🚫کپی حرام🚫
💍💕💍💕💍 💕💍💕💍 💍💕💍 💕💍 💍 ‌قسمت چهل و سوم با نوازش دستی روی صورتم بیدار شدم. اشکان بود _خوب خوابیدی؟ _عالی بود. مجید کجاس؟ _پیش مامانه. خیلی باهم رفیق شدن _واقعا؟ _باید خودت ببینی آروم کنارم دراز کشید و بغلم کرد _خدا چی تو وجودت قرار داده که انقد مایه‌ی آرامشی _یچیز بگم آرامشت بهم بریزه؟ لبخندی زدی و گفت: _تو که بدجنس نبودی زینب! _هنوزم نیستم. فقط یه خبر دارم _چه خبری؟ _فردا موعد صیغه‌مون تموم میشه یدفعه از جاش بلند شد _نه نه توروخدا. دیگه نمیخوام از دور نگات کنم.‌ تا چهلم شوهرخاله‌ت خیلی مونده؟ _بیشتر از دوهفته _فردا میریم تمدیدش میکنیم. من دیگه نمیتونم با اون وضعیت کنار بیام صدای مریم جون اومد _اشکان جان یکی ام بفرستم دنبال تو؟ _اومدیم قربونت برم. پاشو پاشو دارن شام میخورن _دست و رومو میشورم میام _زود بیا عشقم _برو میام تا وقتی مجیدو ندیده بودم آرزوم فقط دیدنش بود و غصه‌ی دیگه‌ای نداشتم. ولی از وقتی برگشته بودم روستا حس میکردم بازم مشکلات گذشته زنده شدن و جلو چشمام رژه میرن. تو همین فکرا بودم که چشمم به مریم جون و مجید افتاد که چقدر صمیمی به هم لبخند میزدن. باید درباره مجید باهاشون صحبت میکردم. اونا منو قبل اومدن مجید تو زندگیم میخواستن ولی حالا مجید کنار من بود و نباید تنهاش میذاشتم. مریم جون ظرف سالادو روی میز گذاشت و چشمش به من افتاد. رفتم جلو سلام کردم. اومد بغلم کرد _سلام قربونت برم. رسیدن بخیر. خیلی خوب کردی آقامجیدو با خودت آوردی. خیلی وقت بود تو این خونه صدای بچه بلند نشده بود. نگاهی به مجید انداختم. گونه‌هاش سرخ شده بود. _مامان من هی میگم بچه نیستم باز میگه بچه‌ای همگی خندیدیم. اشکان یه غذا کشید جلو مجید گذاشت _مجید جان تو روستای شما شاید یه اقاپسر ۱۳،۱۴ساله خیلی مسئولیتا داشته باشه و زود بزرگ بشه ولی اینجا پسرا تا ۱۸سالگی بچه‌ن. _ نه قربونت برم. تو الانم برا من بچه ای مجید اینبار بلندتر خندید. _اینجا فک کنم آدم اصلا بزرگ نمیشه. پیرم نمیشه _پس چی. فردا میخوام ببرمت شهربازی با بچه‌های دیگه یه کم بازی کنی حالشو ببری اشکان و مریم جون اصلا نمیذاشتن به مجید سخت بگذره و احساس غریبی کنه ولی با این وجود هنوز میترسیدم این ادواج باعث جدایی من و مجید بشه. یه احساس بد مثل خوره به جونم افتاده بود و نمیذاشت از باهم بودنمون لذت ببرم و همین باعث میشد مدام تو خودم باشم. تو فکر عمیقی بودم که با صدای مریم جون به خودم اومدم _زینب جان چرا غذاتو نمیخوری؟ بخور مادر غذات یخ کرد _چشم میخورم. دست شما درد نکنه _بخورین که بعد شام میخوایم بریم سِگا بازی کنیم مجید با یه ذوق همراه با تعجب گفت: _سِگا؟ شما؟ _مگه من چمه؟ من و اشکان همیشه باهم مسابقه داریم. همشم من برنده‌م نگاه سوال برانگیزی به اشکان کرد اونم با یه لبخند شونه هاشو بالا انداخت و به خوردن ادامه داد. بعد شام مریم جون به قولش وفا کرد و با مجید نشستن به بازی و من و اشکانم باهم خلوت کردیم. _چطور شد مجیدو باخودت آوردی؟ _یه کم بی قرار بود آوردم حال و هواش عوض بشه _بی قرار؟ _وقتی فهمید وحیدو بردن آسایشگاه روانی حالش خیلی بد شد. اگه من سر نرسیده بودم یه بلایی سر خودش می‌آورد. خیلی بهونه میگرفت ولی از وقتی اومدیم اینجا روحیه‌ش بهتره _پس بالاخره بردنش _آره! بنظرت چی میشه _خدا میدونه. مجید میخواد چکار کنه؟ حالا که باباش نیس با کی می‌مونه؟ _فعلا که پیش خودمه. نمیخوام تنهاش بذارم _اون تو زندگیش سختی زیاد کشیده. وقتشه برای همیشه به آرامش برسه. من و تو باید کمکش کنیم هیچی نتونستم بگم. چشام پر اشک شد و بغلش کردم.‌ ادامه دارد... نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت 🚫هرگونه کپی‌برداری و نشر سرگذشت‌های کانال، شات‌اسکرین، فوروارد، ولو با ذکر نام نویسنده و لینک و آیدی کانال بوده و پیگرد قانونی دارد🚫 ‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
از سرگذشت‌ها🖊
#سرگذشت_زینب (فصل دوم) #قصاص نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت... 🚫کپی حرام🚫
🚫هرگونه کپی‌برداری و نشر سرگذشت‌های کانال، شات‌اسکرین، فوروارد، ولو با ذکر نام نویسنده و لینک و آیدی کانال بوده و پیگرد قانونی دارد🚫** ‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
از سرگذشت‌ها🖊
#سرگذشت_زینب (فصل دوم) #قصاص نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت... 🚫کپی حرام🚫
💍💕💍💕💍 💕💍💕💍 💍💕💍 💕💍 💍 قسمت چهل و پنجم ‌آروم زدم رو شونه‌ش _مجید جان... پسرم پاشو چرخی تو رختخواب زد و دوباره پتو رو کشید رو سرش _مجیدم. پسر گلم. من باید برم درمونگاه مامانی. پاشو عزیزم _سلام صبح بخیر بوسه ای به پیشونیش زدم _سلام بروی ماهت. پاشو دست و روتو بشور صبحونه بخوریم. من یه سر میرم پایین زود برمیگردم. رفتم سری به مامان و بابا بزنم. داشتن صبحونه میخوردن. _سلاااام. صبح بخیر بابا با مهربونی جواب داد؛ _سلام دخترم. رسیدن بخیر. مامان لقمه تو دستشو بهم تعارف کرد. _بشین برات چایی بریزم _ممنون. میرم بالا. مجید منتظره ببخشید. خیلی دیر رسیدیم دیگه نشد بهتون خبر بدم . گفتم بی خواب میشین. _چرا نیاوردیش پایین؟ ماهم خیلی وقته ندیدیمش. بیارش ببینم اصلا چه شکلی شده بچم لبخندی زدم و سرمو انداختم پایین. بابا با ابهت خاصی گفت: _برو بیارش دیگه نتونستم رو حرفشون حرفی بزنم. رفتم بالا آماده شدم. _تو آماده‌ای؟ _آره _میخوایم بریم پایین. آمادگیشو داری با مامان و بابا روبرو بشی؟ _قلبم به تپش افتاد _چیزی نیست. ریلکس باش _خیلی هیجان دارم. بازوشو فشردم و گفتم: _عزیزم جلو در که رسیدیم بابا با اشتیاق درو باز کرد. چشمش که به مجید افتاد قد و بالاشو نگا کرد و گفت: _خوش اومدی پسرم مامان اسفند دود کرده بود. اومد جلو و با شوق و ذوق بغلش کرد. _ماشاءالله ماشاءالله چقد بزرگ شدی تو. مجید از خجالتش هیچی نمیگفت. نشستیم باهم صبحونه خوردیم و خداحافظی کردیم. لحظه‌ای که بیرون میرفتیم رضا رو دیدم که داره میاد به مامان و بابا سر بزنه. بیخیال داشت میومد داخل که یهو چشمش به مجید افتاد. یه لحظه انقد هول کرد که رنگش پرید. سریع معرفی کردم _مجید جان ایشون دایی رضاس. داداش بزرگم. فک نمیکنم تا حالا دیده باشیش مجید خیلی موقر و مردونه دستشو برد جلو، رضا که هنوز مشوّش بود باهاش دست داد و احوالپرسی کردن. سوئیچو دادم به مجید _برو تو ماشین من الان میام مجید که رفت رضا رو کشیدم داخل _تو خوبی؟ _قلبم اومد تو دهنم زینب. این چرا انقد شبیه اون خدابیامرزه خنده‌م گرفت _ترسیدی؟ _آره بخدا. مثل یه سیب از وسط نصف شده. چطور ممکنه آخه؟ قلبم درد گرفت _برو تو یه آب قند بخور. من دیرم شده داشتم میرفتم که صدام کرد. _زینب؟! _جانم _اینجا چکار میکنه؟ _رفته بودیم تهران. دیشب برگشتیم _از این به بعد قراره اینجا رفت و آمد کنه؟ _اوهوم _خدا به خیر کنه _عادت میکنی. کاری نداری؟ _خدا بهمرات رفتیم سمت روستا و مجید بازم بین راه خوابید. وقتی رسیدیم بیدارش کردم _مجید. پاشو رسیدیم. میری خونه؟ _آره. برم ببینم خبری از بابا نشده؟ خیلی دلم سوخت. اونم مثل من تا رسید روستا غم و گرفتاریاش شروع شد. _برو بسلامت. منم میرم درمونگاه. کاری داشتی زنگ بزن. اون دندونتم بیار درست کنم به عصب نرسه _باشه. ممنون بابت همه چی. خیلی خوش گذشت _بازم میریم. _حتما میام. برو دیرت نشه مامان خوشگلم _خداحافظ فکرم مشغول همه اتفاقای اخیر بود. دیگه ته دلم نگران مجید نبودم. شکر خدا انقد رابطه‌مون خوب شده بود که مطمئن بودم هروقت کمکی بخواد بهم میگه. فقط غصه‌ی تنهاییش تو اون خونه رو میخوردم. دلم میخواست حداقل تا وقتی تکلیف وحید روشن نیست بامن زندگی کنه ولی منتظر بودم خودش پیشنهاد بده...‌ ادامه دارد... نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت 🚫هرگونه کپی‌برداری و نشر سرگذشت‌های کانال، شات‌اسکرین، فوروارد، ولو با ذکر نام نویسنده و لینک و آیدی کانال بوده و پیگرد قانونی دارد🚫 ‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
از سرگذشت‌ها🖊
#سرگذشت_زینب (فصل دوم) #قصاص نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت... 🚫کپی حرام🚫
💍💕💍💕💍 💕💍💕💍 💍💕💍 💕💍 💍 ‌قسمت چهل و ششم دوهفته بعد مراسم چهلم شوهرخاله‌م بود که اشکانم اومد روستا. بعد مراسم دیگه همه فامیل جمع شدن پیرهن مشکی از تن خونواده خاله درآوردن و پیرهن رنگ روشن تنشون کردن. دیگه رسما عزا تموم شد و وقتش بود بشینیم تاریخ عقدو مشخص کنیم. از اونجایی که برای اشکان دیگه ثابت شده بود که دوسش دارم و از ته دل میخوامش مثل قبل نگران نبود و تصمیم گرفت بعد ماه رمضون عقد کنیم که بتونیم یه جشن مفصلم بگیریم. بخاطر ماه روزه‌داری رفت و آمدامونم خیلی کم کرده بودیم و اکثر اوقات فقط با تماس تصویری دلتنگیمونو رفع می‌کردیم. اون مدت برامون خیلی سخت گذشت ولی به قول اشکان به هیجانش می‌ارزید. شده بودیم مثل دختر و پسرای هجده ساله. درسته که من ازدواج دومم بود ولی تو ازدواج اولم هیچی نفهمیدم و فقط شب عروسی بردنم تو حجله و گفتن از امشب زن و شوهرین. ولی اشکان انتخاب خودم بود و هردومون با عشق همدیگه رو انتخاب کرده بودیم و برای به هم رسیدن اشتیاق زیادی داشتیم. تو اون مدت بیشتر تو روستا می‌موندم و اکثر اوقات مجید کنارم بود و به نبود باباش عادت کرده بود و کمتر بهونه‌شو میگرفت. سعی میکردم هواشو داشته باشم که کمبودی احساس نکنه و کنارم خوشحال باشه. بالاخره بعد از گذروندن یه مدت دوری و دلتنگی روز موعود رسید و خونوادگی با چندتا از بزرگای فامیل رفتیم تهران تا مراسم عقد رو اونجا بگیریم. یه خونه در اختیار خونواده من گذاشتن و همه اونجا استراحت کردن تا شب بیان سالن. منم با اشکان رفتم آرایشگاه _نمیتونم تصور کنم با آرایش چه شکلی میشی زینب _یادم نمیاد آخرین باری که آرایش کردم کی بوده _صورتت ماهه ، نیاز به آرایش نداری. واسه همین نمیتونم با آرایش تصورت کنم _اصلا دوس ندارم وقتمو واسه این کار بیهوده تلف کنم. من از ظاهر خودم راضی‌ام _دورت بگردم آخه چیزی کم نداری. قربونت برم که انقد صاف و ساده‌ای. تو بدون هیچ تلاشی قلب منو تسخیر کردی ولی من شش سال تمام وقت گذاشتم. حتی تقلبم کردم ولی به جایی نرسیدم _تقلب؟ _آره _متوجه منظورت نمیشم. _ راستشو بخوای اوایل آشناییمون که البته رابطه خاصی نداشتیم جز توجه بیش از حد من به تو ، یبار متوجه شدم با راننده‌ی یه نیسان آبی خیلی صمیمی خوش و بش کردی. خیلی دلم شکست. فکر کردم پریدی و من بی خبرم. خلاصه چنددفعه‌ای باهم دیدمتون و سگرمه‌هام رفت تو هم. بار آخر دنبالش کردم و متوجه شدم همشهریته. صادقانه رفتم جلو و حقیقتو بهش گفتم. اونم محترمانه بهم گفت که داداشته. تموم این سالها که می‌خواستمت با رضا رفیق بودم. _که اینطور! حالا فهمیدم اون صمیمیت روز خواستگاری از کجا آب میخورد. پس رضا هم بهت تقلب میرسوند. آره؟ _آره. خوشم میومد از غیرتش. هم حواسش بهت بود که کسی مزاحمت نشه هم بهم قول داده بود سماجتم حتما نتیجه میده و تو از آدمای پیگیر خوشت میاد. بلند خندیدم. _از دست شما. مگه دستم به رضا نرسه _قرار نبود بهت بگیم. به روش نیار _باشه. بخاطر تو رسیدیم آرایشگاه. پیاده شدم و خداحافظی کردم. _مواظب خودت باش عروس خانوم _توئم مواظب خودت باش. _بروی چشم. بهت زنگ میزنم. _منتظرم. راستی حواست به مجیدم باشه _الان میرم دنبالش باخودم میبرمش _ازت ممنونم _وظیفه‌س عشق خوشگلم. اونروز با چنان ذوقی برای جشن آماده میشدم که اصلا حس نمیکردم بار دومه عروس میشم. اشکان مردونگی رو در حقم تموم کرده بود و قلب منم عاشقانه براش می‌تپید. چهره‌م زیر دست آرایشگرا لحظه به لحظه تغییر میکرد و خلاصه پیرهن عروسم پوشیدم و تبدیل به یه پرنسس واقعی شدم. تو پوست خودم نمی‌گنجیدم. برای رسیدن به اشکان لحظه شماری میکردم.‌ ادامه دارد... نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت 🚫هرگونه کپی‌برداری و نشر سرگذشت‌های کانال، شات‌اسکرین، فوروارد، ولو با ذکر نام نویسنده و لینک و آیدی کانال بوده و پیگرد قانونی دارد🚫 ‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
از سرگذشت‌ها🖊
#سرگذشت_زینب (فصل دوم) #قصاص نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت... 🚫کپی حرام🚫
💍💕💍💕💍 💕💍💕💍 💍💕💍 💕💍 💍 ‌قسمت چهل و هفتم درست مثل هجده سالگیم شده بودم. میون جمع چنان می‌درخشیدم که حتی یادم رفته بود یه بچه دارم که برا خودش مردی شده. از آینه به اشکان خیره شده بودم، سرش پایین بود و لبخند میزد. میدونستم که داره به چی فکر میکنه. مجید دقیقا روبروم نشسته بود. یه تیپ دخترکش و قشنگ ، موهاشم مدل جدید زده بود. طوری که اثری از اون جای زخم رو سرش نبود. خیلی عوض شده بود. با نگاه معصومی بهم خیره شده بود و انگار میخواست چیزی بهم بگه ولی روش نمی‌شد. عاقد که اومد همراش یه آقا و دوتا خانمم وارد شدن و مستقیم اومدن سمت ما. اشکان تا چشمش بهشون افتاد بلند شد ایستاد، منم بلند شدم. اشکان با خوشرویی و خیلی گرم باهاشون حرف زد، بعد رو به من کرد و گفت: _عزیزم بابام و آبجیام رویا و لعیا هستن _خوشبختم. خیلی خوش اومدین مریم جون خیلی بی تفاوت و محکم بود. فکر میکردم یروز منم باید برای ازدواج مجید با وحید و خونوادش روبرو میشدم. باید ازش درس زندگی میگرفتم. اونشب عقد کردیم و برای همیشه مال هم شدیم. کلی مهمون اومده بودن. همه فامیلای اشکان و خونواده من ، دوستام زهرا و نجمه و ناهید، همکارای درمونگاه گروه موسیقی که اشکان باهاشون فعالیت داشت حسابی مجلسو گرم کرده بودن و نوبت رسید به آهنگ مخصوصی که میکروفون رو دادن دست اشکان و خیلی با اعتماد بنفس با صدای گرمش یه قطعه‌ی بیاد ماندنی برام اجرا کرد. ای آنکه به جز تو هوایی به سرم نیست کسی در نظرم نیست جز یاد عزیزت جز یاد عزیزت کسی همسفرم نیست مرا یار دگر نیست قدر تو و احساس تو رو کسی نفهمید دلت از همه رنجید از عالم و آدم همه جا رنگ و ریا دید دلت از همه رنجید من مثل تو از دست همه رنج کشیدم به جز غصه ندیدم یک جرعه وفا از لب دریا طلبیدم لب تشنه دویدم ای تو نایاب گوهر ناب راز مخمل ترمه خواب ای توهمدل ای تو همدرد عاقبت عشق از تو گل کرد عاشقم من عاشق تو ای تو تنها خوب دنیا با تو دارم گفتنی‌ها ای آنکه به جز تو هوایی به سرم نیست کسی در نظرم نیست جز یاد عزیزت کسی همسفرم نیست مرا یار دگر نیست ای وفادار نازنین یار ای نشسته بر دلت خار ای بریده از من و ما از گذشته مانده تنها ای تو نایاب گوهر ناب راز مخمل ترمه خواب ای توهمدل ای تو همدرد عاقبت عشق از تو گل کرد عاشقم من عاشق تو ای تو تنها خوب دنیا با تو دارم گفتنی‌ها ای آنکه به جز تو هوایی به سرم نیست کسی در نظرم نیست جز یاد عزیزت کسی همسفرم نیست مرا یار دگر نیست عمیقا هوای گریه داشتم. گریه‌ای با فریاد. از روی شوق !!! بسختی جلو اشکامو گرفتم که رسوام نکنن. مراسم باشکوهی شد و پر از خاطره خوش و بیاد ماندنی و من تو چهره همه رضایت و خوشحالی رو می‌دیدم. رضا که انگار یه کوه درد از پشتش برداشته باشن نفس عمیق کشید و خیالش راحت شد. آخر مراسم اومد بهم تبریک گفت : _زینب جان بخاطر تموم کوتاهیام، واسه همه بی عقلیام، واسه اذیتام، واسه دردایی که به جونت گذاشتم، واسه هر آهی که بخاطر من کشیدی و هر زخمی که خوردی حلالم کن. امروز که روز خوشتو می‌بینم به خدا قسم تو پوست خودم نمی‌گنجم. اشکان مرد زندگیه ، دستشو رها نکن. ان‌شاءالله خوشبخت بشین. فقط بغلش کردم. نمیدونستم چی باید بگم. مجید اومد جلو ، رضا کمی عقب کشید با لبخند نگاش کرد. _دایی حالا نوبت منه _نوبت هممون تموم شد. دیگه فقط نوبت‌ آقا اشکانه محکم بغلم کرد _من تازه مامانمو پیدا کردم، مگه ولش میکنم. اشکان فقط میخندید. مجید تا رفت سمتش اشکان دستشو گرفت و بردش اونور _بیا با سامان آشنات کنم. تو کلاساش شرکت کن تو که علاقه داری. دیگه خیلی رابطشون پدر و پسری شده بود و چندان از ‌کاراشون سر درنمی‌آوردم. مهمونا یکی یکی ازم خداحافظی میکردن و سالن داشت خالی میشد. ذره‌ای خستگی تو وجودم نبود و دلم نمیخواست اونشب تموم بشه.‌ ادامه دارد... نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت 🚫هرگونه کپی‌برداری و نشر سرگذشت‌های کانال، شات‌اسکرین، فوروارد، ولو با ذکر نام نویسنده و لینک و آیدی کانال بوده و پیگرد قانونی دارد🚫 ‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha