eitaa logo
از سرگذشت‌ها🖊
7هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
146 ویدیو
0 فایل
•{﷽}• "هذا مِن فَضلِ رَبّی" کانالدار محترم کپی نکن راضی نیستم🚫 ❌️تبلیغات داخل کانال تأیید یا رد نمی‌شود و ما هیچ مسئولیتی درقبال آنها نداریم❌️ تبلیغات پربازده👇🏻 @tab_ch
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
از سرگذشت‌ها🖊
#بغض_محیا ‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 ‌‌ قسمت دویستودهم آقاجون هم که دائم در اتاقش بود و قران میخواند... مادر و عمه هم تنها کسانی بردند که در تکاپوي عروسی و جمع کردن خانه ي من بودند... و اما من ... خودم... انگار نه که من عروسی بودم که با عشق سر زندگیش می رود... و آن صورت پژمرده و چشمان همیشه سرخ از گریه ام حسابی داد میزد که حالم خوش نبود... سه روز مانده به عروسی که من دیگر طاقتم طاق شده بود... و دیگه تاب ندیدنش را نداشتم... صداي ماشین که از بیرون آمد پشت پنجره دویدم... در دل قربان صدقه ي قامتش رفتم و منتظر شدم تا شامش را بخورد و به سمت اتاقش بیاید... و انگار زیاد هم طول نکشید که بالا آمد و صداي در اتاقش را شنیدم... کمی دستی به سرو رویم کشیدم و پیراهن قشنگ و خوش رنگی که قدش تا روي زانو میرسید... به تن کردم و چادرم را سر کردم... تقه اي به در زدم و صدایی نشنیدم... دوباره در زدم و وقتی جوابی نشنیدم آرام در را باز کردم... صداي شر شر آب نشان از حموم بودنش میداد... بی حرف و آرام روي تختش نشستم و چند دقیقه اي بیشتر طول نکشید که بیرون آمد... با آن حوله اي که دورش پیچیده بود و قطرات آب روي عضلات سفتش ... عجیب دل میبرد از منی که تشنه ي یک لحظه دیدنش بودم... دلم ضعف رفت براي موهایی که مرطوب روي پیشانی اش ریخته بود... و هزار برابر جذاب ترش میکرد... با دیدنم اخمی کرد اما چیزي نگفت... آرام نالیدم... - امیرعباس... از آینه نگاهی کرد به من... - تاکی؟!... همانطور که سوالی نگاهم میکرد با چشمانش ترقیبم میکرد تا ادامه دهم... - تا کی میخواي اینجوري ادامه بدي؟!... سه روز دیگه عروسیمونه و تو حتی نگاهم نمی کنی... اینجوري قراره بریم زیر یک سقف؟"!... به سمتم برگشت و من چادرم رو شانه ام سر خورد ... و نگاهش کشیده شد روي ساق پاي برهنه ام... بی توجه به حرفم گفت... - اینجوري تو خونه راه میري؟!... لب فشردم از بهونه گیریش... - کسی نبود دوقدم راه که بیشتر نیست... - یه قدم ده قدم،کسی باشه یا نباشه تو حق نداري ... اینجوري راه بري تو خونه اي که جز من هست... بغضم گرفت از ایراد گیري بیخودش... - من به شما چی گفتم از زندگیمون... گفتم و گفتم خسته شدم از جنگ و قهرو دعوا... به طرفم آمد با همان حوله اش و عجیب نگاهم کرد... - مگه دعوا و جنگ داریم با هم؟!... سرم را پایین انداختم و با شرم گفتم... - طاقت بی محلی و ندیده گرفتنمو ندارم... بی آنکه حرفی بزند کنارم روي تخت نشست... با همان لحن جدیش گفت... - اینجوري اومدي تو اتاقم که ایمان منو بسنجی؟!... خنده ام گرفت... انگار اصلا نمی شنوید حرف هاي منو... دستی روي موهایم کشید... - باید تنبیه بشی... انگشتانش گونه ام را نوازش کرد و من ناخودآگاه چشمانم بسته شد... - باید بفهمی هر کاري بها و تاوانی داره محیا... و چقدر خوب که کمی آرام شده بود... چشمانش عجیب خمار بود و آغوشش وسوسه انگیز... خنده کمی کرد... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
از سرگذشت‌ها🖊
🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 ‌‌ #بغض_محیا قسمت دویستودهم آقاجون هم که دائم در اتاقش بود و قران میخواند... مادر و عم
🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 ‌‌ قسمت دویستویازدهم پس اومدي ایمان منو بسنجی... اما من انگار اصلا با ایمان نیستم... و به سمتم خم شد و صورتم عمیق بوسید... و دنیاي من رنگی شد... با مردي که تمام دنیایم بود و ناراحتی اش حتی در رابطه ي مان هم مشهود بود... تکانی خوردم در آغوشش و سعی کردم با احتیاط بلند شوم تا بیدار نشود... اما تا تکانی خوردم آغوشش تنگ تر شد... لبخندي زدم و سرجایم خوابیدم دوباره... پس بیدار بود و چشم باز نمی کرد... البته مگر میشد کسی با این همه اخم بخوابد... خطی فرضی روي سینه اش کشیدم... - امیرعباس... حس بدي دارم... ساکت مانده بود... انگار منتظر ادامه ي حرفم بود... - وقتی بعد با هم بودنمون اینجوري اخم میکنی دلم میگیره... همانطور که چشمش بسته بود جدي گفت... - انتظار داري چیکار کنم الان؟!... چکار کند؟!... احساس نفس تنگی کردم... نفسم بالا نمی آمد... بدجوري دلم شکست خودم صدایش را شنیدم... - منظورتون نمیفهمم... - خوبه همینجوري با فعل جمع باهام حرف بزن... جا خورده نگاهش کردم... کمی حرص در صدایش بود... - این طوري نگاه نکن... مگر چشمانش بسته نبود؟!... نگاه مرا از کجا میدید؟!... از جا بلند شدم و اینبار جلویم را نگرفت... هیچ حرکتی نداد به خودش حتی پلکش هم تکان نخورد... احساس کردم ثانیه اي دیگر اگر بمانم سیل اشک هایم غرورم را بیش از این خورد میکند... و اشکم فرو ریخت، چه رویایی بود با هم بودنمان واقعا... با قدم هاي سست به سمت اتاقم رفتم و خودم را به خواب سپردم... اما چه خوابی که هر دقیقه از خواب می پریدم از شدت استرس... روز قبل از عروسی دیگر خانه ام چیده شده بود... و عمه و مادر مرا بردند تا به قول خودشان ببینم خانه ام را... خانه اي که قرار بود آشیانه ي خوشبختی من و او باشد،اما با این رفتارهایش... نمی دانم... به خانه نگاه کردم قشنگ شده بود... دکوراسیون سرمه اي رنگ پذیرایی جلوه زیبایی داده بود به خانه... یکی یکی اتاق ها را هم نگاه کردم... هر سه اتاق را هم قشنگ چیده بودند... با دیدن اتاق خوابمان نمیدونم چرا اشکم جاري شد... و چه خوب که مادر و عمه اشک هاي سیل آسایم را به حساب شوق گذاشتند... زنگ موبایل عمه مرا از فکرو خیال بیرون آورد... - الو،سلام پسرم... با شنیدن پسرم گوش هایم تیز شد... " - بله، اومدیم اینور... نمیدونی خانومت چه اشک شوقی میریزه با دیدن خونه ... آهان ... میاي اینجا... بیا پسرم، بیا"... دلم ریخت ... اینجا می آمد... دقیقا از آن شب بود که خودم را بیشتر از همیشه از دیدش پنهان میکردم... تحمل اخم هایش را نداشتم... بی محلی هایش را هم... مادر دستم را کشید و داخل آشپزخانه برد... و یکی یکی کابینت ها و کشو ها را برایم باز میکرد... و نشانم میداد داخلش را و من تنها تمام حواسم به در بود... تا امیرعباس بیاید دلتنگش بودم... شوهرم بودم و محرم ترین برایم... اما با دل سنگی اش چه میکردم... صداي مادر از جا پراندم... - محیا... کجایی اصلا نگاه میکنی؟!... لبخند مصنوعی زدم... - آره مادر خیلی قشنگه دستتون درد نکنه... عالی چیدید همه چیز خیلی شیکه... تا مادر آمد حرفی بزند صداي زنگ دهانش را بست... در را باز کردم و غیر ارادي در دل قربان صدقه ي قامتش رفتم... بالا آمد و سلامی داد به مادرش و مادرم... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
از سرگذشت‌ها🖊
#بغض_محیا ‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 ‌‌ قسمت دویستودوازدهم من زودتر به اتاق رفته بودم به بهانه ي دیدن لباسهایم... از مادرش سراغم را گرفت... عمه گفت... - تو اتاقه مادر، الان صداش میکنم... پشت حرف عمه گفت... - نمی خواد مادر خودم میرم... دست مشت کردم از استرس، دلتنگ بودم... اما دلم کمی ناز کردن و قهر کردن میخواست... داخل شد و آرام سلام کردم... بی آنکه برگردم به سمتم آمد ... شانه ام را گرفت و به طرف خودش برگرداند... - چه استقبال گرمی... لب فشردم و خجالت زده... راست میگفت هرچه که بود باید به استقبالش میرفتم... نگاه دزدیمو گفت... - از من فرار میکنی یا دارم اشتباه میکنم... انگشت در هم پیچاندم... - نه... فرار نمی کنم... پشت به او کردم و مشغول دید زدن کشوها شدم... دست روي شانه ام گذاشت... و نوازش وار تا کمرم کشید دستش را... و کمرم را در بر گرفت... - جاي تو همینجاست راه فراري نداري... پوزخند زدم و به سمتش برگشتم... -گفتم که زیادي به خودتون مطمئنید پسر عمه... تاي ابرویش بالا رفت... مرا به سمت خودش کشید... - پسرعمه؟!... نگاهم را به جایی جز صورتش دوختم... - بله... مگه شما پسرعمه ي من نیستید... خندید و آرام تر گفت... جدي شد... " - خوشم نمیاد از من در بري... اینطوري حرف بزنی... پسر عمه صدام کنی... در صورتی که من شوهرتم... شو... ه... رت"... هجی کردن کلمه اش که تمام شد نگاهی انداخت... و صورتم را قاب گرفت با دستانش... نزدیک آمد تا ببوستم... اما صداي تقه اي که به در خورد،هم من و هم او را از جا پراند... و متعاقبش صداي عمه آمد که از همان پشت در میگفت... " - امیرعباس جان ما داریم میریم بازار... تو خونتون یه چیزایی ندارید... ..." یادمون رفته بگیریم با چند تا چیز دیگه زود برمیگردیم خنده ام گرفته بود از دست پاچگیش... صداي خود را کنترل کرد و از پشت همان در بسته گفت... - باشه مادر دستتون درد نکنه... الان میام میرسونمتون... عمه با بدجنسی گفت... نه شما اینجا بمونید به کارتون برسید... مام میریم زود میاییم... پیشانی امیرعباس سرخ شده بود از خجالت... ومن هم دست کمی نداشتم از او... صداي در خبر از رفتنشان می داد... نگاهی انداخت به منی که زل زده بودم به صورتش... - چیه؟!... شانه اي بالا انداختم... - هیچی پسر عمه... به سمتم آمد گره ي روسریم را باز کرد و گونه ام را نوازشی داد... - میبینم سمج تر از این حرفایی... چشمانش را خمار کرد... - خوب کجا بودیم؟!... قدمی عقب برداشتم... " - بس کنید لطفا... هر وقت رفتار با یه خانوم را یاد گرفتید... اونوقت حق دارید به من نزدیک شید"... و به سمت پذیرایی رفتم... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
از سرگذشت‌ها🖊
🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 ‌‌ #بغض_محیا قسمت دویستودوازدهم من زودتر به اتاق رفته بودم به بهانه ي دیدن لباسهایم...
🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 ‌‌ قسمت دویستوسیزدهم اما هنوز دستم به دستگیره ي در نرسیده بود که... دستش را حلقه ي شکمم کرد و به سمت خود کشید... و برم گرداند و به در کوباند پشتم را... تمام این اتفاق در عرض یه ثانیه بود ... و من حالا پشتم به در چسبیده بود و نگاهش میکردم... مچ دستانم اسیر هر دو دستش بود... کمی تکان دادم به دستهایم... - ولم کنید لطفا... آرام گفت... " - اینو همیشه یادت باشه محیا... همیشه یادت باشه... من هر وقت بخوام بهت دست میزنم... نزدیکت میشم و میبوسمت"... آرام گونه ام را بوسید... " - زن دایی شوهر داري رو اونجوري که باید یادت نداده... خودم یادت میدم عیب نداره"... حرصی نگاهش کردم... - اینجوري نگاه نکن... بهم بگو دلیل این اخم و تخمات چیه؟!... با حرص گفتم... - واقعا نمی دونید... دستانم را رها کرد و بی خیال گفت ... - نه... چشمانم را گشاد کردم... " - چند وقته خون منو تو شیشه کردید... اونوقت نمی دونید رفتار دو روز قبلتون هنوز قلبمو به درد میاره... خیلی بی رحمید... ..." خیلی اشکم چکید... مرا به آغوش کشید و سرم را بوسید... - گریه نکن... اما حالا که در آغوشش بودم... آغوشی که حتی دو روز پیش هم از آن محروم بودم... انگار چشمه ي اشکم جوشیده بود وبه هق هق افتادم... بی وقفه سرم را نوازش میکرد و چیزي نمی گفت... انگار فهمیده بود احتیاج دارم به نوازشش و اشک ریختن... یک ربعی همانطور ماندیم و وقتی از اشک هایم هق هق خشکی باقی مانده بود...از آغوشش بیرون آمدم... اشک هایم را پاك کرد... گفتم... دیگه بهم اینجوري بی محلی نکنید... من خیلی اذیت میشم خیلی... لبخندي زد... " - شمام دیگه از این کارا نمی کنی تا این اتفاق نیفته... محیا تو اخلاق منو میدونی... یعنی از اول میدونستی... آب خوردنت بی اینکه من بدونم هم ناراحتم میکنه"... میان حرفش پریدم... - به خدا من قصدم خیر بود... " - اگر به من میگفتی هیچ وقت این اتفاقا نمی افتاد... و روزایی که قرار بود بهترین روزاي زندگیمون باشه اینجوري نمیشد"... تلخ خندید... - حالام عیبی نداره... و بد جنس نگاهم کرد... - حالام عذر خواهیتو نشنیدم... با چشمان گشاد نگاهش کردم... - من که صد بار عذر خواهی کردم... اون موقع عصبانی بودم صداي خودمم نمیشنیدم،چه برسه عذر خواهی تو ... لبم را جلو دادم... - خیلی خب عذر میخوام... نزدیکم شد... - عذر خواهی لفظی که قبول نیست... و آرام لب زد... - عذر خواهی باید عملی باشه... و به سمتم امد هنوز لبش را روي لبم نذاشته بود... که صداي زنگ در از جا پراندمان... ومن از زیر دستش با خنده فرار کردم... کلافه گفت... - نخیر مثل اینکه این مادر ما امروز قصد کرده نزاره مایه نفس راحت بکشیم... و به سمت در رفت... خنده اي کردم به کلافگی اش و با هم همه جاي خانه را دیدیم... و چقدر تشکر کرد از مادرهایمان و آن لحظه بود که فهمیدم... حال خوب ما براي عمه چقدر مهم است... که مدام اشک به چشم می آورد و اسپند دود میکرد... و صدقه کنار میگذاشت با دیدن خنده هایمان... به خانه برگشتیم و من امان نداشتم از دست شوخی ها و متلک هاي دختر عموها و ساحل... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
از سرگذشت‌ها🖊
#بغض_محیا ‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 ‌‌ قسمت دویستوچهاردهم شام را کنار هم خوردیم و اخم هاي امیرعباس نشان میداد ... که از شوخی ها او هم در امان نمانده... لبخندي زدم و برایش کمی خورشت ریختم... نگاه مهربانی انداخت که دلم را لرزاند... - مرسی... سري تکان دادم و نعیم گفت... - می بینم که عروس و داماد تنگ دل هم دارن جیک جیک میکنن... و غذا به گلوي امیرعباس پرید... سریع لیوان دوغی برایش پر کردم... و از خجالت اصلا نعیم را نگاه هم نکردم... خدارو شکر که آقاجون به اتاقش رفته بود... و گرنه از خجالت می مردم... و البته که نعیم جرات نمی کرداین حرف ها را پیش بکشد جلوي آقاجون... سرفه اش بند آمد و نگاه تیزي به نعیم انداخت که حساب کار دستش آمد... و این بار مرا به خنده وا داشت قیافه ي نادم نعیم... سفره را به کمک بچه ها جمع کردم... و نشستم کنار ساحل که پرتقال پوست می کند براي خودش... نگاهی به من انداخت... خندید و گفت " - بفرما... داداش خود دار من با چشاش داره می خوردت"... نگاهی به امیرعباس کردم که به من نگاه میکرد... و نامحسوس اشاره زد تا کنارش بشینم... به هواي چاي بلند شدم و براي همه ریختم... و آخرین نفر به امیرعباس تعارف کردم و کنارش نشستم... قند را تعارفش کردم و برایش میوه پوست کندم... همه کم کم براي خواب میرفتند و من همانجا کنارش نشسته بودم ..که ساحل صدایش در آمد... "- وااا،چرا اینجا نشستید... خب پاشید برید بخوابید... محیا فردا عروسیتونه باید صورتت سرحال باشه"... انگار منتظر ساحل بودم که سري تکان دادم و از جا بلند شدم... اما امیرعباس همانجا کنار نعیم و محسن و دانیال ماند و فیلمش را تماشا کرد... لباس هایم را عوض کردم و روي تختم دراز کشیدم... باورم نمیشد این آخرین شبی باشد که در این اتاق برایم به صبح می رسد... تختم را لمس کردم،تختی که براي من و امیرعباس خریداري شده بود... و حتی یکبار هم روي آن امیرعباس لمسم نکرد... قلتی زدم و کلافه از بی خواب شدنم روي تخت نشستم... و از جا پریدم با باز شدن در اتاق و امیرعباس داخل شد... و من شماتت بار نگاهش کردم... - ترسیدم خب یه در بزنید... خندید... - چشم ان‌شاءالله دفعه ي بعد... -بله؟!... - بخوابیم دیگه... متعجب نگاهش کردم... - بخوابیم؟!... اینجا؟!... سري تکان داد... - آره،پس کجا؟!... نه ..یعنی فردا یوهو ساحل میاد زشته... - چی زشته،بغل زنم خوابیدم... اونم یادمیگیره در نزده جایی نره دیگه... در آغوشم گرفت و روي تخت کنار خودش خواباند... وتنها خدا میداند چه آرامشی وجودم را گرفته بود در کنارش... که حتی متوجه نشدم کی خوابم برد... صبح نمیدانم چه ساعتی بود که با صداي هین گفتن ساحل از خواب پریدم... و وقتی چشم باز کردم که از در بیرون رفته بود... نگاهی به امیرعباس کردم که آرام در آغوشم گرفته بود و چشمانش بسته بود... از جا پریدم تا دنبال ساحل بروم که آغوشش را تنگ کرد... و با همان چشم بسته گفت... - ول کن بزار یاد بگیره بدون در زدن وارد اتاق کسی نشه... نالیدم... - امیرعباس زشته به خدا... چشمانش را باز کرد و بوسه اي روي گونه ام زد و آغوشش را شل کرد... - برو ولی نه واسه ساحل... آماده شو دیگه باید بري آرایشگاه... سریع به ساعت نگاه کردم... هییع نیم ساعت از وقتم گذشته بود.. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
از سرگذشت‌ها🖊
🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 ‌‌ #بغض_محیا قسمت دویستوچهاردهم شام را کنار هم خوردیم و اخم هاي امیرعباس نشان میداد ..
🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 ‌ قسمت دویستوپانزدهم سریع به حمام رفتم و با بیشترین سرعت ممکن آماده شدم و به آرایشگاه رفتم... بماند که با ساحل هر وقت برخورد میکردم سرخ میشدم ... و آخر سر کلافه شد وقتی داخل ماشین محسن نشستیم تا برسانتمان ..به پهلویم زد و عصبانی گفت... " - اهههه بس کن دیگه هر وقت منو میبینی نگاه میدزدي... بابا چیزي نشده که من باید خجالت بکشم که بی اجازه اومدم تو"... خندیدیم کمی و به سمتم خم شد... موبایلم زنگ خورد... تماس را برقرار کردم و اولین چیزي که شنیدم صداي جیغ مینا بود... - محیا کجایی دیونه دوساعته اینجام... بابا بیا دیگه آرایشگر کفرش درومده... مضطرب گفتم... - بابا نفس بکش اومدم... برو... و قطع کردم با استرس به محسن گفتم... - محسن جان دادش یکم سریع تر میري دیره... لبخندي زد... - اي به روي چشم عروس خانوم... لب فشردم و به محض رسیدن از ماشین پایین پریدم... و زودتر از ساحل وارد آرایشگاه شدم... می دانستم با آن وضعیت یک ربع بیشتر میکشید تا بالا برسد... نشستم و آرایشگر که همان لحظه فهمیدم نامش آرزو ست،گفت... - کجایی پس خانوم... دو ساعتی دیر کردي بشین که خیلی عقبیم... سري تکان دادم و با خجالت نشستم و گفتم... - فقط میشه زیاد نباشه یعنی چطور بگم... خندید... " - می دونم خوشگل خانوم... یه عروسی بسازم که همه با دهن باز نگات کنن خیالت راحت"... تمام مدت هر سه دقیقه یک بار به خودم داخل آینه نگاه میکردم... و شوخی هاي مینا و ساحل امانم نمی داد که دائم میگفتند... - بابا امیرعباس میپسنده نگران نباش... دیگر آرایشگر را هم کلافه کرده بودم... که یک پارچه روي آینه انداخت و خیال من و همه را راحت کرد... فکر کنم حدود سه ساعتی زیردستش بودم... کم کم از گرسنگی و کلافگی و به قول مینا فضولی داشتم میمردم... بالاخره کارش تمام شد و به خودش دست مریضادي گفت... ولی هر کاري کردم نذاشت خودم را در آینه ببینم... به کمک مینا و کمی هم ساحل لباسم را پوشیدم و تورم را وصل کردند... و بالاخره پارچه را از آینه برداشتند... و من حیرت زده به محیاي جدید نگاه میکردم... با اینکه رنگ مویم را به درخواست امیرعباس عوض نکرده بودم... اما آنقدر تغییر کرده بودم که حتی خودم هم باورم نمیشد دختر داخل آینه باشم... نگاهی به چشمان اشکی مینا و ساحل انداختم و خودم هم اشکم حلقه زد... که اگر صداي زنگ آیفون حواسم را پرت نمی کرد و صداي همهمه ي زنان... که میگفتند داماد آمد را نمی شنیدم اشکم فرو میچکید... ساحل صدقه اي کنار گذاشت و با چشمان اشکی اش شنل را روي سرم انداخت... چادر سفیدم را هم روي سرم انداخت و مرا بدرقه کردند... دیدن امیرعباس در لباس دامادي عجیب دلم را لرزاند... او که نمی تونست صورتم را ببیند،اما صورت مرتبش در آن کت و شلوار سرمه اي رنگ دلم را برده بود حسابی... با همان هیبت و صلابت مخصوص خودش صدقه اي دور سرم گرداند و داخل اسپنددان شاگرد آرایشگر انداخت... کمکم کرد با آن لباس پفی که راه رفتنم را کمی سخت تر میکرد سوار ماشین شوم... با راهنمایی هایی که فیلم بردار خودش هم نشست و رو به من کرد... - سلام عروس خانوم خودم ... نمی زاري یه نظر بندازیم خانوم... خجالت کشیدم از لحنش و اعتراض گونه صدایش کردم... قرار بود اول به آتلیه و باغ برویم و بعد سالن براي عقد... داخل آتلیه که شدیم همه تنهایمان گذاشتند تا آماده شویم... امیرعباس هم بیرون رفت تا غذایی سفارش دهد براي شکم گرسنه ي من... چادر و شنل را در آوردم و بار دیگر به داخل آینه نگاهی به خودم کردم... لباس صدفی رنگم با تمام سادگی اش زیبا بود ... وبا آن آستینهاي بلند و یقه ي قایقی اش حسابی به اندامم نشسته بود... در باز شد و امیرعباس داخل شد... به سمتش برگشتم و چند ثانیه میخ من شد... به سمتم قدم برداشت و آرام نوازش وار دستی روي گونه ام کشید... - یعنی این فرشته خانوم مال منه... لبخندي ملیحی زدم و بوسه اش روي پیشانی ام انگار گوله اي آتش بود... بالاخره عکاس آمد و بعد از حرف و نهار... اینقدر ژست هاي عجیب و غریب و گاه خجالت آور ... که لپهاي مرا گل می انداخت و خنده ي امیرعباس را در می آورد... به ما داد که وقتی اعلام کرد کارش تمام شده نفس راحتی کشیدم... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
از سرگذشت‌ها🖊
#بغض_محیا ‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 ‌‌ قسمت دویستوشانزدهم به سمت تالار رفتیم و بالاخره براي بار دوم پاي سفره عقد نشستم با محبوبم... و خدا میداند تمام دنیا مال من بود وقتی از آینه نگاهش میکردم... و با لبخند بله دادم با تمام وجودم به مردم... مردي که تمام عمرم... تمام قلبم بود... بالاخره آقایان هم به قسمت خودشان رفتند و شادي و همهمه برپا شد... کمی رقص هم بد نبود در بهترین روز زندگیم در کنار عزیزانم... خیس عرق سر جایم نشستم و مینا با دستمال عرق پیشانی ام را خشک کرد... و عمه و دختر عمه امیرعباس براي دادن هدیه به سمتم آمدند... خوش آمدي گفتم که عمه هدیه را به دستم داد و گفت... - مبارکت باشه خانوم... ممنونی گفتم که ادامه داد... - والا یه همچین جشنی واسه بار دوم انتظار نداشتیم،مبارکتون باشه... لبخند زورکی زدم و سري تکان دادم که به همراه دخترش رفت... مینا لبی کج کرد... - رو مخ... بی خیال گفتم... - ولش کن از آقا بردیا چه خبر؟!... چهره سرخ کرد... سلامتی... من به تو یه تشکر گنده بدهکارم... رویش را بوسیدم... - خوشبخت بودنت براي من بهترین هدیست... نگاهم کرد با عشق... - مرسی که تو رو دارم... بالاخره داماد را دعوت کردند براي رقص تانگو... و آمد بالاخره... دستش را دور کمرم حلقه کرد و نگاه عجیبش را روي صورتم پاشید... آهنگ بابک جهانبخش به نام امشب چه دیدنی شدي پخش شد... دست در دست هم می رقصیدیم انگار با نگاهمان به هم عشق تزریق میکردیم... باورم نمیشد... بالاخره تمام شد... و من عجیب رنج عشق کشیدم... شام را اعلام کردند و من کنار امیرعباس انگار روي ابرها سیر میکردم... با اشتها شروع کردم به خوردن و امیرعباس با تعجب ساختگی نگاهم کرد... - ماشاءالله من واسه سیر کردن شما باید وام بگیرم،فکر کنم... لوس کردم خودم را... - اصلا نمیخورم... چه شیرین بود ناز خریدنهاي امیرعباس که خودش تا آخر غذا را در دهانم گذاشت... جشن هم تمام شد و درمیان همهمه شلوغی جوانها بدرقه شدیم تا خانه مان... به خواست امیرعباس پایکوبی نداشتیم در خانه... وارد پارکینگ شدیم و من تمام دلم پر شوق بودن از شروع زندگی تازه ام... بالا رفتیم و من دزدکی نگاهش میکردم... لبخندش نشان میداد که مرا می بیند و به روي خودش نمی آورد... همین که وارد خانه شدیم صدقه اي دور سرم گرداند و کنار گذاشت... پیشانی ام را بوسید... - به خونت خوش اومدي عزیز دلم... لبخندي روي لب نشاندم... کرواتش را با ژست زیبایی شل کرد و نگاهی انداخت... - تا تو لباس عوض کنی من یه دوش بگیرم... سري تکان دادم و بازحمت تورم را در آوردم... سنجاق هارا هم به سختی باز کردم و سراغ لباسم رفتم... هر کاري میکردم دستم به زیپ لباسم نمی رسید... کمی تقلا کردم وکلافه دستم را از تنم آویزان کردم تا کمی استراحت کنم... که حس کردم لباسم کمی شل شد در تنم... دلم ریخت با دیدنش و زندگی من آغاز شد... همان زندگی که آرزویش را داشتم...‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
از سرگذشت‌ها🖊
🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 ‌‌ #بغض_محیا قسمت دویستوشانزدهم به سمت تالار رفتیم و بالاخره براي بار دوم پاي سفره عقد
🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 ‌ قسمت آخـــر ** دو سال بعد... معذب و ناراحت جلوي آینه ایستادم... و نگاهی ناراضی به لباس گشادم انداختم... لبی کج کردم... که دستش از پشت حلقه شد دور کمرم... با ناراحتی گفتم... - نگاه کن امیرعباس هیچی اندازم نیست... همش تقصیر توئه... خندید و شکم برآمده ام را نوازشی کرد... - سه ماه دیگه که دخترمون بیاد... قول میدم از اولم باربی تر میشی... ناراضی دوباره خودم را برانداز کردم... گونه ام را بوسید... - از همیشه برام شیرین تري خانم... لبخندي زدم... توام حاضر شو الان مینا منو میکشه.. . چقدر سفارش کرده واسه عقد زود برسیم... سري تکان دادو رفت که حاضر شود... و من خدا را شکر کردم براي بهشتی که روي زمین نصیبم کرده بود... درکنار امیرعباس... دل وجانم به تو مشغول ونظر درچپ و راست تا ندانند حریفان که تو منظورِ منی.. ❤️پـــایـــان❤️ ‌‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha