eitaa logo
از سرگذشت‌ها🖊
7.3هزار دنبال‌کننده
460 عکس
47 ویدیو
0 فایل
•{﷽}••{﷽}• "هذا مِن فَضلِ رَبّی" تبلیغات پربازده👇🏻 @tab_ch
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اهالی شهر سوتی منم یه خاطره از زایمان بگم براتون من موقعی که دردم شروع شد باید میرفتیم بیمارستان حالا موقع اماده شدن دردم که شروع میشد از درد به خودم میپیچیدم هی به جلو و عقب خم‌میشدم بعد دردم که برا چن لحظه قطع میشد شروع میکردم مثلا خط چشم میکشیدم😬 دردم شروع میشد میموندم زمین بعد قطع میشد پامیشدم سایه و رژ و اینا ...😂😂 دیگه شوهری مونده بود چی بگه میگف خیلی واجبه هااا تو این وضع😳 خلاصه که من غلیظ خودمو خوشگل کردم رفتیم بیمارستان 😎 حالا بماند تا صبح داد زدم😰 بعد به دنیا اومدن بچه م رفتیم‌ بخش بخدا حال وایسادن نداشتما سرم گیج میرفت ولی با کمک مامان مهربونم زود رفتم دسشویی ببینم در چه وضعم اصن دااااغون هیچی از ارایش نمونده بود همرام هیچی نبود بزنم رفتم رو تخت زیر پتو از کیف دیگه فقط به یه رژ اکتفا کردم چون اصلا حال نداشتم🤭 ولی هنوزم با خودم میگم همه مامانا ک تازه بچه به دنیا میارن اون لحظه پاک و معصوم ترین چهره رو دارن خدا قسمت همه بکنه🤩😘 اسمم الی جون 😉 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
سلام من اومدم با یه سوتی در حد جررر 😂😂 اقا دیشب داشتم با دوستم یه ساعت کامل چت میکردم هرچی فوش ابدار از دهنم در میومد بهش میگفتم اونم سرسنگین و مثل آدم جواب میداد منم با خودم گفتم این بیشعور کی آدم شد ولی دیگه زیاد پیگرش نشدم تا این که امروز صبح کلاس داشتیم تو دانشگاه دیدمش هرچی میخواستم باهاش حرف بزنم مثل آدم جواب میداد با خودم گفتم این یه چیش شده که دیشبو یادم افتاد ازش پرسیدم چی شده بود دیشب که گفت تو دیشب یه ساعت داشتی با داداشم چت میکردی این قیافه من اون لحظه بود 😳😐 که گفت الانم داره میاد طرفت حتما میخواد بگه چرا انقدر فوش میدی منم که خندم گرفته بود هیچی نگفتم تا داداشش رسید بهمون بدونه سلام شروع کرد حرف زدن که هیچ مخ منو خوردن که خانم شما دیگه بزرگ شدین این چیزا مناسب سنتون نیست و این چیزا منم سر سنم حساس گفتم ببخشید آقای... منو شما هم سنیم دلیل نمیشه که با دوستم صمیمی نباشم و بدونه محلت دادن که حرف بزنه رفتم سرکلاسم 😅😂😂😂 ببخشید طولانی شدا 😉🤭 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
من کرونا گرفته بودم چن وقت پیش،بعد تا این چند وقت گلوم گرفته بود و سرفه داشتم نمیتونستم درست حرف بزنم . تاهمین الانم هنوز آثارش هست . بعد سر کلاس بودیم ،استاد سوال پرسید منم تایپ کردم جواب رو ، گفت میکروفون روشن کن حرف بزن.منم خواستم بنویسم استاد گلوم گرفته نمیتونم حرف بزنم ، بعد یکم سرام درد میکرد چشام خواب آلود بود، یهوم دستم به جا ل ،الف رو لمس کرده بود ،و همون لحظه پیام ارسال شد ،نوشته بودم استاد گاوم گرفته😐😂😂😂😂🤦‍♀.نمیشد ویرایششم بکنم و نمیتونستم حذف هم بکنم. انقد خندیدنننننن دیگه از خیر سوال گذشتن😂😂😂😂خودمم درد گلوم یادم رفت .آخه بگو سوال پرسیدند چی بود الان😑تازه اونم سوال پرسیده باشه تو چرا جواب میدی😒🤦‍♀😑با این وضع😂😂 امیدوارم بزاری کانال🙈🙈❤️ سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
کلاس هفتم که بودم جلسه اولی که ادبیات داشتیم تو نمازخونه بود . معلم اومد سر کلاس گفت بدیم نمازخونه من از همه زودتر رسیدم بعد یه فکر پلیدی خورد به ذهنم 😉😂 رفتم پشت در نمازخونه بچه ها که اومدن بترسونمشون یکی اومد پریدم جلوش گفتم پخ .... وای حالا بگید کی بود 🤦‍♀️ معلم ادبیااات یعنی اون لحظه این قد هول شده بودم که نگو گفتم خانم ببخشید هیچی نگفت فقط خندید . اینم از خاطره جلسه اول ادبیات من در کلاس هفتم 😅😆 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
ما یه روز رفته بودیم خونه خالم بعد پسر خالم کلاس چهارمه انرژی زا می‌خورد منم دلم میخاس بعد حالا بگو چیکار کرده بود😑🤣 رفته بود تو شیشه انرژی زا آب ریخته بود گذاشته بود تو یخچال چند دقیقه یا بار میرف بخور آخر خالم پتشو ریخت رو آب گفت حسین ایقه آب نخور 😂😂 تازه این شیشه انرژی زا هم خودش نخورده بود داداشش خورده بوده فقط از قوطی ش سواستفاده میکرده 😑 منم تو خودم میگفتم اَ اَ بیا این بچه فسقلی اومده منو سرکار گذاشته . 😂😂😂 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
یه خاطره دیگه هم از این انرژی زا دارم من . بابام جعبه اش رو خریده بود بعد ما لباسشویی مون تو پارکینگه، گذاشته بود سر لباسشویی حالا ماهم هروقت لباس می‌خواستیم بندازیم لباس شویی یکی برمیداشتیم میزاشتیم تو یخچال خنک شه بخوریم مجهز بودیم 😉😂یه بار ک بابام رفته بود بخوره دیده بود دوتا بیشتر نمونده 😅😅😅 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
سلام من بچگیام همیشه فکر میکردم با اینکه مادرم چندتا بچه قدونیم قدداشت بجای کمک کردن به مادرم مدام در حال تفکر بودم. تا اینکه ی روز یکی از همسایه ها که خیلیم با هاشون صمیمی بودیم اومد خونمون. مادرم داشت بچه شیر میداد خونه خیلی نا مرتب بود منم لبخند به لب طبق معمول در حال تفکر بودم . خانم همسایه تقریباً سرم داد زد تو خجالت نمیکشی خونه تو وضع ی جا نشستی دست به سیاه وسفیدم نمیزنی پاشو پاشو ی کاری کن گفتم خوب چیکار کنم گفت خونه مرتب کن به مامانت کمک کن نا گفته نمونه من اون موقع کمتر از 10سال داشتم من پاشدم دیگه اول به داداشم گفتم زود باش لباسارو جمع کن اونم سریع جمع کرد. بعد به خواهرم گفتم خونه جارو کن اونم جارو کرد. بعد دیدم سینی چای با لیواناش ی گوشه هست اینور اونور نگاه کردم دیدم دیگه کسی نیست مثل اینکه خودمم باید دست به کار شم. ی دفعه چشمم افتاد به پسر همین همسایه فضولمون گفتم تو این سینی رو ببر سر حوض.🥰🥰 دیدم همسایمون برافروخته 😡😡وایستاده ونظاره گر تمام اعمال و رفتار بنده برگشت گفت خسته نباشی پس خودت چی گفتم خوب خونه که تمیز شد دیگه چی میگی 😡😡 جالبه چرخ روزگار گشت وگشت تا همسایه نا مهربون شد مادر شوهر بنده🤣🤣 البته الانم کاری براش نمیکنم چون واقعاً شرایطشو ندارم.😜😉 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
چندسال پیش یه پسره ای رو دوست داشتم از اون دوست داشتنایی که با دیدنش هول میشی و خودت و میبازی و خلاصه دیگه تکرار نمیشن... هیچی خلاصه یه بار با دوستام رفته بودیم همون طرفایی (عمدی نبود که بخوام ببینم اونو، چون نزدیک خونمون بود برا همین میرفتیم) که اون بنده خدا کار میکرد تو فضا سبزش بودیم بعد دیدیم خلوته با دوستام سر شوخی و آب پاشیدن به هم دیگه رو باز کردیم دوستم قمقمه تو دستشو پر آب کرد بریزه روی من من جاخالی دادم یهو دیدم قیافه دوستم اینجوری شد🥶 و داره به یه جای دیکه نگاه میکنه برگشتم دیدم اون بنده خدا وایستاده در حالی که آب از سر و روش میچکه و کارتونای توی دستش خیس شدن سرشو انداخته پایین😶‍🌫😆😅 چنان هول شدم که خدا میدونه حالا نمیتونستم هیچی بگم زبونم بند اومده بود😂 نگو بنده خدا داشته رد میشده ما هم هیچکدوم حواسمون نبوده😭😂 برگشتم ببینم دوستام نمیخوان یه چی بگن دیدم نیستن☹️جیم شده بودن من مونده بودم و با یه بار سنگینی از شرم و خجالت و حال خراب... هیچی دیگه به خودم اومدم و تند تند شروع کردم به معذرت خواهی کردن و بینشم چندبار تپق زدم😂نمیدونستم بخندم یا گریه کنم حالا اولین بارمم بود داشتم باهاش حرف میزدم دیگه بدتر...اون بنده خدا هم هیچی نمیگفت ...منم دیدم هیچی نمیگه فکر میکردم خیلی عصبی شده، تند تند معذرت خواهی میکردم...همش میگفتم ببخشید توروخدا اصلا قصدِ بدی نداشتیم و عمدی نبود و فلان(حالا دقیقا نمیدونم چرا اینجوری میگفتم شاید چون فکر میکردم که اون فکر میکنه عمدی اینکارو‌کردیم تا توجهشو جلب کنیم)...فقط گفت از شما دخترای به این خوبی بعیده این کارا و رفت😐 هیچی از این بابت اینو تعریف کردم چون هیچ‌وقت تاحالا این حجم از ضایع شدن و خجالت و شرم رو تجربه نکردم تا الان... اینم بگم سوتی زیاد دادم ولی هیچکدوم مثل این بهم حس خجالت و ضایگی ندادن‌... الانم من سه ساله ازدواج کردم اون بنده خدا هم ازدواج کرده ولی این خاطره هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه ☺️🌱 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت... 🚫کپی حرام🚫
از سرگذشت‌ها🖊
#سرگذشت_زینب #قصاص نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت... 🚫کپی حرام🚫
🌿🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼🌿 🌿🌼🌿 🌼🌿 🌿 قسمت دوم بابام و مجید چندتا از ریش سفیدای روستا رو دعوت کردن خونمون تا ببینن حق با کیه. مش غلامعلی و کربلایی صفدر بهمراه مجید و پدر مجید مشهدی جمال بعد نماز اومدن و رو تخت تو حیاط نشستن به حرف زدن. چندتا چایی ریختم، موهامو زدم تو و روسریمو محکم بستم و سینی چایی رو بردم بیرون و رضا رو صدا کردم. رضا اومد سینی رو ازم گرفت و رفت. منم همونجا کنار در نشستم تا صداشونو بشنوم. مش غلامعلی داشت خطاب به مجید میگفت: _خودت فک کن ببین اینهمه پول برا کرایه ۹ماه حلاله؟ _مشدی حرف زدیم. قول داده. نمیتونه که بزنه زیرش! بابام سینه شو صاف کرد و گفت: من اونموقع که گفتم یک دهم محصولمو بهت میدم اوضاعم خراب بود. نصف محصولمو آفت میزد. کم آبی نمیذاشت محصولم باکیفیت باشه و همون مقدار کم محصولم سود چندانی برام نداشت. ی دهمش میشد اندازه کرایه‌ت. حتی کمترم نمیشد. اونروزا من اگه زمینم هیچی محصول نمیداد باز پولتو میدادم. نمیگفتم که محصولی نداده پس هیچی بهت نمیدم. _اینم خدا میدونه. الان که داری خلافشو ثابت میکنی حاجی _خلاف چیو؟ من امسالم اندازه کرایه‌تو دادم _حاجی باید اندازه قول و قرارمون بدی. اونقدری که حرف زدیم. _پدرآمرزیده خودت فک کن ببین اونهمه محصول چقد پولش میشه؟ واقعا کرایه تو اونقد میشد؟ خدا رو خوش میاد من صبح تا شب تو زمین بیل بزنم دولا راست شم عرق بریزم بعد اونوقت تو واسه راه ۲۰دقه ای اینهمه پول از من طلب کنی؟ یه سوزن به خودت بزن یه جوالدوز به دیگری _حاجی من این حرفا سرم نمیشه. من رو این پوله حساب باز کردم. براش برنامه ریزی کردم. کربلایی صفدر اخمی کرد و گفت: _رو پول مردم حساب باز کردی؟ این پولا خوردن نداره. اندازه حقتو بگیر و بکش کنار. حاجی خودش تو خونه جوون داره. باید برا پسرش زندگی بسازه، دختر شوهر بده رضا که از حرفای کربلایی خوشش اومده بود گفت: _قربون دهنت مجید اخمی به رضا کرد و از رو تخت پایین اومد و کفشاشو پوشید. _نخیر! مثل اینکه حرف زدن با شما فایده ای نداره مشهدی جمالم سری تکون داد، کفشاشو پوشید و پشت سر مجید راه افتاد. روستاییا از اونجایی که بی سواد بودن حق رو به بابای من میدادن. برا من هم سخت بود ببینم خونوادم بخاطر من این پول هنگفت رو از دست میدن و هم خجالت میکشیدم که با مجید حرف زدن و حتی قرارداد نوشتن ولی بزنن زیر همه چی و خساست کنن. هیچ کمکی ازم برنمیومد. حرفم نمیتونستم بزنم چون بابام بدجور رو دنده لج افتاده بود. همه از مجید خواستن کوتاه بیاد و از حقی که درواقع برا اون نیست بگذره ولی مجید از اونجایی که وکالت میخوند خوب میدونست چکار کنه و چطور به حقش برسه. وقتی دید دستش به جایی نمیرسه با قراردادی که نوشته بود و بابام زیرشو امضا کرده بود شکایت کرد و کارو سپرد دست کاردون. درمقابل قانون کاری از دست بابام و داداشم برنیومد و مجبور به پرداخت یک دهم محصول شدن و مجید تونست بلافاصله یه ماشین مدل بالا بخره که همین خشم داداشمو برانگیخت. رضا انقد عصبی و ناراحت بود که کارش فقط شده بود دعوا. دیگه آرامشی تو زندگیمون نمونده بود و منو بخاطر این قضیه مقصر میدونست و میگفت اگه بخاطر تو نبود ما همچین ضرر بزرگی نمیدادیم. نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت 🚫هرگونه کپی‌برداری و نشر سرگذشت‌های کانال، شات‌اسکرین، فوروارد، ولو با ذکر نام نویسنده و لینک و آیدی کانال بوده و پیگرد قانونی دارد🚫 ‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
من یک بار خونه بابا بزرگم بودیم بعد زنعموم یه چی برداشت بخوره به عمم هم که اونجا کنارش بود هم تعارف کرد 😋😊 بعد من خنگ هم تکیه داده بودم به کابینت این زنعموم برگشت این طرف ی لحظه نگاه کرد من سریعععع دستمو بردم بالا و گفتم نه ممنون 🤭🥲 اون اصلا نمیخواست تعارف کنه و من اون روز خیلی دردم گرفت 😅 حالا قیافته زنمو 😒😒😒😒 من 🥲😣😖😣😖😣😖 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
سلام عزیزم منم یه سوتی از عینک دودی یادم اومد باور میکنی من جدیدا فهمیدم عینک دودی واسه اینه که نور آفتاب به چشمها نخوره 😁😁😁قبلا فکر میکردم جزیی از شیک بودن و باکلاس بودنه اینقدر تباه بودم شبا هم میزدم الان میفهمم چرا همه عاقل اندر سفیه بهم نگاه میکردن خداروشکر فهمیدم و به زندگیه اسکل وارم خاتمه دادم 🤣🤣 دختر اردکانی 🙋‍♀️🌹 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
سلام ما کفشور آشپزخونه ام گاهی اوقات میگیره و باید فنر بزنیم تا باز شه اونقد این گرفته که دیگه خودمون وارد شدیم وسایلشم گرفتیم خودمون فنر میزنیم یه روز که این کفشور گیر کرد بابام رفت وسایلشو آورد مشغول فنر زدن شد تا کفشور باز شد مامانم گفت بده منم یه بار فنر بزنم تا کامل بازشه بابام گفت نمیخواد خانم بازشد ولش کن مامانمم پیله که بده من بزنم خلاصه مامان ما دلرو گرفت دستش شروع کرد فنز زدن هی زد زد زد تا اینکه یهو فنر از دلر جدا شد و با اجازتون رفت تو چاه 😱😱🙈🙈 بابام زد تو سرش افتاد رو زمین گفت یا خدا 😫😫 بعلهه خانما سه متر فنر رفته بود تو لوله گیر کرده بود و همون باعث شد کل آشپزخونه حموم پارکینگ و حتی تو کوچه لوله هاش عوض شه و حسابی بابام اذیت شد بعله خلاصه اگه لوله هاتون گیر کرد بگین مامانممو بگم بیاد باز کنه 🤣🤣😂😂😂 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
سلام خانومای گل🖐 سوتی خواهرمه برمیگرده ب زمستون دوسال پیش..آجیم ساعت ۸صب امتحان داشت شب امتحانم اصن نخوابیده بود امتحانشو میخوندصب ساعت ۷بود داشت آماده میشد استرسم داشت منم بخاطرش زودبیدارشدم داشتم بهش روحیه میدادم...بابامم توپارکینگ ماشینو روشن کرده بودتاگرم شه آجیمو برسونه دانشگاه..منم ب آجیم گفتم بیابریم توحیاط ی بادی ب کلت بخوره سرحال شی تا ماشین گرم شه خلاصه رفتیم حیاطو بابامم اومد ی آیت الکرسی خوندم فوت کردم خواهرم گفتم ب سلامت ان شا...امتحانتوعالی میدی..آجیم رفته حیاط دانشگاه یهوی متوجه میشه واااااااای😱😱😱 دمپای سربسته مامانموپوشیده زنگ میزنه ب بابام گوشی بابامم توخونه بود مامانم ج میده میگ ب دادم برسیدآبروم رفت بادمپای اومدم..خلاصه منم بدو بدو لباس پوشیدم آژانس گرفتم رفتم دانشگاه چون خونمون تا دانشگاه یکم دوره ب موقه نرسیدم آجیم بادمپای رفته بوده سر جلسه😆😆😆 موندم توحیاط دانشگاه آجیم امتحانش تموم شد دیدم باقیافه ناراحت😥😥بادمپای ازپله هامیادپایین همه داشتن چپ چپ نگاش میکردن😏😏😏بیچاره آجیم میگفت اصن ندونستم امتحانوچطور دادم هی داشتم پاهامو زیرصندلی قایم میکردم مراقبم داشت باپوزخندپاهامونگا میکرد😏😏😏😏چندروزبودافسردگی گرفته بود میگفت الان پسرای دانشگامون میگن بیچاره دختره کفش نداشت😖😖😖😂 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
من تدریس خصوصی انجام می دم دو تا دانش موز دارم که چون  مادرشون کارمند هستن وخونه نیست ، روزهای که برای تدریس میرم ، کلید واحدشون رو از لابی می گیرم و میرم بالا طبقه هفت برای تدریس دیروز که رفته بودم طبق عادت کلید رو گرفته و رفتم سوار آسانسور شدم و در حال بررسی پیامهای گوشیم بودم که آسانسور ایستاد و من هم که اصلا حواسم نبود پیاده شدم و همین طور گوشی به دست به سمت واحد رفتم و کلید رو اندختم که در رو باز کنم که دیدم کلید جا نمی ره هی این ور کردم ، هی اون ور دیدم نه بابا 😳😳چرا در باز نمی شه ، صدای جارو برقی هم از داخل واحد می اومد ، حالا دست برار هم نبودم که یه لحظه سرمو اوردم بالا دیدم روی واحد نوشته ۶۳😱😱😱😱 ای داد بیداد واحد و طبقه رو اشتباه اومدم طبقه چهار پیاده شدم ، سریع الفرار رفتم سوار آسانسور به سوی طبقه ۷ واحد ۹۰ شدم ، ولی خداییی اگه صدای جارو برقی نبود صاحب خونه صدای کلید که داخل قفل می کردم رو می شنید و می اومد درو باز می کرد من چه جواب داشتم از خجالت آب می شدم حتی فکرش هم برام سخته 😞😞😭😭😭😂 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
سلام به همه دوستان اقا منو دختر خالم خیلی شیطونیم، یه بار رفته بودیم عروسی یه تالار جدید، من تا همه جای تالارو نمیگشتم ها کرمم اروم نمیشه به دختر خالم گفتم بریم دسشویی رو ببنیم. 😁😁😁 اقا ما برا اینکه بریم دستشویی باید از وسط جمعی که قر میدادن رد میشدیم. 🏃🏻‍♀🙈 از من اسرار از دختر خالم انکار بالاخره قبول کرد رفتیم خودمونو رسوندیم به دسشویی 😄😝 اقا کنار دستشویی یه میز خالی بود فقط یه خانم 19ساله کنارش نشسته بود قیافش عین جن داشت از خودش فیلم میگرفت 🤣 منم کرمم دوباره فعال شد رفتم پشت سرش به یه حالت خیلی مرموزانه ایستادم 🕵🏻‍♀ فهمیدم داره با برنامه فتوشاپ صورت مثل اسنپ چت یه فیلتر خیلی خوشکل رو صورتش گذاشته که از لولو به هلو تبدیلش کرده بود 🧟‍♀🧖‍♀ اقا منو دختر خالم کلی خندیدیم روش میخواستیم از در دسشویی رد بشیم دختر خالم سر خورد افتاد رو همون زنه، زنه هم فیلتر از صورتش پرید و بیچاره کله ویدیوو خوشکلش به باد فنا رفت 🤣🤣🤣 اقا مارو میگی رفتیم داخل دسشویی جر خوردیم از خنده یعنی جر واقعی 😂 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
سلام به مهربان بانو و همه خانمهای عزيز من دوتا دختر خدا بهم داده بود دیگه پچه نمیخواستم هرکس هرچی میگفت برام مهم نبود زد بعد ده سال خدا به من یه بچه دیگه داد من اصلا خبر نداشتم که‌ باردارم وقتی فهمیدم چهار ماهه شد بود دیگه کاری نمی‌شود کرد من پنج ماه باردار بودم عمم فوت شد چند روز بعد از فوت عمم سردار سلیمانی شهید شد من هم هفت ماه بچه‌ رادکتر برداشت گذاشت دستگاه چهلم سردار سلیمانی بود بعد من هرچی حساب میکردم میدیدم خيلی از چهلم بیشتر هسته سردار سلیمانی شهید شده داخل بیمارستان پراز ادم همه تلویزیون نگاه میکردن منم خیلی بلند داد زدم به شوهرم گفتم چطور الان تازه چهلم شده مگه سردار سلیمانی از من زود‌تر شهید نشده بود وقتی این حرف زدم همه برگشتن به من نگاه کردن شوهرم هم نامردی نکرد گفت تو کی شهید شدی ما نفهمیدیم منم از خجالت دیگه نمی‌توانستم داخل بیمارستان بگردم هرکی منو می‌دید می‌خندید می‌گفت چطوری شهید 😅😅😅😅😅😅منم این شکلی‌ می‌شدم سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
چند سال پیش که بچه هام کوچیک تر بودند.رفته بودم تبریز و مهمون خونه ی پدری بودم. پدرم خونش ویلاییه و حیاط خیلی بزرگی دارند من و مادرم و خواهرام زن داداشم و نامزد خواهرم تو حیاط نشسته بودیم بعد از ظهر بود جاتون خالی میوه و چای می خوردیم پدرمم یه قسمتی از حیاط و باغچه درست کرده بود و سبزی خوردن و تربچه و خیار و کمبوزه اینا کاشته بود داشت اونا رو آبیاری میکرد پدرم اینا مرغ و خروس نداشتند چون حیاط رو کاشته بودند،،،درِحیاط باز بود که یه بوقلمونِ همسایه وارد حیاط شد بدو بدو رفت یه گوشه از حیاط که یه چهار پایه اونجا بود رفت رو چهارپایه، و بچه ها هم دنبال اون (بچه های من و برادرمو عمو کوچیکم که همسایه ی بابام بود)دختر من(اونموقع ۶سالش بود)خیلی ذوق کرده بود رفت جلو،نگاه کرد گفت وااای بوقلمونِ عزیزم خونوادت کجان؟آخی عزیزم الهی بمیرم مامان و بابات ولت کردن رفتند😔چه پدر مادر نامردی! بوقلمونم عین ماست وایساده بود داشت نگاه میکرد.دخترم فکر می کرد حرفاشو می فهمه که اونجوری زل زده بهش،خلاصه کلی باهاش همدردی و درد دل کرد و هی نزدیکتر می رفت هی بوقلمونم عقب تر می رفت تااینکه دیگه حیوون بیچاره عرصه براش تنگ شد ماهم همه داریم تماشاش می کنیم از بزرگ به کوچیک،،یهو بوقلمون پرید رو سر دخترم،بعد پرید پایین و در رفت 😂😂بعد دخترم جیغ و داد و فریاد که ای بو قلمون وحشیِ بی تربیت، خدا تو رو بُکُشه.حقّت بود که پدر مادرت وِلِت کردند از بس که بی لیاقت بودی.ما هم همه داریم زمین و گاز می زنیم 🤣🤣🤣 (حالا این وسط پسرِداداشمم که بچه تر بود میگه ای موقلمویه بی شعورِ ادب می خاست بگه ای بوقلمونِ بیشعورِبی ادب که اینجوری گفت،،بعد پسرم میگه الهی بمیلی مو قلمو که آجیمو تلسوندی،،،الهی بمیری بو قلمون که آجیمو تر سوندی) یعنی خواهرامو زن داداشمو مامانم اشکاشون در اومده بود.منم از شدت خنده به زور بلند شدم هم می خندیدم هم سر و صورت و لباسهای دخترمو که رو زمین افتاده بود پاک می کردم.بلندش کردم برُدم سر و صورتشو شستم. دیگه انقدر خندیدیم دل درد گرفتیم.هنوزم خواهرام میگن (هلن) یادته درد دل کردنت با بو قلمون رو؟؟ میگه آره 😁😁😁😁 ببخشید طولانی شد سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
آقا چندوقت پیش کرونا گرفتم و چون باردارم سریع بیمارستان بستریم کردنحالم اصلا خوب نبود و توی حال خودم نبودمپرستار اومد بهم آنژیوکت بزنه بهم میگف بچت چندوقتشه؟ اسمشو چی میزاری؟ سیسمونی گرفتی براش؟ منم اصلا نمیتونستم سرمو تکون بدم چ برسه سوالای خانومه رو بگمدیگه انقد پشت سرهم میپرسید فقط یادمه یه داد بلندی زدم ک نگو😂🤣 با صدای بلند گفتم پدرمو دراوردی تووو! پرستاری یا ماما زایمان ولم کن دیــــگه😁 خلاصه بیچاره رو با خاک یکسان کردما😝 چندروز بعدکه همسرم اومد پیشم گفتش چرا سرم خوب نزدن بهت؟ دستت ورم کرده پرستار صدا کرد گف چرا اینا؟ پرستار میگه آقا بخدا پرستارا جرئت ندارن بیان پیش خانومتون جوری داد کشیده سر همکارم ک پرستارا وقتی خانومتون خوابن سرم شو تعویض میکنن😂🤣شوهرم چشاش شده بود اندازه هندونه😳🤣میگف خانم پرستار واقعا خانومم بداخلاق نیس حواستون بهش باشه ها نمیدونم چرا داد زده سرتون😂هیچی دیگه پرستارا کلا ازم ترسیده بودن اطاعت امر میکردن🤣😂بعد اینکه مرخص شدم از پرستاره رفتم عذرخواهی کردم گفتم ببخشید حالم سر جاش نبود برگشته میگه باشه ولی خیلی ترسیدم ازت😂 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
من و همسری قبل ازدواج باهم دوست بودین خلاصه ۳.۴ماه بود باهم آشنا شدیم هنوز یخ مون آب نشده بود عموی شوهرم فوت کرده بود توی محیط کار همکارا باهم رفتن تسلیت من مثلا خواستم تنهایی برم 😍😍😍خلاصه وقتی سرش خلوت شد رفتم یکم حرف زدیم یهو برگشتم گفتم وای یادم رفتم میخواستم عموتون و تبریک بگم یهو آقای همسر🙄🙄☺☺☺ من🙈😟😅 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
سلام دختر وپسرم که کوچک بودن تو ی مهد بودند تو اتاق های جداگانه. ی رروز دخترم به داداشش میگه داداش سارا اذیتم میکنه پسرم میگه سارا کیه دخترم میگه موقع ناهار نشونت میدم(موقع ناهار همه بچه‌ها تو ی سالن بزرگ غذاشونو میخوردند.) موقع ناهار میشه دخترم سارا رو به پسرم نشون میده پسرم میگه منتظر باش علامت دادم حمله کنیم. وقتی رفتم دنبالشون مربیشون خندش گرفته بود میگه موقع ناهار دیدم این 2تا خواهر برادر ی دفعه ای حمله کردند بیچاره سارا رو ناکودش کردند. وقتی گفتم چرا این کار رو کردین پسرت گفته اون چرا خواهر منو اذیت کرده این درحالی بود که پسرم خیلی بزرگتر از خواهرش نیست. سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
یکی از اقوام تعریف میکرد توی شهرشون یه تازه درگذشته ای را به خاک سپردند بعد پسر کوچولوی مرحوم به مادرش گفته مامان حالا که بابا را کاشتند کی درمیاد🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️ سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
بابام یه خاله پیری داشت که هرچی لازمش می شد به مامانم میگفتو ما براش می بردیم یه سری گردو خواسته بودن ومامان خانمم باحساسیت زیاددادن به منوخواهربزرگم که اونموقع زیر10سال بودیم و گفت ببرید بدید خاله مریم! حواستون باشه یه دونه هم کم نشه اون میشماره آبرومون میره..... خلاصه بقچه دست آبجیم بود وسط خیابون پهنی گره اش بازشدوگردوها ریختن زمین🥺😭😢ازاونجایی که منوآبجیمم امانتدارخیلی خوبی بودیم نشستیمو بدون توجه به ماشینای دوروبرمون دونه به دونه جمعشون کردیموشمردیمو سالم به دست صاحبش رسوندیم😏🤧🥺😧بعدمیگین از دهه شصتیها تباه ترم هست! چقدرخدابهمون رحم کرد،جالبه کنارخیابون که میشمردیم یه دونه کم اومد انقدر چشم چرخوندیم تاپیداش کردیم وجالبترش اینکه انقدر سرعت عملمون بالا بود که نذاشتیم یه دونه هم له بشه🥶🥴چقدر مسئولیت پذیربودیم🥺 حالا چندروز پیش آبجیم به پسردهه نودیش پول داده بره از سرکوچه شون دل وجگر بگیره( قبلا باقصاب، هماهنگ کرده بودن) ..پسرش میره وبانایلون خالی برمیگرده نگو چندتاگربه🐈🐈‍⬛ پشت سرش بودن اینم بامهربونی دل وقلوه وجگرو براشون مینداخته🧐☹خونه که میاد بدون ترس واسترس ازآبجیم،میگه مامان پول بده دوباره برم بگیرم، گربه ها رومشغول گذاشتم تا راحتتر برمو بیام😩😤😡😡😡😂😂😂 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
یه سوتی دیگه دادم مربوط میشه به دوران نوجوانی من یه بار خاله هام بامامانم تو خونه ما داشتن راجع به ریس خالم 👨‍💻حرف میزدن که چقدر آدم بد وسخت گیری هست بعد یه دفعه یادشون افتاد زنگ بزنن اداره خالم☎️ باهاش صحبت کنن به من گفتن زنگ بزن اگه آقای ابراهیمی برداشت بگو با خانم محمودی کار دارم بعد بده ما باهاش صحبت کنیم .منم اسم ریئس همش تو ذهنم بود🤦‍♀ تا زنگ زدم اداره گفتم آقای فلانی هست اونم گفت برفرمایید خودمم یه دفعه گفتم ای با تو کاری ندارم گوشی رو بده خانم فلانی😟😳 خلاصه مامان اینا از این ور قیافشون اینجوری بود😡😤🤨😫 از این ور داشتن غش و ریسه میرفتن 😆😆😆🤣🤣به کار من خلاصه از فرط خنده نتونستن با خاله صحبت کنن و گوشی روقطع کردن ولی تا مدت ها به سوتی ناجور من میخندیدن😒😖😬😥روزا🌹 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
سلام 🌈امروز میخواستم برم عیادت مادربزرگم گفتم میوه بخرم برم...🍋🍊🍐🍎☃️رفتم میوه فروشی از زردآلوهای بزرگ و رسیده جمع کردم داخل نایلون ریختم و به سوی خونه مادربزرگ🚙🚙تو راه تو ذهنم کلی کلاس😏😏 می‌گذاشتم که الان این زردآلوهای درشتو که ببینن کیف می‌کنند😃😇 خلاصه رفتم وارد که شدم بعد از سلام و احوالپرسی 🙂🙂چشمم👁👁 به میوه های جلو مادربزرگم افتاد😳😳 زردآلو بود و هر دونه اش اندازه ۵تا از زردآلوهایی که من خریدم کلی ضایع شدم😱🥶 و بی سرو صدا میوه ها رو گذاشتم😶‍🌫😶‍🌫 و نشستم ☹️☹️ سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha