eitaa logo
از سرگذشت‌ها🖊
7.3هزار دنبال‌کننده
460 عکس
47 ویدیو
0 فایل
•{﷽}••{﷽}• "هذا مِن فَضلِ رَبّی" تبلیغات پربازده👇🏻 @tab_ch
مشاهده در ایتا
دانلود
من و برادرم باهم دوقلو هستیم یه مدت بود میگفتن سیم کارت رایتل بگیری اینترنت بهت میده عاقا ماهم پرجمعیت ماشالا اومدیم سه چهارتا گرفتیم ما که گوشی لمسی داشتیم هر کدوم یکی بردیم ماهیانه 2 گیگ تا یک سال بهمون میداد ماهم خوشحال 😁 خلاصه 4 ماه گذشت سیم کارت من که واسه کاری درش اورده بودم گم شد ☹️ چپ میرفتم راست میرفتم میگفتم سیم کارت م نیست به اسم برادر بزرگمم بود به این برادر کوچیکم میگفتم واسم نت باز کن اونم با هزاااررر خواهش و منت باز میکرد بعد از یک سال فهمیدم برادرم که باهاش دوقلوم سیم کارت منو برده و با مال خودش ماهیانه روهم 4 گیگ نت میگرفته 😳✌️😡 بعد نت خودمو با منت واسم باز میکرده خلاصه اولش یه دعوای حسابی باهم کردیم بعدش دیگه گوشیمو هیچ وقت بهش ندادم خلاصه حواستون باشه کلاه سرتون نره 😉 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
حدود بیست سال پیش برادر شوهر بزرگم نامزد کرده بود این خانواده ی مادر شوهرم با خانواده ی عروسشون خیلی رودربایستی داشتن و خیلی هم داداشا و پدر و مادرش زود به زود میومدن خونه ی مادر شوهرم اینا.... یه شب مادر شوهرم گوجه سرخ شده برای شام درست می‌کنه به بچه ها میگه زود بخورین تا اینا نیومدن تا سفره رو جمع کنیم زشته شام غذای ساده داریم آقا این برادر شوهر کوچیکه که از شام ناراضی بوده میگه بزار تا بیان من بهشون میگم ما هر شب گوجه سرخ شده داریم واسه شام😂😂😂😂 خلاصه ی نقطه ضعف حسابی از خانوادش میگیره که دیگه گوجه سرخ شده نزارن جلوش 😂😂 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت... 🚫کپی حرام🚫
از سرگذشت‌ها🖊
#سرگذشت_ملیحه #خیانت نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت... 🚫کپی حرام🚫
🥀🍂🥀🍁 🍁🥀🍁 🥀🍁 🍁 🖊قسمت نهم دلشوره عجیبی داشتم. نمیدونستم چی قراره به سرمون بیاد. تا رسیدم دیدم در خونه بازه، فکر کردم شاید بچه‌ها رفتن چیزی بخرن. اما از داخل خونه سر و صدای عجیبی میومد. سریع خودمو رسوندم داخل دیدم شوهرم و برادرم باهم گلاویز شدن و بدجور دارن همدیگه رو میزنن. رفتم نزدیک جداشون کنم که برادرم فرصتی پیدا کرد دست تو جیبش کنه و یه چاقو دربیاره. هولش دادم عقب تا از هم دورشون کنم که ساق دستم گرفت به چاقو و رگم برید و خون پاشید تو سر و صورت هرسه‌تامون. درد امونم نمیداد. فریاد زدم و نشستم زمین ببینم چی به سرم اومده که از اون دوتا غافل شدم. یه لحظه صدای فریاد شنیدم، تا سرمو بلند کردم دیدم شوهرم غرق خونه و به خِس خِس کردن افتاده. برادرم شاهرگشو زده بود. نمیدونم چقد طول کشید تا تونستم دوباره خودمو پیداکنم و به اورژانس زنگ بزنم ولی متاسفانه شوهرم تموم کرده بود... تو کسری از ثانیه همسایه ها مث مور و ملخ ریختن تو خونه. اثری از برادرم نبود و اونا فقط من و شوهرمو غرق خون دیدن و فکر کردن باهم دعوا کردیم. تو شوک بودم، به یه گوشه خیره شده بودم و صدای هیچ‌کسو نمی‌شنیدم. نمی‌دونستم پسرم کجاس. از لحظه ورودم به خونه ندیده بودمش. بلند شدم دنبالش بگردم ولی انقد خون ازم رفته بود که فشارم افتاد و نقش زمین شدم. دیگه هیچی نفهمیدم! نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت 🚫هرگونه کپی‌برداری و نشر سرگذشت‌های کانال، شات‌اسکرین، فوروارد، ولو با ذکر نام نویسنده و لینک و آیدی کانال بوده و پیگرد قانونی دارد🚫 ‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
اینقدر از مادرشوهرگفتم ی بار ازمامانم بگم😅😅😅😅 گوشی مامانم ازاین ساده هاس،خراب شد ی گوشی دیگه خرید،باطری گوشی خرابه رو برداشتم شد اسباب بازی هلن😍 دیروز رفتم خونشون برای ناهار،هلن تازه یاد گرفته گوشی و میبره نزدیک گوشش ماهم میگیم الو هلن جون😍اونم ذوق میکنه🥰 داشتیم جاتون خالی چای میخوردیم،هلن گوشی خرابه رو دادمامانم،اونم گرفت بغل گوشش گفت الو هلن،هلن خندید و رفت،منم داشتم به هلن نگاه میکردم،ی لحظه چشمم خورد به مامانم،دیدم بنده خدا رفته تو فکر،گوشی هم بغل گوشش😁 گفتم به کی میخوای زنگ بزنی😆😆 متوجه شد گوشی و آورد پایین اینقدر جاتون خالی خندیدیم که دلم درد گرفت🤣🤣 قیافه ش دیدن داشت😅 حالا مامانم دستاشم درد میکنه🌺 ایام بکام🌷 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
یه خاطره بگم زایمانم 🙊 پسراولم روطبیعی و خیلی سخت بدنیا اوردم وقتی پسردومم روبار داربودم تمام کاراروانجام دادم که سزارین بشم همه چی داشت خوب پیش میرفت نوبت سزارین هم گرفتم دکتر بهم گفت شنبه ساعت هفت صبح بیمارستان باش تا بستری بشی منم استرس وهیجان روباهم داشتم که ساعت شیش صبح دردم گرفت😡 اولش خیلی مقاومت کردم که من باید سزارین بشم تحمل میکنم ولی واقعا نمیشد تحمل کرد وقتی رفتم بیمارستان دکتر گفت بچه طبیعی داره بدنیا میاد وکاری نمیشه کرد خلاصه روبگم که دوباره مجبور شدم طبیعی زایمان کنم😅 اینم از بچه ی عجول ما🥰 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
دوباره سلام منم میخوام یه خاطره ازتقلبم بگم ادن موقع هاکه راهنمایی بودیم چندتاموضوع انشا برای امتحان هامیدادن منم که حس ششم قوی داشتم حس کردم یه موضوعی هست که میاد توامتحان رفتم پیش دخترهمسایمون درباره اون موضوع انشارانوشتم وفردا هم خیلی ریلکس برگه رابرم سرامتحان خداشاهده همون موضوع اومدبرامون منم ازروش نوشتم گفتم اگه مراقب هم دیدمیگم این چک نویس بوده تازه نوشتم انقدرزرنگ شدم خخخخخ انشاهم همون سال ۲۰گرفتم یه مدت هم گوشه نیمکت مینشستم برای امتحان ها قبل ازاینکه معلم بیادتقلب روی شوفاژهامینوشتم 🤣🤣🤣 قربون همتون سمیراجون هستم متقلب دهه شصت.خدایاخودت ماراببخش 😜😜😜 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
زینب دختر روستایی پرتلاشی که واسه قبولی تو کنکور خیلی زحمت میکشه با رتبه عالی قبول میشه ولی بنا به دلایلی که بعدا متوجه میشید مجبور میشه قید درس و دانشگاهو بزنه و تن به ازدواج دردناکی بده که😔.... ❌سرگذشت زینب 😊👌 ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
یه دفعه با نامزدم رفته بودیم بیرون چادرم گیر کرد به ی ماشین یهو وایستادم گفتم امیر وایسا ماشینم گیر کرد ب چادرش تا خونمون مسخرم میکرد همش😂😂😂😂 _____________________ ی بار خونه مادر نامزدم بودیم منم خیلی خجالتی من عادت دارم وقتی آب میخورم میگم سلام بر حسین لعنت خدا بر یزید اومدم اینو بگم نمی دونم چرا بلند گفتم سلام خدا بر یزید دیدم نامزدم قه قه میخنده مادر نامزدم و پدر نامزدم دارن آروم می‌خندن بعدش دو هزاریم افتاد چی گفتم دیگه خجالت حالیم نبود خودمم زدم زیر خنده 😂😂😂😂😂 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
حدود سال 88 خواهرم کنکوری بود و ی دایی دارم که دو سال از خواهرم بزرگتره و به شدت مذهبی و بچه مثبت حالا سوتی از زبان خواهرم خواهرم میگفت: سیزده به در که داشتیم با دایی ها و خاله ها همه میرفتیم باغ کتابم رو برداشته بودم که درس بخونم و تست بزنم یادم رفته کاغذ چک نویس بیارم. به دایی گفتم هادی ورق داری؟ با بی اعتنایی از کنارم رد شده و جواب نداد وقتی رفتیم باغ گفتم آره یادم رفته چک نویس بیارم به هادی هم که گفتم بهم نداده یهو دایی گفته هاااااان کاغذ میخواستی؟ فک کردم پاستور میخوای🤣🤣🤣🤦🤦 گفتم آره من پاستور میخوام سال کنکور حالا از تو هم میخوام😑( چون آدمی بود اصلا اهل این چیزا نبود) ی بار هم سر مذهبی بودنش من اذیتش کردم که فرصت بعد واسه تون تعریف میکنم مامان سارا هستم سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
پسرم تقریبا سه سالش بود یه روز بعدازظهر داشتم براش لالایی میخوندم تا بخوابه یه چند دقیقه بعد با اون لحن کودکانه‌اش گفت مامان ببخشید میشه سر و صدا نکنی تا بتونم بخوابم🙄 منو بگی مُردم از خنده دیگه هیچوقت براش لالایی نخوندم 😂😂 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
سلام☺️ دیروز مادرشوهرم اومده بود خونه مون ازش پرسیدم صهیب رو مدرسه ثبت نام کردن؟؟ (نوه شه) گفتش نه😔 گفتم آخه چرا؟؟ گفتش الان مثه قدیما نیس باید ببرش کابینت گفتم کابینت😳 چرا؟؟ گفت باباش طول هفته سرکاره خونه شون توی روستایه کابینت نیس جمعه هامیان دیدنم کابینتا بستن 😳😳😳گفتم یعنی چی؟؟ گفت خواهرزاده ام کابینت داره گفته این جمعه اومدی مدارکشو بیاری کارای ثبت نامشو انجام میدم تازه متوجه شدم کافی نت رو میگه کابینت خیلی خندیدم😂😂😂 خدا این شادیارو ازمون نگیره دختربلوچ هستم ندیده خیلی دوستون دارم🌹🌹🌹 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
سلام به ادمین دوس داشتنی😍💋 سلام به هم گروهیا🖐🌹 نماز روزه هاتون قبول حق من چند وقته که سوتی نفرستادم تا اینکه یکی یادم اومد که در نوع خودش بی نظیره و کسی خاطره این شکلی تعریف نکرده.😇🤪 وقتی خوندین اگه تجربه مشابهی داشتید حتما بفرستید بخندیم🤪😁😁 خب بریم سراغ خاطره قدیما یه پیرمردی بود سید هم بود اما چشماش خیلی ضعیف بود خیلی که میگم یعنی به زور فقط مسیر رو تشخیص میداد آدم‌ها رو هم از روی صدا می‌فهمید که کیه. خونه شون هم توی یه کوچه بن بست بود. بعد یه روز، کاهگل درست کرده بوده و منتظر بوده که پسرش بیاد( پسرش بچه نبوده بزرگ بوده زن و بچه داشته) و کمکش کنه تا پشت بوم رو کاهگل کنن(کاهگل قدیما به جای قیرگونی بوده تا سقف موقع برف و بارون چکه نکنه) خلاصه خیلی وقت بوده که منتظر بوده تا اینکه میبینه یکی داره🚶‍♂️ میاد از روی هیکل اش فک میکنه پسرشه اما پسر همسایه بوده قبل از اینکه اون طرف حرف بزنه اونو میگیره به پُشت بیل و شروع میکنه با بیل زدن 😂😂😂اونم داد و هوار که سید چرا میزنی؟😩😭 اونم میگه پدر سگ فلان فلان شده رفتی و بیای الان دو ساعته من تو کاهگل هام. اونم میگه من پسرت نیستم من فلانی ام. میگه نه خودتی خفه شو و ته کوچه گیرش میندازه و همین طور میزده اونو.🤣🤣🤣 تا اینکه از سرو صدای اونا پدرِ پسره میاد بیرون و میگه سید چرا پسر منو میزنی؟ اونم میگه ببخشید ببخشید چشام ندید فک کردم فلانیه. اسم بچه شو میگه 😁😁😁🤪 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
سلام توی عروسی خودم رقص چاقو رفتم شوهرمم بنده خدا تراول نداشت، داشت همینطور جیباش و می‌گشت به زور سه تا ده هزارتومنی پیدا کرد بهم داد🥴 توی فیلممون هم هست😂😂 هیچی دیگه همیشه برا بقیه اون قسمت فیلمو میزنم جلو میگم قسمتای جالبش جلوتره😌😃 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
یروز امتحان زبان داشتیم(دیکته کلمات)منم هرچی میخوندم یادم می‌رفت تصمیم گرفتم تقلب هام رو تو اول کتاب علومم بنویسم همون صفحه اولی😈 خلاصه خوندم و تقلب هم نوشتم گفتم اول کتاب ممکنه ببینه بذار همون تقلب رو رو وسط های کتاب علوم بنویسم خلاصه یه بار هم اونجا نوشتم ولی یادم رفت صفحه اول رو پاک کنم🥺 رفتم مدرسه معلممون گفت کتاب انگلیسی زیر دستتون نباشه منم اومدم کتاب علوم گذاشتم که ای کاش هیچی نمیذاشتم🥺 این معلمه اومد کتاب ها رو باز میکرد تقلب ننوشته باشیم منم که اولین نفر صفحه اول علوم من رو باز کرد و به فنا رفتم😭 گفت اینا چیه گفتم داشتم تمرین می‌کردم ( می‌بینید چقد پر رو بودم از رو هم نمیرفتم😎) منم کتاب علومم گذاشتم تو کیفم و امتحان دادم حالا من نمره اول کلاس بودم آبروم رفت پیش بچه ها (نمره اول درس های دیگه نه زبان) به نظرتون فهمید😕 تا درودی دیگر بدرود 🌻 دختر اردیبهشتی 🍓 راستی شما هم از خاطرات تقلب و لو رفتن تون بگید تنها نباشم 😂 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
با همسرم رفته بودیم یه کافی شاپ خیلی لاکچری منم یه سیسی گرفته بودم که بیا و ببین خلاصه این گارسونه چیه اومد و گفت سفارشون ؟ منم با کلی غرور و از این اداها رومو از گارسونه برگردوندم سمته همسرم و گفتم مرتضی جان بگو یه آب بستنی بیارن برای من😂😂😂 آخه آب بستنی گیج 😂😂 همسرمم توجه نکرده بود من چی گفتم چون خیلی جو اون باکلاسی ما رو گرفته بود😆 اونم به گارسون گفت دو تا آب بستنی😅😅😅 گارسون گفت جان؟ همسرم آب بستنی ، آب بستنی لطفاً🙄 گارسونه گفت آب بستنی بی مزس شیر بستنی بیارم و خندید😁 شوهرم متوجه شده بود چه سوتی ای دادیم و گفت عه ببخشید آب هویج 🥕 بستنی خلاصه اون روز انقد خجالت کشیدیم و خندیدیم که دیگه هیچ وقت اون آدمای قبل رو عوض نکردیم ، پس چی فکر کردین ما خودمونو با یه سوتی مثل بعضیا عوض می کنیم 🤪😎 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
من تو بچگی خیلی داستان سازی میکردم بعد اون داستانا رو برای دیگران تعریف میکردم حدودا ده سالم بود یبار مادربزرگم اومد مدرسه دنبالم مامانم کار داشت نمیتونست بیاد به همه ی دوستام گفتم پدر و مادر من رفتن خارج برای درس خوندن و دانشمند هستن منم پیش پدربزرگ و مادربزرگم زندگی میکنم یعنی تا آخر سال دوستام میگفتن خوش به حالت کی میری خارج تا موقع جلسه اولیا مربیان مامانم اومد وهمه دیدنش 😂تازه اونموقع هم از رو نرفتم میگفتم مامانم ترک تحصیل کرده برگشته ایران پیش من باشه 😂😂 راحیل ❤️ سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
سلام یه دفعه مادر شوهرم ساعت ۱۱ و نیم شب بود اومد لباس نشون من بده که اگه میخوام بخرم 👗👗👗 پسر منم خوابش میومد از بس بازی کرده بود خسته بود مادر شوهر منم یکم نشست گرم حرف زدن شدن با پسرشون 🧐🧐🧐 آخه یه کوچه فاصلمونه که یدفعه پسر رک گوی من گفت مامانجون شما اومدی یه لباس نشون بدی و بری و چرا نمیری من خوابم میاد😬😬😬 البته یه تشرم به پسرم زدما ، فکر نکنین کیف کردما مهمون عزت داره 😜 ولی پسرم میگه من دوستش ندارم بد اخلاقه دیگه حقیقتو که نمیتونم ازش انکار کنم🤷‍♀🤷‍♀ سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
یکی از خاطرات من اینه که پارسال میخواستیم عقد کنیم با شوهرم بعد منو خواهرمو خواهر شوهرمو و شهرم رفتیم از محضر نوبت گرفتیم برای روزِ عقد وقتی اومدیم بیرون برج ۱۲ بود بعد هوا سرد بارون هم تازه باریده بود و زمن هاهم خیس بودن بعد منم کفش پاشنه بلند پوشیده بودم خواهرمو،خواهرشوهرم تندتند جلوجلو میرفتن بعد از سرِ چهارراه رد شدن ماهم برای اینکه بهشون برسیم باعجله تندتند راه میرفتیم بعد یهویی شوهرم گفت زود رد بشیم هنوز چراغ قرمزه و ماشینا وایستادن تا پام رو از بالای جوب رد کردم و سرعت گرفتم که رد بشم یهویی گفت وایستا وایستا چراغ سبز شد تا گفت وایستا منم نتونستم خودمو کنترل کنم پام لیز خورد و پاهام رفت روی هوا و من کوبیده شدم توی زمین😂😂😂😂😂😂 کلی خندیدم ولی شوهرم هیچی نخندید و فقط زد زیر گریه و گفت دستت رو بده من تا بلندت کنم منم که خجالت میکشیدم دستم رو با چادر بهش دادم😂😂😂😂 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
پدر شوهرم یه پراید کهنه داره ک این خیلی داغونه پدر شوهرم تعریف میکرد ک پشت چراغ قرمز بوده و یه نفر گدایی می‌کرده و فقط جا ماشینای مدل بالا میرفته و اصلا جا ماشینای دیگ نمی‌رفته میگ صداش زدم اومد یه پنجاهی بهش دادم یه نگا به پول کرد یه نگا به ماشینم یه نگا به خودم بعدش رفت😂 می‌گفت ماشینمون همه رو فراری میده😢 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
سلام خسته نباشید منم میخوام از سوتی هام بگم😅 وقتی بچه بودم خانواده عمه ام اومدن خونمون عید دیدنی منم فکر کردم بزرگ شدم بعد باهمه داشتم احوال پرسی میکردم و عید رو تبریک میگفتم که یهویی یکی از پسر عمه هام جلوی پام بلندشد منم مثل این آدم بزرگا گفتم بفرمایید توروتدا اگه بلندشین😂 بعدش یهویی فهمیدم که میخواسته بره دستشویی جلوی پای من بلند نشده بود😢😅 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
من اصفهانیم ۲.۳ روز اومدیم مسافرت شیراز ديشب رفتیم سیرک وسط برنامه گفتن یه چند دقیقه برنامه نیست تا همه استراحت کنن من با دخترم نیایش که ۸سالشه خواستیم بریم بیرون خوراکی بخریم و برگردیم اون وسط خیلی شلوغ بود و یه سری داشتن با یه آقایی عکس میگرفتن نیایش گفت مامان اینجا چرا اینقدر شلوغه گفتم مامان هنرمند شیرازی اینجان میخوان باهاشون عکس بگیرن دیدم همه دارن چپ چپ نگاهم میکنن تو دلم گفتم چرا اینطوری نگاهم میکنن مگه چی گفتم بعد که برگشتیم داخل آخرا برنامه به همسرم گفتم فکر کنم اون آقا هنرمند باشن گفت نه بابا ایشون یکی از قهرمانای ورزشکار ایرانن اسمشون را هم گفتن وای یه لحظه خواستم برم تو زمین تازه دلیل نگاه اون اطرافیان را موقعه جوابم به نیایش فهمیدم😂😂😂 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
سلام ب اعضای کانال و ادمین🤍🙂 مرسی بابت سوتیایی ک میدین🥲🤣 آوام ۱۴ سالمع (آشنا تو چنل نباشع صلوات😂) خب من سوتیمو میگمم و میرم🚶🏻‍♀. خب اردیبهشت اردو حیاطی تو مدرسمون داشتیم و قبل از اینک برم مدرسه میخاستم خوراکی بخرم برای خودم! و پول نقد میخاستم با خودم ببرم پول خورد نداشتم😂 ی تراول ۱۰۰ هزارتومنی برداشتم و رفتم تو مغازع (نگو ی ۱۰ هزارتومنی از قبل تو جیبم بودع😂) حالا من انتخابمو کردم و اینا بعد خوراکی هارو گذاشتم رو میز و ب مغازه‌دار گفتم تراول ۱۰۰ تومنی دارم و پول خورد ندارم و اینا پولو از جیبم در آوردم گفتم بفرمایید. بدبخت یجوری نگا کرد با تعجب ب پول😐💔 بعد ک متوجع شدمم یهو گفدم ای‌وای ببخشید و بزور جلو خندمو گرفتم😂🤦🏻‍♀ و پولو دادمم و سرییییع در رفتمم🏃🏻‍♀🤣 دیگم پامو نزاشتم تو مغازع هع🗿 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
سلام اندر احوالات مهریه بنده بعد از خواستگاری 1ماهی نامزد موندم تا عقد زمزمه ها حاکی از آن بود که مهریه من14تا سکه بشه من گفتم خیلی فرق نمیکنه (ولی خیلی فرق میکرد میخواستم ظاهرو حفظ کنم تو این کسادی بازار خواستگاره نپره)😉😂 گفتم بریم ببنیم مامانم چی میگه چون فکر میکردم مامانم مخالف باشه😏 مامانمم خیلی ساده گفت باشه خیلیم خوبه 😞😞مهم خودتونید. من تنها مهره امو از دست دادم چون مطمئن بودم پدرم با14موافقه خلاصه گذشت وروز موعود رسید وپدرم وقتی در جریان14سکه قرار گرفت مخالفت کرد. خانواده همسرم خیلی ناراحت شدند کلی صحبت ومعطلی ولی راه به جایی نبردند پدرم با500تا سکه موافق بود. مادر شوهر زرنگ من چون میدونست من پسرشو خیلی دوست دارم 😘 خواست از طریق من به هدفش برسه گفت ها تو نظرت چیه با14تا راضی هستی گفتم بله ولی من با1000تا هم راضیم بنده خدا فهمید با پدرم راه بیاد به نفعشه پس حرف حرف پدرم شد. الان که یادم می افته میبینم چه کار خوبی کردم البته سوتفاهم نشه شاید بعضیا ظرفیتشون خیلی بالا باشه حتی با کمتر از14هم بتونن خوش باشن ولی من خودمو میشناسم همچین ظرفیتی ندارم مطمئنا افسردگی می‌گرفتم. سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
یه سوتی دیگه ☺️ اینبارهم این سوتی خاله ی شوهرم داده یباری رفته بود خونه خواهرش (مادرشوهرم )چندروزی بمونه ،مادرشوهرم با پدرشوهرم چون مریضن شامشون عصری مثلا ساعت ۶یا۷ میخورن تاشب چیزی نخورن یه باری ساعت ۶عصر شام اماده کردن خواستن بخورن بعد صدازدن فلانی (خاله ی شوهرم )بیا شام بخور خاله ی شوهرم جواب داد فقط خر الان شام میخوره 😂😂 پدرشوهرم ازسفره برگشت عقب گفت تاخر نباشم 😁😁 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha